سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۴ - - ۳۷۲۲
يك شهروند
Front Page

با گفتني هاي مهدي فخيم زاده، تا نخواسته باشم اذيتش كنم!
تمام پنجره هاي گشوده
004848.jpg
عكس ها:محمد رضا شاهرخي نژاد
محمد رضا يزدان پرست
من بيشتر روي شخصيت كار مي كنم. وقتي شخصيت خلق شد، ديگر خودش حرف مي زند. وجوهات مختلف شخصيت كه شامل هويت و لباس و آرايش و ... وقتي ساخته و پرداخته شد، ديگر حتي نمي شود به او گفت چه بگو.
آقاي فخيم زاده اين پركاري شما، سرچشمه در كجا دارد؟
من از كودكي آدم پرانرژي بودم، به چه دليلي، خودم هم نمي دانم و همچنان اين انرژي باقي مانده. يادم هست اولين بار كه كتاب اوسنه بابا سبحان محمود دولت آبادي را خواندم، بين كاراكتر مصيب و خودم ارتباط نزديكي احساس كردم. در آن كتاب، مصيب از فرط انرژي، در بيابان دنبال كلاغ ها مي كند. خلاصه به خاطر اين انرژي از همان دوران سروكارم با ورزش افتاد؛ ورزش هاي متنوع و انرژي گير مثل بوكس يا كاراته و سالها ادامه دادم كه هنوز هم هست. واليبال و ... هم بود. اين انرژي بود، در كنارش درس هم مي خواندم و ... وقتي وارد كار نمايش شدم، با استادي مثل آقاي سمندريان كار كردم و ايشان راه مصرف انرژي را خوب به من ياد داد...
... و امروز خودتان مدرس كلاس هاي ايشان هستيد...
بله، ياد گرفتم با نظم از اتلاف انرژي جلوگيري كنم. منظم كار مي كنم، منظم مطالعه مي كنم، منظم مي نويسم، قرار همين طور، سر صحنه همين طور و ... مثلا قرار مي گذارم روزي 5 صفحه بنويسم...
... و اين جوري قصه سرزده آمدن و در زده نيامدن و ... اعتباري ندارد...
زياد به اين الهامات اعتقاد ندارم. هنر يك تربيت منسجم و منظم مي خواهد؛ سختگيرانه...
... و با همين تربيت مهار مي شود و مسخر...
دقيقا. خدا رحمت كند احمد محمود را، پسرش دستيار من بود در ولايت عشق. ايشان 8 صبح سركار مي نشست، چه الهام بيايد و چه نيايد، تا يك بعدازظهر.
دوباره بعد از نهار همين طور. اين نظم در ماركز هم هست و ... اكثرا نظم جزو زندگي هنرمندان است. وقتي تو جذب يك جريان هنري بشوي، نظم سربازي گونه اي به سراغت مي آيد. با تقسيم زمان توانستم كارهاي مختلفي بكنم. در يكي از كتاب هاي روانشناسي مي خواندم كه يك كشتي بوده و آن را طوري درست كرده بودند كه اگر قسمتي از آن خمپاره مي خورد و از كار مي افتاد، آن قسمت كشتي جدا مي شد و بقيه اجزا به كارشان ادامه مي دادند.نبايد گذاشت اگر يك بار شكست به سراغ آدم آمد، همه چيز مختل شود...
...نبايد همه چيز ويران شود...
بله، اين شكست خورد، نشد، برويم سراغ كار بعدي...
شكست هم خورديد؟
خيلي، بدون شكست كه نمي شود. در كار نمايش بايد سراسر آماده باشي تا با شكست روبه رو شوي، خصوصا در كار حرفه اي. كسي كه ادعا كند من در كار حرفه اي شكست نمي خورم، حتما مسير را اشتباه آمده است. شايد در تئاتر كمتر، ولي سينما چون خشن تر است، از همان قدم اول اين خطر هست.
من همان ابتدا پيس ترجمه مي كردم. با آقاي سمندريان و خانم پري صابري كار كردم. تحصيلات آكادميك هم داشتم، با آن فضاي فانتزي و روشنفكرانه آمدم وارد سينماي قبل از انقلاب شدم...
فيلمفارسي...
...البته اين لغت را زياد به كار نمي برم، چون معاني متفاوتي پيدا كرده و قابل سوء تفاهم است. خلاصه بدون اينكه بشناسم، چندتا فيلم بازي كردم و يكدفعه يك فيلم ساختم؛ پشمالو.
پس ميراث من جنون ...
آن فيلم، اولين فيلم بعد از انقلاب من بود. پشمالو را سال 52 ساختم و بشدت كار شكست خورد؛ هم به لحاظ هنري و هم تجاري.
به خاطر فضا؟
نه، اصلا نشناختم كار و حال و هوا را. اتفاقا سعي كرده بودم تجاري بسازم.
پس چرا شكست خورد؟
بلد نبودم. حتي تجارت را هم نمي شناختم. اصلا آماده براي فيلمسازي نبودم. يك قصه فانتزي را انتخاب كردم كه اين قصه احتياج به آدمي داشت كه تكنيك را كاملا بشناسد.
قصه چه بود؟
يكي از قصه هاي والت ديسني بود. انساني در يك عمل جادويي سگ مي شد و آن سگ حرف مي زد. بعد جاهل مي شد و ... فكر كرده بودم كه خوب درمي آيد، ولي بلد نبودم. حتي دكوپاژ را، قصه گفتن را، زبان تصوير را، درام را و ... ولي از پا نيفتادم. نمي تواني بگويي من بوكسورم، ولي مشت نمي خورم يا ناك دان نمي شوم. فيلم هم توقيف شد و وقتي هم پروانه نمايش گرفت، شكست خورد، ولي از پا نيفتادم...
سال 1352...
بله.
تحصيلات آكادميك شما چه بود؟
ليسانس ادبيات فرانسه داشتم از دانشگاه تهران و همان موقع هم دانشجوي دانشگاه هنرهاي دراماتيك بودم. خلاصه بلافاصله مجازات را ساختم كه بسيار موفق بود؛ 1353.
...يعني در اين گذار يك ساله فضا را درك كرديد...
بله، فهميدم چه اشتباهي كردم. قصه بهتر، فيلمبردار بهتر، گروه بهتر و ... به همه اينها جدي تر پرداختم. جبران كردم. همين مسافران مهتاب كه شما از آن صحبت كرديد، جزو شكست خورده هاي به قصد است. به اين فيلم درجه د دادند. فيلم اجازه تبليغ و آگهي نداشت، اكران در 12 مركز استان نداشت و... ولي هيچ وقت نپذيرفتم كه فيلم غير موفقي است. تهيه كننده آن هم خودم بودم.
آن سال چقدر ضرر كرديد؟
خيلي، 4 يا 5 ميليون خرج فيلم شده بود، ولي رقم دقيق فروش يادم نيست...
مثلا يك ميليون...
...حدودا. تا حدي كه من دفترم را بستم و در دفاتر مردم كارم را ادامه دادم...
هزينه تمام شده يك فيلم آن موقع حدودا چقدر بود؟
همين 4 يا 5 ميليون.
الان چند تومان شده است؟
۱۵۰ تا 200 ميليون.
مسافران مهتاب را مي گفتيد؟
بله، معتقد بودم فيلم بدي نيست. آنقدر پيگيري كردم تا تلويزيون نشان داد. به آقاي ارگاني، رئيس وقت شبكه 2 مراجعه كردم و خواهش كردم كه فيلم را بخرد و پخش كند. ايشان هم اين كار را كرد. به محض پخش از تلويزيون معلوم شد اشتباه فكر نمي كردم. مخاطب وسيعي را جلب كرد...
در كار نمايش بايد سراسر آماده باشي تا با شكست روبه رو شوي، خصوصا در كار حرفه اي. كسي كه ادعا كند من در كار حرفه اي شكست نمي خورم، حتما مسير را اشتباه آمده است شايد در تئاتر كمتر، ولي درسينما از همان قدم اول اين خطر هست
خيلي سريع به همه مطبوعات و رسانه ها و ميان مردم رفت...
حتي پشت اتوبوس ها در تبليغ هاي بازرگاني جملات نمكي را زده بودند. تا الان بيش از 10 بار تلويزيون مسافران مهتاب را نمايش داده است يا برعكس فيلم شتابزده كه همه معتقد بودند پرفروش خواهد بود، شكست خورد. شكست ذات اين كار است...
و ذات هر تعالي...
دقيقا.
تاواريش هم در فضاي غريبي اكران شد و انگار دچار همين جنس شكست ها...
...تاواريش در نوروز اكران شد. به نظرم اكران مناسبي نبود...
...ولي همه دنبال اكران نوروز هستند...
...بله، ولي نوروز فيلم هاي خانوادگي مفرح مي طلبد و سرگرم كننده. تاواريش از اين جنس نبود. هنوز كه اين فيلم را مي بينم به لحاظ تكنيكي احساس مي كنم كه قوي است. اكثر كساني كه به كشورهاي تازه استقلال يافته رفتند، براي فيلم ساختن، دست خالي برگشتند. پول ارزان است، ولي شرايط خيلي خيلي سخت.
شما شرايط را مي شناختيد؟
نه، اصلا...
...پس چطور دست پر برگشتيد؟
چون من ايستادم تا تمام شد. 7 ماه در آنجا از اين كشور به آن كشور مي رفتم و حاضر نبودم شكست را بپذيرم...
راست است كه وسايل شما را در ارمنستان دزديدند؟
بله، اتفاقاتي تازه آنجا افتاد كه اين جريان در آنها گم بود. پول هاي ما هم از بين رفت. ما رفتيم ابتدا در مسكو كار كنيم كه نشد. انبارداري را به اسم مدير توليد به ما جا زدند. سه ماه هيچي به هيچي. برگشتيم...
...ايران؟
نه، رفتيم ارمنستان. آقاي نجفي – تهيه كننده – آمد تهران و پول تهيه كرد. من ماندم سناريوي تاواريش را نوشتم.
من با يك سناريوي ديگري به نام بوران رفته بودم آنجا به هواي گرفتن 40 تا گرگ وحشي؛ در مورد شكار بود. رفتيم مسكو، ديديم در آن انستيتو كه اسمش پيتوشكي بود، ما را مي كنند در قفس و گرگ ها را ول مي كنند. گفتيم: چرا؟ گفتند: اينها بوي شما را نمي شناسند، پاره مي كنند. بشدت دچار شكست شديم. سرماي وحشتناكي بود؛ 37 درجه زير صفر. همان شب اول كه دوربين را كار گذاشتيم، كاسه دوربين يخ زد. تازه فن آورده بوديم و بوران هم مي خواستيم و ... نشد و برگشتيم.
... فصل سرما رفته بوديد؟
بله، آبان ماه بود. بوران و سرما و برف را مي خواستيم...
همين جا به شما اين لوكيشن را نمي داد؟
گرگ نبود. آنها مثلا گرگ داشتند. تازه آنجا ارزاني هم بود. خلاصه من حاضر نبودم با اين شكست برگردم. ارمنستان ماندم و تا برگشتن آقاي نجفي تاواريش را نوشتم.
همين تجربه باعث شد ديگر سراغ كارهاي خارجي نرويد؟
بله، آن موقع هم اشتباه شد. اتفاقاتي آنجا مي افتد كه در تجربه شما نيست، قابل حل هم نيست. خيلي بايد حساب شده باشد. مثلا مقوله تهيه كننده در اين زمينه يك مسئله اساسي است.
خب مثلا وقتي صدا و سيما يا سيما فيلم پشتوانه مالي و اداري و اجرايي شماست، به اين فكر نمي افتيد كه يك كار خارجي كار كنيد، مثلا راجع به صلاح الدين ايوبي، مبارزات اندلس، يعقوب ليس يا خلاصه اتفاقاتي كه فراي مرزهاي عثماني آن روزگار اتفاق افتاده است؟
ببينيد، نمي شود رفت و گفت مي خواهم فلان ماجرا را بسازم. اين سريال حس سوم (همين كاري كه الان در مرحله فيلمبرداري است) را خودم پيشنهاد دادم، يعني سريال خواستند و من هم سوژه دادم، ولي كارهاي تاريخي – مذهبي را خودشان بنا به ضرورت پيشنهاد مي دهند. مثلا دو سال پيش وقتي آمريكا به عراق حمله كرده بود، شبكه اول پيشنهاد كرد كه بيا و در مورد حمله مغول ها فيلم بساز. ضرورت چه بود؟ شباهت يك مغول تازه كه البته تازه هم نيست و اين از قديم هم بوده كه ايران با آن مبارزه كرده. راه مبارزه چيست؟...
...پايداري...
...پايداري، همان كاري كه ايران در آن دوره مي كند. يك قلعه در قصه بود كه تنها او بود كه مي ايستاد، قلعه هاي ديگر تسليم مي شدند.
ادامه پيدا نكرد؟
نه، شبكه دچار تغيير و تحول و مقداري هم گرفتاري هاي مالي شد و نشد. 200 صفحه از فيلمنامه هم نوشته شده بود...
ديگر پيگير نشديد؟
نه ديگر، منصرف شدم. حوصله كارهاي تاريخي را ديگر ندارم...
مگر چند سالتان است؟
نه، آن حوصله كار تاريخي كردن را ندارم. 5/1 سال تنهاترين سردار را فيلمبرداري كردم، 5/2 سال ولايت عشق را. در كار تاريخي اسب و دهنه اسب و زين اسب و بچه هايي كه سواركاري بلد نيستند و لباس پوشيدن دو هزار نفر سياهي لشكر و ... هست، خيلي ...خيلي... دو يا سه هزار نفر بخواهند لباس بپوشند با 10 تا جامه دار. خودت فكرش را بكن. مثلا اسب مي آورند كه مال مسابقه است نه فيلم. سوار را برمي داشت و در مي رفت. كورس مي گذاشتند و ... چهار نفر كه پشت سرشان تاخت مي كردند، فكر مي كردند مسابقه شروع شده و مي رفتند. اسب فيلم خيلي حساب و كتاب دارد.
نگفتيد چند سالتان است...
... خيلي مهم نيست.
بسيار خوب، جناب فخيم زاده يك نكته مهم وجه كارگردان / بازيگر بودن شما در فعاليت حرفه اي تان است. اين تمركز را چگونه ايجاد مي كنيد؟ به دستياران اعتماد مي كنيد؟
بچه ها هستند، ولي نياز به اعتماد كردن نيست.
چكار مي كنيد؟
ببينيد، براي من راحت است. نقش اصلي فيلم دومم (مجازات) را خودم بازي كردم. الان كه خصوصا خيلي راحت تر هم هست. از 16 فيلم، در هشت تا بازي داشته ام. وقتي احساس كرده ام نقشي به من نمي خورد، بازي نكرده ام...
شما نقشي را در فيلمنامه براي خودتان مي نويسيد؟
نه، وقتي دارم مي نويسم به هيچ يك از اين مسائل فكر نمي كنم. در همسر ديدم هيچ رلي براي من نيست. آقاي هاشمي بازي كرد. در تپش همين طور، در خواستگاري همين طور. فيلم را فداي بازي نمي كنم. اين كار هم اصلا مشكل نيست، چون فيلمنامه را خودم مي نويسم. اگر خودم ننوشته باشم و بخواهم كارگرداني و بازي كنم – كه تا الان اين اتفاق نيفتاده – شايد دچار مشكل شوم. در طول چند ماهي كه مشغول نوشتن هستم، به همه كاراكترها تسلط پيدا مي كنم. در نتيجه هنگام بازي تلاشي براي تسلط بر نقش ندارم. اگر ديگر بازيگران 20 روز قبل از فيلمبرداري، فيلمنامه داشته اند، من شش ماه پيش فيلمنامه داشته ام، در نتيجه مسلط تر هستم و نقش برايم پخته تر شده. سر صحنه هم هر پلان حداقل 20 تا 25 بار تمرين مي شود؛ براي صحنه، براي فيلمبرداري، براي حركت، براي ديالوگ و ... تازه خود پلان چند بار تكرار مي شود كه به اصطلاح تا چهار، پنج بار عادي است. تازه الان هم كه ويدئو هست و همه چيز را قبل از نهايي شدن مي بينم. در دنيا كارگرداني و بازي توامان خيلي معمول است، مثل كلينت ايستوود، ولي انگار در ايران من جزو آخرين ها هستم. آنقدرها كار مشكلي نيست، بخصوص وقتي خودت نوشته باشي.
اين ويدئو كه گفتيد ظاهرا بيشتر از اين حرف ها به سهولت كارها كمك كرده. نماز باران امام رضا (ع) از دوست داشتني ترين جلوه هاي ويژه در كارهاي مذهبي – تاريخي است و حتي نوآوري در نوراني كردن چهره حضرت...
واقعا همين طور است! البته نماز باران آنقدرها خاص نبود. ما اول در يك آسمان كاملا آبي صحنه را گرفتيم و بعد با كامپيوتر ابرهاي سياه روي صحنه حركت داديم. در ولايت عشق من با نوراني كردن چهره امام (ع) با امكانات كامپيوتر آشنا شدم. تا آن موقع حاضر نبودم با كامپيوتر و ويدئو كار كنم. ولي واقعا امكانات خوبي دارد. مهمترين حسن ويدئو هم اين است كه دلشوره نگاتيو نداري. در ايران هميشه نگاتيو يك مسئله اساسي است.
چهار دقيقه نگاتيو 75 تا 80 هزار تومان است. تازه پوزتيو و لابراتوار و ... هزينه هاي جدا دارد. كارگردان سر صحنه تماما در استرس و فشار كمبود و گراني و تمام شدن نگاتيو است. حالا يك ساعت ديجيتال 20 هزار تومان است. پوزتيو هم ندارد. راحت مي تواني تكرار كني. تازه امكاناتش كه سر جاي خود.
در نوشته هاتان براي فرار از منولوگ چكار مي كنيد؟ مثلا در كليله و دمنه اكثر قهرمان ها ادبيات گفتاري مشترك دارند و انگار نويسنده نتوانسته از خودش در صحبت هاي آنها رها شود. چگونه از اين تك گويي رها مي شويد؟
من بيشتر روي شخصيت كار مي كنم. وقتي شخصيت خلق شد، ديگر خودش حرف مي زند. وجوهات مختلف شخصيت كه شامل هويت و لباس و آرايش و ... وقتي ساخته و پرداخته شد، ديگر حتي نمي شود به او گفت چه بگو. خودش حرف مي زند، چون ساخته شده. فكرش ساخته شده و اين فكر، خودش مي انديشد و خودش حرف مي زند.
آقاي فخيم زاده! تهران امروز با اين همه شلوغي و مشكلات متعدد ترافيك و وقت و همه و همه مزاحم كارهاي شما نيست، مثلا شهر مانع سرعت كار و ... بشود؟
نه، اين حرف ها در كار من نيست. بسيار روي نظم حساس ام. اولين نفر سر صحنه حاضر مي شوم و ... اين چند روز در مترو كار مي كرديم. شهر و مسائل آن به درون كار من مي آيد. وقتي هم ضرورت ايجاب كند، ديگر هيچ چيز نبايد مانع باشد.

پشت صحنه
004845.jpg
نمكي، حركت
در سنين كودكي بودم كه به صورت اتفاقي مسافران مهتاب را از تلويزيون ديدم.
نمكي و ديالوگ هاي خاص اش در ذهنم شكل گرفت و چهره بازيگر آن هم. كم كم جلوتر مي آيم، از تاواريش، همسر، خواستگاري، تنهاترين سردار، ولايت عشق، خواب و بيدار، همنفس و ... مي گذرم و حالا روبه روي او هستم.
حركت اين جريان سيال از نمكي و مشت حسين آقا و مي خواي اذيت كني شروع شده و تا امروز ادامه يافته است.
روبه روي او هر لحظه مواظبم كه كم انرژي نباشم، چون يك لحظه اش برابر است با پاره شدن رشته گفت وگويي مفصل كه مجملي از آن در اين مجال آمده است.
مهدي فخيم زاده بي نهايت پرانرژي است و از صداي پرمايه و جمله هاي پيوسته اش هم اين صفت بيرون مي زند. بسيار منظم است و عوامل محيطي كمتر مي توانند سير كار حرفه اي اش را دچار اختلال كنند. حتي از صداي به ظاهر خسته اش، نظم و انرژي – دو صفتي كه صحبت آن رفت – كاملا بارز است.
تنها يك عدد
صحبت به كارهاي تاريخي - مذهبي كشيده بود كه از بي حوصلگي نسبت به حجم اين كارها صحبت كرد. از سن و سالش سئوال كردم تا بي حوصلگي شايد توجيهي داشته باشد.
اولش كه نگفت. تكرار كه كردم، گفت: آن فقط يك عدد است و زياد مهم نيست. چيزي را ثابت نمي كند. و ادامه دادم: البته تجربه ها و دانسته ها سن را ثابت مي كند، نه عدد شناسنامه. و گفت (البته با مزاح): وقتي كسي از كسي مي پرسد چند سالت است؟ يعني كي مي ميري؟ يعني داريم با يك پارامتر مي سنجيم كه چقدر گذشته و چقدر باقي مانده. شما وقتي پيش دكتر مي رويد براي چكاپ، از شما سن تقويمي را مي پرسد و سن واقعي را مي گويد.
شايدسن تقويمي 50 سال باشد، ولي واقعي 70 سال يا نه حتي 30 سال. پس سن تقويمي تنها يك عدد است. پرسيدم: از سن تقويمي جلوتر هستيد يا عقب تر؟ و جواب داد: آخرين باري كه چكاپ كردم، 37 سالم بود (مي خندد). گفتم: اينكه به لحاظ جسمي است، ولي ظاهرا به لحاظ تجربه و ... سالها بيشتر از سن تقويمي خود هستيد. آن وقت با حجب و حياي خاصي خنديد.
كارگردان/بازيگر
راجع به تمركزش در بازي توام با كارگرداني صحبت مي كرديم. مقدمه اش در متن گفت وگو آمده، ولي مصداق هاي عيني تر و نكات ريزترش را در حاشيه مي نويسم تا شايد وجوه نگاهش به اين حوزه از فعاليت بارزتر و برجسته تر شود.
در تنهاترين سردار نمي خواستم بازي كنم. فكر مي كردم با گريم سنگين بايد مدت طولاني سركار باشم و دو هزار نفر را هدايت كنم و تازه خودم هم بازي كنم و ... . فكر مي كردم خيلي مشكل باشد. سر نقش شمر هيچكس حاضر نشد بازي كند، در نتيجه خودم نقش را برداشتم.
در ولايت عشق براي نقش علي بن عثمان احتياج به هنرپيشه اي داشتيم كه در مكان هاي مختلف حضور داشته باشد.
در كارهاي تاريخي مثلا مامون، فقط در قصر مامون و مرو كار دارد نه همه جا، اما علي بن عثمان هم در مرو بود، هم در توس بود، هم در جنگ بود و... بايد دائما در اختيار كار مي بود.
در نتيجه باز هم خودم نقش را برداشتم كه همه جا باشم. اگر بخواهي هنرپيشه را مدام بياوري سر صحنه، اصلا مي برد.
سر خواب و بيدار و نقش اصغر كپك هم نمي خواستم بازي كنم، به دليل گريم. سه نفر از اول قرار بود بازي كنند.
مهدي فتحي خدا رحمتش كند قرارداد هم بست، بعد گفت: مثل اينكه نقش بدو بدو دارد و من نمي توانم.
به مرحوم ژيان هم پيشنهاد دادم، گفت: دارم مي روم آمريكا. به بهزاد فراهاني گفتم، گفت: مشغول كارگرداني هستم. كم كم خودم به نقش نزديك شدم، ولي از گريم مي ترسيدم.
وقتي رسيديم به شروع، به گريمور گفتم: هيچ كاري نكن، فقط ريشم را بيرنگ كردم و سرم را با ماشين تراشيدم. فقط پنج دقيقه وقت گريم من طول مي كشيد.
004842.jpg
نمكي و باقي ماجرا
به رغم سريال هاي پرآوازه اي چون ولايت عشق، هنوز هم خيلي ها مهدي فخيم زاده را با نمكي مسافران مهتاب مي شناسند و ديالوگ: مي خواي اذيت كني؟ . طبيعي است كه بخش مفصلي از گفت وگو به كليت اين انديشه در كارهايش اختصاص يابد. البته نه من مايلم و نه خودش كه واژه ديوانه را به كار ببريم، ولي صحبت از اينجا شروع مي شود كه: آقاي فخيم زاده! ديوانه هاي شما هوشمند و عاقلند و حضوري موثر و جدي در كليت اثر دارند كه طبيعتا همين مقدمه اي مي شود تا ريشه و سرچشمه هاي اين انديشه و دغدغه را با او بكاوم.
در دوران خدمت به سپاه بهداشت رفتم. در آنجا منتقل شدم به يك بيمارستان رواني در تبريز. با دكتري آشنا شدم به نام دكتر مطلوب كه او باب همه آشنايي هاي من با كتاب ها و آدم هاي از اين دست را باز كرد. كم كم علاقه مند شدم و بعد هم كه به كار نمايش آمدم، رابطه تنگاتنگي بين اين حرفه و روانشناسي يافتم. البته با مطالعه سراغ اين كاراكتر رفتم و همين باعث شده كه به رغم بودن اينگونه شخصيت ها در چهار كار از 16 فيلم و چهار سريال من، اين شاخصه خيلي بارز و برجسته باشد.
از مملي تا نمكي
اين شخصيت هاي رواني در كارهاي فخيم زاده هيچگاه درگير اغراق نشده اند و بنا به ضرورت، شخصيت خلق شده و با مكمل هاي هوشمند قصه گره خورده و داستان پيش رفته است، اما حكايت نمكي از مثلا كبري خواب و بيدار، جداست. نمكي مسافران مهتاب به قول خودش سانتر قصه است. از اين برجسته شدن مي پرسم و سرچشمه را در خاطره اي مي يابم از روزگار سربازي. خيلي شنيدني است؛ البته اميدوارم براي شما هم خواندني باشد.
در همان تيمارستان تبريز كه بودم، مريضي بود كه داروهاي او تزريق نمي شد. وقتي سئوال كردم، گفتند: كتك مي زند و كسي جرات ندارد برود طرفش. من روي حساب غرور جواني گفتم بدهيد به من. خيلي تلاش كردند منصرفم كنند، ولي نشد. سرنگ دارو را گرفتم دستم و رفتم پشت در اتاق. با پاهاي زنجير شده و خيلي پريشان در اتاق راه مي رفت. به نگهبان گفتم در را باز كن. رفتم تو. زل زد به چشم هام، من هم همين طور. نزديك شدم و از روي شلوار دارو را تزريق كردم. تنها يك حركت كوچك با صورتش كرد مثلا از درد. برگشتم. از اتاق كه بيرون آمدم، ديدم از ميله هاي دريچه در دارد به من نگاه مي كند. اين شخصيت در ذهنم بود. دوران خدمت كه تمام شد، فيلمنامه اي نوشتم كه قهرمان هاي آن، دو برادر بودند؛ بهرام و مملي. بهرام خوشگذران و ولگرد بود و مملي نارسايي ذهني داشت و شده بود باديگارد بهرام. در يك ماجراي عاشقانه مملي جاي بهرام مي رود و مي شود عاشق كسي كه نامزد بهرام بوده. خلاصه عشق مملي شكست مي خورد. 20 سال بعد پرستاري كه مي رود داروي بيماري را در يك تيمارستان تزريق كند، پشت در مي فهمد كه اين همان مملي است. اين پرستار همان كسي است كه نامزد بهرام بوده و مملي ناخودآگاه و بدون آگاهي عاشق او مي شود. اين فيلمنامه ماند و هيچ وقت آن را كار نكردم. در مسافران مهتاب به نوعي نمكي مانده هايي از همين ذهنيت هاست كه نسبت به اين كاراكتر داشتم و از دوران سربازي دغدغه آن در من بوده است.

|  آرمانشهر  |   ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   جهانشهر  |   دخل و خرج  |   درمانگاه  |
|  شهر آرا  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |