نمكي، حركت
در سنين كودكي بودم كه به صورت اتفاقي مسافران مهتاب را از تلويزيون ديدم.
نمكي و ديالوگ هاي خاص اش در ذهنم شكل گرفت و چهره بازيگر آن هم. كم كم جلوتر مي آيم، از تاواريش، همسر، خواستگاري، تنهاترين سردار، ولايت عشق، خواب و بيدار، همنفس و ... مي گذرم و حالا روبه روي او هستم.
حركت اين جريان سيال از نمكي و مشت حسين آقا و مي خواي اذيت كني شروع شده و تا امروز ادامه يافته است.
روبه روي او هر لحظه مواظبم كه كم انرژي نباشم، چون يك لحظه اش برابر است با پاره شدن رشته گفت وگويي مفصل كه مجملي از آن در اين مجال آمده است.
مهدي فخيم زاده بي نهايت پرانرژي است و از صداي پرمايه و جمله هاي پيوسته اش هم اين صفت بيرون مي زند. بسيار منظم است و عوامل محيطي كمتر مي توانند سير كار حرفه اي اش را دچار اختلال كنند. حتي از صداي به ظاهر خسته اش، نظم و انرژي – دو صفتي كه صحبت آن رفت – كاملا بارز است.
تنها يك عدد
صحبت به كارهاي تاريخي - مذهبي كشيده بود كه از بي حوصلگي نسبت به حجم اين كارها صحبت كرد. از سن و سالش سئوال كردم تا بي حوصلگي شايد توجيهي داشته باشد.
اولش كه نگفت. تكرار كه كردم، گفت: آن فقط يك عدد است و زياد مهم نيست. چيزي را ثابت نمي كند. و ادامه دادم: البته تجربه ها و دانسته ها سن را ثابت مي كند، نه عدد شناسنامه. و گفت (البته با مزاح): وقتي كسي از كسي مي پرسد چند سالت است؟ يعني كي مي ميري؟ يعني داريم با يك پارامتر مي سنجيم كه چقدر گذشته و چقدر باقي مانده. شما وقتي پيش دكتر مي رويد براي چكاپ، از شما سن تقويمي را مي پرسد و سن واقعي را مي گويد.
شايدسن تقويمي 50 سال باشد، ولي واقعي 70 سال يا نه حتي 30 سال. پس سن تقويمي تنها يك عدد است. پرسيدم: از سن تقويمي جلوتر هستيد يا عقب تر؟ و جواب داد: آخرين باري كه چكاپ كردم، 37 سالم بود (مي خندد). گفتم: اينكه به لحاظ جسمي است، ولي ظاهرا به لحاظ تجربه و ... سالها بيشتر از سن تقويمي خود هستيد. آن وقت با حجب و حياي خاصي خنديد.
كارگردان/بازيگر
راجع به تمركزش در بازي توام با كارگرداني صحبت مي كرديم. مقدمه اش در متن گفت وگو آمده، ولي مصداق هاي عيني تر و نكات ريزترش را در حاشيه مي نويسم تا شايد وجوه نگاهش به اين حوزه از فعاليت بارزتر و برجسته تر شود.
در تنهاترين سردار نمي خواستم بازي كنم. فكر مي كردم با گريم سنگين بايد مدت طولاني سركار باشم و دو هزار نفر را هدايت كنم و تازه خودم هم بازي كنم و ... . فكر مي كردم خيلي مشكل باشد. سر نقش شمر هيچكس حاضر نشد بازي كند، در نتيجه خودم نقش را برداشتم.
در ولايت عشق براي نقش علي بن عثمان احتياج به هنرپيشه اي داشتيم كه در مكان هاي مختلف حضور داشته باشد.
در كارهاي تاريخي مثلا مامون، فقط در قصر مامون و مرو كار دارد نه همه جا، اما علي بن عثمان هم در مرو بود، هم در توس بود، هم در جنگ بود و... بايد دائما در اختيار كار مي بود.
در نتيجه باز هم خودم نقش را برداشتم كه همه جا باشم. اگر بخواهي هنرپيشه را مدام بياوري سر صحنه، اصلا مي برد.
سر خواب و بيدار و نقش اصغر كپك هم نمي خواستم بازي كنم، به دليل گريم. سه نفر از اول قرار بود بازي كنند.
مهدي فتحي خدا رحمتش كند قرارداد هم بست، بعد گفت: مثل اينكه نقش بدو بدو دارد و من نمي توانم.
به مرحوم ژيان هم پيشنهاد دادم، گفت: دارم مي روم آمريكا. به بهزاد فراهاني گفتم، گفت: مشغول كارگرداني هستم. كم كم خودم به نقش نزديك شدم، ولي از گريم مي ترسيدم.
وقتي رسيديم به شروع، به گريمور گفتم: هيچ كاري نكن، فقط ريشم را بيرنگ كردم و سرم را با ماشين تراشيدم. فقط پنج دقيقه وقت گريم من طول مي كشيد.
نمكي و باقي ماجرا
به رغم سريال هاي پرآوازه اي چون ولايت عشق، هنوز هم خيلي ها مهدي فخيم زاده را با نمكي مسافران مهتاب مي شناسند و ديالوگ: مي خواي اذيت كني؟ . طبيعي است كه بخش مفصلي از گفت وگو به كليت اين انديشه در كارهايش اختصاص يابد. البته نه من مايلم و نه خودش كه واژه ديوانه را به كار ببريم، ولي صحبت از اينجا شروع مي شود كه: آقاي فخيم زاده! ديوانه هاي شما هوشمند و عاقلند و حضوري موثر و جدي در كليت اثر دارند كه طبيعتا همين مقدمه اي مي شود تا ريشه و سرچشمه هاي اين انديشه و دغدغه را با او بكاوم.
در دوران خدمت به سپاه بهداشت رفتم. در آنجا منتقل شدم به يك بيمارستان رواني در تبريز. با دكتري آشنا شدم به نام دكتر مطلوب كه او باب همه آشنايي هاي من با كتاب ها و آدم هاي از اين دست را باز كرد. كم كم علاقه مند شدم و بعد هم كه به كار نمايش آمدم، رابطه تنگاتنگي بين اين حرفه و روانشناسي يافتم. البته با مطالعه سراغ اين كاراكتر رفتم و همين باعث شده كه به رغم بودن اينگونه شخصيت ها در چهار كار از 16 فيلم و چهار سريال من، اين شاخصه خيلي بارز و برجسته باشد.
از مملي تا نمكي
اين شخصيت هاي رواني در كارهاي فخيم زاده هيچگاه درگير اغراق نشده اند و بنا به ضرورت، شخصيت خلق شده و با مكمل هاي هوشمند قصه گره خورده و داستان پيش رفته است، اما حكايت نمكي از مثلا كبري خواب و بيدار، جداست. نمكي مسافران مهتاب به قول خودش سانتر قصه است. از اين برجسته شدن مي پرسم و سرچشمه را در خاطره اي مي يابم از روزگار سربازي. خيلي شنيدني است؛ البته اميدوارم براي شما هم خواندني باشد.
در همان تيمارستان تبريز كه بودم، مريضي بود كه داروهاي او تزريق نمي شد. وقتي سئوال كردم، گفتند: كتك مي زند و كسي جرات ندارد برود طرفش. من روي حساب غرور جواني گفتم بدهيد به من. خيلي تلاش كردند منصرفم كنند، ولي نشد. سرنگ دارو را گرفتم دستم و رفتم پشت در اتاق. با پاهاي زنجير شده و خيلي پريشان در اتاق راه مي رفت. به نگهبان گفتم در را باز كن. رفتم تو. زل زد به چشم هام، من هم همين طور. نزديك شدم و از روي شلوار دارو را تزريق كردم. تنها يك حركت كوچك با صورتش كرد مثلا از درد. برگشتم. از اتاق كه بيرون آمدم، ديدم از ميله هاي دريچه در دارد به من نگاه مي كند. اين شخصيت در ذهنم بود. دوران خدمت كه تمام شد، فيلمنامه اي نوشتم كه قهرمان هاي آن، دو برادر بودند؛ بهرام و مملي. بهرام خوشگذران و ولگرد بود و مملي نارسايي ذهني داشت و شده بود باديگارد بهرام. در يك ماجراي عاشقانه مملي جاي بهرام مي رود و مي شود عاشق كسي كه نامزد بهرام بوده. خلاصه عشق مملي شكست مي خورد. 20 سال بعد پرستاري كه مي رود داروي بيماري را در يك تيمارستان تزريق كند، پشت در مي فهمد كه اين همان مملي است. اين پرستار همان كسي است كه نامزد بهرام بوده و مملي ناخودآگاه و بدون آگاهي عاشق او مي شود. اين فيلمنامه ماند و هيچ وقت آن را كار نكردم. در مسافران مهتاب به نوعي نمكي مانده هايي از همين ذهنيت هاست كه نسبت به اين كاراكتر داشتم و از دوران سربازي دغدغه آن در من بوده است.