ناگهان صداي صاف و رساي عاشق عينيبه آسمان رفت كه سازش را بر سينه مي فشرد و آوازخوانان با گام هاي موزون پيش مي آمد:
هاي هاي هاي هاي ي ي ي ساوالان، سلطان ساوالان هاي هاي هاي....
محمدعلي اينانلو
ساوالان... هوي هوي هوي هوي ساوالان، ساوالان، ساوالان.... سااااااوالاااااان ن ن. سلطان ساوالان...
صداي فريادي از ميان توده غبار بود، هيچ چيز ديده نمي شد مگر توده اي از گرد و خاك و غبار كه از تاخت ده ها اسب به آسمان برخاسته بود، قيامتي بود، به تدريج پيدايشان شد. به زحمت از ميان غبارها، سوارها پيدا شدند. خم شده روي يال ها. برخاسته از زين ها، ركاب كشان، مهميززنان، شلاق ها در هوا چرخان، موهايشان و يال هاي اسب هايشان در باد پريشان، نه كه تاخت، پرواز مي كردند، عالمي از گرد و خاك به هوا بلند بود. آنها چنان مي تاختند كه خاك از زير سم اسب در نيامده 10 متر عقب مي ماند، اكنون گروه سوار قابل تشخيص بود. اسب ها در خود و در هم مي پيچيدند، بر هم برمي آمدند، از هم باز مي شدند، سبقت مي گرفتند، عقب مي ماندند، باز هم مي آمدند، هماهنگ و همگون و همگن همچون دسته اي سار سبك پرواز در پرواز، نه كه تاخت، پرواز مي كردند، اسب ها و جوان ها بر پشت آنان ركاب كشان مهميززنان، برخاسته از زين، سرخوابانده در يال سمند، موها آشفته در باد، دست ها رقصان با شلاق، اسب ها در پرواز...
ساوالان... هوي هوي هوي ساوالان... سلطان ساااااوالاااااان....
بيشتر از همه چند گامي آراز اوغلان بود كه ركاب و مهميز و زين را رها كرده، به هيچ جاي اسب بند نبود، اسب جدا مي آمد، آراز جدا، اما با هم، تسمه دهنه را رها كرده، دست چپ در يال قيرآت انداخته. دست راستش شلاق را در هوا، در بالاي سر قيرآت در پرواز بود، بي آنكه ضربه اي به اسب بزند، او هرگز اسبش را كه برادرش بود با شلاق نمي زد، تنها در بالاي سرش به صدا درمي آورد و اسب مي دانست كه بايد پرواز كند، سوارش از او پرواز مي خواست، نه تاخت و اكنون قيرآت مي دانست كه بايد پرواز كند، مي دانست كه اكنون لحظه مهمي است، در زندگي او و در زندگي سوارش و سوارش مي دانست كه اكنون همان اكنوني است كه چند سال است زندگي او را، شب هاي بيداري او را و روزهاي بلند او را پر كرده است. آراز اوغلان و قيرآت مي دانستند كه لحظه، لحظه سرنوشت است، از جان مايه گذاشته بودند، نه كه تاخت، پرواز مي كردند. هر دو به قدر 5 هيكل اسب از ديگران پيش بودند، آراز يال اسب را رها كرد به چابكي بر بالاي زين اسب در حال تاخت ايستاد، دست ها را بلند كرد و براي دهمين بار فريادي بلند سر داد...
ساواااالان.... هوي ي ي ي ي ي سلطان ساوالان....
همه ايل ايستادند، زن و مرد و كوچك و بزرگ، همه ساكت، حتي ممش كوچكترين نوه گوزل نيز پستان مادر را رها كرد و در سكوت گوش داد، اكنون تنها باد بود كه مي وزيد، گرد وخاك اسبان را مي برد و اسب ها بودند كه با دهان هاي كف كرده و سينه هاي عرق ريز عضلاني مي آمدند و صداي نفس هايشان كه با بخار از بيني هايشان بيرون مي آمد و صدايي مهيب داشت....
آراز با همان چالاكي كه بر بالاي زين ايستاده بود، پايي به عقب بر كفل اسب گذاشت و هنوز قيرآت از تاز نايستاده بود كه از پشت آن بر زمين جهيد، چند گامي به همراه آن دويد، اسب كه ديگر سوار را نداشت، نفس زنان، عرق ريزان، كف بر دهان ايستاد، سوارش، آراز چند گامي دويد و درست پيش پاي بيك كه پيش از همه ايستاده بود فرود آمد، زانو زد. دامن قباي بيك را گرفت، بوسيد، بر چشم گذاشت، سر بالا كرد و با صدايي كه از فريادهاي مدام گرفته بود، گفت:
به سر خان قسم كه ديدم، سلطان را ديدم، ساوالان را خودم با همين چشم هايم كه كور شود اگر دروغ بگويم. ساوالان را ديدم.
همه، هنوز در سكوت بودند، حتي اسب ها نيز از صدا ايستادند، نفس از كسي درنمي آمد. بيك به آرامي در حالي كه دستي به ريش سفيدش داشت، چند بار آن را از بالا به پايين نوازش كرد، نگاهي به پايين، به صورت خاك آلود آراز كه رد قطرات عرق آن را راه راه كرده بود انداخت، دست در جيب قبايش كرد، مشتي اشرفي، در حالي كه چند دانه اي هم بر زمين مي ريخت از جيبش درآورد، دست چپ در موهاي سياه آشفته آراز برد، چنگ در موهايش انداخت، بلندش كرد و دهان پسر را پر از سكه طلا كرد:
چشمان دشمنت كور پسرم، چشم تو روشن كه پيش از همه سلطان ساوالان را ديدي...
به ناگهان گويي با اشاره هاي خاموش، همه ايل كه سنگ شده بودند جان گرفتند، ناگهان هلهله و فرياد همه ايل را فرا گرفت. صداي مرد و زن و كودك و شيهه اسبان به آسمان رفت، بيك دست آراز را گرفت كه با هم به خدمت خان بروند و خبر ديده شدن ساوالان را به خان بدهند، بيك و آراز دست در دست در پيش و همه ايل پشت سر آنان و در پشت سرشان بچه ها درجنگي واقعي براي سكه هايي كه از دست بيك به خاك ريخته و برداشتن آنها را دون شان خود مي دانست، درگير شدند.
***
اين يك رسم قديمي بود، ايل كه زمستان را با همه سختي هايش در دشت مغان پشت سر گذاشته بود، در روزي معين در قره قيه كه ميداني بزرگ و سبز محصور در تپه هاي بلند بود گرد مي آمدند، همه طايفه ها، اسب ها، شترها و جوان هايشان را در قره قيه به رقابت و مسابقه وامي داشتند، 3 روز گوسفند و شتر بود كه به شادي رفتن زمستان سياه قرباني مي شد، كباب بود كه با كاردهاي تيز پسران ايل از تنه هاي درسته كباب شده جدا مي شد، چربي هاي كباب از ميان انگشتان و لبان بچه ها سرازير مي شد، همه 3 روز مي دويدند، تير مي انداختند، اسب و شتر مي دواندند، كشتي مي گرفتند، مي رقصيدند، برنده ها جايزه ها را درو مي كردند و پس از 3 روز كه رفتن زمستان را جشن گرفته بودند به سوي دامنه هاي سبلان كه آن را سلطان ساوالان مي خواندند راه مي افتادند. رمه ها از سويي، چوپانان در پي و ايل با همه جلال و شكوه در پي، به گردنه بران كه مي رسيدند، اگر هوا صاف بود قله سرفراز سبلان از فرسنگ ها دورتر پيدا مي شد و هر كس كه اول آن را مي ديد و خبرش را براي ايل مي آورد جايزه و خلعت مي گرفت و اين چنين بود كه آرازاوغلان و اسبش قيرآت با هم قرار گذاشته بودند كه امسال بايد پيش از همه سلطان را ببينند و پيش از همه خبرش را براي ايل بياورند، اينچنين بود كه هر دو از جان مايه گذاشته بودند، چرا كه هر دو آرزويي بزرگ در دل داشتند و ياحداقل آراز اين آرزو را داشت و اسبش برادرش نيز در اين آرزو با آراز شريك بود.
بيك در حالي كه دست آراز را همچنان در دست داشت به خدمت خان رسيد. همه ايل پشت سرآنان بودند. خان، ميانه سال مردي تنومند اما چابك در حالي كه قطار فشنگي حمايل داشت و تفنگ كارابين كوتاهش را به زانو تكيه داده بود، خود تكيه داده بر جايگاهي كه از جهاز شتر و زين اسب، مفروش با گليم هاي ابريشم بافت ورني، ني پيچ قليان در دست، باوقار به آنان نگاه مي كرد و به آرامي دود قليان را از گوشه سبيل هاي تابيده اش بيرون مي داد. بيك دست آراز را رها كرد، چندگامي پيش گذاشت، زانو زد.
خان به سلامت باد، اين پسر، سلطان را ديد.
همه در سكوت بودند، گويي همه ايل سنگ شده بود، خان، تفنگ بر زانو، ني پيچ در دست، پك طولاني به قليان زد، صداي غلغل قليان تنها صدايي بود كه شنيده مي شد، از زير ابروان پرپشت نگاهي طولاني به آراز كه با هيكل كشيده و رعنا، صورتي خاك آلود و موهايي پريشان هنوز ايستاده بود افكند و با صدايي بم و پرطنين آراز را مورد خطاب قرار داد:
بيا جلو پسر....
آراز چندگامي پيش رفت، در كنار بيك، روبه روي خان زانو زد و سر را پايين انداخت.
تو خودت سلطان ساوالان را با چشم خودت ديدي؟ مي داني كه سزاي دروغ چيست؟
سزاي حقه بازي، كلاهبرداري، دزدي و دروغگويي در ايل سنگين است. آراز با صدايي كه هنوز از فريادهاي پيشين گرفته بود، در حالي كه هنوز سر به پايين داشت، گفت:
به سر خان قسم با همين چشم هايم سلطان را ديدم، كور شوم اگر دروغ بگويم.
خان لختي سكوت كرد، نگاه نافذ و طولاني اش را از آراز برنداشته بود.
چشم دشمنانت كور پسرم، سلطان را ديدي، چشمت روشن، چشم همه ما روشن، دهانت را پر از طلا مي كنم كه اين خبر را دادي.
آرازاوغلان به پا خاست. ندايي گنگ از ناباوري از ايل برخاست، هنوز هيچ كس جرات نكرده بود كه بي اجازه خان از زانو به پا خيزد، اما آراز برخاست، يكسال بود كه براي اين چنين لحظه اي، لحظه شماري كرده بود. او برخاست، خدنگ برپا ايستاد و راست در چشمان نافذ خان نگريست، كاري كه هيچ كس جرات آن را نداشت. همه نيروي بود و نبودش را جمع كرد و با صدايي كه اكنون ديگر گرفته نبود گفت:
در زير سايه خان دهانم پر از طلاست. اگر خان رخصت دهد آرزويي دارم.
خان كه از برخاستن آراز هنوز شگفت زده بود، دقايقي طولاني كه براي آراز، بيك و ايل مانند قرني بود به او نگريست:
بگو، آرزويت را بگو...
دهان مرا از طلا انباشته اند خان، من طلاي زندگي ام را مي خواهم، من سونيا دختر بيك را از خان مي خواهم.
بيك كه هنوز زانو زده بود سر بالا كرد، شگفت زده آراز را نگريست و خان را. خان نيز لحظه اي به چشمان بيك نگريست، لحظه اي كه به خاطر سال ها با هم بودن دنيايي گفت وگو در خود داشت. خان مي بايست در اين لحظه حساس جوابي پخته به آراز مي داد. جوابي كه بيك را نيز نيازارد، بيك لختي در چشم خان نگريست و سر را پايين آورد يعني كه هر چه خان صلاح بداند. ايل همه در سكوت بود، مانند سنگ. خان نگاهش را از بيك برداشت و دوباره به آراز را نگريست:
بگو ببينم پسر، دختر هم تو را مي خواهد؟
بله خان! با هم قرار گذاشته ايم.
ايل همچنان در سكوت بود، خان سر به زير انداخت. لختي به ظاهر انديشيد.
همه ايل منتظر بودند، سربالا كرد، دوباره آراز نگريست:
كسي كه اول بار سلطان را ديده باشد دختر مال اوست، خوشبخت باشيد پسرم، بيا اين هم جايزه تو.
و تفنگ كارابين را به سوي آراز دراز كرد و آراز محكم قبضه تفنگ را گرفت و به سينه فشرد. ناگهان، گويي كه رعد غريده باشد ايل به هلهله درآمد، دختران كه با لباس هاي رنگي شان در يكجا گرد آمده بودند، هلهله كردند. سونيا كه در بين آنان بود، با دست صورتش را پوشاند و از ميان آنان گريخت.
ناگهان صداي صاف و رساي عاشق عينيبه آسمان رفت كه سازش را بر سينه مي فشرد و آوازخوانان با گام هاي موزون پيش مي آمد:
هاي هاي هاي هاي ي ي ي ساوالان، سلطان ساوالان هاي هاي هاي....
ناگهان ولوله اي درگرفت، همه جا شلوغ شد، خرمن هاي آتش فروزان گشت، ده ها گوسفند قرباني شد، دسته هاي رقص دختران و پسران جوان حلقه زدند و به يمن ديدن سلطان ساوالان كه هميشه مبشر سبزي و فراواني است جشن آغاز گشت، آراز در ميان شلوغي به چابكي ناپديد شد، مي دانست كه سونيا را در كجا خواهد يافت.
سر راه فراموش نكرد كه بوسه اي به چشمان برادرش قيرآت بزند، در پشت صخره اي دور از چشم ديگران سونيا را يافت. لحظه اي به هم نگريستند و چون جان همديگر را در آغوش گرفتند، آنها نمي دانستند كه در ميان آن همه همهمه و شلوغي هم چشمان تيزبين گوزل مادر سونيا مواظب آنهاست كه پس از ناپديد شدن سونيا و آراز با لبخندي ناپيدا ساج را روي آتش گذاشت تا بيك خسته در پايان روزي طولاني، نان تازه و داغ داشته باشد و مشتي آرد به نشانه سفيدبختي دخترش به آسمان پاشيد، صداي صاف و رساي عاشق عيني از ميان آن همه سروصدا به وضوح به گوش مي رسيد كه از ميان ايل برمي خاست، در هواپخش مي شد، به برف هاي كوه مقابل كه در مهتاب همچون الماس مي درخشيد مي خورد و پژواكش همچون هزاران دانه الماس، تمام كوه و دشت را فرامي گرفت:
هاي سلطان
هاي ساوالان
آها ها هاي سلطان ساوالان
باز هم زنده ام، باز هم مي خوانم، باز هم تو را ديده ام، باز هم به سوي تو مي آيم تا در چمنزارهاي سبز تو
در هوشنگ ميداني در آت گولي در شيروان دره لي سمندهاي تيزپايم را به رقص درآورم
دختران سيه چشم سروقد كبك خرام
از چشمه هاي تو آب خنك بردارند.
گوسفندها در دامنه هاي زمردين تو چرا كنند
بركت را از تو بگيرم
و ديوها و بدي ها و پلشتي ها و دروغ ها را تو
از من و از ميهن من براني
هاي ي ي ي ساوالان
سلطان ساوالان
شاهسون ها مردماني پاك اند
پاك و غيور و زيبا روي و زيبا روح
آنها را
به كمك آن مرد مقدسي كه در درياچه كبود تو خود را شست و پاك شد و تو را نيز مقدس كرد، حفظ كن
هاي ي ي ساوالان
سلطان ساوالان