يكشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۸۴ - - ۳۶۷۵
يك شهروند
Front Page

ساعتي با كيومرث پوراحمد، نويسنده و كارگردان
رفت كه كارگردان بزرگي شود
032685.jpg
عكس ها : ساتيار
محمدرضا يزدانپرست
لكنت زبان كودكي خودم را كه قبلا  داستانش را نوشته بودم و نادر ابراهيمي خوانده بود و تشويقم كرده بود، به صورت سناريو درآوردم و به كانون دادم و بعد از يكسال تصويب شد و اولين فيلمم (زنگ اول، زنگ دوم) را ساختم
كودكي من در اصفهان در يك برهوت گذشت. وقتي راديو آمد، دريچه اي بود واقعا. راديو موسيقي را آورد و شنيدن آن يك نوستالژي در من ايجاد كرد كه هنوز هم هست. فكر مي كنم آهنگسازها آدم هاي جادوگري هستند

اولين بار كه ديدمش نوجواني بودم همسن و سال مجيد و داور جشنواره فيلم هاي كودك اصفهان. آن موقع مجيددر كوران شهرت و سريال و يكي، دو فيلم سينمايي اش در اوج محبوبيت بود. به خاطر علا قه ام به بازيگري و كلا  كار دوربين و خصوصيات مشتركي كه در خودم با مجيد مي ديدم، طبيعي بود كه خالق اين نقش براي من جذابيت هاي خاصي داشته باشد. خلا صه با همان چهره آرام و خنده خفته در نگاهش در هتل عباسي اصفهان مستقر بود و گشتي هم در سينماهاي مختلف نمايش دهنده داشت. فكر مي كنم نوبت اكران نان و شعر بود كه در يك بعدازظهر پاييزي ديدمش و بيشتر از 10 جمله همكلا م نشديم. همين كافي بود براي پيگيري او و دغدغه ها و آثارش تا امروز كه حدود 12 سال مي گذرد و روبه رويش نشسته ام تا همه اين سالها را به نقش سوال بزنم و او با طمانينه پاسخ دهد.
بيوگرافي را به ناچاري از سنت صفحه به شكل سوالي در دل مصاحبه گنجاندم، اما خاطره جسته و گريخته سربازي اش را چون درحاشيه گفت به حاشيه آوردم.
دوران 6 ماه آموزشي را در شاه آباد غرب (اسلا م آباد غرب فعلي)بودم. مرخصي ها را به كرند و كرمانشاه و ... مي رفتيم و سينما هم خصوصا. نوبت خدمت كه شد استان هرمزگان افتادم، چون درسخوان بودم گروهبان يكم شده بودم. وارد سپاه دانش شدم. 3 انتخاب بود؛ يكي حومه بندرعباس، يكي حاجي آباد و ديگري قشم كه پرت ترين بود. چون فاميلي من با پ شروع مي شد و درجه خوبي هم داشتم، مي توانستم اولين انتخاب كننده باشم. جزيره قشم را انتخاب كردم.
گفتم من كه آمده ام دور، بگذار بروم دورترين؛ ته ته. همه چيز را دوست دارم تا انتهاي انتها بروم. همه فكر كردند در جزيره قشم خبري است. 13، 14 نفر با من قشم را انتخاب كردند. خلا صه رفتيم. تابستان چون هوا آنجا خيلي گرم بود، به بافت كرمان براي تدريس رفتيم و دوباره برگشتيم قشم. تابستان آخر هم ما را فرستادند تهران، در يك درمانگاه براي چكاندن قطره فلج اطفال در دهان بچه ها. خلا صه برگشتيم قشم. آنقدر خوش مي گذشت كه نفهميديم دوران خدمت تمام شده. مسوولا ن روزي آمدند و اين خبر را به ما دادند كه تمام شده، چرا نرفتيد؟ براي برگشت هوا توفاني شد و دريا موج گرفت و شب شد و لنج راه را گم كرد و خلا صه با يك وضعيتي، دست ها خوني و زخمي چون طناب هاي لنج را مي گرفتيم و توفان ما را پرت مي كرد و اينها، رسيديم به بندرعباس وبعد هم اصفهان.
