به كل افغانستان خبرش را بگوييد
حاجي قربان نظر برنده شد
از جمهوري اسلامي ايران تشكر مي كنم. من 8 نفر نان خور دارم و خودمم يك تا كارگر. زنده باشيد. 51 سالم است و خيلي خوشحال شدم
حكايت آن 2 مردي را كه خواب ديده بودند، شايد شما هم در هزارتوهاي بورخس خوانده باشيد. مردي در قاهره خواب مي بيند بخت او گنجي است كه در گوشه اي از كاروانسرايي در اصفهان مدفون است. درياها و صحراها و كوهستان ها را درمي نوردد تا شبانگاهي مي رسد به آن كاروانسرا. تصميم مي گيرد لختي بياسايد و از صبح فردا جست وجو براي گنج را آغاز كند، اما شب دزدان به كاروانسرا مي زنند و مي گريزند. مردم به گمان آنكه او نيز يكي از دزدان است، به بندش كشيده و به قصد كشت مي زنندش. يك هفته طول مي كشد تا به هوش بيايد و به ناچار پرسش هاي داروغه را پاسخ گويد.
اصل ماجرا را بازمي گويد. داروغه پاسخ مي دهد كه اي ابله! آدمي براي خوابي اين همه مشقت به خودش تحميل مي كند؟ من هم همه شب خواب مي بينم كه در قاهره خانه سفيدي هست با حوضي در ميان و ناروني در كناره آن و زير آن درخت گنجي هست، اما چون تو ابله به دنبال اين خواب، اين راه را نمي روم تا به قاهره. اكنون نيز برگرد به سرزمين خودت. مردكه دانسته است آن نشاني كه داروغه داد، خانه خودش است، بازمي گردد و گنج را مي جويد و عمري به سعادت مي زيد و اين است حكايت آن 2 مرد كه خواب ديدند، همه آنهايي كه روياي خود را فرو نمي گذارند و از جمله اديب قربان نظر ازبك كه به اميد دستيابي به آرزويي، روزي حساب پس اندازي باز كرده بود. شايد اين بخت او بوده در ايران كه بيايد و آن را بيابد و شايد هم اينكه ما بعضا با وجود حساب هاي بيشتر در اين گونه بانك ها هرگز برنده نمي شويم، روي ديگري از سكه بخت ماست و شايد طالع ما در جايي ديگر است كه انتظار ما را مي كشد و در خوابي، الهامي، رويايي، بارقه اميدي و ... بايد بيابيمش.
حاجي قربان نظر اهل كجايي؟
اهل افغانستان، ولايت بقلان.
كجاي افغانستان؟
شمال، بقلان. الان سرد است. كوه ها گرگ دارد.
البته نه اينجايي كه الان هستي.
نه، الان كه شهريارم. خوش و خرم.
چند ساله؟
۲۱ سال پيش آمدم ايران.
چرا؟
جنگ بود. از طرف شوروي بمباران مي شد. خدا خيرشان ندهد، زدند خانه ما را خراب كردند.
از اول شهريار بودي؟
نه، اول رفتم زاهدان.
نماندي؟
كارگري نبود كه... ولي 20 سال است كه آمدم علي آباد شهريار.
چه كار مي كني؟
قبلا كفاشي.
ول كردي؟
پيشرفت كرديم حاج آقا.
كارخانه داري؟
مي خندد نه، خواربارفروشي مي كنم.
كفاشي چه اشكالي داشت؟
سرد بود.
كفاشي؟
نه، دم خيابان نشستن و كار كردن سخت بود.
فكر كردم مغازه داشتي.
نه، براي خودم كار مي كردم.
الان كه گرانفروشي نمي كني؟
ني، ارزان مي فروشيم.
شريك داري؟
بله، تازه با هم شروع كرديم. مسلم تاجيك از برادران ايراني.
راضي هستي؟
مغازه خوب است ديگر. سرما نمي خوريم.
كي در بانك حساب باز كردي؟
رفته بودم بانك كشاورزي نزديك خنه. برنج پاكستاني و ايراني مي خريديم و مي فروختيم و چك مي گذاشتيم بانك تا پولش بيايد. با بانكي ها آشنا شديم و حساب باز كرديم.
