شنبه ۲۷ فروردين ۱۳۸۴ - - ۳۶۷۴
با جواد جواهري كه ناگهان دست از آواز شست
سالهاست دنبال صداي خودم ميگردم
فارغ التحصيل كه شدم به توصيه يكي از رفقاي پدرم رفتم جامعه باربد پيش استاد مهرتاش. استاد كلا ه شاپويي سرش بود و روي چهارپايه اي نشسته بود. مردي هم كنارش بود و آواز مي خواند. دوست پدرم گفت: هنرستان موسيقي دوره ديده. آورده امش اينجا تا كامل شود
ابوذر منصوري
032568.jpg
عكس ها: ساتيار
قرار مصاحبه را توسط يكي از شاگردانش هماهنگ كرديم. مكان مصاحبه هم جايي است كه هم محل كارش بود و هم محل سكونت خود وخانواده اش. در يك آپارتمان ساده در غربي ترين ميدان شهر و در نيم نگاه برج آزادي. ساعتي را با يكي از خوانندگان سنتي دهه 40 و نوازنده و مدرس سازهاي تار و سه تار 5 دهه اخير گذرانديم.
اگر بخواهيم يك ويگي غير متعارف در زندگي سراسر كار وتلا ش جواد جواهري برشماريم آن است كه شايد بتوان گفت او هنرش را فداي خانواده كرده است.
بسيار ديده ايم و شنيده ايم هم در ايران و هم در كشورهاي ديگر كه هنرمندان در انتخاب بين هنر و خانواده به جانب هنر غلتيده و پريشاني هايي در اركان خانواده شان پديد آمده است.
جواهري در آواز و موسيقي ايران دستي به تمام دارد و 40 سال در اين وادي استخوان خرد كرده است. با اين وجود از راه موسيقي زندگي نكرده و براي گذران معاش خويش، كسوت شريف معلمي پوشيده، 30 سال درس داده و چند سالي است بازنشسته شده است. جالب اينكه او معلم رياضيات بوده و كمتر دانش آموزي از ميان شاگردانش مي توانست تصور كند كه اين معلم رياضي خشك و جدي كه يكسره با گچ و تخته سياه و فرمول هاي خشك جبر و مثلثات سروكار دارد، تردماغي اهل ذوق است كه شب هنگام پنجه برتار مي سايد و سه گاه و چهارگاه و بيات ترك زمزمه مي كند.
_ آقاي جواهري چندمين بار است كه بهار را به چشم مي بينيد؟
شصت و ششمين بار است. البته اولي ها را خاطرم نيست!
_ كجايي هستيد؟
در ميانه به دنيا آمد ه ام. 2 ساله بودم كه مادرم فوت كرد و پدرم آمد تهران. من شيرخواره بودم و عمه ام در تهران بزرگم كرد. حالا  به نظر شما كجايي ام؟
_ تركي بلديد؟
تقريبا... البته نه خيلي.
_ چرا فاميل شما جواهري است؟
پدرم دندانپزشك بود و حتي در آلمان تحصيل كرده بود. مطب او پايين تر از چهارراه سيروس روبه روي سيد اسماعيل سركوچه حمام گلشن بود. حدود 47-48 سال آنجا دندان مي كشيد و دندان مصنوعي درست مي كرد، اما پدر و پدربزرگشان به كار جواهرفروشي مشغول بودند. پدر بزرگم حاج اسماعيل زرگر در تبريز جواهرفروش بزرگي بود.
_ بچه همان محله حمام گلشن هستيد؟
بله، سركوچه ما حمامي بود به نام گلشن كه نمي دانم الا ن هست يا نه. اسم كوچه هم گلشن بود و بغلش زورخانه اي كه صبح ها پاتوق ورزشكار ها بود.
_ بچه محل مشهور هم داريد؟
عنايت بخشي و بهمن زرين پور در دبيرستان دكتر نصيري همكلا سي هاي من بودند.
_ شما دانش آموخته هنرستان موسيقي هستيد؟
بچه كه بودم بيشتر صفحه هاي مرحوم ظلي سلطان را گوش مي دادم و همين باعث شده بود كه اكثر مواقع با آن صداي پرورش نيافته، صدا هايي را كه شنيده بودم تقليد كنم تا يك روز در مطب پدرم مشغول تقليد صدا بودم كه يكي از مشتريان به اسم آقاي ارنگي كه خودش تار مي زد، صداي مرا شنيد و به آقاي تجويدي معرفي ام كرد در هنرستان موسيقي. اين آقاي ارنگي نقاش مشهوري بود كه از روي كتاب هاي او در دبستان نقاشي مي كرديم.
_ شما آنجا در چه زمينه موسيقي تحصيل كرديد، نوازندگي يا آواز؟
نزد استاداني مثل مرحوم بنان، قوامي و فاخته در زمينه آواز تحصيل كردم. دانش آموزان رشته آواز بايد در كلا س هاي نواختن يك ساز هم شركت مي كردند. قبل از ورود به هنرستان من مدتي سنتور مي زدم، اما در هنرستان بعد از سنتور فلوت را انتخاب كردم...البته تار هم براي خود داستاني داشت.
_ توضيح مي دهيد؟
يك روز رفتم هنرستان موسيقي ديدم از داخل دفتر شخصي ني مي زند، آنقدر گوش نواز مي زد كه مرا ميخكوب خودش كرده بود (بعد ها فهميدم ايشان استاد حسين كسايي هستند)، يك نفر هم در كنارش تار مي زد. يادم است كسايي با همان لهجه اصفهاني اين جمله را پرسيد: طوسي را از كجا مي زنيد شما؟ تارزن كه حاج آقا شهنازي بود شروع كرد به نواختن تار و اين لحظه اي بود كه زندگي مرا تغيير داد.
_ پدر مخالف نبود؟
وقتي از هنرستان مي آمدم خانه، پدرم به من مي گفت: بنشين درس هايت را تمرين كن بعضي روز ها كه من خيلي تحرير مي دادم و خيلي چهچهه مي زدم، مرحوم پدرم با همان لهجه آذري گله مي كرد و مي گفت: من بايد استاد تو آقاي بنان را ببينم، آخر آقاي بنان هم اينقدر چهچهه مي زند؟ ماعلا قه داشتيم. صبح و عصر ها با دوچرخه مي رفتيم يك جاي خلوت و حالا  نخوان و كي بخوان!
وقتي برنامه گل ها ساعت 10 شب تمام مي شد به دستور پدر ساعت خاموشي بر خانه حكمفرما مي شد و همه خواهر و برادرهايم مي خوابيدند و ديگر نمي شد در خانه تمرين كرد، بنابراين مي زدم به كوچه. باران و برف هم اثري نداشت. پدرم خبر نداشت من نخوابيدم، شب ها به همسرش گله مي كرده اين بابا كيه كه نصف شب دست از خواندن بر نمي داره!
_    هنرستان موسيقي را كه تمام كرديد چه شد؟
فارغ التحصيل كه شدم به توصيه يكي از رفقاي پدرم رفتم جامعه باربد پيش استاد مهرتاش. استاد كلا ه شاپويي سرش بود و روي چهارپايه اي نشسته بود. مردي هم كنارش بود و آواز مي خواند. دوست پدرم گفت: هنرستان موسيقي دوره ديده. آورده امش اينجا تا كامل شود. مهرتاش بلا فاصله گفت: اين آقا در چه دستگاهي مي خواند؟ گفتم: دشتي. گفت: كجا دشتي؟ پيش خودم فكر كردم ديلمان كه نيست، عشاق يا بيات راجع هم كه نيست، دشتستاني هم كه نيست... با خجالت گفتم نمي دانم.خنديد و گفت به اين مي گويند كردي بيات.
_ خواننده كه بود؟
بعدا فهميدم عبدالوهاب شهيدي بود.
_ همدوره هاي شما كه بودند؟
يكي اش آقاي شجريان، آقاي مرتضي احمدي و محمد منتشري هم بودند. در آنجا فن بيان، تئاتر، آواز و نمايشنامه تدريس مي شد. البته من به آنجا بسنده نكردم و با مرحوم رضوي سروستاني منزل شخصي به نام سليمان خان مير قاسمي مي رفتيم. آنجا پنج شنبه ها عصر تا جمعه صبح پاتوق استادان موسيقي بود، از جمله آقايان ابوالحسن صبا، علي اكبر خان شهنازي، علي تجويدي، حسين كسايي، مجد، نورعلي خان برومند،
مشحون و استاد بهاري كه معمولا  به توصيه سليمان خان يكي دو ساعت زودتر آنجا مي آمد. ايشان بدون هيچ نوع رودربايستي ايراد كارهاي پخش شده آنها را از راديو بيان مي كرد تو چرا آن گوشه را نصفه خواندي، آنچه مخالفي بود كه خواندي، كي تو را به گلها راه داده است. و جواب آنها فقط چشم بود. وقتي كه مي خواند يادم است كه استاد تجويدي گوشه اي نشسته بود و سريع نت مي نوشت.
بعد از اين همه رديف ياد گرفتن تازه آنجا فهميدم كه اين كار دريايي ست و هر وقت گفتي منم و از همه بيشتر مي دانم، آن موقع است كه با سر مي خوري زمين.
وقتي برنامه گل ها ساعت 10 شب تمام مي شد به دستور پدر ساعت خاموشي بر خانه حكمفرما مي شد و همه خواهر و برادرهايم مي خوابيدند و ديگر نمي شد در خانه تمرين كرد، بنابراين مي زدم به كوچه. باران و برف هم اثري نداشت
_ ماجرايتان با تار به كجا رسيد؟
استاد مهرتاش يك روز با غيظ توصيه كرد آقاجان الكي ساز گرفتي دستت مي زني، اينجوري نمي شود، برو پيش يك آدم معتبر اين ساز را كامل ياد بگير... برو پيش حاج آقا شهنازي گفتم: كجاست، گفت: خيابان ناصرخسرو روبه روي وزارت دارايي انتهاي يك كوچه باريك. در آن خانه پيرزني بود به نام خانم اقدس كه اول او از شاگردها امتحان مي گرفت و اگر تاييد مي كرد، او را مي فرستاد پيش حاج علي اكبرخان.
_ چرا؟
حاج آقا مبتدي درس نمي داد. طوري كه من جلسه اول رفتم داخل آن خانه پس از سلا م و عليك با خانم اقدس، گفت بفرماييد، گفتم: آمده ام اينجا تار ياد بگيرم، گفت: تارت را در بياور و بزن. يك مقدار كه نواختم، گفت: نه، حاج آقامبتدي قبول نمي كند و من نااميد چند روز بعد رفتم نزد استاد مهرتاش و جريان را براي او تعريف كردم و لحظه اي فكر كرد. گفت: جمعه ها بيا خانه ما. 3-4 ماه هر جمعه مي رفتم خانه او، آنجا يك تار با سيم هاي كلفت بود كه با آن تمرين مي كردم. ايشان بعد از مدتي گفت: الا ن بروي آنجا قبولي.
_ واقعا قبول شديد؟
032562.jpg
بله، قبول شدم. مثل دفعه قبل ابتدا بايد پيش خانم اقدس مي رفتم. مقداري تار زدم. گفت: بله، خوبه. يك كاغذ قبض مانند درآورد و اسمم را نوشت و مبلغ 40 تومان به عنوان شهريه از من گرفت. من هم سريع پول را دادم و پس از گرفتن قبض از پله ها رفتم بالا  و كاغذ را گذاشتم روي ميز حاج آقا.
_ بعد چه شد؟
حاج آقا به من تعارف زد كه بنشينم، سپس تار من را گرفت و آن را كوك كرد و حدود 20-25 دقيقه پيش درآمد نواخت و بعد گفت: برو تمرين كن. بلند شدم از اتاق بروم بيرون كه يكهو حاج آقا گفت: كجا. من هم ساده گفتم: دارم مي روم خانه تمرين كنم و او با جديت گفت: خانه نگفتم بري، برو آنجا بنشين تمرين كن، دوباره بايد بيايي درس را پس بدهي. من هم رفتم نشستم داخل آن اتاق، شروع به تمرين كردم و بايد به نوبت مي آمديم درس را پس بدهيم.
_ به غير از شما كس ديگري هم بود؟
بله، اتاق بزرگي بود كه هركس درسي گرفته بود و آن را داشت تمرين مي كرد. يكي سه گاه مي زد، يكي شور، آن يكي ابوعطا مي زد. اتاق بود پر از صداهاي مختلف تار. حق تقدم هم با كسي بود كه زودتر بيايد. يادم است مثلا  آقاي فرهنگ شريف سعي مي كرد از همه زودتر بيايد تا بتواند يكي از تارهاي ساخت استاد فرج الله كه از همه خوش صداتر بود را بردارد.
_ همدوره اي هاي شما در محضر حاج آقا شهنازي چه كساني بودند؟
خيلي ها بودند. آقاي هوشنگ ظريف همدوره اي ما بود، داريوش طلا يي كه بعد از ما آمد، فرهنگ شريف، محمدرضا لطفي، يك سرهنگ هم بود كه دوست خود حاج آقا بود، هميشه هم حاج آقا مي گفت: پدر من را درآورده، هي درس مي گيره، فردا دوباره يادش مي ره!
آن سالهاي آخر داريوش پيرنياكان به خانه حاج آقا مي آمد، فعلا  همين ها يادم است.
راستي يك خاطره جالب دارم...
_ بفرماييد.
يك روز از همه زودتر رفتم خانه علي اكبرخان و يكي از تارهاي خوش صدا را برداشتم كه با آن تمرين كنم، اما بر اثر بي ملا حظگي سيم تار پاره شد و حتي پوست را هم سوراخ كرد، گفتم: چي كار كنم تا كسي نيامده. خواستم با مقداري آب دهان تكه كاغذي را روي پوست بچسبانم، اما نشد.
يك تكه قند در كف اتاق پيدا كردم و با آب دهان كاغذ را چسبناك كردم و با مداد يك مقدار كاغذ را سياه كردم تا رنگ پوست بشود و از دور سوراخ پوست معلوم نشود.
پيش خودم گفتم خب من پوست را سمبل كردم حالا  سيم ها را چه كار كنم. هرچه فكر كردم چيزي به خاطرم نيامد. آخر سر تار را يواش سر جايش گذاشتم با اين فكر كه از دور معلوم نيست كه سيم پاره شده. بعد از چند دقيقه كه هر يك از شاگردها آمدند، زدند و رفتند نفهميدم كه آن تار چه شد! لحظات ترسناكي بود؛ هنوز كه يادم مي آيد، مي ترسم!
_ آواز را كنار گذاشتيد؟
نه. در حين تحصيل نزد استاد مهرتاش يك نامه نوشتم به راديو كه مي خواهم تست بدهم و يك روز نوبت ما شد.
وارد اتاقي شدم كه استاداني مثل تجويدي، بديع زاده و... آنجا نشسته بودند. تجويدي گفت: هرچه آماده كرده اي بخوان. گفتم: من چيزي آماده نكرده ام. گفت: پس براي چه آمده اي اينجا. گفتم: براي امتحان آواز. خلا صه، بعد از كلي كلنجار يكي از آنها گفت: يك شور بخوان كه من خواندم. گفتند ادامه بده، يك تكه سلمك خواندم.
گفتند آن را شوشتري كن و... بعد از آن تجويدي به آقايي اشاره كرد كه از او تست صدا بگيريد و من هم رفتم داخل استوديو كه اتاقك كوچكي بود.
بعدها فهميدم كه آنها مي خواستند بدانند كه در نوار، صداي من چگونه است . يادم است يك تكه سه گاه خواندم و بلا فاصله رفتم مخالف كه صداي بالا  را تحرير بدهم. تاكيد مي كردند كه ناشي گري نكنم و ترتيب بخوانم، اما من چون ذوق بالا  خواندن داشتم و مبتدي بودم، مي خواستم تمام داشته هايم را در آن وقت محدود عرضه كنم، پس از آن در دفتري آدرس خود را نوشتم. گفتند، پس از بررسي، نتيجه را اعلا م مي كنند.
032565.jpg
_ نتيجه را كي اعلا م كردند؟
چند روز بعد نامه اي آمد كه آقاي جوادجواهري در پاسخ نامه بدون تاريخ شما با اكثريت آرا شما قبول شده ايد. خواهشمند است خود را به قسمت دايره فني راديو معرفي نماييد. نامه اش را هنوز دارم.
_ آن موقع چند سالتان بود؟
17، 18 سالم بود و هنوز سربازي نرفته بودم.
_ روز اول راديو چطور گذشت؟
ساعت 9 صبح رفتم دايره فني راديو، گفتم: آقا اين نامه آمده كه من قبول شده ام... مرحوم جواد بديع زاده اولين نفري بود كه به من تبريك گفت. روز اول فقط به اين فكر مي كردم كه هرچه زودتر بروم پشت ميكروفن بخوانم تا صدايم از راديو پخش شود.
قرار شد آقاي بديع زاده مرا معرفي كند به يكي از گروه هاي اركستر راديو.
_ اولين آهنگي كه از راديو خوانديد يادتان است؟
كاري بود مشترك با محمد منتشري در دستگاه سه گاه . حبيب الله بديع زاده ويولن مي  زد و امير بيداريان هم ضرب. از آن روز به بعد من هم به دسته خوانندگان پيوستم و تا چند سال اين همكاري ادامه داشت.
حتي در دوره سربازي كه به شهرستان رضائيه در استان فارس اعزام شدم هم در راديو محلي آنجا مي خواندم.
_ آيا از آن مقطع كه تقريبا سالهاي 36-40 مي شود، صفحه  يا نواري براي خود حفظ كرده ايد؟
خوب شد كه اين را پرسيديد، من هميشه دنبال آهنگ هاي ضبط شده ام در آن سالها هستم، اما چه كنم كه هنوز كه هنوزه نتوانسته ام آنها را پيدا كنم. سالها است به دنبال صداي خودم هستم، عجيب نيست؟
_ موسيقي تنها حرفه شما بود؟
نه. از رضائيه آمدم تهران، عقد كرده بودم سال _45-46 بود و دنبال كار مي گشتم، بايد جدا از موسيقي يك كار ثابت پيدا مي كردم.
يكي از آشناها گفتند كه آموزش و پرورش شميران آموزگار پيماني استخدام مي كند.
رفتيم آنجا اسم نوشتيم. گفتند آقا ماهي 300تومان حقوقتان است، ما را فرستادند اوين، دركه، كلا س اول ابتدايي، البته بعدها ارتقا پيدا كردم و جبر و هندسه و مثلثات تدريس مي كردم.
_ چند سال در آموزش و پرورش سابقه تدريس داريد؟
۳۱ سال و 7 ماه.
_ اين مدت در چه مقاطعي تدريس داشته ايد؟
چند سال اول را در همان مقطع ابتدايي تدريس داشتم تا اينكه از دانشسراي معلم فارغ التحصيل شدم و حكم ارتقاي مقطع من آمد.
_ در آن برهه كه ابتداي سال هاي تدريس در كلا س هاي درس مدارس بود، موسيقي در زندگي شما چه جايگاهي داشت؟
راديو خيلي كم مي رفتم، اما يادم است كه به ما گفتند: تلويزيون آمده، با شاپور نياكان رفتيم ساختمان شبكه۳ فعلي تست صدا و تصوير.
_ يعني از اول ...
تست تلويزيون با راديو فرق مي كرد. استاد حنانه صداي ما را تاييد كرده بود. به من گفتند از نظر موسيقي شما قبوليد منتهي بايد برويد اتاق شماره .4 اتاقي بود كه يك خانم و 2 آقا در آن نشسته بودند. گفتند: ببخشيد شما صورتتان براي صفحه تلويزيون يك مقدار كشيده است. اشكالي ندارد يك مقدار آن را گريم كنيم؟
_ اجراهاي شما در تلويزيون فكر مي كنم مصادف بود با همان ايام پخش زنده برنامه ها، درست است؟
بله. همان ايام اجراي زنده بود كه بچه هاي گروه خبر براي خواندن خبرها، جلوي همان دوربيني قرار مي گرفتند كه ساعتي قبل از آن تئاتر اجرا شده بود و حالا  بايد يكي دو نوازنده به همراه يك خواننده بدون تپق برنامه اجرا مي كردند.
_ اشكال ندارد بدانيم آن موقع براي هر اجرا از تلويزيون چقدر پول مي گرفتيد؟
همان دستمزدي كه در راديو مي دادند؛ جلسه اي 300 تومان.
_ اما ناگهان موسيقي را رها كرديد، چرا؟
بنا به دلا يلي شخصي برعكس ديگر دوستان كه خانواده را فداي موسيقي كردند، من موسيقي را فداي خانواده ام كردم.
_ پس چرا بعد از انقلا ب برگشتيد به سمت موسيقي؟
اواسط دهه۶۰ بود كه از صدا و سيما زنگ زدند و گفتند آقا شما در صدا و سيما پرونده و سابقه اجرا داريد، چرا ديگر نمي آييد اينجا؟
من هم رفتم ساختمان راديو، پيش آقايي به نام صبح دل كه آن موقع رئيس راديو قرآن بود. او بعد از چند دقيقه صحبت از اين و آن ور به من پيشنهاد همكاري داد.
_ در چه زمينه اي؟ خواندن يا نوازندگي تار يا هر دو آنها به شما پيشنهاد همكاري شد؟
ديگر پير شده ام و صدايي برايم نمانده. ماهي يكي دو دفعه زنگ مي زنند كه آقا امروز برنامه (ضبط) داريد. ماشين مي  آيد دنبالم مي روم راديو فرهنگ و مي زنم، آنها ضبط مي كنند.

چپ كوك راست انديشه
خدا بيامرزدش، امسال به رحمت خدا رفت آن هنرمند پيشكسوت. كلبه اي داشت در دركه كه روزهاي جمعه پاتوق هنرمندان بود. آن روز عده اي از اساتيد- لطف ا... مجد با تارش، استاد بنان، تاج اصفهاني و چند تاي ديگر را يادم هست- آنجا جمع بوديم، گمانم لطف ا...مجد، نم نم در مايه سه گاه پنجه بر تار مي نواخت و صاحب كلبه كه صدايي چپ كوك داشت، مي خواند. از سه گاه به زابل زد و از آن به گوشه مويه آمد و از مويه رفت به مخالف.ساز و صدابا هم فراز و فرود مي رفتند و مجلس حالي روحاني داشت. يكي از حضار گفت: اين خيلي بالا ست، كي مي خواهد بخواند؟
يكي ديگر از دوستان اشاره كرد كه براي ايشان (منظور همان صاحبخانه بود) بالا  نيست و صاحبخانه به خواندن ادامه داد. الحق كه خوب مخالف را گرفت، چهچهه هايش را زد و آمد شعر را بخواند، كمي زور زد! بعد آمد به مغلوب كه بايد يكي، دو پرده از مخالف رفت بالا تر. بعد آمد مغلوب را بگيرد كه صداي آوازش شبيه جيغ شد، سالن هم بزرگ بود. من كه آن وقت ها كم تجربه تر بودم و گوشه اي از سالن نشسته بودم يك دفعه زدم زير آواز؛ مغلوب را گرفتم، حالا  نخوان كي بخوان. چهچهه ها را زدم، آوردم تو مايه مخالف تمام كردم كه ديدم تشويق شروع شد واستاد بنان (خدايش رحمت كند) از آن گوشه سالن آمد پيشاني من را بوسيد و بلند، طوري كه همه بشنوند، گفت: احسنت، اين صدا خيلي خوب بود. اما درگوشم جمله اي گفت كه از صد ناسزا بدتر بود: خيلي افتضاح كردي، كار خيلي بدي كردي، او پيشكسوت تو بود. واقعا از اين جمله دگرگون شدم، ولي صاحبخانه با گشاده رويي و سعه صدر، همراه با تشويق و تحسين به سراغ من آمد كه مرحبا به اين صدا. اين صدا حيف است، حفظ اش كن و مواظب باش خرابت نكنند. و من سر فرو انداخته بودم و اشك در چشمم نشسته بود.
اين اتاق پرسروصدا
اين موسيقيدان عمري از راه آموزش امرار معاش كرده و حالا  سر پيري، حقوق مختصر بازنشستگي كجا مي تواند جوابگوي هزينه هاي زندگي  اش باشد، خاصه كه يك هنرمند بيش از ديگران رفت و آمد دارد. پس كلا س تدريس موسيقي هم داير كرده است، آن هم در آن خانه كوچكش در كنار خانواده. راجع به روي آوردن به تدريس موسيقي در خانه مي گويد: بعد از چاپ كتاب مردان موسيقي ايران، يكي از استادان قديمي - استاد ميرنقيبي - سراغم را گرفت و گفت كه چرا با بيش از 40 سال سابقه كلا س نمي گذارم و اين علم را به ديگران ياد نمي دهم. جوابش دادم كه تاسيس آموزشگاه هزينه سنگيني دارد كه از عهده يك معلم بازنشسته برنمي آيد. كمي فكر كرد و گفت: در منزل جا داريد؟ پاسخ مثبت دادم و با كمك و تشويق ايشان بود كه يكي از اتاق هاي منزل را كرديم كلا س تدريس موسيقي كه ملا حظه مي كنيد و خوشحالم كه مي توانم آنچه را كه استادانم گشاده دستانه به من آموخته اند، به جوان ها بياموزم.
تار يحيي شكست
همه اهل موسيقي تار يحيي را مي شناسند؛ يحيي تار سازي ارمني بود در اصفهان كه چوب تار را با چه وسواسي انتخاب مي كرد و در ساختنش چه دقتي به كار مي برد و به همين سبب تارهاي يحيي مشهور است و در حال حاضر به عنوان آنتيك به بهاي گزاف دست به دست مي شود. من هم يكي از تارهاي يحيي را داشتم كه در جرياني مضحك آن را شكستم. داستانش مفصل است، خلا صه آنكه روزي از روزها براي اركستر استاد تجويدي ضبط راديويي داشتيم و من به هواي اينكه ظهر كارم تمام مي شود با يكي از دوستانم قرار گذاشتم تا ساعت 2 بعدازظهر بيايد دنبالم و برويم جايي، يادم نيست كجا. از قضا كار طول كشيد و پاسي ازعصر هم گذشت. من غرق كار بودم و بي خبر از قرار كه ناگهان با چهره عصباني و بر افروخته دوستم جلوي در استوديو روبه رو شدم. انگار دم در با او خوب برخورد نكرده بودند. وقتي با من روبه رو شد، جروبحث مان بالا  گرفت. او گفت: من هم گفتم. كار به آنجا رسيد كه از سر عصبانيت ساز به آن گرانقيمتي را محكم زدم زمين واز صداي فرياد من، تمام گروه اركستر ريختند بيرون. هر كس از راه مي رسيد و صحنه را مي ديد، از تعجب خشكش مي زد. آخر تاري كه تا دقايقي قبل صداي آن گوشنواز بود، حالا  ديگر تكه چوبي بيش نبود. هيچ وقت فرياد استاد تجويدي كه سرشار از خشم بود را فراموش نمي كنم يا حسرت هوشنگ ظريف را از بابت يك لحظه عصبانيت بي موقع.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |