سه شنبه ۸ دي ۱۳۸۳
روزهاي زخمي را به بادهاي بم بسپاريد
پرواز سي _ ۱۳۰
008247.jpg
عكس :سمانه احمدي
هوشنگ صدفي
نماينده سازمان «امداد و نجات هلال احمر» با صداي بلند توي سالن فرودگاه بم گفت: «اولويت با مجروحاس، بعدش خارجي ها. بعداً همه تون سوار مي شيد.»
از بي برنامگي دست اندركاران پرواز هواپيما ها كلافه شده بوديم. هر كسي گوشه اي از فرودگاه بيتوته كرده بود و منتظر خالي شدن بار هواپيماهاي باري بود. خلبان شيرازي با همان لهجه شيرين گفت: «بابا براي همه تون جا هست؛ ايليوشين مي تونه ۲۵۰ نفرو با خودش ببره...»
ما خيلي خوش شانس بوديم كه توانستيم بليت پرواز را بگيريم؛ آن هم چه بليتي! برگ سبزي بي ارزش. داخل صف بوديم كه برويم چك و بازرسي، تو نگو يك گروه پارتيزاني يك راست رفته بودند، پاي هواپيما... خنده پرواز روي لب هايمان ماسيد. از پشت پنجره بعد از چهار ساعت و نيم بدو و بايست، شاهد پرواز ايليوشين بوديم. ديگر معطل نكرديم. يك راست رفتيم روي باند فرودگاه، كنار هواپيماي سي _ ۱۳۰ ارتش.
راننده چشم به سياهي جاده دوخته بود. بعد از شهر كاشان، باران كم كم جاده را خيس مي كرد.
از حوالي نائين به بعد، هواي مه آلود به جاده خيس خورده اضافه شد. معلوم نبود سياهي شب كي تمام مي شود. كاميون هاي كمك هاي اهدايي مردم به زلزله زدگان بم، يكي پس از ديگري توي جاده پيش مي رفتند. فقط توانستم پلاك هاي آنها را بخوانم، شيراز، تبريز، اروميه، رشت و... تمامي نداشت. راننده اتومبيل پژوه ،۴۰۵ دنده را به آرامي چاق كرد و گفت: «امشبو توي يزد استراحت مي كنيم، صبح زود دوباره به سوي بم راه مي افتيم.»
همه صندلي هاي برزنتي هواپيما اشغال شده بودند. فقط انتهاي هواپيما چند تا صندلي خالي بودند. آهسته جلو رفتيم و با همان خستگي، خودمان را روي صندلي ها رها كرديم. پزشك ريش پروفسوري زير چشمي ما را مي پاييد. همين كه رفيق بغلي دستي ام كيف او را كمي جابه جا كرد، امان نداد، گوشي پزشكي را كنار گذاشت و به اين كار اعتراض كرد. البته لحظه اي بعد آرام شد.
هواپيماي ارتشي كم كم از جمعيت پر مي شد. همه مثل مور و ملخ از سه در جلو، مياني و پشتي سوار مي شدند. چند دقيقه اي طول نكشيد كه تمام كف هواپيما از جمعيت موج مي زد. چند بار مسئولان پرواز سعي كردند عده اي را از هواپيما بيرون كنند، ولي توفيقي نداشتند.
در اين اوضاع، يكي بلند شد و به شمارش جمعيت داخل هواپيما پرداخت:« ...، ۱۹۹ تا ۲۰۰. »
خلبان لبخندي زد و رفت داخل كابين.
صداي محزون ايرج بسطامي از ضبط صوت شنيده مي شد:«مونده ام تنهاي تنها ... ميون سيل غم ها...» راننده با بغل دستي اش نجوا مي كرد. خستگي راه امانم را بريده بود. بغل دستي ام هم چرت مي زد. جاده كمي خلوت شده بود. خط سفيد وسط آن تمامي نداشت.
كم كم به« اشكذر »از حوالي يزد نزديك مي شديم. راننده به سرعت اتومبيل افزود تا از اتومبيل جلويي سبقت بگيرد. با صداي كشدار ترمز، چرتم پاره شد. اتومبيل روي جاده خيس خورده مي لغزيد و پيش مي رفت. رفيق كناري ام با چشمان وحشتزده منتظر حادثه بود. اتومبيل سريد و سريد و با صداي وحشتناكي خورد به وانت نيسان...
طلبه جوان كنار در ورودي هواپيما نشست و به آرامي دستمال كاغذي را چپاند توي گوشش. چند بار صدايش كردم، اما صداي موتور هواپيما و وجود دستمال كاغذي مانع از آن بود كه بشنود. بالاخره از خير دستمال گذشت و گفت:« آمده بوديم براي تدفين مرده ها، ولي حسابي دلمون شكست .»
دكتر ريش پروفسوري با عصبانيت به مسافران كنار مجروح گفت:«مواظب باشيد دست روي برانكارد نذاريد. دو تا پايش حسابي شكسته. »
بچه هاي امدادگر تنها به سكوتي بسنده كردند. همه سوار شده بودند؛ سگ هاي زنده ياب، مردان و زنان امدادگر، خبرنگارهاي خارجي و ايراني و سربازان سپاهي.
هواپيما آرام آرام روي باند فرودگاه چرخي زد و به راه افتاد. با اولين تيك آف به راحتي از زمين بلند شد. شهر مخروبه بم تنها به واسطه چراغ هاي روشن خيابان ها ديده مي شد. همه به چهره هاي هم نگاهي كردند و زدند زير خنده. چون قبل از پرواز خلبان گفته بود بايد چند نفري پياده بشوند، اما مسافران جا به جا شده و آن چند نفر هم توي موج جمعيت گم شده بودند.
راننده نيسان گويي ترسيده بود. به همين خاطر گازيد و در سياهي شب گم شد. همه جا تاريك بود. باران هم نم نم مي باريد. در جلويي به خاطر شدت ضربه باز نمي شد. راننده كمي ترسيده بود، اما رئيس لبخندي زد و گفت: «فداي سرت، شايد تا الان چپ كرده بوديم» .
گلگير جلو و كاپوت ماشين حسابي له و لورده شده بود. چهره رئيس نشان مي داد كه در پس خنده اش نوعي عصبانيت هم موج مي زند. كاميون هاي حامل كمك هاي اهدايي يكي پس از ديگري از كنار ما رد  شدند.
موتور اتومبيل پژو سالم مانده بود. خوشبختانه گلگير هم به چرخ جلويي گير نمي كرد.
راننده با ترس و اضطراب، دوباره با همان وضعيت اتومبيل به راه افتاد. هر قدر جلوتر رفتيم، ردي از وانت نيسان پيدا نكرديم، ظاهراً راننده نيسان بيشتر از ما ترسيده بود.
طلبه جوان روي چتر نجات هواپيما جا به جا شد و گفت: «پنجاه نفر بوديم. يه روز اومدن و گفتن براي كفن و دفن اموات توي بم، به طلبه نياز است. معطل نكرديم، همگي سوار دو تا اتوبوس شديم و اومديم بم. نمي دوني روزهاي اول چه بلبشويي بود. صدتا صد تا جنازه مي آوردن. از صبح تا شب هي كارمون شده بود تدفين اموات... خدا همه شونو بيامرزه...»
كمك خلبان از روي همان پله كابين خلبان گفت: «آقايون و خانوماي خبرنگار توجه كنن، هر كسي از داخل هواپيما عكس و گزارش تهيه كنه، پياده اش مي كنيم» .
يكي از بين مسافران با خنده گفت: «حتماً با چتر نجات!»
تا روستاي «خواجه عسگر» در ۵ كيلومتري شهر بم، خبري نبود. اما بعد از آن، نشانه هايي از خرابي و ترك خوردن خانه هاي روستايي ديده مي شدند. ورودي شهر بم به خاطر تردد كاميون، بولدوزر، اتومبيل هاي امداد و متفرقه، حسابي شلوغ بود. از پشت شيشه اتومبيل، عمق فاجعه نمايان بود. تو گويي طاعون سراغ شهر آمده است. همه عابران در خيابان به صورت هايشان ماسك زده بودند. بوي تعفن و ماندگي جنازه هاي زير آوار كلوخ و سنگ ها را مي شد حس كرد. آنچه را كه با چشم مي ديدي، اصلاً قابل باور نبود. همه شهر به كلي ويران شده بود. داخل يكي از مدرسه هاي ابتدايي شهر، زني سيه  چرده با سه بچه  قد و نيم قد زير چادر نشسته بود. زن از بس گريه كرده بود، ديگر ناي ضجه و ناله نداشت. بي تكلف گفت: «شوهرم سرايدار مدرسه بود. توي زلزله زير آوار موند. به همين سادگي!»
غلغله اي به پا شد. دكتر ريش پروفسوري با عجله لوازم پزشكي را دست به دست داد. آن دورتر داخل هواپيما، حال دو تا از امدادگران زن به هم خورده بود، همه در تكاپو بودند، تا بلكه راه نجاتي براي آنها بيابند. كمك خلبان براي ياري رساندن به پزشكان، از لاي جمعيت خود را به محفظه وسايل كمك هاي اوليه رساند و كپسول اكسيژن را دست به دست به گروه پزشكي رساند. در اين هياهو، صداي پارس سگ هاي زنده ياب هم به اين قيل و قال افزوده بود.
امداگر جوان بغل دستي گفت: «بيچاره سه روزه كه نخوابيده» .
دوست جوانش با تبسم گفت: «چيزيش نيس، غش كرده. شايد هم از ارتفاع ترس داره!»
008244.jpg
عكس:عليرضا عابدي
با اين حال، همه در تكاپو بودند. يكي از زن ها پاهايش را به بالا گرفته بود. پزشك گروه، يك سرم به او وصل كرد. سرباز قوي هيكل انتهاي هواپيما هم شده بود پايه سرم. كمك خلبان از همان پله  منتهي به كابين داد زد: «اگر حالش بده، فرودگاه اصفهان پايين بياييم.»
بچه هاي آتش نشاني شهرداري شيراز، با همان ته لهجه شيرين، در خيابان منتهي به ارگ بم مشغول زير و رو كردن آوار و كلوخ بودند. زني زخمي، روي آوار نشسته بود و مات و مبهوت به تل خاك ها نگاه مي كرد. فرمانده گروه نجات گفت:« آبجي مي دوني كجا خوابيدي؟ »
زن زد زير گريه و با دست تپه خاكي را نشانه رفت. زن بعد از چهار روز، تازه با هزار زحمت خودش را از بيمارستان كرمان كشانده بود به ويرانه هاي بم. ظاهراً سه تا از اعضاي خانواده اش هنوز زير خاك بودند. بيل مكانيكي به آهستگي تل خاك ها را مي كاويد. يكي از آتش نشان ها كاسه و بشقاب ملامين را دسته دسته روي هم تلنبار مي كرد. زن بي صدا در ميان هياهو و گرد و غبار گريه مي كرد. آتش نشان شيرازي لحاف هاي خاك گرفته را نشان داد و گفت: «چيكارش كنم خواهر؟» زن ناله اي كرد و گفت: «خانه خراب شدم. ديگه كسي نمونده لحاف روش بكشم.»
فرمانده آتش نشاني با دستكش قطره اشك روي گونه  اش را پاك كرد. رد اشك با گرد و غبار آوار درهم آميخته بود. كم كم از ميان خاك و خل، لحاف خاك گرفته اي نمايان شد. پيرمردي مثل يك نوزاد، خودش را توي لحاف مچاله كرده بود.
با صداي لا اله الا الله  جمعيت، جسد پيرمرد داخل كاور جنازه قرار گرفت. زن دوباره مويه كردن را آغاز كرد، اما با همان ضجه و ناله، دو تا از بچه هايش را صدا مي كرد. آتش نشان ها دلشون گر گرفته بود. يا علي گفتند و با دست و پنجه، خاك ها را كاويدند. در ميان تل خاك، دو پسر لاغر و چاق مثل دو تا دوست، همديگر را بغل كرده بودند.
طلبه جوان دستمال كاغذي را از گوشش در آورد و گفت: «هر چي مي خوام از فضاي بم بيرون بيام، نمي شه. توي اين چند روزه، همه دست ها و لباس ها بوي جنازه گرفته اند» . اين را گفت و آرام قطره اشكش را با گوشه عبا پاك كرد. چهره ها همه خسته و كوفته بودند. هر كس گوشه اي چرت مي زد. دكتر ريش پروفسوري كمپوت گيلاس را از داخل كوله پشتي درآورد و با چاقوي كوهنوردي آن را باز كرد. حسابي دهنم آب افتاده بود. آب كمپوت را با ولع نوشيد. نگاهي به اطراف انداخت. همه به قوطي كمپوت گيلاس خيره شده بودند. با دست آب لب و لوچه اش را پاك كرد و بي مقدمه گفت: «بفرماييد» .
هي به خود نهيب زدم: بابا تعارفه، بي خيال. اما تشنگي و گرسنگي امانم را بريده بود. با همان دست هاي خاكي، دانه گيلاسي برداشتم. لبخندي زد. كمپوت گيلاس بين مسافران دست به دست چرخيد. اولين لبخندي بود كه پس از دو ساعت پرواز، بر لب مسافران مي ديدم. معطل نكردم. مقداري آجيل و تنقلات را كه توي ساك دستي باقي مانده بود، همين طور مشت مشت دادم دست مسافرها. يكي از آنها گفت: «بابا اي والله... سيدي...»
گفتم : «چي؟»
گفت: «بابا تمومي نداره، همه رو سيراب كردي»
خودم هم تعجب كرده بودم. آجيل ها آن قدر زياد نبودند، ولي انگار توي اين مدت ري كرده بودند.
حالا ديگر نصف مسافران هواپيما دهنشان مي جنبيد. چهره ها مهربون تر شده بودند. طلبه هم امان نداد و مشت مشت شكلات بين بچه ها تقسيم كرد.
آن سر هواپيما، معمم  جا افتاده اي با عصا نشسته بود و كم تر حرف مي زد. نمي دانم چي شد كه يكدفعه از ميان عبا و قبا بسته خرمايي در آورد و بين مسافران گرفت. تو گويي همه سعي مي كردند در مهرباني از هم سبقت بگيرند كه كمك خلبان با صداي بلند اعلام كرد: «تا چند دقيقه ديگه، تو فرودگاه مهر آباد فرود مي آييم.»
صحبت هاي بين مسافران هواپيما تازه گرم گرفته بود. اما ديگر فرصتي نبود. هواپيما با چرخي در فضاي تهران، به آرامي روي آسفالت فرودگاه نشست، آسفالتي كه چند روز پيش، پذيراي صد ها مجروح زلزله بم بود. با باز شدن در هواپيما، چند نفر با برانكارد براي حمل زخمي ها هجوم آوردند. اما به جز دو مجروح، ديگر مجروحي داخل هواپيما نبود.
تلألوي نور آمبولانس ها روي چهره هاي خسته مسافران ديده مي شد. پشت سرم را نگاه كردم. به جز ردي از نور روي باند فرودگاه و سايه چند هواپيماي خسته ديگر اثري، از بم ديده نمي شد. حالا بايد آنچه را كه در بم ديده بودم، به فراموشي مي سپردم: قبرهاي دسته جمعي، خانه هاي خشتي ويران، بچه هاي زخمي و يتيم و ويرانه ارگ بم. شايد ما اين غم را بعد از مدتي فراموش كنيم، اما آيا بچه هاي يتيم و زنان بيوه مي توانند خاطرات آن شب هولناك و روزهاي زخمي را به بادهاي بم بسپارند؟ بايد ديد.

ايران
ادبيات
اجتماعي
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  ايران  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |