خبر ناگهاني بود. بوي عيد همه را گيج كرده بود كه خبر رسيد، قاتل 21 كودك پاكدشت صبح فردا اعدام مي شود. طناب آبي، آسمان آبي، مرگ ياغي. اعدام بيجه شايد عيدي مردم پاكدشت بود
يك نفر گفت: لعنت بر پدرتمن، آرام طوري كه دلم حتي نشنود - به دلم گفتم: بيچاره پدري كه هرچه نباشد پدر كه هست و بدتر اينكه تا برود زير خاك، روي خاك پدر بيجه است.
شروع خوبي نيست براي گزارش مرگ بيجه، مي دانيم. انتظارتان بيش از اينها بود. اصلا همه از مرگ بيجه انتظار بيشتري داشتند؛ تمام آن كساني كه مرگ فرزندانشان را در چشم هاي او مي ديدند، اما نمي شود كه هزار مرگ را در يك مرگ خلا صه كرد. حالا حال پيدا كردن آغاز و پايان خوب براي اين مرگ نيست. مثل سيزيف، هي سنگ خوبي را تا نوك قلم مي آوري و بعد روي هوا رهايش مي كني. اصلا خوب ندارد، اين قصه بي سرانجام. هرچه بود تمام شد، بيجه مرد، يكبار براي هميشه، مثل همه. هرچه بود تمام شد، حالا براي قصه اي تازه بايد دنبال بهانه گشت!
ساعت 7 صبح بود. همه دلشان عيدي مي خواست. شهر براي فرو رفتن در هياهوي عيد به خود مي پيچيد. اين وسط اخبار ساعت 7 صبح راديو، فقط زمزمه اي بود كه در گوش صورت هاي پرمشغله فرو نمي رفت. صدا گفت: محمد بيجه، قاتل 21 كودك پاكدشت، امروز ساعت 10 صبح به دار مجازات آويخته مي شود. امروز چهارشنبه 26 اسفند بود و خبر اعدام شدن بيجه، خبري معمولي، كنار خبر زلزله در زرند و هياهوي مذاكرات سازمان انرژي اتمي و ...
كركره ها بالا رفته اند. پاكدشت، نام ترجمه شده شهري در فيلم هاي وسترن نيست كه وقتي مي خواستند مجرمي را به دار بياويزند، تمام شهر تعطيل مي شد. اينجا پاكدشت است، شهري كه پاك، دشت است!
مثل ورزشگاه
اين مراسم عروسي نيست كه تكليفت را در لحظه، لحظه اش بداني. تك تك به مراسم مرگ بيجه دعوت شده اند. با اين حال، تك تك مردم حال حضور در ميدان اعدام را نداشتند. اين درست اما حضور در محل اعدام باز هم آدم را به ياد سكوهاي ورزشگاه، پيش از آغاز يك مسابقه فوتبال مهم مي انداخت. حدود 20 هزار نفر، پشت داربست ها ايستاده بودند تا بيجه را براي آخرين بار روي زمين و بعد براي اولين و آخرين بار روي آسمان ببينند. اين مراسم، البته جايگاه ويژه هم داشت. داربستي كه مردم را چند متر از طناب دار جدا مي كرد، جايگاه ويژه خانواده هاي مقتولا ن و خبرنگاران بود. عكاس ها اما حق داشتند لنزهايشان را به تخم چشم بيجه بچسبانند. همه چيز شبيه يك مسابقه فوتبال بود. تماشاگران هيجانزده، صداي همهمه، جايگاه ويژه و عكاساني كه مي توانند به تور دروازه يا چه فرقي مي كند دار مجازات، بچسبند.
درخت آدم
ساعت 9: 30 دقيقه، خيلي وقت است كه ظرفيت محل اعدام از حد مجاز گذشته. حالا از حاشيه هاي محل اعدام درخت آدم سبز شده است. مردم به هرجا كه امكان ديدن مراسم وجود داشته باشد، هجوم آورده اند؛ بالا ي درخت، روي پشت بام، سر شانه هم و ...
چند ثانيه بعد، جرثقيل خودش را براي آغاز مراسم سرگرم مي كند؛ جرثقيل زردرنگ، اعدام را تمرين مي كند. راننده جرثقيل با چهره اي گرفته، پس از مرور برنامه ها، پا به هواي منتظر بيرون مي گذارد. او خواسته يا ناخواسته ميرغضب مراسم اعدام است. اينجا راننده جرثقيل بودن هم گاهي سخت ترين كار دنياست.
... از دادگستري پاكدشت صدا مي آيد: به جاي همهمه بگوييد الله اكبر. الله اكبر، .... براي ريشه كن شدن فساد بگوييد، الله اكبر، اللهاكبر،...
نه، قضيه جدي بود. اين بار بيجه اعدام مي شد. انگار مرگ او براي كسي باوركردني نبود،
ديالوگ هاي تكراري
۲۱ نفر را كشته، هيچ مشكلي پيش نيامده، حالا مگر با كشتن يك نفر همه چيز درست مي شود؟ ديالوگ هاي تكراري. اين بخش رامي شد پاكدشت نرفته، پشت ميز پاك، پاك نوشت. حتي نيازي به پرواز دادن مرغ خيال هم نبود. اين جماعت داغ ديده، فيلسوف كه نبودند تا وقت ديدن قاتل پاي چوبه دار، احساسي نشوند.
مادر احمد عظيمي، 13 ساله از پاكدشت، مي گفت: اگر مي دانستم خانواده بيجه كجا هستند، مي رفتم از گوشت هر كدامشان يك لقمه مي خوردم. مردم گلا يه دارند. از دادگاه، از راي، از ... همه چيز. مي پرسند: پدر بيجه كجاست؟ راستي پدر بيجه كجا مي تواند باشد، كه پدر بيجه نباشد!
فقط دلم مي خواهد خودم چاقو بزنم به بدنش و تكه تكه اش كنم. همانطور كه بچه ام را تكه تكه كرد. اين هم حرف هايي قابل پيش بيني از داغداري ديگر. خبرنگاران مي چرخند بين خانواده هاي داغديده. سوال هاي تكراري، سخنراني هاي تكراري، پاسخ هاي تكراري و ... سرنوشت هاي تكراري.
مي خواهم نزديك طناب دار باشم
همه مي خواستند نزديك طناب دار باشند. كج شدن داربست نگاه ها را به سمت ساعت ها كج كرد. ساعت 10 دقيقه مانده به اعدام بود كه همه مي خواستند نزديك طناب دار باشند. داربست دور - محل استقرار مردم عادي - در حال فرو ريختن بود. براي اينكه مردم به طناب دار نزديك نشوند، نيروي انتظامات وارد عمل شد. با يك ديالوگ مختصر، سقوط داربست به تعويق افتاد، اما چند متر جلوتر، اعضاي خانواده هاي داغدار براي نزديك تر شدن به طناب دار بي تابي مي كردند. هرچند دقيقه يكبار، كسي از داربست مي گذشت تا به بيجه برسد. مهار اين جماعت ديگر كار ساده اي نبود. نه مي شد محترمانه به بيرون هدايتشان كرد و نه مي شد نامحترمانه مانعشان شد. آنجا، در پاكدشت، همه مي خواستند به طناب دار نزديك باشند.
بيجه بيا اينجا
بيجه آمد. حالا دوباره صدايي از دادگستري پاكدشت كه كسي منبعش را نمي داند: در روزهاي ماه صفر، اين حركات شايسته نيست. به جاي دست زدن، صلوات بفرستيد. صدا مثل واژه اي آشنا از آسمان به زمين مي رسد. مردم صلوات مي فرستند، اما بعد دوباره ميدان اعدام، شبيه ورزشگاه فوتبال
مي شود: بيجه، بيجه، بيجه و ...، بيجه بيا اينجا، بيجه بيا اينجا پسربچه اي با چشم هاي خيس از روي داربست ها پريد تا به بيجه برسد. مانعش شدند. پيرمردي گفت: بگذاريد بروم جلو، مي خواهم شلا ق بزنم. حضور بيجه در محل اعدام، لحظه اي بود كه همه انتظارش را مي كشيدند. حكم براي اجرا آماده بود اما پيش از اجراي حكم، جماعت تشنه ديدن اشك و التماس بيجه بودند. بيجه با پشت برهنه به ستون آهني بسته شد، شلا ق بالا رفت، تا رسيدن اولين ضربه به پشت او تنها چند جمله باقي بود. جمله ها دوباره از منبعي نامعلوم در دادگستري پاكدشت، در فضاي اعدام پخش شدند. چقدر اين صحنه ها برايمان آشنا بود. قبلا اين صحنه را جايي ديده بوديم. شايددر يك فيلم و شايد هم در يك كتاب.
صحنه هاي آشنا
آخرين جمله و اولين ضربه. مردم مي شمارند: 1، 2، 3، ...، 21، 22، 23، 24 بيجه افتاد اما دوباره كمر راست كرد. ضربه هاي پشت هم اين بار وارد شدند تا به 100 رسيدند. بيجه آخ نگفت، آخ كه اين چه رنج بزرگي بود براي جماعت منتظر. يكي گفت: چرا محكم نمي زني. ديگري گفت: مگر پشه مي كشي يا گردگيري مي كني؟ و ديگري گفت: اگر بلد نيستي، بگذار من بزنم. محكم و آرامش را نمي دانيم اما از نشستن 100 تازيانه به پشت بيجه، جايي به رنگ پوست نمانده روي كمرش كه باز هم آخ نگفت. چقدر اين صحنه برايمان آشنا بود!
صداي سكه
مرگ بر بيجه، مرگ بر بيجه، مرگ بر بيجه. در امتداد آن فضاي آشنا، دو نفر دستان محمد بيجه را گرفته اند و به سمت طناب دار مي برند.
منتظريم، مثل همه منتظريم تا صداي التماس بيجه را در اين مسير كوتاه بشنويم. فحش مي دهند، نفرين مي كنند، جماعت يك صدا فرياد مي زنند: مرگ بر بيجه، مرگ بر بيجه، مرگ بر بيجه، ... بيجه مسير كوتاه را به سرعت مي رود، انگار اصلا نمي شنود كه چه مي گويند. از اين هم بدتر، انگار نمي داند كه اين مسير كوتاه به كجا ختم مي شود.
هياهو همه را از گذشت زمان كند. 13دقيقه از زمان مرگ بيجه گذشته بود و او هنوز زنده بود. آخر مسير كوتاه، گردن بيجه بود و جرثقيل كه طناب را به اندازه قد بيجه پايين آورد. هنوز همه منتظر التماس او بودند، خبري از التماس نبود. لحظه پرواز بيجه نزديك بود كه حكمي نانوشته براي او اجرا شد؛ ضربه چاقو به كمر، با دست هاي يك پسر بچه. دوباره داربست هاي نزديك به سقوط، دوباره وحشت از مرگ بيجه، پيش ازالتماس، پيش از اجراي حكم. طناب بايد هر چه زودتر بالا مي رفت. صدا اين بار با عجله به حرف آمد: طناب دار با دستان مادر ميلا د طهاني... جمله تمام نشده، بيجه بين زمين و آسمان بود. كار از التماس گذشت.
بيجه نگاهش را به جمعيت دوخته بود و روي هوا تكان مي خورد. دلمان مي خواست بدانيم چه فكري روي اين نگاه عجيب نشسته است. او بدون آنكه يك كلمه بگويد، به آسمان پاكدشت رسيد. بيجه، آنقدر بي رحم بود كه حتي كوچكترين درخواست اهالي داغديده پاكدشت را بي پاسخ گذاشت؛ او التماس را دريغ كرد!
درينگ، درينگ، درينگ؛ سكه پرتاب مي شد كف زمين. وقتي كه يك نفر فرياد مي زند: لعنتي، كيوان يادته؟و ديگري از ته حنجره فرياد مي زند: مرگ بر بيجه، بيجه خيلي وقت بود كه مرده بود.
آخر قصه
مراسم مرگ بيجه با صداي صلوات آغاز شد و با درينگ، درينگ سكه به پايان رسيد. تمام جمعيت را كه چشم مي چرخانديد، يك سرتا پا سفيد، بيشتر پيدا نمي كرديد. هميشه در مراسم مرگ تنها يك نفر است كه سرتاپا سفيد مي پوشد. دكتر زيرپاي بيجه منتظر پايين آمدن او از آسمان بود تا مرگش را تاييد كند. بيجه كه به زمين نزديك شد، ديگر مهار جمعيت غيرممكن بود. مردم مي خواستند زجر نديدن التماس اش را روي جسد اش خالي كنند. دور كردن مردم اين بار نتيجه اي جز پرتاب سنگ و چوب نداشت.
تنها سرتاپاسفيدپوش مراسم به سرعت مرگ را تاييد كرد. بيجه پشت آمبولا نس دراز كشيد و رفت به خاكي كه نمي دانيم و نبايد بدانند كجاست. آخر بيجه بدون التماس مرد. از آن بالا تر، جمله مادر يك مقتول كه آخر اين گزارش را بست: من باورم نمي ياد كه اين آقا مرده باشه.
گزارش: شهرام فرهنگي/ عكسها : ساتيار