طبيعي است كه هر مادري بلا فاصله كه متوجه شود پنج قلو باردار است فكرش هزار راه مي رود ،آن هم فكري كه هفت ماه از ذهنش خارج نمي شود ، فكر تربيت و بزرگ كردنشان ،فكر مخارجشان ،فكر تحصيل و ...
ايمانمهديزاده
با فاصله 2 تا 3 دقيقه به دنيا آمدند، طبيعي وبدون عمل جراحي. وزنشان بين يك كيلو و 200 گرم تا يك كيلو و 500 گرم بـود. حالا بزرگ شده اند و درشت اندام. بازيگوشي هاي مداومشان امان اطرافيان را مي برد.
فـاطمه، علي، زينب، حسن و حسين؛ 5 قلوهايي كه هنگام اذان غروب روز هجدهم آذر ماه سال 81 در بيمارستان مدائن پا به دنياي پرجنجال گذاشتند. اين 5 خواهر و برادر عجيب و دوست داشتني جاذبه اي شدند براي رفتن ما به شهرك شهيدبابايي.
سرباز دبان ما را تا جلوي منزل عباس رجبي مشايعت كرد. زنگ زديم. با اينكه قرارمان را از روز پيش تعيين كرده بوديم، متوجه شديم در آپارتمان قفل است.بي درنگ به ياد 5 كودك دو سال و چهارماهه افتاديم كه مي توانند در هر شرايطي براي پدر و مادر نگراني، اضطراب يا شادي و شعف همراه داشته باشند.
كليدي در قفل در چرخيد. ابتدا چهره مهربان مرد ميزبان با ريش و سبيل جوگندمي و سپس گذر از چارچوب در ورودي و مواجه شدن با 5 كودكي كه در راهرو ايستاده بودند و هر كدام جداگانه سلا م مي دادند. فاطمه خيلي تند و آسان نزديك آمد، دست هايش را باز كرد تا در آغوش جا بگيرد و از آن بالا همه چيز را نگاه كند.
با پدر و مادر و برادر 5 قلوها آشنا شديم و رودررويشان نشستيم. علي تشكچه راحتي را با پنجه هاي كوچكش چسبيد و بالا آمد. خيلي راحت بدون احساس بيگانگي كنارم نشست. متعاقبش حسن و حسين و زينب نيز آمدند.
از آغاز تا تولد
پيش از تولد نامي برايشان انتخاب نشده بود. هنوز جنسيت بچه ها قابل پيش بيني نبود. هنگامي متوجه حمل چند كودك شدم كه 40 روز از بارداري را پشت سر گذاشته بودم. اينها جملا تي است كه مادرشان برايمان مي گويد: آغاز 2 ماهگي نتيجه سونوگرافي حضور 5 نوزاد را اعلا م كرد. روزها آمدند و رفتند. هر لحظه كه مي گذشت امكان تحرك، بيشتر از من گرفته مي شد تا جايي كه پزشك سفارش كرد، ماه آ خر بارداري را در استراحت كامل سر كنم. آن روزهاي دشوار را به ناچار تحمل كردم ولي از اينكه بچه ها طبيعي و بدون كمك جراحي به دنيا آمدند، خوشحالم. درست 7 ماه، 5 كودك را با خودم حمل كردم؛ 10 روزي هم در دستگاه بودند و سپس به خانه منتقل شدند.
مركز ثقل و رهبري گروه
فاطمه از آغوش عكاس جدا مي شود و به شوق دست يازيدن بر قلم به سويم مي آيد. از مصطفي برادر 13 ساله 5 قلوها مي خواهم برايش مداد و كاغذ بياورد. پدرشان لبخند مي زند و مي گويد: مصطفي جان زحمت 5 مداد و كاغذ را بكش. و برايمان توضيح مي دهد كه هر چيز براي هر كدام فراهم مي شود، چهار نفر ديگر نيز خواهانند. فاطمه پي برادرش به اتاق مي رود. وقتي با مداد و كاغذ وارد مي شود، خواهر و برادرها به سوي اتاق مصطفي مي روند.
هر سويي كه فاطمه مي رود، ديگران درپي اش هستند؛ بزرگتر از بقيه است و به شكل ذاتي مركز ثقل جمع 5 نفره شان محسوب مي شود.
به كمك پدر روي كاناپه كنار هم مي نشينند تا در قاب لنز دوربين جا بگيرند. با تعجب وكنجكاوي خيره دوربين شده اند. زينب بهانه مي گيرد و علي بي تابي مي كند از آرام نشستن.
مصطفي مي گويد: هر كس ساكت بنشيند جايزه مي گيرد. گويي حرفش اثربخش است و بچه ها ازبرادر بزرگتر حرف شنوي دارند. او مشغول تحصيل در كلا س دوم مقطع راهنمايي است. از روزهاي نخست ورود خواهرها و برادرهايش مي پرسم. اينكه توجه اقوام به آنها معطوف شده و پس از 11 سال تك فرزندي به اين شكل از تنهايي رهيده است. خوب مي داند كه پدر و مادر تمام فرزندان را هم اندازه دوست دارند: همه مي آمدند منزلمان و مي رفتند سراغ بچه ها. من كار خودم را مي كردم. مانند روزهاي پيش بادوستانم در محوطه بازي مي كردم و مدرسه مي رفتم. همه خواهرها و برادرها را اندازه هم دوست دارم. در برابرشان احساس مسووليت دارم.
مادرشان كه هنگام تولد بچه ها 28 ساله بوده و درشت استخوان است، فاطمه را بازيگوش و كنجكاوتر از ديگران معرفي مي كند. حسين و علي نيز. اگرچه حسين خجالتي است و به محض ورود ميهمان از همه ساكت تر مي شود. ولي مادر نيز مانند مصطفي او را از همه بازيگوش تر مي داند.مدام به اتاق برادر بزرگتر مي رود و با كامپيوترش بازي مي كند. سرگرمي علي ور رفتن با جاروبرقي است. از صدايش هيجان زده مي شود و لوله جارو را مي كشد. حسين و علي سيم تلويزيون را نيز مي كشند.
زهرا عيسي قمصري اينك در 30 سالگي مادر 6 فرزند است. البته تنها با 2 زايمان، آرام و صبور شيطنت هاي كودكانه فرزندانش را به تماشا نشسته است. وقتي مي خواهد خاطره اي از كودكانش بازگو كند، خنده اش مي گيرد: تمام زندگي ما را پر از خاطرات شيرين كرده اند. ابتدا تولد قد و هيكلي داشتند، اندازه يك عروسك. با وزني بين 1/20 كيلوگرم تا .1/50 وقتي شنيدم همگي در سلا متند خيلي خوشحال شدم. بالا خره زحمت هايم هدر نرفت و بابت سختي كه اين چندماه تحمل كردم، لطف خداوند شامل حالم شد و بچه ها در سلا مت به دنيا آمدند. البته سعي و كوشش دكتر س را نمي شود ناديده گرفت. مدام مرا چكاب مي كرد و راهنمايي براي رفتار نگهداري در بارداري. دكترف نيز همينطور. او متخصص اطفال است و در پرورش نوزادانم نقش بسزايي داشت.
شيطنت بچه ها و بالا رفتنشان از سروكول پدر ومادر و عكاس و ميز و صندلي، اجازه صحبت آرام و دقيق را سلــب مــي كـنـد. مـدام حـواسمـان معـطـوف بازيگوشي هايشان مي شود. به پيشنهاد خانم قمصري جايم را تغيير مي دهم، ولي فاطمه كه بالا رفتن از صندلي را نـيز خوب آموخته از صـنـدلـي بـالا مي آيد و دست هايش را حلقه مي كند، دور گردنم. در چنين شرايط كودكانه و صادقانه اي بازي كردن با كودكاني كه تازه كلمات را جويده جويده از لا ي دندان ادا مي كنند، جذاب تر از نوشتن فيش هاي گزارش است. هر چه پدر او را از صندلي پايين مي كشد، افاده نمي كند تا اينكه روي پاهايم چهارزانو مي نشيند و سعي دارد بامداد سبزش روي كاغذها خط خطي كند.
زينب مداد علي را مي گيرد. گريه اين پسر احساساتي و زودرنج با نق زدن و اشك ريختن شروع مي شود، خيلي زود مداد را بهش پس مي دهند و به همان سرعت آرام مي شود و دوباره گوشه لب هايش خط لبخند مي افتد.
از رفتارها و ويگي هايشان مي پرسم. پدر مي گويد: حسن بد هل مي دهد. دو دستي بر تخت سينه خواهر و برادرهايش مي زند. البته فقط وقتي ناراحت شود. عمده اوقات يكديگر را مي بوسند و نوازش مي كنند. حسين و زينب چپ دست هستند. با اين دست مداد را در دست گرفته اند. مادر به صحبت هايش ادامه مي دهد: هر كدام از بچه ها اندازه عروسك كوچكي بودند. من مي ترسيدم ببرمشان حمام. همسايه طبقه پايين ترمان مي آمد كمك. بنده خدا خانم فراهاني دو ماه تمام زحمت كشيد و در استحمام كردن و تعويض پوشكشان كمكم كرد. پس از آن خانه مان را تغيير داديم و به اين منزل كه مترا و اتاق بيشتري دارد، آمديم. در منزل قبلي، خانم فراهاني در دكتر بردن ها و خلا صه تمام لحظات همراهمان بود. هنوز هم گاهي كه مي آيد منزلمان.
بيش از اينكه ميهمان باشد، كمك حالم است. مادر و خواهر شوهرم و مادر خودم نيز زحمت زيادي كشيدند.
حالا زينب بين خط گفتاري ما ايستاده و با سماجت سعي در كشيدن خط با مداد نارنجي روي كاغذ دارد: زينب هر چه بخواهد به هر شكلي به دست مي آورد. از بقيه بيشتر به كاغذ و مداد علا قه داد. ديوارنويسي هاي خانه اغلب كار اوست. ما ديوارها را دستمال مي كشيم و او همچنان نقاشي مي كشد. بچه ها گرد هم نشسته اند و مشغول كشيدن خطوط روي تكه كاغذها هستند. شايد حرفشان را به زبان كودكانه مي نويسند.
كمك هايي كه گم شد
عباس رجبي، پدر پسر خانواده 42 ساله است و كارمند وزارت دفاع. مي گويد: شب ها تا ساعت 1 و 2 بامداد بيدارند. با هزار جور كلك بايد خوابشان كنيم تا صـبـح بتـوانم به اداره برسم. برخي اوقات براي خواب كردنشان به تهديد متوسل مي شوم تا بلكه پتو روي سرشان بكشند تا به خواب روند. ماشاءالله خيلي پرانري و بازيگوش هستند. دو ماه نخست هر يك ساعت يكبار وقت شيرخوردنشان بود. روزها همسايه به كمك مي آمد و شب ها شيفت من بود. بعضي شب ها براي اينكه گرسنه نمانند به 3 نفرشان با هم شير مي دادم، با دست راست دو شيشه و با دست چپ شيشه هاي ديگر را دهان بچه ها
مي گذاشتم. تا 2 سالگي شير خشك خوردند، ولي حالا شير پاستوريزه را هر روز مي نوشند. البته خودشان خوب ياد گرفته اند شيشه را نگهدارند.
از او مي پرسم به عنوان پدر كدام يك را داراي شيطنت هاي كودكانه بيشتري مي دانيد. مي گويد: همان كه جثه اش از بقيه كوچكتر است؛ حسين. او تنها كسي است كه مي تواند در را باز كند و از خانه بيرون برود. به خاطر همين مدام در خانه را قفل مي كنيم. بيشتر از بقيه پنهان مي شود و ما را وادار به جست وجو مي كند. البته حسن هم چند بار دريخچال پيدا شده كه مشغول خوردن ماست بوده. مادر ادامه مي دهد: امروز صبح همه شان بيدار شدند و آمدند براي صرف صبحانه. حسين دراز كشيده بود در رختخوابش. وقتي صدايش كردم و سراغش را از خواهر و بـرادرهـايـش گـرفتـم، صدايش آمد كه مي گفت؛ حسين خوابه.
يكي از دوره هايي كه نوزاد درد مي كشد وبي تابي مي كند و آب دهانش راه مي افتد، هنگامي استكه دندان هايش در مي آيد. يكي از خوش شانسي هاي اين پدر و مادر طي كردن اين دوره توسط بچه ها بدون اذيت و خارش زياد بود. اين يكي را خدا به خير كرد.
عكاس ما بچه ها را روي ميز كنار هم مي نشاند تا يك عكس خوب ازشان بيندازد. فاطمه روي لبه ميز نشسته و پاهايش را تكان مي دهد. نگاه همه به دوربين است و پس از چند ثانيه بدون اينكه به پاهاي معلق فاطمه بنگرند، اينها هم پاهايشان را در هوا ول كرده اند و تكان مي دهند؛ از همان حس هايي كه بين دوقلوها وجود دارد. حالا اينجا 5 قلو را تصور كنيد در ذهنتان. از ميز پايين مي آورندشان. علي قهر مي كند و به سوي كنج ديوار مي دود. خودش را به گوشه مي چسباند و گريه را آغاز مي كند. پدر مي دود تا آرامش كند و به ميدان بازي بياوردش. مادر مي گويد: از همه حساس تر و دلنازك تر است. اشكش دم مشكش است. خيلي زود مي رنجد و گريه مي افتد. برمي گردد و بقيه را در حال نقاشي مي بيند. او هم جذب نقاشي مي شود. حسن ماشين هاي اسباب بازي را برمي دارد و از جرگه ديگران فاصله مي گيرد. مادر مي گويد: زينب و حسين خيلي تيزهوشند؛ بچه هاي سوم و پنجم ريزجثه ترند. زينب پيش از ديگران به حرف زدن آمد و اولين كلمات را او ادا كرد. نكته جالب اينكه دو خواهر يكديگر را به نام صدا مي زنند. به هم آبجي مي گويند، ولي برادرها را به اسم صدا مي كنند. خيلي وقت ها اين 5 نفر يكديگر را در آغوش مي گيرند و مي بوسند.
- وقتي عصباني مي شويد، چطور؟
حسن مو مي كند، موهاي طرف نزاعش را مي كشد. علي با كف دست، پنجه گرگي به سينه و صورتشان مي زند. حسين و زينب طرف دعوا را گاز مي گيرند، ولي فاطمه هرچه بخواهد به راحتي تصرف مي كند. او براي ستاندن چيزي نياز به راه انداختن دعوا ندارد. علي روبه رويمان نشسته و مداد را لا ي دندان هايش مي گذارد. حسين نيز چند ثانيه بعد اين كار را انجام مي دهد وپس از او زينب نيز.
از تسهيلا ت و كمك هايي كه براي نگهداري و پرورش بچه ها شده، سراغ مي گيريم. عباس رجبي مي گويد: هزينه داروهايشان را اداره صددرصد پرداخت مي كند. تا 2سالگي نيز پوشك و پنبه ريزشان را تامين مي كرد. بعد هم كه كمك هاي پزشكان بود و خانم فراهاني. يك سال پرستارشان، خانم كاظم پور كمك مي كرد به تر وخشك كردنشان. همسرش ادامه مي دهد: سازمان بهزيستي براي كمك هزينه پرستاري هر 3 ماه مبلغ 40 هزار تومان پرداخت كرد. مابقي كمك مادر و خواهر همسر و مادر خودم بود. شركت بهداشت كار نيز توسط آقاي سجادي و شركت بيوميل تا دو سالگي كه بچه ها را از شير خشك گرفتيم، غذاي بچه ها را - شير خشك - تامين كرد.
عـبـاس رجبي پس از 8 سال تحمل اسارت اردوگاه هاي عراقي در حالي كه با تركش در پا و ران تيرخورده با سربلندي و آزادگي وارد ايران شد، تصميم به ازدواج گرفت. او جانباز 45 درصد است: وقتي بچه ها دنيا آمدند، از برنامه درشهر آمدند و عكس بچه ها را انداختند و خبر تهيه كردند. موج تبليغاتي دامان بنياد مستضعفان و جانبازان را گرفت. آقاي كاشاني دستور داد ماهي يكصد هزار تومان تا 3 سال براي بچه ها پرداخت كنند، اما نمي دانم چرا با فروكش كردن اخبار، نامه صادره بنياد به فراموشي سپرده و در خاطرها محو و كمرنگ تر شد. البته من نگراني ندارم، خدا بزرگ است. همان كه كمك كرد، 8 سال براي آزادي صبر كنم، براي بزرگ شدن اين گل ها كه هديه اويند نيز كمكم خواهد كرد. و خنده اي تلخ گوشه لبش نقش مي بندد.
شايد تغيير مسير صحبت فضا را شاد و كودكانه كند. از بازي هاي معمولشان مي پرسيم. مادر، خوب به بچه هايش نگاه مي كند. معمولا قطار بازي را به ديگر بازي ها ترجيح مي دهند. علا وه بر لا زم نبودن اسباب خاصي بسيار شاد و خندان اين بازي را انجام مي دهند. دست هايشان را دور پهلوي يكديگر مي گذارند و پشت سر هم صف مي كشند و در اتاق مي دوند.
سابقه زايمان هاي چندقلو
فاطمه باز از صندلي بالا آمده و دست هايش را مي اندازد دور گردنم. عاطفه و مهر عجيبي دارد اين كودك. با هيچ كس غريبي نمي كند و توجه همه را با دوست داشتن به خود جلب مي كند. اين بازي ها اما حرف هاي ما را جسته گريخته مي كند. مادرشان از بيمارستان مي گويد كه يك روز بيشتر در آنجا نبوده براي زايمان، ولي بچه ها 10 روز در دستگاه بودند تا بدنشان تقويت شود. بعد به خانه آمدند. تمام هزينه را هم اداره همسرش پرداخت كرده است. در اين لحظه حسن خود را به دامان مادر مي آويزد و بهانه مي گيرد. مادر نيز با اشاره به كودك چهارمش پي حرفش را مي گيرد: حسن از بقيه بهانه گيرتر است. و بعد درباره سابقه زايمان هاي چندقلو در خانواده مي گويد: هر 3 عمه ام زايمان هاي دوقلو داشته اند. براي همين وقتي شنيدم بچه ها سه قلو هستند زياد عجيب نبود، ولي پس از معلوم شدن 5 نوزاد، همه اش نگران سلا متي شان بودم.
براي خانواده اي كه ناگهان تعدادشان از 3 نفر به 8 نفر افزايش مي يابد، ميهماني رفتن و ميهمانداري نبايد كار چندان سهلي باشد. يك خودرو پيكان در تملك اين خانواده است و هر يك يا 2 ماه يكبار كه قصد ديد و بازديد با اقوام را داشته باشند، بچه ها را 2 تا و 3 تا به خودرو مي آورند و داخل پيكان با درهاي بسته مي گذارند تا مبادا كودكان كنجكاو و بازيگوش كار دست پدر و مادر دهند و موجبات نگراني و اضطراب را فراهم كنند.