خواب زندگي بخش فاطمه
قلبش را برد و حياتش را جا گذاشت
يك نفر حالا فقط در قاب عكسي كوچك جا خوش كرده و به آرامشي ابدي رسيده است، اما دو انسان ديگر با اعضاي او زيستن را تجربه مي كنند.
سعيده عليپور
براي ما فاطمه توي قاب عكس معنا پيدا مي كرد؛ لابه لاي جملات مرطوب و بريده پدر و مادري كه كم حرف بودند يا شايد بغضشان نمي گذاشت كلمات را ادا كنند و در بطن دو انساني كه با تكه اي از جسم كوچك او جان گرفتند. فاطمه كه عمري نداشت 6 سالش تمام نشده بود آتش مسجد ارك دامن او را گرفت، البته آتش به او امان داده بود اما فشار جمعيت به او مهلت تنفس نداد. چند روز از حادثه نگذشت كه پزشكان اعلام كردند فاطمه دچار مرگ مغزي شده
پدر تسبيح جانماز فاطمه را توي دستش محكم گرفته بود ... حالا فاطمه اي نيست كه تسبيح چوبي را توي دست هاي كوچكش بگيرد، پدر ارثيه دختر را با همه وجودش لمس مي كند. جوان است و بغض انتهاي گلويش نمي گذارد جملاتش را طولاني كند. روي دست هايش آثار سوختگي است كه البته آنقدر مهم نيست. تو بگو دل سوخته اش را چه بكند؟ ياد خنده هاي دخترك شيرين زبان، ياد بازي هاي هر شب، ياد پرحرفي هاي فاطمه...
دلت مي خواهد براي كسي كه نمي شناختي اش گريه كني. براي نقاشي هايي كه صاحبش ديگر نيست، براي عكس هايي كه دخترك كلاس اول دبستان را توي مدرسه نشان مي داد و چشم زودتر از خواست دل كار خودش را مي كند.
مادر جسم نحيفش را بيشتر توي چادر مشكي پيچيده. تازه از سر خاك فاطمه برگشته.
اينجا خانه اي است محقر در كوچه پس كوچه هاي شهر ري؛ كوچه هايي پر از حسينيه ها و مساجد. از دور، خانه با پرده هاي سياهش قابل شناسايي بود. مقابل مسجدي كه هنوز پنجره هايش شيشه نداشت و بوي تازگي مي داد، اعلاميه فاطمه روي در بزرگ فلزي رنگ پريده چسبيده بود و در كنارش اعلاميه اي ديگر؛ رضا مقيسه و بعد متوجه مي شويم كه آتش مسجد ارك جان او را هم گرفته است.
از حياط تنگ و ترش خانه كه مي گذريم، توي اتاق بوي گل مريم مي آيد. گلدان پر از گل مريم كنار قاب عكس دخترك است كه چادر مشكي روي روسري سفيدش گذاشته... فاطمه اي كه نگاهش حالا توي قاب عكس خشك شده بود.
فاطمه هم فرزند همين كوچه ها بوده و فرزند مادري كه راضي است از اينكه جسم جگر گوشه اش جان 2 نفر آدم ديگر را نجات داده بود انگار و شايد همين موضوع حالا به او آرامش مي داد كه از خلوت و ساكت بودن دختر ديوانه نشود. انگار گوشه چشمانش اشك خانه كرده باشد، مي گويد : دوست داشتم قلب فاطمه ام هم توي سينه بچه اي مي تپيد... خيلي دوست داشتم...
حرف كه مي زند، گلويت را فشار مي دهي. بغض مي رود و مي آيد و اشك كه نمي تواني جلوي آمدنش را بگيري.
انگار ماموريت دختر از زندگي اين بود كه جان 2 نفر ديگر را نجات دهد و بعد...
مادر از شب حادثه مي گويد: طبق عادت هميشگي ايام محرم را مي رفتيم مسجد ارك. فاطمه هم دوست داشت؛ با همه دنياي بچگي اش دوست داشت و روسري مشكي ام كه اتفاقا برايش بزرگ هم بود را سرش كرد. تازه از مادر غسل كردن را ياد گرفته بود. قبل از اينكه راه بيفتيم رفت حمام و غسل كرد، دوست داشت. اين كار را آنقدر سريع انجام مي داد كه خنده ات مي گرفت مادر انگار فاطمه را جلوي چشم داشته باشد، موقع گفتن از او چشم هايش برق مي زد. لباس مشكي اش را پوشيد و رفتيم مسجد. ركعت دوم نماز بود كه صداي فرياد جمعيت آمد و هياهو. فاطمه چادرم را كشيد كه مامان بدو بريم . دود فضاي مسجد را پر كرده بود و جمعيت سراسيمه و بي هدف مي دويد.
دست فاطمه توي دست هاي مادربود. مادر خاطر جمع از اينكه دختر در كنارش است، غافل از اينكه ...
جمعيت آنقدر فشرده و سنگين بود كه دخترك زير دست و پاي جمعيت از هوش رفت.
مادر فاطمه مي گويد: فكر كردم از هوش رفته. آمبولانس پر بود. با يك تاكسي رسانديمش بيمارستان سينا كه دكترها گفتند قلبش از كار افتاده، با شوك قلبش به كار افتاد اما مغز ... نه!
مغز ديگر به كار نيفتاد. انگار مغز سريعتر فرمان آزاد باش را صادر كرده باشد.
مادر باورش نمي شد تنها فرزندش را ديگر نبيند. ذهنش رفت به سمت خوابي كه فاطمه شب قبل ديده بود: توي خواب گريه مي كرد، از خواب پريد، دوباره خوابيد و اين بار آرام، صبح همان روز حادثه كه از خواب بيدار شد براي مادر از خوابي كه ديده بود گفت، از اينكه به صحن حرم سيدالشهدا (ع) رفته، از اينكه خودش بوده و خودش، تنهاي تنها. از اينكه چه حس خوبي داشته و ...
مادر ديگر نمي تواند جلوي اشكش را بگيرد. چادرش را جوري مي گيرد كه ديدن اشك چشم هايش سخت باشد. مي گويد: تو را به خدا اينها را ننويسيد .
و با اين حال كه فاطمه را از دست داده، باز هم راضي است، از خدايش و از همه چيز راضي است، برعكس خيلي ها كه از همه چيز شكايت دارند.
پدر همچنان تسبيح فاطمه را مي اندازد، مي گويد: خوش به حالش. توي اين سن و سال به جايي رسيد كه خيلي از ماها نمي توانيم...
دلم مي خواست چشم هايشان را نگاه نكنم، توي تنها اتاق خانه زير نور سفيد مهتابي كم نور، اما آنقدر فضا كوچك بود كه نشود جاي ديگري را جز چشم هاي پدر و مادر فاطمه ديد.
مادر بين دفتر و كتاب هاي فاطمه مي گردد و با ذوق و شوق مي گويد: اين نامه را چند شب پيش از آن اتفاق براي ما نوشته بود. روي كاغذ شطرنجي با مداد نوشته شده بود:مادر خوب من! دوستت دارم، پدر! من خيلي دوستت دارم
سخت بود رضايت دادن به اهداي عضو اما پدر فاطمه مي گويد: با دفتر رهبري تماس گرفتيم و آنها گفتند مشكلي نيست و ثواب هم دارد. دكترها هم هزار تا آزمايش گرفته بودند و همه آزمايش ها يك جواب را مي داد. فاطمه ماندني نيست. 20 دقيقه به مغز اكسيژن نرسيده بود و اين يعني اتمام شعور بشري و جسم فاطمه نمي توانست بدون آن براي مدت طولاني باقي بماند. حكم بر اين بود كه قلب به جاي قلب انسان ديگري بنشيند و كليه ها و كبد، اما امكانات محدود بود و آدم ها هم در دسترس نبودند. دكتر احمد افضلي، دكتر فاطمه مي گويد: فقط توي شيراز امكان پيوند كبد وجود دارد و در تهران نمي شود اين كار را در حال حاضر انجام داد و انتقال تيم پزشكي در آن زمان كوتاه كه هر آن ممكن بود فشار خون متغير فاطمه منجر به مرگ شود، ممكن نبود. دكتر افضلي مي گويد: مجبور شديم به همان دو تا كليه فاطمه كفايت كنيم چون ممكن بود اجل مهلت باقيمانده را هم بگيرد.
مادر دفتر و كيف مدرسه و جانماز و عروسك هاي او را از كمد توي اتاق، بيرون مي آورد. همه چيز دم دست است، براي يادآوري فاطمه.
مادر براي هر كدام توضيحي دارد. اين هديه تولد 6 سالگي اش است ، اين يكي را.... با دادن توضيح چهره اش از هم باز مي شود. تعدادشان سر جمع به 65 تا نمي رسد و همان ها كافي است براي مادر.
دلم مي خواهد بپرسم ازمادر كه كودك ديگري شايد روزي جاي فاطمه را بگيرد؟ اما نمي پرسم؛ توي چشم مادر مي شود جواب را حدس زد...
پدر دفتر نقاشي اش را نشان مي دهد. سمت چپ دفتر همان نقاشي هاي كودكانه است و سمت راست دفتر، 2 تا نقاشي كه تك افتاده. با خط كودكانه و كج و معوجي بالاي يكي از آنها با خط دخترك كلاس اولي، نوشته شده يا امام زمان ، مردي با چهره نوراني است كه به يك دختر و پسربچه گل مي دهد. رنگ هاي نقاشي كمرنگ است؛ مثل خواب. توي صفحه ديگر هم دختربچه اي با لبخند با خانمي با چهره نوراني كشيده شده، مادر مي گويد: خودش مي گفت: اين حضرت زهرا(س) است چون حضرت فاطمه بچه ها را دوست دارد.
انگار خودش را توي بهشت تصور كرده باشد.
شايد تقصير ذهن است كه دوست دارد همه چيز حتي يك نقاشي را نشانه اي بداند يا شايد نشانه ها راست مي گويند.
مادر بين دفتر و كتاب هاي فاطمه مي گردد و با ذوق و شوق مي گويد: اين نامه را چند شب پيش از آن اتفاق براي ما نوشته بود. روي كاغذ شطرنجي با مداد نوشته شده بود: مادر خوب من دوستت دارم، پدر من خيلي دوستت دارم.
قاب عكس فاطمه با آن نگاه معصوم و لبخند كودكانه اش گوشه اتاق زل زده به من.
دكتر احمد افضلي، پزشك فاطمه بود، گرچه از طريق تلفن با او در ارتباط بوديم، اما معلوم است براي او از فاطمه گفتن كمي با بقيه فرق دارد.
مي گويد: كليه هاي فاطمه حالا توي تن دختر 17 ساله و مرد 54 ساله اي است كه سالها از بيماري كليوي رنج مي بردند.
پرستار بخش هم مي گويد: اصولا وقتي كليه از جسد به فردي منتقل مي شود، مدتي طول مي كشد كه به حالت طبيعي بازگردد در حالي كه كليه هاي فاطمه خيلي زود و بدون استفاده از قرص به حالت طبيعي توي تن اين آدم ها كار مي كنند.
اما دختربچه 8 ساله اي كه قرار بود قلب فاطمه به تن او پيوند بخورد، كرمانشاهي بود و آمدنش از آنجا به تهران زمان بر و جسم فاطمه ديگر طاقت ماندن نداشت.
مسافر كوچولو قصه ما حالا رفته است و هزار تا چيز به يادگار گذاشته كه آدم را يادش بيندازد، هزارتا ستاره توي آسمان كه هر وقت نگاهشان كني، ياد فاطمه بيفتي، ياد خنده هاي شيرينش و دو كليه داخل بدن دو آدم كه نفس مي كشند.
|