پاهاي لخت من
از آتش بدون دود كه حرف مي زند، شوقي بي حد همه وجودش را مي گيرد. حكايت، حكايت همان اتفاقي است كه به ناگهان در زندگي اش رخ مي دهد. دست و دلبازي و بزرگواري نادر ابراهيمي و عشق و پشتكار خودش در نقطه اي ميمون گره مي خورد و اولين افق ها برايش شكل مي گيرد. در حيص و بيص صحبت راجع به آتش بدون دود به عنوان اولين و مهمترين و پربارترين تجربه هنري اش، دوباره سراغ كتاب مي رود. عكسي را نشان مي دهد: ببينيد، پاهاي من لخت است؛ زمين داغ و تابستان. من براي اينكه به بازيگران زن كه پاپوش نداشتند بگويم: آقا تمرين، تمرين ،تمرين و پلا ن بگيريم، تكرار، تكرار و تكرار، خوب نشد، خودم با پاي لخت راه مي رفتم كه فكر نكنند دردشان را نمي فهمم.
كودكي نيمه تمام
۵ سال براي اين كتاب زحمت كشيدم. من مي گويم لطف گفت وگوي رودررو بيشتر است، ولي اصرار دارد كتاب لطف ديگري دارد. كتاب را به تمامي نخوانده ام، اما از مهري كه در كلا مش وقت ورق زدن آن مي نشيند، پيداست كه آني در تحرير كتاب رقم خورده كه خودش بيشتر آگاه است. در طول مصاحبه چندين و چند بار براي تاريخ ها به سراغ تاريخ نماي كتاب رفت و آغاز و انجام دوره هاي مختلف را از آنجا تاريخ داد. حتي عكس ها و شروع كار با دوربين را براي سوال هاي مختلف شاهد مي گرفت. مي خواستم به خيلي از مسايل بپردازم كه مجال دست نداد؛ مثلا  مفصلا  به مجيد يا جاي خالي تئاتر، ولي احساس كردم آنقدر در كتاب كودكي نيمه تمام به دقت، دقايق حكايت را گفته كه...
يك غصه عميق
كمي سخت توانستم قرار مصاحبه را بگذارم. جراحي كوچكي كرده بود و براي تعويض پانسمان هر روز به بيمارستان مي رفت. خلا صه روز مصاحبه گفتم: تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد. مكثي طولا ني كرد و گفت: اين درد، درد كوچكي است. غصه هاي عميق تر هست كه... مي خواستم با همين غصه عميق شروع كنم كه احساس كردم آنقدرها دلچسب و خوشايند نيست. موكول كردم به امتداد مصاحبه كه در كنار دغدغه هايش به آن بپردازم.
مي گفت: بخشي از اين غصه تاريخي است و بخشي مربوط به كار و حرفه ما. كار كردن شبيه شكنجه است. مرتب آزار روحي است و خستگي مفرط براي موانعي كه در طول ساخت يك فيلم وجود دارد. بازار داخلي سفره كوچك و محدود و حقيرانه اي است. با چنگ و دندان بايد فيلم قابل قبول ساخت. تقصير كسي هم نيست. صحبت از شكنجه مي كرد، اما در كنار آن و در سايه اي گسترده تر، عشق به كار وحرفه در چشم هايش در تلا طم بود كه روي همه سختي ها را سفيد مي كرد.
032688.jpg
آقاي پوراحمد! از بي بي چه خبر؟
الا ن اصفهان است. (مكث مي كند و غم روي صورتش نقش مي گيرد) متاسفانه در اين يكي، دو سال اخير بيماري بدي گرفت، تب مشكوكي گرفت و ناگهان خيلي خيلي پير شد.
بي بي بازيگري كاملا  غير حرفه اي بود كه در بازي اش هم همين پيداست، ولي انگار دقيقا همين از او خواسته شده بود و ناشيگري هايش در عين بازي رهايي كه دارد، در نقش تعريف شده است. راجع به بي بي بيشتر صحبت كنيد.
مي شود راجع به نحوه انتخابش گفت. مي دانيد كه قصه ها كرماني بود. بررسي كرديم و نمي شد. راه دور بود، در كرمان اينهمه زن و مرد نمي توانستيم پيدا كنيم براي جلوي دوربين،لوكيشن ها محدودتر بود و ... به هر حال تا قصه هاي مجيد، در اصفهان كار نكرده بودم و از لهجه اصفهاني هم خوشم نمي آمد، به دليل همان سابقه ذهني بد دوران كودكي. ولي يكي، دو دوره براي جشنواره فيلم هاي كودك اصفهان كه رفتم و خانه خودمان نرفتم (براي اولين بار) و هتل رفتم، شهر و مردم را با ديد تازه تري نگاه كردم و از اصفهان خوشم آمد و فكر كردم كه مي شود قصه هاي مجيد را در اصفهان ساخت. از بازيگران زن مسن قديمي چند نفر را مي شناختم. اصفهان بازيگر زياد داشت؛ تئاتر داشت و اين حرف ها. همه را ديدم و احساس كردم قيافه ها هيچ كدام مناسب نيست. چهره ها خالي از سلا مت و صميميت بود. مثل بي بي نمي شدند...
بي بي يك صميميت خاصي درچهره داشت...
آره، شروع كردم بين زن هاي معمولي، مثلا  با مادرم يا خواهرم مي رفتيم و كسي را كه سراغ داشتند مي ديديم. تست مي گرفتيم با ويدئو. يكبار يادم نيست، يكي از خواهرها يا برادرم بود كه گفت: تو داري سراغ زن هاي معمولي خانه دار مي روي. مامان هم همين خصوصيات را دارد. ديدم درست مي گويد. آن موقع مجيد هم انتخاب شده بود، خانه هم انتخاب شده بود، مادر من هم اهل كتاب بود و قصه هاي مجيد را خوانده بود. يك روز دوربين ويدئو را برديم همان خانه با مجيد و بي بي و گفتم يك صحنه از خواب نما را بازي كنيد. بي بي شروع كرد به بازي كردن و حس گرفت و عصباني شد و گريه اش گرفت و ... من هم گرفتم. حس كردم عالي بود. البته حدود 15، 16 نفر را تست گرفته بودم. خب، فكر كردم علاقه مادر و فرزندي است. نوار تست را برداشتم و آوردم تهران و دوستاني كه صاحبنظر بودند را جدا جدا دعوت كردم (مادرم را هم نمي شناختند) و نوار را گذاشتم و نظر آنها را خواستم. همه بدون استثنا گفتند اين خانم، كه مادرم بود.
بي بي ديگر به قول معروف در آن نقش نشست...
بله، بعد از 60 سال از گوشه آشپزخانه آمد جلوي دوربين و شد سوپراستار.
وقتي يك سوال از اين اواخر، اول مصاحبه جا خوش مي كند، مجبورم كه سوال اول را حالا  بپرسم. از روال سنتي صفحه ناگزيرم و شايد هم به آن احتياج دارم. با يك بيوگرافي مختصر شروع كنيد تا رسيدن شما به سينما.
متولد سال 1328 هستم در نجف آباد اصفهان. دوران مدرسه به اصفهان آمديم و همانجا بزرگ شدم؛ محله جلفا و خيابان خاقاني. ديپلم هنرستان صنعتي گرفتم در رشته برق و آمدم تهران...
چه سالي آمديد تهران؟
(مكث مي كند و به سراغ كتاب مي رود) سوال هاي سخت سخت مي پرسي. سال 1347 ديپلم گرفتم و آمدم تهران. آرزويم اين بود بروم رشته ادبي. كم مشتري بود و كسي نمي رفت. مي گفتند بايد بروي شنگول و منگول بخواني. همان معقول و منقول بود، ولي من عاشق ادبيات بودم.
خود من هم آقاي پوراحمد! اين درد را داشتم كه همه مي گفتند ادبيات رشته پيش پاافتاده و كم اهميتي است، ولي بالا خره همين رشته را خواندم.
درد من آن نگاه به رشته نبود؛ علتش اين بود كه دبيرستان 120 تومان پول ثبت نامش مي شد و در آن مقطع يك تراژدي در زندگي پدرم اتفاق افتاد و زندان رفت و خودكشي كرد و ... و چون اين پول را نداشتم و هنرستان شهريه اش 10 تومان بود، رفتم هنرستان در رشته برق. ديپلم هنرستان صنعتي آن موقع معادل پنجم رياضي بود. ديپلم ادبي هم براي دانشگاه حتي قابل قبول بود، ولي مدرك هنرستان نه. بايد حتما ششم رياضي را مي گرفتم براي رفتن به هنرهاي دراماتيك. آمدم تهران و يك سال معلم شدم.
كدام مدرسه؟
مدرسه قدس در خيابان منيريه.
اين يك سال چي تدريس كرديد؟
كاردستي، چون ظاهر و باطن من خيلي مورد قبول مسوولا ن مدرسه نبود.
دوباره اگر تاريخ بپرسم بايد به سراغ تقويم برويد؟
نه گفتم سال 47 بود كه آمدم؛ مهر 47 تا مهر .48 همزمان مي رفتم مدرسه شبانه خوارزمي رياضي مي خواندم.
آن مدرسه كجا بود؟
بين بهارستان و مخبرالدوله كه هنوز هم هست. خلا صه خرداد چون در طول سال صبح تا شب سركار بودم، 6 تا امتحان دادم و 4 تا را گذاشتم براي شهريور. شهريور و درست روزي كه مي خواستم بروم امتحان بدهم، سرگيجه سختي گرفتم. يك سرگيجه مزمن دارم كه از پدرم به ارث رسيده و هنوز هم گاهي دارم. خلا صه در لحظه رد شدن از خيابان همين سرگيجه گرفت و ماشين زد به من. وقتي چشمم را باز كردم، در يك درمانگاه بودم كه همان راننده تاكسي مرا آورده بود و ساعت امتحان گذشته بود.
خاطرتان هست كدام امتحان بود؟
دقيقا نمي دانم، ولي در سهاي سخت تر بود كه گذاشته بودم براي شهريور كه فرصت بيشتري براي خواندن داشتم و خلا صه نشد. بعد از اين اتفاق تصور اينكه دوباره يك سال ديگر بخوانم و ... سخت بود. گفتم مي روم سربازي.
شما از خدمت برگشتيد اصفهان. كي و چطور آمديد تهران؟
بله، نيمه سال 1350 خدمت تمام شد و آمدم اصفهان. آن موقع ذوب آهن راحت استخدام مي كرد، خصوصا ما كه ديپلم برق بوديم. 1/5 سال استخدام رسمي ذوب آهن بودم. در اين مدت اين در و آن در مي زدم و هركجا كه آگهي مي ديدم، براي هر جايي درخواست مي نوشتم براي هر كاري كه بيايم تهران و به سينما نزديك باشم.
اشتياق آمدن به تهران براي بهره مندي از اينگونه امكانات (فرهنگي و هنري) الا ن هم به وفور ديده مي شود. واي به حال آن موقع كه اختصاصا سينما در تهران بازار و ميدان بيشتري  داشت...
032691.jpg
بله، حالا  در شهرستان ها خيلي چيزها هست. جشنواره هست، سينماي جوان هست و ... خلا صه يكبار شركت نفت يك آگهي داد و من اقدام كردم و در امتحان كتبي پذيرفته شدم، ولي وقتي براي امتحان و مصاحبه حضوري مرا خواستند، دقيقا يادم هست كه چه سوالي كردند و من چه پاسخي دادم و رد شدم. چند تا آدم با كراوات نشسته بودند و ... پرسيدند: اگر يك تكه از يك روزنامه (بريده شده) را ببيني، چگونه مي فهمي مال كدام روزنامه است؟ گفتم: از حروفچيني آن. گفتند: اگر حروفچيني هم شبيه باشد. گفتم: ديگر نمي فهمم، چون همه عين هم است. وقتي اين پاسخ را دادم از نگاه ها فهميدم كه مردود شدم.
آنها منظورشان شيوه قلم و استراتژي سياسي روزنامه بود، نه؟
بله، بله.
امروز اگر يك تكه روزنامه بدهند، متوجه مي شويد؟
(با خونسردي مي گويد) نه، چون روزنامه نمي خوانم.
حتي سينمايي ها را؟
سينمايي چرا، يكي، دو تايي را مي خوانم، ولي روزنامه همين جوري نه. ادبي و سينمايي را مي خوانم.
حتي مصاحبه خودتان را هم نمي خوانيد؟
چرا، به خاطر اينكه اشكالا تم را بفهمم، مصاحبه خودم را مي خوانم. احساس مي كنم آنقدر كتاب ارزشمند نخوانده هست كه چندان فرصت به روزنامه نمي رسد.
بسيار خوب. جريان شركت نفت و استخدام و تهران آمدن به كجا رسيد؟
من رفوزه شدم و بعد اتاق اصناف آگهي داد. اين موسسه را تازه به وجود آورده بودند براي كنترل بيشتر گراني كه آن هم خيلي زود منحل شد. من آنجا هم در امتحان كتبي قبول شدم و شدم كارمند اتاق اصناف پايتخت. منطقه من هم دروازه شميران بود.
دقيقا چه شغلي؟
در وهله اول پرسشنامه هايي بود كه پر مي كرديم و دروهله بعد قيمت ها را كنترل مي كرديم و گرانفروش هارا جريمه مي كرديم.
واقعا جريمه هم مي كرديد؟
حالا  اجازه بده. مرحله پرسشنامه ها آسان بود. از كاسب ها سوال مي كرديم و اين ورقه ها پر مي شد و... دوره جريمه ها كه شد نموداري در مركز تدارك ديده بودند كه اسم همه ما بود و ميزان جريمه هايي كه بريده بوديم. به ميزان جريمه ها اين نمودار بالا  مي رفت و ارزش ما به ميزان اين جريمه ها بود. من از فروردين 52 كه در اتاق اصناف شاغل شدم تا دي ماه همان سال هيچ جريمه اي نداشتم. در همين دوران نقد فيلم هم مي نوشتم. از اصفهان اين كار را شروع كرده بودم. نقدها را براي مجله فيلم و هنر مي فرستادم. مي ديدم نقدهاي مرا با يك عكس از همان فيلم داخل كادر مي گذارند.
و اين نشانه اي بود از اينكه اين نوشته ها قابل بوده، نه؟
بله و من احساس مي كردم كه مثلا  بهتر مي نويسم. وقتي آمدم تهران هم اين كار را دنبال كردم. براي نقد هر فيلم احتياج بود كه نه يكبار بلكه چندين بار فيلم را ببينم. همان ابتدا با يك دوستي رفتيم پيش شادروان علي مرتضوي . وقتي خودم را معرفي كردم، ديدم از طريق همان نقدها مرا مي شناسد. درخواست كار كردم و او هم پذيرفت. در اين حدود يك سال كار در اتاق اصناف، كار اصلي من اين بود كه بروم سينما، فيلم ببينم و نقد بنويسم. در همين دوران بود كه با نادر ابراهيمي هم آشنا شدم و قرار شد دستيارش بشوم براي سريال آتش بدون دود. بهمن همان سال رئيس اتاق اصناف مرا صدا زد و گفت: تو نمودارت صفر است و مرا در اختيار كارگزيني گذاشتند. (خنده شيطنت آميزي مي كند و ادامه مي دهد) رفتم آنجا و گفتم: آقا من مشكلا ت خيلي خيلي زيادي داشته ام و از شما خواهش مي كنم تا عيد به من مهلت بدهيد. بعد از عيد جبران مي كنم. كارگزيني گفت: تو را مي فرستيم ميدان تره بار. آنجا آدم هاي گردن كلفتي بودند و كار خيلي سخت بود. خلا صه گفتم: اين 2 ماه را به من مرخصي بدهيد، فروردين مي روم ميدان تره بار و پدر تره بارفروش ها را در مي آورم (و دوباره از همان خنده ها۲ .) ماه مرخصي دادند. من هم هر دو ماه حقوق را با عيدي گرفتم و دِ در رو!
اين 2 ماه را يك مرخصي رندانه گرفتيد كه به آن سريال برسيد؟
بله، دقيقا. فروردين 53، فيلمبرداري سريال شروع مي شد.خلا صه رفتم و 6 ماه در تركمن صحرا آن سريال را گرفتيم. من به عنوان دستيار سوم شروع به كار كردم، ولي موقعي كه مي خواستند قراردادم را ببندند، نادر ابراهيمي با عنوان دستيار اول و برنامه ريز قراردادم را بست.
در همان چند ماه خودم را نشان داده بودم و واقعا خيلي كار مي كردم. 11 صبح از خواب بيدار مي شدم، ناهارمي خوردم، خودم كارگرداني مي كردم، سكانس هاي مشكل را براي خودم مي گذاشتم تا غروب. شب تا صبح دستيار نادر ابراهيمي بودم (او بيشتر شب ها كارگرداني مي كرد.) سپيده صبح، صبحانه مي خوردم، برنامه روز بعد را آفيش مي كردم، ساعت 8 مي خوابيدم و دوباره 11 صبح... 6 ماه اينگونه بود و در اين 6ماه به اندازه 10 سال تجربه به دست آوردم در حد حرفه اي. نادر ابراهيمي با بخل و تنگ نظري بيگانه بود و اين فرصت طلا يي را به من داد و تشويق هاي او خيلي خيلي تاثيرداشت.
يك شب، طبق معمول راش ها را فرستاده بودند در يك آپارات 16 ميليمتري و مي ديديم. يك سكانس گرفته بودم؛ 7، 8 نفر نشسته بودندو حرف مي زدند، با تراولينگ حركت كرده بودم و ... ميزانسن خاصي داده بودم. اين صحنه را كه نادر ابراهيمي ديد، گفت: پوراحمد رفت كه كارگردان بزرگي بشود. البته تشويق او همراه با تعارف بود، ولي خيلي تاثيرداشت؛ تاثير پدرانه.
آقاي پوراحمد! دكتر شريعتي مي گويد لوئي ماسينيون در فرانسه بر سر راه زندگي من قرار گرفت و سيلي به من زد و بيدارم كرد. شمس هم براي مولا نا همين گونه بود و به يكباره سيلي به او زد و به قول عطار با مولا نا آتش در سوختگان عالم افكند. انگار نادر ابراهيمي هم...
... دقيقا. اتفاقا نادر ابراهيمي سيلي هم زد، سيلي كه نه ،تنبيهي كه از صد تا سيلي بدتر بود. سركار با من از يك پلا ن يك پلا ن شروع كرد. يكي از همين پلا ن ها خودش دور نشسته بود؛ تركمني نشسته بود و كمانچه مي زد. من گفتم: از كمانچه زوم بك مي كنيم تا فول شات. يك دستيار ديگر گفت: بهتر نيست زوم كنيد؟ فيلمبردار گفت: بهتر نيست از هركدام يك نماي درشت بگيريم. ابراهيمي از دور ترديد مرا مي ديد. مرا صدا كرد و اولين درس را به من داد. گفت: همه نظرها را گوش كن، ولي در نهايت آنچه كه خودت فكر مي كني درست است، با قاطعيت انجامش بده.
در همين دوران ازدواج كرديد؟
نه، اتاق اصناف كه بودم ازدواج كردم، حقوق خوبي داشتم. زندگي اولم 15 سال دوام آورد و حاصل آن دو دختر بود كه الا ن يكي دندانپزشك، 30 ساله و ديگري 27( ساله) رستوران دارد و با مادرشان در كپنهاگ (دانمارك) زندگي مي كنند.
با شما ارتباط دارند؟
بله، كاملا .
چندين سال پيش هم در مجله فيلم يادداشت من برگم و تو ريشه را دختر بزرگ شما نوشته بود.
آن موقع ايران بود. سر مونتاژ خواهران غريب پيش من بود و به من نزديك تر شده بود. خاطره هاي زيادي با هم داشتيم. تا صبح كار كردن و كله پاچه خوردن و ... مجله فيلم آن يادداشت ها را از بچه هاي كارگردان ها مي گرفت و من هم همين طور.
و ازدواج بعدي...
ازدواج بعدي دو، سه سالي بعد بود و يك دختر 13 ساله هم دارم.
ارتباط دختر شما با قهرمان هاي كودك و نوجوان كارهايتان چطور است؟
تقريبا عادي. آنقدرها نكته خاصي نيست، ولي هم براي او و هم براي همسرم در مجموع كارم و حرفه ام مهم است و آنها خيلي جدي به اين مقوله نگاه مي كنند. دخترم در شب يلدا بازي داشت.
مجموعه اي از دغدغه ها طبيعي است كه ميهمان هميشگي ذهن شماست. مي خواهم راجع به اينها صحبت كنيم. مثلا  آنچه كه من برداشت كرده ام يكي جدايي است، ديگري يك فقر خفيف است. يك مورد ديگر حكايت اثبات خوديت هاست و ... مثلا  همان جدايي در خواهران غريب هست، در سرنخ هست، در شب يلدا هست يا اثبات خوديت ها به وفور در مجيد هست و ... اين دغدغه ها چقدر از زندگي شخصي شما ناشي مي شود و چقدر دغدغه هاي جمعي و اجتماعي است كه ضرورت مي بينيد به آنها بپردازيد؟ البته نمي دانم از دغدغه هايي مثل جدايي حرف زدن اصلا  براي شما دلچسب هست يا نه...؟
نه، نه، اصلا . اگر فكر كنيد كه ذره اي ناراحت مي شوم، نمي شوم ... اصلا  اينطور نيست. آدم احساساتي هستم، ولي نه. مساله اي نيست. اين دغدغه ها هست، ولي مهمتر از همه همان اثبات هاست كه آگاهانه تر است. قهرمان ها به هر دري مي زنند كه خود را ثابت كنند و قابليت هاي خود را. اثبات خود انگار وجه مشترك همه كارهاي من است. مجيد در هر شرايطي مي خواهد خودش را ثابت كند و به خودش تشخص بدهد. اين مسيري است كه من در زندگي طي كرد ه ام. يادم است سيروس الوند مي گفت پدرش آدم فرهنگي بوده و اهل قلم و شعر و ادبيات و دايي اش عباس پهلوان بوده و ... كلا  در اطرافش آدم هاي اهل هنر و فرهنگ زياد بوده اند و به من مي گفت: تو كه اطرافت برهوت بوده و خودت را به اينجا كشيدي، خيلي مهم است.
در خانه ما يك قرآن بود و يك كتاب حافظ كه اين كتاب حافظ اينقدر بدچاپ و بدخط بود كه اصلا  نمي توانستم بخوانمش. كتابي وجود نداشت. من اولين فرزند خانواده پرجمعيت مان بودم كه كتاب به خانه آوردم. از كتاب هاي پليسي شروع شد و ...
اين ژانر پليسي و مطالعه آن دوره ها، در سرنخ نمود پيدا مي كند.
بله، بله، درست است. سريال پليسي هم مي ديدم. خصوصا ستوان كلمبو كه اكشن نبود و با هوشمندي كارآگاه مسايل حل مي شد. خلا صه اين دغدغه مشترك است ولي بي خانوادگي....
نمي دانم، اما ... (بيشتر به گذشته مي رود و ذهنش را ورق مي زند.) اولا  كه من الكن بودم؛ زبانم مي گرفت. در مدرسه بابت آن چوب مي خوردم چون معلم فكر مي كرد دارم ادا درمي آورم و درسم را بلد نيستم. توي خانه مسخره ام مي كردند و خيال مي كردند دارم شوخي مي كنم. از مادر كه بامحبت تر براي فرزند نيست. او هم شوخي مي كرد و من احساس مي كردم گوش هايم مي سوزد و داغ مي شود، ولي خب، متوجه نمي شد كه من ناراحت مي شوم و تحقير.
چه شد كه اين لكنت برطرف شد؟
آن را هم خودم و باسماجت خودم برطرف كردم. اولين فيلمم (زنگ اول، زنگ دوم) كه فيلمي 30 دقيقه اي است، بچه اي است كه لكنت زبان دارد و تلا ش مي كند براي رفع آن. آخر سال 55 فيلمبرداري اين فيلم بود كه اولين فيلم مستقلم بود. به خاطر اين لكنت زبان، در خانه منزوي بودم. معمولا  گوشه اي مي نشستم و مشق و درس و كتاب و... بعد چون ما نجف آبادي بوديم لهجه ما را در اصفهان مسخره مي كردند، به همين خاطر توي كوچه هم نمي رفتم. اهل بازي و شر و شور نبودم.
هنوز هم اين انزوا در شما هست؟
هنوز هم هست، مقداري هم شايد ژنتيك است، چون پدر من كه نزديك 80 سال عمر كرد، شايد دو بار آمده بود تهران براي سرزدن به ما و يكبار زابل براي سرزدن به خواهرم و فكر مي كنم يكبار هم به اصرار مادرم رفت مشهد. بقيه را در اصفهان و نجف آباد بود، يا سركار يا كنج خانه.
خودتان اهل سفر هستيد؟
مشكل و سخت. البته وقتي بروم ديگر راحت هستم، ولي ابتدا به ساكن نه، سخت است، ولي كلا  آدم منزوي هستم و به هيچ قيمتي اگر كار نداشته باشم از خانه بيرون نمي آيم. همسرم هم كه براي سرزدن به خانواده اش سفر مي رود همان روز اول مي روم و مايحتاج يك هفته را مي خرم و همه هفته را در خانه مي مانم.
آقاي پوراحمد! راست است كه اثرهاي يك هنرمند، بچه هاي اوست.
(حسي پدرانه نمي گيرد، ولي صميمانه جواب مي دهد) آره به هر حال.
كدام كارتان را بيشتر دوست داريد؟
بعضي ها را راستش دوست ندارم. تاتوره كه اولين فيلم بلند سينمايي ام است را دوست ندارم. از مجيدها، خواب نما و سفرنامه شيراز را خيلي دوست دارم. از اين آخري ها كاري نيست كه دوست نداشته باشم.
بسيار خوب، مي خواهم به طور شاخص راجع به كودك صحبت كنيم. از كودكي خودتان كه گفتيد، از نگاه فعلي به كودك و قهرمان هاي كودكتان بگوييد و اينكه اصلا  چطور شد به سراغ سينماي كودك رفتيد؟
من از اول كه آمدم تهران، چندين فيلمنامه نوشتم كه در وزارت فرهنگ آن موقع تصويب نشد، هيچ كدام راجع به كودك نبود. يكي مثلا  درگهان بود كه قصه 3 نفر را روايت مي كرد كه مي خواستند به صورت قاچاقي از قشم بروند خارج از كشور. يكي ديگر ولا يتي بود؛ داستان مرد و زني خراساني كه مي آيند و در جنگل تهران گرفتار مي شوند. خلا صه رد شده بود. وقتي خواستم كار كنم چون نه پارتي داشتم و نه اعتبار و نه آن نوع فيلمفارسي را دوست داشتم، فكر كردم كه نمي توانم با سينما شروع كنم. بايد از جاي ديگري شروع مي كردم و آن موقع بهترين جا كانون پرورش فكري بود. طبيعتا وقتي آنجا مي روي نمي تواني كاري غير از كار كودك ببري. خلا صه لكنت زبان كودكي خودم را كه قبلا  داستانش را نوشته بودم و نادر ابراهيمي خوانده بود و تشويقم كرده بود، به صورت سناريو درآوردم و به كانون دادم و بعد از يكسال تصويب شد و اولين فيلمم (زنگ اول، زنگ دوم) را ساختم. خلا صه آنجا آشنا شدم و فيلم هم جايزه جهاني گرفت و فيلم افتتاحيه شد و ... ماندم در كانون و سه، چهار تا فيلم ساختم. شروع كار كودك اينگونه بود و بعد اگر ادامه پيدا كرد، به خاطر تصويري بود كه ديگران از من ساختند. البته عرصه كودك را هم دوست داشتم و دنبال و مطالعه مي كردم.
در اين مدت احساس كرديد كه كار كودك زبان شماست و به جايگاهتان نزديكتريد. درست است؟
بله، احساس كردم دوست تر دارم و راحت تر مي توانم بنويسم و بسازم. من الا ن حدود 56 سالم است. اگر دختربچه اي در خيابان به من سلا م كند تعجب مي كنم كه چرا؟ مگر مرا مي شناسند؟ بعد فكر مي كنم كه آهان، من حتما شبيه پدربزرگ او هستم. خودم الا ن پدربزرگم، ولي هميشه يادم مي رود چند سالم است. به هر حال به قهرمان هاي كودكم نزديك ترم تا بزرگترها...
ولي كودكي خودتان با كودكي قهرمان هايتان خيلي متفاوت است...
كاملا .
چرا؟
در واقع هميشه اينجوري نيست كه آدم هرچه را كه دارد به قهرمانش منتقل بكند. خيلي وقت هابرعكس است، مثلا  چون من آدم ترسويي هستم، قهرمانم را شجاع مي گيرم. خيلي وقت ها آدم كم داشت ها و نقصان خودش را در قهرمان هايش جبران مي كند.
خب، مي خواهم به يك وجه مشترك ديگر در كارهاي شما بپردازم؛ موسيقي. تقريبا حال موزيكال در خيلي از كارها هست. مجيد آهنگ هاي خود ساخته دارد، در خواهران غريب پدر سراينده و آهنگساز است، در شب يلدا موسيقي جايگاه ويژه دارد، گل يخ هم همين طور. خيلي موزيكال است و دو قهرمان داستان مي خوانند و پدر البته گيتار هم مي زند...
واقعا كودكي من در اصفهان در يك برهوت گذشت. پارك براي بازي بچه ها نبود. تلويزيون نبود. كتاب و اسباب بازي نبود يا خيلي گران بود. داشتن مدادرنگي يك اتفاق مهم بود 6( رنگ كوچولو.) وقتي راديو آمد، دريچه اي بود واقعا. راديو موسيقي را آورد و شنيدن آن يك نوستالژي در من ايجاد كرد كه هنوز هم هست. فكر مي كنم آهنگسازها آدم هاي جادوگري هستند. با اين حال كه چندين و چند بار كنار آنها نشسته ام و ديده ام كه چكار مي كنند، ولي هميشه فكر مي كنم كار آنها شعبده است بيشتر تا واقعيت. كارهاي آنها محيرالعقول است. از طرف ديگر فكر مي كنم در گذشته موسيقي پرارزشي داشتيم كه بايد زنده نگه داشته شود.
آقاي پوراحمد! راست است كه شب يلدا زندگي خود شماست؟
تقريبا . شب يلدا مي شود گفت شخصي ترين كار من است و پاره هاي بيشتري از وجود من در آن هست، ولي هرگز برايم فرقي نمي كند فيلم كوتاه باشد يا بلند، مستند باشد يا داستاني، هنري باشد يا پرمخاطب، به يك اندازه در ساخت آن رنج مي كشم و وسواس دارم و از اين لحاظ شرمنده نيستم. كار در هر شرايطي مقدس و محترم است. براي همه كارهايم به يك اندازه دقت دارم و فرقي نمي كند.
الا ن چكار مي كنيد؟
فيلمبرداري نوك برج تمام شده و در مرحله تدوين است. ژانر طنز عاشقانه است و فيلمنامه آن از سروش صحت و اولين باري است كه من با فيلمنامه اي غير از نوشته خودم، كار مي كنم.
و بعد؟
خيلي طرح و فكر و قصه و ... دارم. حتي گاهي مي نشينم و آنها را ليست مي كنم، ولي بايد خودش آدم را صيد  كند، خودش را به تو تحميل كند و تو دنبالش بروي.

|  تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |   محيط زيست  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |