شنبه ۲۶ شهريور ۱۳۸۴ - - ۳۸۰۲
يك شب جمع آوري زباله در ميان نارنجي پوشان شهرداري
كار ما سخته، بگو چرا
001614.jpg
001611.jpg
عكس: علي اكبر شيرژيان
از رفتگري تا رانندگي
مي گويد: بيا بنشين جلو، راه زيادي مانده . سيگاري مي گيراند و با لهجه شيرين تركي شروع مي كند به تعريف از گذشته؛ از روزهايي كه او هم رفتگر بود و هنوز دستش به فرمان اين وانت حمل زباله نخورده بود و لابه لاي حرف هايش مي گويد: 26 سال در شهرداري كار كردم. به كارم هم افتخار مي كنم، اما فكر مي كنم آن طور كه بايد حقم ادا نشد، آخر، كار سخت است، بگو چرا؟!
مي پرسم: چرا؟ مي گويد: در دوره  شهرداران قبلي - هفت، هشت سال پيش - بعد از سالها خدمت در شهرداري بازخريد شدم. آنموقع گفتند شما را بازخريد مي كنيم و ماشين بهتان مي دهيم، اما آخر كسي كه 20 سال كار كرده را كه بازخريد نمي كنند. من الان بايد بازنشسته مي شدم. باز هم شهرداري اين دوره آخر، كه كمي به ما رسيد .
مي پرسم: روزي چند ساعت كار مي كنيد؟ مي گويد: روزي 15-14 ساعت كار مي كنيم و 13 ساعت استراحت !
بگذريم كه قربانعلي، راننده مهربان وانت حمل زباله در حساب و كتاب ساعت كارش كمي اشتباه كرد، اما نبايد فراموش كرد كه كار او به هر حال سخت است؛ سخت و زيان آور.

لباس ها برايم تنگ بود؛ نه! به شكل عجيبي اندازه تنم نبود. انگار بايد بدنم در بالاتنه براي آن لباس ها تراش مي خورد و در پايين تنه بزرگ مي شد. پيراهن، تنگ و كوتاه بود، اما آستين هايش بلند. شلوار، اما گشاد بود با پاچه هايي كوتاه. واقعا به شكل عجيبي اندازه تنم نبود؛ مثل لباس هايي كه روز اول دوره آموزشي سربازي مي دهند و البته مثل همان ها ساده و مقدس.
نمي دانستم دارم چكار مي كنم. اگر مي دانستم، نكته اي كه در آن لباس بود را خيلي زود مي فهميدم. اگر مي دانستم به هيكل خودم و قواره آن لباس نگاهي مي كردم و به خودم مي گفتم: داد مي زند كه براي تو دوخته نشده... ،تو را چه به اين كارها؟ بنشين سر جايت .
نمي دانستم دارم چكار مي كنم. گيج و منگ بودم و با ناباوري به دستكش و كلاهم نگاه مي كردم. آنقدر دستپاچه شده بودم كه ماسك را هم جا گذاشتم و تازه بعد فهميدم كه چقدر دست كم گرفته بودمش. مصمم بودم كه كار را شروع كنم و هيچ چيزي هم تصميمم را عوض نكرده بود، حتي در رفتار كارفرما و كساني كه در شهرداري بودند هم نتوانستم بهانه اي براي نرفتن پيدا كنم. پس ديگر چرا بايد معطل مي كردم يا منصرف مي شدم؟ حتي همان لحظه، حرف يكي از دوستانم يادم آمد كه: انتخاب شغل خوب و كار خوب كردن سخت نيست، اگر عاشق باشي . اگر عاشق باشي؛ عاشق كوچه هاي خلوتي كه انگار براي تو قرق شده اند. عاشق ديدن دوباره تميزي خيابان، عاشق پريدن پشت وانت به شوق خالي شدن يك كوچه ديگر از زباله و ...
براي حركت دور هم جمع شديم؛ دو وانت كه هركدام منطقه اي را پوشش مي دادند و حدود شش كارگر. كارگران با تعجب نگاهم مي كردند. نمي توانستم حس مشخصي را از بين اين نگاه ها بيرون بكشم و همين موضوع آزارم مي داد. تمسخر؟ ، شگفتي؟ يا اصلا نفرت از تازه واردي كه ممكن است كار آنها را بگيرد؟ اين آخري كه به ذهنم خطور كرد، دست و پايم را كمي جمع كردم. بايد كاري مي كردم؛ نمي شد از همين اول كار به عنوان متهم به گرفتن جاي يكي از آنها مشغول مي شدم. از طرفي نمي توانستم بدون هيچ مقدمه اي به آنها بگويم كه من به دنبال غصب كار آنها نيستم و خطري موقعيت آنها را تهديد نمي كند. مجبور بودم اين نگراني را تحمل كنم و خودم را با كار مشغول كنم. قربانعلي، راننده وانت كه ترمز كرد، پريديم پايين. من و جمال پايين بوديم و علي پشت وانت ايستاده بود. يك، دو، سه، حركت. شروع كار به نظرم مثل شروع يك مسابقه بزرگ در سراسر شهر مي آمد؛ مسابقه اي با هزاران شركت كننده و صدها ماشين جمع آوري زباله كه همزمان كارشان را در خيابان هاي شهر شروع مي كنند؛ مسابقه اي براي يافتن زباله هايي كه در تاريكي در گوشه و كنار خيابان ها، زير بوته ها و كنار درخت ها، توي جوي خشك يا وسط پياده رو، پراكنده شده اند و جمع آوري آنها. از همان اول ناشيگري خودم را نشان دادم؛ يكي، دو تا پلاستيك توي جوي آب جا ماند و در عوض چيزي نمانده بود كه كيسه پر از مواد غذايي مردي كه داشت در خانه اش را باز مي كرد، به داخل وانت زباله پرتاب شود. بالاخره فهميدم كه بايد چطور زباله ها را شناسايي كنم، اما تا بخواهم اين چيزها را ياد بگيرم، مشكل ديگري پيدا شد؛ بعد از 10 دقيقه كار كردن سفت و سخت، ديگر نفسم بالا نمي آمد. جمال همان اول كار فهميده بود و حالا داشت به من لبخند مي زد. مي دانستم كه كم آورده ام، اما نمي خواستم اين را بفهمند. اگر شما فكر مي كنيد كه جمع كردن زباله هاي چندين خيابان كار ساده اي است، بهتر است چند ساعت مدام اين تمرين ورزشي را انجام دهيد و بعد نظرتان را به من بگوييد؛ حدود 10 قدم بدويد و بعد يك دفعه بايستيد و 10 دفعه دولا، راست شويد. اين كار را چند ساعت مدام انجام دهيد تا بفهميد چرا در 10 دقيقه اول تمام تنم خيس عرق شده بود و نفسم بالا نمي آمد. راستش را بخواهيد حتي چند بار وانمود كردم كه چند كيسه زباله را نديده ام تا جمال آنها را بردارد و كمي استراحت كنم. پشتم درد گرفته بود. داد زدم: جمال! كار تا كي طول مي كشه؟
- تا نزديكي هاي صبح. تا اون موقع چند بار مي آييم و آشغالا رو جمع مي كنيم. اين ماشين بعضي وقت ها چهار بار تا صبح پر و خالي مي شه.
جل الخالق! اين ملت چقدر آشغال دارند. جمال بيل را از پشت وانت برمي دارد و به سمت تپه زباله جمع آوري شده مي رود. دست كه به پلاستيك هايشان مي زني، از هم مي پاشد. همه جا پر مي شود از ته مانده غذا و شيرابه و پوست ميوه و ... . جمال با بيل و من با دست مشغول شديم تا كيسه هاي آماده سفر را بار كنيم. نمي شود كاريش كرد؛ بسته ها مثل اجسام متلاشي شده آماده اند تا كوچه را به گند بكشند و انگار براي كسي هم مهم نيست كه شب از پنجره خانه اش نسيم خنك و تميز شبانه وارد شود يا بوي گند شيرابه اي كه كوچه را برداشته. جمال تا آشغال گوشت هاي ولو  شده قصابي محل را از كنار كوچه جمع كند، آخرين كيسه ها را بار وانت كردم. آنها راه افتادند و من هم پشت سرشان. هنوز 10قدم دور نشده بوديم كه صداي نسبتا مهيبي در آن سكوت اول شب شوكه ام كرد؛ برگشتم، خبري نبود. نه لامپي تركيده بود و نه حادثه اي اتفاق افتاده بود. تا خواستم بي خيال شوم يكهو علي داد زد: مواظب باش .
سرم را عقب كشيدم و بسته بزرگي از آسمان - درست جلوي پايم - زمين خورد؛ يك كيسه زباله. قربانعلي كه ترس و تعجب مرا ديده بود، شاخه هاي يكي، دو تا از درخت ها را كه كيسه هاي كوچك زباله مثل ميوه از آنها آويزان شده بود، نشان داد و گفت: باران زباله تمام نمي شه. نترس عوض اينكه اين طوري آسمون رو نگاه كني، برو اونا رو بردار و بنداز پشت وانت. تازه اينها كه چيزي نيست، من وقتي رانندگي مي كنم، يك دفعه مي بينم يك بسته بزرگ خورد روي كاپوت ماشين يا شيشه جلو. بعضي ها حتي حاضر نيستن دو طبقه را پايين بيان و آشغال رو دم در بذارن .
نزديك 45 دقيقه بود كه كار مي كرديم و به نظر 45 ساعت مي آمد. در عمرم اين همه يك جا دولا،راست نشده بودم. دوباره تپه زباله نبش كوچه اي تاريك. نور چراغ گردان وانت كه مي رسد، گربه ها فراري مي شوند؛ هشداري براي آنهاست كه جاي ديگري به دنبال غذا باشند. سفره شامشان را جمع كرديم و ريختيم پشت وانت. دوباره كيسه ها پاره مي شدند. چه شام مفصلي بوده امشب؛ كيسه اي پر از غذا و قوطي خالي نوشابه، آن هم نوشابه انرژي زا. به علي گفتم كه اگر روزي، يكي از آن نوشابه ها بخورد، ديگر اين همه از كار سنگين ناله نمي كند. نفهميد چه گفتم و فقط سرش را تكان داد. اينجا را ببين! چقدر لوازم آرايش نصفه مصرف شده دور ريخته اند؛ لابد اينجا آرايشگاه زنانه يا جايي مثل اين است. جمال اصلا توجه نمي كرد. حق هم داشت. اگر مي خواست هر شب به همه اين كيسه ها اينقدر دقت كند تا صبح زباله هاي يك خيابان هم جمع نمي شد. بيل را بلند كرد و ماهرانه زباله ها را جمع كرد توي بيل؛ يك پايش را پشت زباله هاي پخش شده گذاشت و بيل را زير آنها زد. چند بار كه اين كار را كرد، تميز شد، اما نه كاملا. دنبال جارو گشتم كه ته مانده ها را تميز كنم كه علي گفت چند ساعت ديگر گروهي براي جارو زدن مي آيند.
آن لباس و قواره من
گفتم كه؛ لباس براي من دوخته نشده بود؛ حتي براي يك شب. وقتي كه برمي گشتم فهميدم؛ وقتي كه به آن هفت، هشت ساعت كار مداوم و عذاب آور فكر مي كردم. معاون خدمات شهري منطقه 12 مي گفت: لباسي را پوشيده اي كه سابقه خوبي پشت آن است. يك بار، سالها پيش، وزير بازرگاني، آقاي آل اسحاق زنگ زد به شهرداري و گفت كه با يكي از مسئولان كار دارد.گفتم لابد كوتاهي شده يا مشكلي بوده. فهميديم كه رفتگر محله شان عوض شده و آقاي وزير مي خواسته رفتگر قبلي برگردد. مي گفت كه رفتگر قبلي معتمد محل بوده و همه او را دوست داشتند . يكي از كارگران ناحيه يك منطقه 22 كه حالا كارش ارتقا پيدا كرده بود، مي گفت با دختري از همان محله اي كه در آن كار مي كرده، ازدواج كرده است. اين لباس اگرچه از آن شب برايم يادگار ماند، اما مي دانستم كه جرات دوباره پوشيدنش را ندارم؛ اصلا ظرفيتش را ندارم. به قول قربانعلي اين كار خيلي سخت است، بگو چرا؟!
در تهيه اين گزارش از جمع آوري زباله در چند خيابان منطقه 12، آقايان ابراهيم پوررضا
(معاون قسمت خدمات شهري منطقه 12)، حميدحميدي پويا (از روابط عمومي)، محمدتقي باقري(شهردار ناحيه يك منطقه 12)، علي هزاردره، (معاون ناحيه يك) و جعفر محمدحسين (مسئول نظافت شب)، همكاري دوستانه اي با ما داشتند.

شهر آرا
تهرانشهر
جهانشهر
دخل و خرج
در شهر
علمي
|  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  در شهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |