شنبه ۵ شهريور ۱۳۸۴ - - ۳۷۸۴
گروه كر سالمندان در فرهنگسراي سالمندسازمان فرهنگي هنري شهرداري
عمري با خوب و بد زمونه طي شد
گزارش اول
شهره مهرنامي
000444.jpg
عكس : علي اكبر شير ژيان
چهره اي فرسوده داشت، ولي چشمانش مي خنديد مادر پنج فرزند و مادربزرگ 9 نوه، قبل از اينكه عضو گروه شود، روحيه اي خسته داشته و حالا به گفته فرزندانش روحيه اي بشاش پيدا كرده است
فرزندانم هم شاد بودن را از من ياد گرفته اند ، اين حركت باعث شده كه خيلي از خانم ها و سالمندان از گوشه نشيني در زندان خانه و منتظر صداي زنگ دري شدن تا كسي به ديدارشان بيايد، نجات پيدا كنند

وقتي كرسي ها برچيده شد، نفس  گل هاي شمعدوني گرفت، دل باغچه مرد. وقتي باغچه مرد، ديگر هيچ چيز دوست داشتني هم نبود، انگار دل اون ها به دل باغچه بسته بود، وابسته بود.
از مشت پر از پسته و بادام هم خبري نبود.
مدت ها بود كه عادت شده بود در نبودشان بايد دوستشان داشت، اما نبايد هميشه آنها را ديد.
مي گفتند: نمي شد هميشه پيش ما باشند. نور لاله هاي جلوي آينه هم كم سو شده بود و جايش را به لوستر و آباژور داده بود.
حالا كه لاله ها رفته بودند تو صندوق، آنها هم بايد مي رفتند.
كجا؟
- هر جايي، ولي اينجا نه
- چرا؟
- نه ما حرفشان را مي فهميم نه آنها حرف ما را.
خلاصه به بهانه رفتن كرسي و گل شمعدوني و باغچه و لاله و پسته و بادام دست روي دست گذاشتيم تا دل بلوري عاشقشان گوشه ديوارهاي خانه بپوسد و صداي گرمشان پشت پنجره ها حبس شود.
حالا جاي قصه هاي شاه پريون تنها توي كتاب ها بود نه توي چنته رنگي آنها .
چرا؟
آخه موهايشان سفيد شده و صدايشان مي لرزد.
مگر نمي توانند برايمان شعر بخوانند يا كه قصه بگويند؟ 
چرا! اما خسته مي شوند،  آنها پيرند و سن و سالي ازشان گذشته است.
اما من ديدم كه خواندند، خسته هم نشدند، درست است كه موهايشان سفيد است و صورتشان پر از چروك، اما شوق زندگي و نشاط حيات در چشم هاي تك تك شان موج مي  زند.
زمزمه هاي عمر طي شده
- هزار تومان خيابان صفا
- پارك خيام چه خبره؟
- گروه كر سالمندان برنامه دارد.
- خدا خيرشان بده، باز يكي به فكر اين گنجينه ها بود!
از بالاي پله ها صدا به گوش مي رسيد:
عمري با خوب و بد زمونه طي شد
شوق فروردين باغ قصه ، دي شد
مي گفت وقتي دختري 12 ساله بوده، هنرستان موسيقي شبانه كنار تالار رودكي به راه افتاد و براي آموزش ويولن در آن ثبت نام كرد.
صدا دوباره تكرار كرد:
حالا من موندم و مويي كه سپيده
كوله باري كه پر از عشق و اميده
پارك پيرمردها بود؛ پر از مرداني با موهاي سفيد كه با در دست داشتن عصاهاي چوبي، دو نفر، دو نفر روي صندلي هاي پارك نشسته بودند. پله ها را دوتا، دوتا مي دويدم، دير شده بود.
اگه پرچين ولي گرمه مهر دستام
اگه دل، نازك، اگه مي لرزه حرفام
دير كرده بودم، گيج بودم. تمرين شروع شده بود. مانتوهاي بلند سياه با شال هاي سپيد يك دنيا مادربزرگ، تنها بازماندگان ايام، خطوط عميق روي چهره شان بود كه به رويم مي خنديد.
عمر سفر كرده پرابهت بود با موهاي سپيد پدربزرگ ها.
اگه موهام رنگ آرزوت سپيده
گل عمرم اگه قامتم خميده
صدايشان پر از مهر بود، پر از محبت، اما مي لرزيد.
مادربزرگ ها با آن شال هاي سفيدشان در دو گروه سه رديفه ايستاده بودند و چهار پدربزرگ در كنارشان با صداي لرزانشان آنها را همراهي مي كردند؛ جوانان ديروز و تصوير فرداهاي ما.
گاهي متن شعر را فراموش مي كردند و كاغذ دستشان را تكاني مي دادند تا جاي جمله فراموش شده را در صفحه پيدا كنند.
تكخوان گروه بيتي را مي خواند و گروه تكرار مي كرد.
هنوزم دل بلوريم گرم و عاشق
منم اون خاطره تو ذهن دقايق
رهبر گروه خيلي جوان بود؛ شايد هم سن و سال نوه پدربزرگ ها و مادربزرگ هاي حاضر در گروه. او با دستانش صداي گروه را رهبري مي كرد.
نمي خوام كه غصه تو چشات بشينه
اي كه با تو عمر رفته دلنشينه
نگو ديره ساعت زندگي خوابه
بذار از صبح نگات خورشيد بتابه
اشك از چشمانم سرازير شد و بتنهايي دستي محكم برايشان زدم و آنها هم همه با هم خنديدند. صدايي از انتهاي صف به گوش رسيد؛ خوشش آمد، احساساتي شد
مي گفت: از كودكي به موسيقي علاقه داشتم. پدرم اجازه نداد، قسمت به امروز بود. سه تار هم مي زنم، اما براي دل خودم. ديگر دستانم مي لرزد.
اسمش فروغ الزمان طواف بود، متولد 1312. سه فرزند داشت و هشت نوه. بين كلاس هاي هفت و هشت بوده، سالهاي 26-25 كه در هنرستان موسيقي شبانه ثبت نام كرده و نتوانسته بعد از مدتي ادامه دهد.
عاشق فعاليت هاي اجتماعي بود و بهترين تفريحش خياطي، آن هم طراحي در خياطي. مي گفت كه عضو گروه كوهنوردي شميران و گروه اسكي بوده و اولين زني بوده كه سال 42 خون اهدا كرده بود.
فروغ الزمان، ليسانس رياضي دارد و دبير ورزش مدرسه اقبال و قياسي بوده. حالا او با خود فكر مي كند كه بيش از هشت سال ديگر نمي تواند به فعاليت هاي اجتماعي خود ادامه دهد. فكر مي كند اگر بيشتر از اين به خود فشار وارد كند، عصبي مي شود و براي سلامتي اش مضر است.
مي گويد: پيشنهاد گروه كر را من به خانم شاهرخي، مدير فرهنگسراي سالمند كردم. رهبر گروه، آقاي شمس را هم از خانه فرهنگ حافظيه مي شناختم و معرفي كردم. در حال حاضر هم سعي دارم كاري كنم تا ورزش سالمندان از ورزش همگاني و صبحگاهي جدا شده ،دقت بيشتري به اين موضوع شود.
رضا رستمي، تكخوان گروه در قديم خواننده راديو سنندج و كرمانشاه بوده و معتقد است كه علاقه اش به موسيقي ارثي است. پدرش هم اهل ساز بوده، متولد 1308 است و شش فرزند دارد و در حالي كه با انگشتانش تعداد نوه هايش را مي شمرد، به هر چهارتاي آنها افتخار مي كند.
مي گويد: بازنشسته نيروي انتظامي هستم و از آنجا كه خلق و خوي نظامي داشتم، فرزندانم از هميشه عصبي بودن من شكايت مي كردند و به اين سيستم عادت كرده بودم، ولي از وقتي وارد اين دوره ها شدم، روحيه ام تغيير كرده و به گفته بچه ها اخلاقم خوب شده و خوشحال هستم از اينكه داراي چنين روحيه شادي شده ام و شب ها راحت مي خوابم.
ضمنا تقاضا دارم به ورزش سالمندان توجه بيشتري شود.
چهره اي فرسوده داشت، ولي چشمانش مي خنديد. به نظرم رسيد از همه مسن تر باشد، اما نبود. رديف اول مي ايستاد و از همه بيشتر مي خنديد.
مهين چراغ علي، متولد 1318، مادر پنج فرزند و مادربزرگ 9 نوه، قبل از اينكه عضو گروه شود، روحيه اي خسته داشته و حالا به گفته فرزندانش روحيه اي بشاش پيدا كرده است.
مي گويد: فرزندانم هم شاد بودن را ازمن ياد گرفته اند و حالا براي آمدن به اينجا روزشماري مي كنم. قبلا قرص اعصاب مي خوردم، حالا عادت قرص خواب و اعصاب فراموشم شده. معتقد است كه اين حركت باعث شده كه خيلي از خانم ها و سالمندان از گوشه نشيني در زندان خانه و منتظر صداي زنگ دري شدن تا كسي به ديدارشان بيايد، نجات پيدا كنند.
گردش با تورهاي مسافرتي را دوست دارد و مي گويد: اگر اينجا نمي آمدم، شايد بايد به سفر مي رفتم، ولي حالا دوست ندارم با جوان ترها گردش بروم و گروه همسن و سالهاي خودم را ترجيح مي دهم.
شهروز شمس، دانشجوي رشته موسيقي، رهبر گروه كر سالمندان است و مي گويد: ما هيچ امكاناتي براي اين گروه نداريم، حتي ساز را هم من خودم مي آورم، ولي با اين وجود آموزش به صورت حرفه اي انجام شده، خانم ها و آقايان، سلفژ، آموزش تئوري موسيقي و صداسازي و تكنيك خوانندگي را كاملا حرفه اي آموزش مي بينند.
شمس احساس مي كند كار مفيدي انجام مي دهد، آن هم براي افرادي كه كمتر كسي به فكرشان است. وي مي گويد: حس خلق كردن چيزي را دارم، فكر مي كنم به جاي پدرشان هستم. اگر كمي دير برسم، نگرانم مي شوند و حتي براي دستشويي رفتن يا آب خوردن از من اجازه مي گيرند، ولي از آنجا كه دو گروه هستند؛ يكي در فرهنگسراي هنر و ديگري در اينجا، هريك سعي در بهتر جلوه دادن خود دارند.
از خاطراتش با گروه كر سالمندان مي گويد و مي خواهد كه حتما درج شود. مي گويد: قرار بود برنامه اي را در پارك آبي آزادگان براي مسئولان شهرداري برگزار كنم. قرار شد همه سالمندان در فرهنگسراي سالمند جمع شوند و با اتوبوس راهي مقصد شوند كه با دو ميني بوس راهي شدند؛ يكي از ميني بوس ها در راه خراب مي شود و سالمندان ما خود از خودرو پياده شده و ميني بوس را هول مي دهند و ميني بوس مي رود و آنها را بر جاي مي گذارد.
بعد از اينكه با هزار زحمت خود را به پارك مي رسانند، و گروه شروع به خواندن مي كنند، يكي از پروژكتورهاي بالاي سرشان منفجر مي شود و بعد سن گروه از زير شروع به پايين رفتن لحظه اي و شكستن مي كند. در همان لحظه نورپرداز كه با صدابردار مشكل داشته، ميكروفن را به جاي حساب مالي اش برمي دارد و مي رود و گروهي كه تخته سن زير پايش هر لحظه پايين مي رود، بدون ميكروفن براي مسئولان برنامه اجرا مي كنند!
شايد شنيدن حضور گروهي به نام گروه كر سالمندان كمي عجيب به نظر برسد، اما همه ما مي دانيم كه اين قشر كه ما ثمره عمر آنها هستيم، به توجهي بيش از اين نياز دارند و اين حركت شايد قطره اي در اقيانوسي باشد ناپيدا. هرچند كه زمان خواندن، صدايشان مي لرزيد، ولي ابهت صفت سالمنديشان شايد به همان صداي لرزان باشد و خاكستر ايام كه بر موهايشان نشسته و ما شاديم از شادي آنها.
موضوع انشاء: مادر
از آخرين باري كه انشاء نوشته ايد، چقدر گذشته است؟ 10 سال؟ 50 سال يا ...؟ تا به حال شده است ده ها سال پس از آخرين زنگ انشاء هوس نوشتن در مورد موضوع علم بهتر است يا ثروت به سرتان بزند؟ موضوع روز اول مدرسه يا مادر چطور؟ پيشنهاد مي كنم يك بار هم كه شده دست به چنين كاري بزنيد. لااقل خودتان را امتحان كنيد و ببينيد بعد از گذشت چندين دهه از عمرتان حالا چه نظري در مورد سئوال تكراري علم بهتر است يا ثروت داريد.
بد نيست بدانيد كه گروهي از سالمندان در زنگ انشاي فرهنگسراي سالمند، پس از گذشت يك عمر دوباره دست به قلم بردند و راجع به موضوعي مثل مادر كه حالا احتمالا يا 90 ساله است يا دار فاني را وداع گفته است، انشاء نوشتند. جالب اين است كه بعضي از اين نوشته ها، روايت اتفاقي در مورد مادر است. مثلا مينو محمدي راستي، دبير بازنشسته 59 ساله نوشته است: وقتي چشم باز كردم، نور خورشيد از لابه لاي برگ هاي درختان به داخل اتاقم تابيده بود و تابلوي زيبايي از شكل و حالت برگ ها كه به آرامي در اثر نسيم صبحگاهي حركت مي كردند، پديد آورده بود. با نيروي عجيبي از جا برخاستم؛ امروز به ديدار عزيزترين كسان مي رفتم، قشنگ ترين لباسم را پوشيدم و با شيريني و گلي كه تهيه كرده بودم، سرشار از شادي و رضايت به راه افتادم؛ راه طولاني بود و هر لحظه خود را سبكبال تر از پيش احساس مي كردم. همه چيز در مسير به نظرم زيبا بود؛ به زيبايي بهار و هر صدايي برايم دلكش بود، مثل نغمه پرندگان و مي خواستم هرچه زودتر به محل موعود برسم.
با توقف تاكسي به خود آمدم، بفرماييد خانم رسيديم (خانه سالمندان) كرايه را پرداخت كردم و پياده شدم.
با قدم هاي آرام مسير را طي كردم. به هر اتاقي سرك مي كشيدم. آنها همه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته بودند و جاي قدم هاي رنج و زحمت و سختي روزگار و فداكاري بر پيشاني آنها خطوط درهم و نامشخصي را به وجود آورده بود. هريك در حال خاص خود بودند؛ مثل اينكه سختي بار سنگين خاطرات شيرين و تلخ گذشته را بر دوش هاي ناتوان خود حمل مي كردند و چشم انتظار بر در دوخته بودند تا ثمر رنج و زحمت جواني خود را ببينند كه با لبخند و جعبه اي شيريني به ديدار آنها آمده است.در يكي از اتاق ها چشمم به پيرزني تنها و فرسوده افتاد كه با نگاهي مات و بي هدف چشم به در دوخته بود. وارد اتاق شدم. سلام كردم. مبهوت به من نگاه كرد. گفت: سلام دخترم . كنار تخت او نشستم. جعبه شيريني و گل را روي دامن او گذاشتم و بر گونه اش بوسه زدم. گفتم: روزت مبارك مادر.
باز با همان نگاه مبهوت خود از من تشكر كرد. در كنار او نشستم و او از گذشته خود با خاطرات تلخ و شيرين بسياري كه داشت، برايم داستان ها تعريف كرد و از فرزندانش كه سالهاست به ديدن او نيامده اند. گفت: من فراموش شده روزگارم. گفتم: نه مادر، تو فراموش نشده اي. مرا جاي فرزند خود بدان كه امروز به ديدنت آمده ام و هميشه به ديدارت خواهم آمد.
سالهاست كه او هر هفته روزهاي پنج شنبه در انتظار من است و من هميشه با لب خندان و هديه اي به ديدار او مي روم، شايد جاي خالي فرزندان او را برايش پر كنم.
تنها او مي تواند با چنين انشايي، خاطره خود را از ديدار با مادران چشم انتظار در خانه هاي سالمندان بنويسد. دليلش هم روشن است؛ او حالا عمري را مادري كرده و مي داند آن تنهايي چه عمق دردناكي دارد. نمي خواهيد از پدربزرگ يا مادربزرگ خود بخواهيد انشايي بنويسد؟

ايرانشهر
جهانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
درمانگاه
علمي
محيط زيست
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  درمانگاه  |  علمي  |  محيط زيست  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |