برگ هايي براي سال هاي پس از جنگ
گاهي به آسمان نگاه كن
|
|
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
گزارش اول / محمد حسين بدري- گوشه هاي اين شهر بزرگ، وسط اين زندگي شلوغ، آدم هايي زندگي مي كنند كه از رنگ و رويشان خجالت مي كشيم. زير سايه بزرگواري و صبرشان زندگي مي كنيم و سالي دو، سه بار سراغ ياد و نام شان مي رويم؛ هفته بسيج، هفته جنگ و روز جانباز؛ آدم هاي عجيبي كه تا نزديكي آسمان رفته اند.
بالارفتن پله هاي ساختمان بيمارستان ساسان و ديدن آدم هاي عجيبي كه بعد از 17 سال از پايان جنگ، بيشتر نگاهت مي كنند تا حرف بزنند، بين اين همه كار خوب و بد و مفيد و بيهوده زندگي، كار چندان سختي نيست، اگرچه چند دقيقه بعد از ترك ساختمان ساسان بيفتي وسط سيل جمعيت هراسان و عجول كه همين طور مي دوند و بروي سراغ كارهاي هميشه؛ كارهاي خوب و بد و مفيد و بيهوده زندگي.
***
هفته جنگ شد، ياد ما افتاديد؟ تو باشي اين جمله را بشنوي، از خجالت آب نمي شوي؟ تو را به خدا آب نمي شوي؟ بعد مي گويد: ناراحت شدي؟ شوخي كردم، بيا بنشين .
بعدازظهر يك روز شلوغ، مركز شهر، ميدان ولي عصر، بلوار كشاورز، بعد از تقاطع فلسطين، بيمارستان ساسان. طبقه هاي هشتم و نهم و دهم بيمارستان مربوط مي شود به جانبازهاي جنگ، شيميايي ها، عده اي قطع نخاعي و قطع عضو با جانبازهاي اعصاب و روان كه هرچند وقت يك بار براي درمان موقت عوارض يادگاري جنگ به اينجا مي آيند؛ تهران بيمارستان ساسان.
از بالاي ساختمان ده، دوازه طبقه اي هست سرهاي مردم را مي شود ديد. سرهاي سياه و سفيد و خاكستري و عده اي سرهاي صاف و براق. و خانم ها را با پارچه هاي مشكي و رنگي. هر كسي به طرفي مي دود. چند دقيقه يك بار راه ماشين ها بند مي آيد، بعد چراغ سبز مي شود و ماشين ها راه مي افتند و دوباره از نو.
دور ميدان از همه واضح تر، ساختمان ايرانيان پيداست. ساختمان سفيد با پنجره هاي قرمز رنگ و حاشيه هاي زرد حنايي؛ چيزي شبيه قهوه اي روشن. روبه رو، يك جرثقيل بالا و پايين مي رود و چيزهايي را جا به جا مي كند.
۱ - مي گويد حاضرم همه زندگي ام را بدهم كه اين دختر با سربلندي برود خانه شوهرش. به زنم گفتم بيا خانه را بفروشيم، يك جا را رهن كنيم، بقيه اش را بدهيم براي اين دختر جهيزيه بخريم. ببخشيد، سرتان را درد آوردم، ولي خانمم راضي نيست؛ مي گويد خانه را نبايد بفروشيم. يك آپارتمان 40 متري داريم، توي خيابان كميل (باباييان)، بلديد؟
قرص اعصاب مصرف مي كنم. روزي 15 تا. قاطر امامزاده داوود يكي از اين قرص ها را بخورد، يك هفته از جاش پا نمي شود. چاي مي ريزد و مي آورد: مي خوري؟ خيلي ممنون، زحمت كشيديد. مي گويد: بخور، حرف نزن. براي تو ريختم و مي خندد.
پدر و مادرش اهل شيرازند. سال ها پيش، 32 30 سال قبل از اين آمده اند تهران. سرش سوخته. قرص اعصاب كه مصرف مي كند، منگ مي شود. اجاق گاز روشن بوده، حواسش پرت مي شود و با سر مي رود توي شعله ها. مو ها و پوست سرش با گوش ها و صورتش سوخته، ابروهاش هم. توي آينه نگاه مي كند: نه، زياد هم بد نشده.
۲ - كارمند شهرداري قم كه به صورت موقت در شهرداري منطقه 18 تهران كار مي كند. اينجا مامورم. پاي چپم ضعيف شده و نشان مي دهد ساق پا و رانش را كه نازك شده، به قاعده يك استخوان. پوست و استخوان شنيده ايد؟ اينجا يك بار تركش خورد. يك بار هم اينجا. و جاي زخم ها را نشان مي دهد. تركش ها را درآورديم، خوب شد. ولي بعد از چند سال، پايم همين جور لاغر شد. حالا ضعف مي كنم وقتي راه مي روم؛ مي ايستم.
دست چپش را نشان مي دهد با چند جاي زخم قديمي. لابد مال تركش خمپاره اي، چيزي. تازگي ها دستم هم ضيعف شده، مي بيني؟ دستش را باز و بسته مي كند. مي ترسم مثل پايم، اين هم بشود پوست و استخوان.
بعضي خانواده ها آمده اند عيادت توي يك اتاق؛ يك نفر ايستاده جلو تختي كه بيمارش معلوم نيست و با سرو صدا چيزي را تعريف مي كند. جلو در اتاق، يكي نشسته روي ويلچر. پشت سرش، از بالا تا پايين گردن، جاي زخم عميقي است؛ عمل مهره هاي گردن. حرف نمي زند؛ با سر جواب مي دهد و سرش را مي گذارد توي دست هاش.
پرستار بخش صدا مي كند و اشاره كه حالش خوب نيست، ولش كن.
۳ - ما اهل قروه ايم، كرد. سي سال است ساكن تهرانم. شيميايي شدم، حلبچه، سردشت. مدارك پزشكي را نشانم مي دهد. گواهي 15- 10 پزشك كه گفته اند عارضه موج گرفتگي هم دارد. جاي زخم ها را نشان مي دهد. روي پاها، روي دست، روي كمر. كميسيون پزشكي بنياد، وقتي پرونده ام را از ارتش گرفت، 50 درصد جانبازي را كم كرد. گفتند 25 درصد. گفتم چرا؟ طرف گفت: شلوغ كني كمترش مي كنم. چيزي نگفتم و آمدم.
۱۵۵ هزارتومان حقوق جانبازي، براي كسي كه براي هميشه توانايي كاركردن را از دست داده. مستاجر است. چقدر كرايه بدهد خوب است؟ صدهزارتومان.
۴ - توي اين اتاق، جانبازي روي شكم خوابيده و نفس نفس مي زند. پيراهن آبي رنگ بيمارستان چسبيده به تنش، خيس عرق؛ گازخردل. روزي هزار بار خفه مي شوم. دو شاخه اكسيژن را مي گذارد جلو بيني اش. احوالش چطور است؟ به زحمت سرش را برمي گرداند طرف سقف؛ روبه بالا خدا را شكر، الحمدلله، شكايتي ندارم.
۵ - ما سيد حسني هستيم؛ بچه خيابان آب منگل. 50 كمتر نيست؛ سنش را مي گويم. از توي كيسه، يك تكه نبات درمي آورد و مي دهد. تبرك كربلاست، بفرماييد. برادرش را كه آمده عيادت، راه مي اندازد و خداحافظي و اين حرف ها. شب، عروسي دختر خواهرش دعوت شده. كارت آورده اند. كارت را نگاه مي كند: زنگ مي زنم به مريم، خوش بخت باشد ان شاءالله.
مترجم زبان انگليسي از دانشگاه دولتي لندن و كارمند وزارت جهاد كشاورزي، پيرمرد كنارش را نشان مي دهد؛ مثل شير. هزار جاش درد مي كند، اما ببين پيرمرد، سرش را گذاشته روي بالش و آرام دست تكان مي دهد. آثار موج گرفتگي ستون مهره ها، كم كم اسباب ديسك شده و آمده عمل كند. سه مرحله عمل دارم.
۶ بمب فسفري سر تا پاي پيرمرد را سوزانده. پيرپير هم نيست؛ دور و بر 50، 55. از اينجا پوست برداشتند - كنار پايش را نشان مي دهد پيوند زدند به اينجا. پايين گوشش اثر زخم تازه اي است از عمل جراحي. سوختگي ها، هر چند وقت يك بار تازه مي شوند و پوست قديمي را از بين مي برند. تركش زياد داشتم، 12 10 تاش مانده. اهل ايلام است. خواستيد برويد كربلا، اگر از ايلام رفتيد، به ما سر بزنيد. مشغول ذمه باشيد اگر تعارف كنيد.
۵۲ عمل جراحي از سال 1363 تا به حال؛ بيست و يك سال. چيزي تعريف نمي كند، شكايتي ندارد: اي بابا، اين حرف ها گفتن ندارد. كسي كه بايد ببيند، حتما ديده.
۷ سالم سالمم. دوبار فقط تركش خوردم. شيميايي هم شدم. بچه دار نمي شود. دو بار خدا بچه داده، سه ماه چهار ماه، عوارض شيميايي، بچه ها را از پا درمي آورد. دكتر گفته بچه هات نمي مانند. ديگر بچه دار نشو. گفته چشم. مي پرسد تو چي؟ بچه داري؟ من برعكسم، دختر بيشتر دوست دارم. اسم دخترم را گذاشتم صديقه؛ هر دو بار، نماند. گفتم لابد بچه قسمت ما نيست. حالا تو چي؟ بچه داري؟
۸ آتش نشان، ساكن شهريار. كرايه تهران گران شد، رفتيم شهريار. با پول پيش، يك زمين كوچك خريدم؛ خودم ساختم. با كپسول اكسيژن نفس مي كشد. شربت مي خوري؟ پودر نارنجي رنگي را ته ليوان مي ريزد و از اتاق مي رود بيرون. تا با دوست هاش حرف بزنم. آمده با يك ليوان شربت: بخور گرم شد.
هزار ساعت قصه دارد توي دلش. چي بهت بگم؟ اين جمله را تكرار مي كند و حرف مي زند. سر آخر تا جلو در اتاق مي آيد. داد مي زند: سلامتي بچه هاي تهرون صلوات . دوست هاش مي خندند؛ ساعت ملاقات بيمارستان 2 تا 4 بعد از ظهر است. ساعت از 6 گذشته و كسي يادش نيست بگويد وقت ملاقات تمام. باز هم سربزنيد، لطف كرديد، منت گذاشتيد.
دور ميدان وليعصر، از همه واضح تر، ساختمان ايرانيان پيداست. ساختمان سفيد با پنجره هاي قرمز رنگ و حاشيه هاي زرد حنايي؛ چيزي شبيه قهوه اي روشن. رو به رو، يك جرثقيل بالا و پايين مي رود و چيزهايي را جا به جا مي كند.
|