قرض الحسنه؟
بله، قرض الحسنه. اسلامي.
مي دانستي قرعه كشي هم دارد؟
نه، از كجا مي دانستم.
كي خبر دادند به شما؟
رئيس بانك زنگ زد گفت بيا، كارت دارم. گفتم حاجي ول كن. من پولي ندارم بانك بريزم، وضع كساد است. اما گفت بيا.
شك نكردي؟
فكر كردم خلاف كردم... اما ديدم داخل بانك همه مي خندند. رئيس گفت: شيريني بده.
پرسيدي چرا؟
گفت: پژو برنده شدي. گفتم: پژو؟ گفت: آره.
ديده بودي تا حالا؟
بله، ولي نمي دانستم پيكان است يا از اين جديدها.
كدامش بود؟
۲۰۶.
شيريني دادي؟
۳ كيلو خريدم، كيلو هزار و 200 تومان. شما كجا هستي برايت شيريني بيارم؟
چقدر پول داشتي در حساب؟
يادم نيست، اما در بانك كشاورزي علي آباد شهريار همه من را مي شناسند. پول كه مهم نيست.
خوشحال شدي؟
خدا را شكر. از جمهوري اسلامي ايران تشكر مي كنم. من 8 نفر نان خور دارم و خودمم يك تا كارگر. زنده باشيد. 51 سالم است و خيلي خوشحال شدم. بچه ها هم زياد خوشحال شدند.
ظاهرا نمي تواني ماشين را به اسم كني؟
نه.
چرا؟
قانون است.
چه كار مي كني؟
رفتيم نمايشگاه. رئيس بانك گفت: يك برادر ايراني شناس پيدا كن و ماشين را بزن به اسمش.
پيدا كردي؟
آري، شريكم. مسلم تاجيك.
به او مطمئني؟
مطمئن. البته شايد بفروشم و پولش را بگيرم.
چرا؟
سوار شدم. نمي تانم!
پسرها چي؟
پسر بزرگم 12 سالشه. كلاس چهارم است. بلد نيست.
دخترها، لابد دوست نداري پشت فرمان بنشينند؟
چرا دوست ندارم؟ اما 2 تا بزرگ ها را شوهر دادم رفتند.
پس مي ماند دامادها!
دامادها كه از ما خبر نمي گيرند.
كجا جايزه را گرفتي؟
يك جشن خوب گرفته بودند. من نوكر ايران هستم!
اي بابا، چرا؟
خب ديگر، هيچ مثل اين جشن نديده بودم.
رفتي روي سن و برايت دست زدند؟
اسمم را خواندند. شنيدم كه مي گويند حاجي قربان نظر. يك كارت هم زده بودند به سينه ام. رفتم و صحبت كردم. بعد هم ناهار دادند. جاي شما خالي بود.
پس حسابي كيف كردي.
كيف؟ كيف!
نگفتي ماشين را كي مي گيري.
همين روزها. بايد بروم دفتر مركزي.
حاجي، به همه آرزوها رسيدي؟
...سواد هم ندارم زياد حرف بزنم.
فكر مي كردي يك دفعه بي زحمت صاحب ماشين بشوي؟
خدا را شكر. خدا تن سالم بدهد. بچه هاي ما را جانشان را درست كند. اينجا بمانيم.
خيلي دوست داري بماني؟
من اينجا اذيت نشدم. البته خوش اخلاقم. شما هم مرا ببيني خوشت مي آيد.
از فاميل هاي افغانستان فهميده اند؟
آنجا كه تلفن نيست. الان ديگر روزنامه شما چاپ مي شه و همه مي فهمند.
مگر روزنامه ما مي رود آنجا؟
بالاخره... بله، به كل افغانستان خبرش را بگوييد؛ حاجي قربان نظر برنده شد. آدرس شما كجاست؟
براي چي؟
شيريني مي گيرم و پي شما مي آيم.
ممنون حاجي. راستي از خانم نگفتي. خوشحال است؟
خيلي. دو تا دختر شوهر داده بود، خسته بود، اما حالا حالش خوبه!
|