يكشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۴ - - ۳۷۲۰
پرونده اي براي جشن ملي ايرانيان
لذت غريب معجزه، شور وصف ناپذير آرامش
004683.jpg
عكس:محمد رضاشاهرخي نژاد
اگر هرآنچه كه چهارشنبه شب در تهران و شايد در همه ايران اتفاق افتاد، قابل پيش بيني و حتي برنامه ريزي شده بود، آن روز چنين قراري نبود. هشت آذرماه 1376، نه بازي در استاديوم يكصدهزار نفري تهران برگزار مي شد و نه رئيس جمهور براي روحيه دادن به ملي پوشان كشورش، پاي به استاديوم گذاشته بود. شايد كمتر كسي هم اعتقاد داشت كه تيم ملي آن مقطع، بهترين تيم ملي تاريخ فوتبال كشور است. آن روز يك تيم نااميد پس از ماه ها كوشش، به استراليايي برخورد كرده بود كه مي گفتند مانع سرسختي است. وقتي هم در همان دقايق نخستين، زير بار حمله آنها مانديم و دو گل خورديم، فكر مي كرديم همان گفته هاست كه به حقيقت پيوسته. براي همين، خوب در حافظه جمعي مان نقش بسته كه تصوير خداداد عزيزي در حال دويدن پس از زدن گل دوم، بيشتر شبيه يك معجزه بود تا يك اتفاق طبيعي در فوتبال. انگار همه چيز از جايي، خارج از دنياي توپ گرد هدايت مي شد و چنين هم بود كه همه، بي آنكه به ديگري بگويند به خيابان آمدند. هجده آذر لذت غريب معجزه را به ياد همه آنهايي آورد كه مدت ها بود غرق در روزمرگي هايشان شده بودند.
همان مردم چهارسال بعد، ديگر به معجزه عادت كرده بودند. فكر مي كردند باز هم در آخرين دقايق، اين ايرلند است كه مقهور ما مي شود و اصلا يادشان رفته بود كه چرا بايد پس از يك معجزه، باز هم كاري مي كرديم كه كارمان به دقيقه 90 بكشد.
شايد ما از اين دو اتفاق ياد گرفتيم ولي به هرحال، اين يادگرفتن، ثمره اي چون شادي چهارشنبه شب را در خود داشت. روزي كه سرخ پوشان بحرين در زمين خودشان ما را با سه گل روانه كارزار ايرلند كردند و بعد با پرچم عربستان در كشورشان دور افتخار زدند، ما به يك چيز ديگر هم فكر مي كرديم؛ انتقام و چه شيرين بود وقتي پس از بازي رفت با كره شمالي، فهميديم كه جواز حضور جهاني ما را بحريني ها صادر خواهند كرد.
شادي ايراني
ناباوري نخستين چيزي بود كه مي شد در حرف هاي همه احساس اش كرد. گذشته مي گفت ما هيچوقت با خيال راحت چيزي را به دست نياورده ايم. هميشه براي حق مان تا دم آخر جنگيده ايم و گاه حتي شده كه در آن دم آخر، به دستش هم نياوريم. مگر مي شد باور كنيم كه قصه حضور ايران در جام جهاني، به همين سادگي اتفاق بيفتد؟
يادمان بود كه چهارسال قبل هم يك مساوي مي خواستيم و همه ملزومات جشن را حاضر كرده بوديم ولي بحريني ها همه چيز را به هم ريخته بودند و حالا باز هم مي توانستند چنين كنند، اما بازي كه شروع شد و پس از گذشت چند دقيقه، مي شد فهميد كه خيلي چيزها عوض شده و ما واقعا از گذشته آموخته ايم. بحرين بايد تاوان سختي به ما پس مي داد و چنين شد. فرزندان ايران نه با مساوي، كه با پيروزي و اقتدار مطلق، فاتح نبرد آزادي شدند تا به ملتشان شور وصف ناپذير آرامش را هديه كنند.
اين بار وسايل جشن به انبارها برده نشد. آنچه آماده شده بود برجاي ماند تا شادي آغاز شود. چهارشنبه شب، ايران طعم شادي از پيش تعيين شده را چشيد. هيچكس هم به اين فكر نكرد كه با ناباوري ساعاتي پيش از بازي چه كرده است. جشن و پايكوبي تا ساعاتي پس از نيمه شب، روحيه اي تازه را به مردمي داد كه غرق در كارهاي روزمره، شادي كردن را فراموش كرده بودند.
غرور ايراني
در اواسط نيمه دوم وقتي فريدون زندي از زمين بيرون آمد و به كنار نيمكت رفت، آغوش برانكو انتظارش را مي كشيد. هنگامي كه دوربين تلويزيوني اين صحنه را تصوير كرد، بغض گلوي خيلي ها را فشرد. مرد كروات و فريدون، هيچ كدام زندگي ايراني را چنان كه بايد تجربه نكرده اند، اما در آغوش هم، نويد پيروزي را به ملتي دادند كه آنها را دوست داشت. غرور ايراني، حتي آنها را هم سرمست كرده بود. اين بار همه چيز روبراه تر از آن چيزي بود كه بايد. استاديوم، بي دغدغه و بي حادثه پر و خالي شد، ما مثل هميشه بازي كرديم و حتي بيشتر از نياز امتياز گرفتيم، هيچ حاشيه اي به وجود نيامد و حتي سيدمحمد خاتمي هم پس از هشت سال انتظار علاقه مندان فوتبال، سرانجام در ورزشگاه يكصد هزارنفري حاضر شد.
مي گويند اين بهترين تيم تاريخ فوتبال اين سرزمين است. مي شود درباره اين نظريه ساعت ها بحث كرد، اما يك چيز را خوب مي دانيم. ايران، با همه محافظه كاري هاي مردي به نام برانكو كه بي شك همين روزها زير بار انتقادات فراوان خواهد رفت، طعم اين آرامش را چشيد و حالا جوري شده كه چشم به اما و اگرها ندارد. او در فاصله يك بازي تا پايان رقابت ها، ايران را به جامي رساند كه در طول حيات 76 ساله آن، ما تنها دو بار ديگر لذت حضور را تجربه كرده ايم و اين افتخار كمي نيست. اين مزد اعتماد ما به اوست. شايد حالا زمان آن رسيده باشد كه او به ما اعتماد كند و تيمش را با آرايشي همسو با اعتقادات فوتبالي ما بچيند. ممكن است معجزه اين بار به ياري برانكو و پسران آريايي اش بيايد؛ ما كه عادت داريم. شايد او هم بايد به اين جمله عادت كند كه اتفاق خودش مي افتد ....

روياهاي واقعي
004689.jpg
نيما رسول زاده - نسل ما، نسل خوشبختي است. اين نسل روياهايي دارد كه عين واقعيت هستند. يكي اش همين چند شب پيش بود؛ وقتي ميان ضيافت نور مهتاب و صداي دلنشين ده ها هزار نفر و دعاي ميليون ها نفر ديگر، 11 قهرمان فراموش نشدني جنگيدند و پيروز ميدان سبز، نويد حضور ايران را در ميداني جذاب و جهاني دادند.
فكرش را بكنيد، سالها بعد با صداي خسته و غبار گرفته از گذشت زمان، براي نوه هايمان تعريف كنيم، سالها پيش مرداني از جنس پهلوانان هميشگي اين سرزمين، نام ايران را فرياد زدند و چه لحظه معركه اي است وقتي آنها كودكانه و با چشم هاي گرد شده به ما طوري نگاه كنند كه انگار داريم از افسانه برايشان صحبت مي كنيم.آن وقت است كه بايد مثل پدربزرگ هايمان، لبخند بزنيم و به اين روياهاي واقعي افتخار كنيم.
برايشان بگوييم كه وقتي به دنيا آمديم، با اينكه روانشناس ها توصيه مي كردند برايمان موسيقي كلاسيك پخش كنند، ما صداي شعارهاي پدران و مادرانمان را مي شنيديم كه از آزادي حرف مي زدند و پهنه آسمان را سرخ مي كردند تا به رهبري مردي از جنس بلور، فرداي ما در ايراني رها از يوغ استبداد و استعمار آغاز شود.
برايشان بگوييم كه بازي هاي كودكانه مان، بازآفريني دوباره داستان قهرماني مردان آزاده اي بود كه مي جنگيدند تا وطن، هميشه وطن بماند؛ همان ها كه خونشان خاك را سرخ كرد، كه خاكي سرخ بود، اما هنوز خاك ميهن بود.
برايشان بگوييم كه در نوجواني همه مي خواستيم دكتر، مهندس، وكيل و... شويم و اين سرزمين خسته را بسازيم تا دوباره باشكوه و با وقار، مايه افتخار باشد.
بگوييم كه آرش هاي وطن و افسانه هاي واقعي زندگيمان، فقط اينها نبودند، مردان ديگري بودند كه ما را در بي حوصله ترين روزهاي زندگي، وقتي خسته بوديم و دل آزرده، از سبكي تحمل ناپذير هستي نجات مي دادند و دوباره بهانه اي مي دادند دستمان براي با هم بودن و با هم شاد بودن؛ براي افتخار كردن به وطن، وقتي كه در بازي توپ و ميدان سبز، طعم معركه ايراني بودن را دوباره به ما مي چشاندند و چشمانمان را خيس و گلويمان را از شادي پر بغض مي كردند.
***
اوه! به نظرتان آنها باورشان مي شود؟ باورشان مي شود برايشان افسانه نمي گوييم؟ باورشان مي شود كه اين همه روياي واقعي در زندگي ما بوده و براي همين از خدايي كه نعمت تجربه زندگي كردن اين روياها را به ما داد متشكريم؟

سرمقاله
متبرك باد نامت ايران
خسرو نقيبي
مي خندد. با آن چشمان ريز و لبخندي كه مي گويد نبايد چهار پنج سال بيشتر داشته باشد، دارد نام ايران را فرياد مي زند. او و پدرش يكي از هزاران خانواده اي هستند كه به خيابان آمده اند تا پيروزي تيم ملي فوتبال را جشن بگيرند. خودم را به آنها مي رسانم و از دخترك كه روي دوش پدر تكيه زده، مي پرسم: تو اصلا مي داني ايران يعني چه؟ . كودكانه مكثي مي كند و بعد، پرچم كوچكي را كه به يك تكه چوب حصير بسته شده، جلوي چشمان بهت زده من و پدرش مي گيرد. او از من، پدرش و شايد خيلي از بزرگترهاي ديگر، بهتر مي داند كه ايران يعني چه...
* * *
تنها 24 ساعت به شروع بازي مانده است كه ايده 8 صفحه پيش رويتان شكل مي گيرد. طرح نااميدانه اين پيشنهاد در جمع، خيلي زود از طرف آنهايي كه تا آن ساعت در تحريريه مانده اند، پذيرفته مي شود و ديگراني هم هستند كه صبح فردا به گروه ويژه نامه مي پيوندند تا نيمي از ايرانشهر، پنج شنبه تعطيلش را فراموش كند. اين حضور يكسره به دليل زمان بندي هاي فني است كه به ما، اجازه كار براي چاپ در روز يكشنبه را، تا نيمروز آدينه مي دهد. خستگي كار پنج شنبه اما، با تصوير همان دختر بچه است كه از ياد مي رود. وقتي پرچمش را چند ثانيه بعد، باز به هوا بلند مي كند و فرياد مي زند ايران . همين نام هم هست كه به همه براي پيگيري هاي اين دو، سه روز انرژي مي دهد.
* * *
پس از پايان بازي، افراد زيادي از گروه هاي مختلف وابسته به  ستادهاي انتخاباتي، به مردمي كه دنبال پرچم هاي ايران و عكس ملي پوشان خود بودند، پرچم و پوستر اهدا كردند. همه اين  نشان هاي اهدايي البته، نامي هم از نامزد انتخاباتي موردنظر گروه ها در كنار خود داشت، اما در آن لحظه يك چيز مهم بود: بالا بردن پارچه اي كه سه رنگ برآن نقش بسته بود؛ سبز، سفيد و قرمز. تصوير غالب در پايان جشن را هم شايد خيلي ها به ياد داشته باشند. آسفالت تيره اي كه رويش را انبوهي از كاغذها و پلاكاردها پركرده بود. در اين بين اما، يك چيز بر زمين نمانده بود؛ پرچم هاي پارچه اي و كاغذي. آنجا بود كه به ياد آورديم تصوير پسران و دختراني را كه بي توجه به نام هاي نقش بسته بر نشان هاي ايران، سعي مي كردند هيچ پرچمي روي زمين، زير دست وپا يا لاستيك اتومبيل هاي پيام آور شادي نماند. چهارشنبه شب، ايران در حالي جشن پيروزي گرفت كه به ايراني بودن افتخار مي كرد. پرچم هايي كه به خانه برده شد، در اتومبيل ها آرام گرفت يا در دست ها باقي ماند، همه گواه اين صحنه ها هستند.
متبرك باد نام تو اي ايران... و متبرك باد، پرچم پرافتخارت.

ايرانشهر
آرمانشهر
تهرانشهر
در شهر
طهرانشهر
عكاس خانه
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  در شهر  |  طهرانشهر  |  عكاس خانه  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |