دوشنبه ۲ آبان ۱۳۸۴ - - ۳۸۳۳
عاشقانه اي در سوك مولا
نيستم اما تو در هستم بگير
004419.jpg
عكس: محمد رضا شاهرخي نژاد
گزارش اول / محمد ماجد- عراق، نجف: پيرمرد به سختي با صندلي چرخ  دارش به طرفم مي  آيد. وقتي مي  رسد، نفس  نفس مي  زند، اما براي سخن گفتن تامل نمي  كند و مي  گويد: سلام، شما ايراني هستين؟ لهجه يزدي  اش را كه مي  شنوم با آن صورت آفتاب  خورده و لباس عربي، بيش از پيش توجهم به او جلب مي  شود و از او مي  پرسم: شما چطور؟ بغض گلويش را مي  گيرد و در حالي كه اشك در چشمان پير اما جذابش جمع شده است، مي  گويد: بله آقاجان، من يزدي  ام، اما خيلي ساله كه اينجام . و بعد عجولانه مي  پرسد:  پس ايراني  ها كي مي  يان؟ و اين شروع درددل اوست از سال  هاي درازي كه محروم از مراسم احيا در گوشه  اي از حرم بتنهايي قرآن بر سر گرفته است. او مي  گويد: اينجا براي شهادت حضرت، دسته راه مي  اندازند و عزاداري مختصري مي  كنند، اما اينها كجا و ايران كجا؟ و بعد در حالي كه اشك  هايش را پاك مي  كند، ادامه مي  دهد: فقط همين يكي - دو سالي كه ايراني  ها آمدند و مرزها باز بود، ما يك دل سير احيا گرفتيم و عزاداري كرديم و دعا خوانديم... .
مشابه اين مكالمه را با بسياري از ايراني  تباران ساكن نجف يا شيعيان عراقي كه مدتي در ايران بوده  اند، داشته  ام و جالب آنكه جملاتي شبيه همين، درباره آرزوهاي دور و دراز شيعيان مقيم نجف...
***
اينجا نجف، اولين پايتخت رسمي شيعه، سرزمين رنج  هاي علي، نخستين آموزشگاه فقه ناب علوي و شهري ست كه بنابر اكثر روايات، مهمترين آمادگاه حكومت جهاني منتقم آل محمد خواهد بود.
نجف اشرف امروز شهري با پراكندگي جمعيتي و متشكل از سه محله متمركز اصلي با عنوان نجف قديم، نجف جديد و كوفه شناخته مي  شود كه هركدام نقش و نگارهاي تاريخي فراواني از حضور اهل بيت عليهم  السلام را قرن  ها در تاروپود بافت سنتي خود حفظ كرده  اند.
آموزه  هاي اصيل شيعي، تاكيد فراواني بر حفظ حريم مقدس اين سرزمين و بخصوص ناحيه نجف قديم كه بارگاه ملكوتي مولي  الموحدين اميرالمومنين علي  بن  ابيطالب در آن قرار دارد، كرده  اند، چنانكه امام چهارم شيعيان در زمان ورود به نجف از اسب پياده مي  شدند و بر بلنداي ارتفاع مشرف به بحر  النجف نمازي طولاني اقامه مي  فرمودند و آنگاه با پاي پياده و ذكرگويان، روانه زيارت جد بزرگوارشان در نجف قديم مي  شدند (مكان مذكور امروزه با نام مقام امام زين  العابدين شناخته مي  شود و در نزديكي صافي صفا قرار دارد).
اما با ورود به نجف هنوز هم رنگ و بوي غربت و تنهايي مولا و كميابي ادب مسلمان  گونه به وفور ديده مي  شود. حرم مطهر كه جمعا فضايي كوچكتر از امامزاده صالح تجريش دارد- محصور در خياباني كه به شكل ميدان، دورتادور ديوارهاي بلند و قديمي كشيده شده و چهار شارع متصل به اين ميدان قرار دارد - خود حكايتي عجيب از سرزمين غريبي  هاي علي ست.
شارع امام زين  العابدين و شارع امام صادق كه موازي يكديگر از ساحه آغاز مي  شوند و پس از آنكه هركدام، يكي از ديوارهاي شمالي يا جنوبي آستان قدس حيدري را طي مي  كنند، به سمت محل اتصال وادي السلام و بحرالنجف امتداد مي  يابند. شارع الرسول كه دقيقا از مقابل باب  القبله آغاز مي  شود و باگذشتن از جنب بيت قديمي امام خميني (ره) و بيت آيت  الله سيستاني به سمت خيابان خروجي نجف قديم امتداد مي  يابد و دست آخر، شارع شيخ طوسي، كوتاه  ترين راه بين در پشتي حرم و وادي  السلام است كه وادي  السلام، مدفن و آرامگاه مومنان است.
وقتي از غرب وارد مي  شوي، بين مقام امام زين  العابدين و باب  الفرج، ساختمان  هاي فراواني را مي  بيني كه در طول حملات نظامي، ويرانه و نيمه  سوخته رها شده يا به محل تجمع زباله و حيوانات گرسنه كه اميدوارند در ميان زباله  ها چيزي براي خوردن و زنده ماندن بيابند، تبديل شده  اند.
ضلع شمالي حرم و خيابان منتهي به آن نيز وضعي بهتر از غرب ندارد؛ شايد اندك جنب و جوشي كه در مقابل باب شيخ طوسي ديده مي  شود و آن چند دستفروش باقيمانده هم به جز رفت و آمد جنازه  هاي در حال تشييع و چند ديناري كه از كنار جنازه مي  توان كسب كرد، هيچ ارتباط ديگري با اين فضا نداشته باشد. كمي آن  طرف  تر كبوترهاي تشنه و گرسنه حرم را مي  بيني كه بي  حس و حال به دنبال قطره آب و تكه  ناني مي  گردند و در اين ميان، لحظه  اي از سنگ  پراني كودكان آرامش ندارند؛ البته در بخش شرقي و جنوبي كه از يك سو بازار سنتي منتهي به صحن ايوان طلا و از سوي ديگر شارع  الرسول را در خود دارد، هنوز هم جريان زندگي روزمره ادامه دارد، اما آثار گلوله  ها و تركش  هايي كه حتي از ديوار حرم مقدس نيز صرفنظر نكرده  اند و بسياري از نقوش قديمي و زيباي آن را دچار آسيب جدي كرده  اند و تجمع روزانه طرفداران گروه  هاي افراطي در فاصله باب  القبله و شارع  الرسول خيال تحقق حرمي امن در اين حاشيه را از ذهن تو پاك مي  كند. اكنون در حالي كه شب  هاي قدر و ايام ضربت خوردن و شهادت مولا فرا مي  رسد، حاشيه حرم، همچنان خالي از عرض ارادت  هاي جانانه ايراني  ست و در گوشه و كنار تنها مي  توان پارچه  اي سياه بر بالاي مغازه  اي يا تجمع شبانه چند كودك در گوشه  اي از حرم براي قرائت قرآن را يافت و البته بسياري از عابران و رهگذران براي رسيدن به بازار و مراكز خريد مجبور به عبور از مقابل حرم مطهر هستند. امروز در نجف جاي فرزندان با ادب سلمان براي احياي شعائر شيعي خالي ست. فرزندان با ادبي كه نام مولا را جز با مرواريدهاي اشك ياد نمي كنند و از او مدد مي طلبند و پيوسته نجوا مي كنند كه: امروز زنده ام به ولاي تو يا علي
004440.jpg
ايليا اصفهاني- مي گفت: بارها در ايوان نوراني حرم مولا(ع) قامت نماز بستم ولي هربار كه چشمانم بعد از تكبيره الاحرام به گنبد و گلدسته اش افتاد، نمازم را شكستم يا بهتر بگويم، نمازم شكست. حيران مي شدم و تا كجاها كه نمي رفتم. دوباره حواسم را جمع مي كردم و دوباره روز از نو، روزي ازنو. كار به جايي كشيد كه ديدم نمي توانم آنجا نماز بخوانم. رفتم جاي ديگري نمازم را به جا آوردم و برگشتم . ناخودآگاه به ياد بيت حافظ افتادم كه در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد /حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد . گفتم: مگردر نمازهاي قبلي توجه كافي نداشتي؟ گفت: من تا آن موقع نمي دانستم نماز يعني چه. خدا نصيبت كند. از آن شب به بعد دارم قضاي همه نمازهاي خوانده و نخوانده اين سي- چهل سال را به جا مي آورم . مگر نگفته اند كه من عرف نفسه، فقد عرف ربه ما ازخودمان غافل هستيم. بايد بروي آنجا و حس كني و نفس بكشي و دم نزني تا بفهمي نفس من و تو كه اسممان شيعه مرتضي علي است چيست و چگونه. اگر رفتي و فهميدي( چه با پاي دل، چه با قدم هاي خاكي) آن وقت مي فهمي كه خدا و نماز و شيعه و من و تو يعني چه. تنها همين كافي ست كه بداني شيعه چه كسي هستي. اگر خودت از راه تحقيق و شناخت به اين سرآغاز رسيدي كه فبها وگرنه جز اينكه سياه لشكري مانده و رانده باشي، ثمري نمي بري.
گفتم: فكر مي كني مشكل در نرفتن است يا نديدن؟ انگار چيز عجيبي گفته باشم، پرسيد: منظورت چيست؟ گفتم: مگر مي شود همه چيز را موقوف به ديدن حرم وگلدسته دانست؟ مگر هر شب در همين تهران خودمان، شب به حوالي نيمه كه مي رسد، دسته هاي چند نفري بچه هاي آفتاب سوخته و سرمازده را نمي بيني كه پشت چراغ قرمزي، سرخياباني، كوچه اي، جايي منتظر مي مانند تا از خدا بي خبري كه معلوم نيست چه آئين ناپاكي دارد بيايد و بريزدشان پشت وانت و ببردشان تا فردا صبح كه دوباره روز از نو، روزي از نو؟ مگر بعضي چراغ هاي بيت المال را نمي بيني كه بي دليل در شب هاي بي حواسي ما مي سوزند تا روغن جان نيازمندان هدر برود تا جايي كه ديگر خشك و فرسوده شوند؟ و مگر مي تواني در نمازت آن همه را كه اين مختصر جزئي ناچيز از آن بود را پيش چشم نياوري و مگر همين جا مي تواني قامت نماز تشيع ببندي؟ انگار بدش آمده باشد، گفت: من به حكم دلم رفتم و آمدم ، گفتم: حرف من هم بر سر همين دل است كه گاه نمي دانيم چيست و كجاست و چه مي گويد. فكر مي كني شكسته شدن نمازت از حيرت بود يا از ترس؟ آيا برق غيرت مولا در هوش و حواست نمي زد كه چرا همسايه گرسنه و همشهري بيمارت را گذاشته اي و سراغ من آمد ه اي؟ انتظار داشتي در حرم كسي كه به ديدن قطره اشك محرومي تمام اركانش به رعشه مي افتاد، نصيبت آرامش باشد؟ گفت: مگر خود تو همه آنچه خرده اش را به من مي گيري به جاي مي آوري؟ گفتم: نه . گفت: پس چه رجحاني بر من داري كه غفلت من را به رخ مي كشي؟ گفتم: حيا و فقط حيا. مگر نه اينكه اگر از دلخواه معشوقت روي بگرداني شرمنده رويش خواهي بود؟ مگر نه اينكه نمي تواني چهره برافروخته از مهر و قهر توأمش را تاب بياوري؟ مگر نه اينكه چشم هايت را پايين مي اندازي؟ مگر نه اينكه گردنت را كج مي گيري؟... سرش را به زيرانداخت و صورتش را برگرداند تا اشك هايش را نبينم و حالا ديگر نه من روبه روي آينه بودم ونه او روبه روي من.
راستي حكايت غريبي ست. مگر نه اين است كه همين الان هم اگر گوش هايت تيز باشد و چشم هايت باز، كافي ست نيمه شبي در كوچه، پس كوچه هاي هر شهر و روستايي بگردي تا بوي غيرتش به مشامت بخورد؟ مگر نه اين است كه هرچه او پيش رفته، ما عقب مانده ايم؟ پس به حكم كدام تبعيت از پي او روان هستيم كه نام ما شيعه باشد؟ آن هم شعيه علي مرتضي (ع)؟ اما اين قصه ظريف تر از اين حرف هاست. گفتم كه چهره برافروخته او كه دلبري را به غايت مي شناسد و مي آموزد، تب زده مهر و قهر توام  است. قهر غفلت و مهر مودت؛ هرچه باشد خواجه ما آنقدر بنده نواز هست كه شيوه بنده پروري داند به شرطي كه بندگي ما به شرط مزد نباشد؛ مزد باغ و عمارت و حور و... مزدي اگر هست. حب اوست كه با شيراندرون شد و با جان به در شود و مهر او عين بهشت است كه گفته اند: علي حبه جنه‎/ قسيم النار و الجنه و اين امان نامه را به سردر بارگاهش حك كرده اند كه خط امان همه روسياهان باشد.
اما مگر نه اينكه نايي و پايي براي رفتن لازم است و رويي براي نگريستن؟ قطعا لازم است و گفتم كه خواجه خودروش بنده پروري داند . و مهم اين است كه بدانيم آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است . شايد در معناي قدر معاني متفاوتي ذكر شود ولي من دوست دارم به اين فكر كنم كه امشب قدر و اندازه هر كسي شناخته مي شود؛ قدر آبرو، قدر عزت، قدر شرمساري و قدر مهر و دوست دارم به اين فكر كنم كه اگر من و تو نمي توانستيم قدر او را در پيشگاه خداوند مايه توسل و توكل قرار بدهيم و به حق او عذرقصور و تقصير بخواهيم چه مي شد؟ قدر ، آينه من و توست. هرچه بتواني زنگار يكساله دل را پالوده تر كني، قدر تو عزيزتر و درخشان تر خواهد بود .
اگر به نابودگي خويش غره نشده باشيم، امشب احساس يتيمي خواهيم كرد و به طلب دست مهري كه از هيچ كس دريغ نمي داند سر به ديوار انابت خواهيم گذاشت. بچه هاي خطاكار را ديده ايد؟ از آنها ياد بگيريم. اگر هنوز آنقدر صادق باشيم كه از عمق جان بغض كنيم و اشك در چشمانمان حلقه بزند، بزرگترها ما را خواهند بخشيد كه هيچ، دست محبت و شفقتي هم بر سرمان خواهند كشيد؛ به شرط آنكه محبت و شفقت ما از كسي دريغ نشود.امشب مي توانيم در كوچه هاي آوارگي كسي را بجوييم كه چهره اش برافروخته مهر و قهر دلبري ست.

ما...خدا واهل بيت
دست مرا بگير
سيد محمد سادات اخوي
يك
درباره عشق ، بسيار نوشته اند و خوانده ايم و هنوز، در خم يك كوچه ايم. وقتي عاشقي، مدام قلب ات نگران است و براي يافتن خبري تازه از معشوق، مدام سر به كوچه مي بري و با هر نشانه تازه محبوب ، دل ات مي تپد. آدم هاي عاشق، بسيار حساس اند و كوچك ترين اشاره اي ناهموار، همه وجودشان را مي سوزاند.
حالا ما -چه بخواهيم و چه نخواهيم- عاشق ايم. تا پيش مان اسم (فقط اسم) علي را مي گويند، رگي كوچك در پيشاني مان مي لرزد و چيزي شبيه طعم نبات، در دهان مان مي نشيند. علي(ع)، نماد همه آرزوهايي ست كه آدم هاي خسته و بي عدالتي چشيده دارند. او، آيينه يي ست كه انسان ، همه تاريخ قابيلي را به حسرت آغاز حكومت فرزندش تحمل كرده است... و شب بيست و يكم رمضان، شبي از يك ماه نيست؛ هنگام غروب آرزوهاي شريف است.
دو
من نمي دانم شمايي كه خواننده اين نوشته ايد، كدام زمان زندگي، راه تان با عبور علي(ع)، يكي شده و از كجا، طنين نام اش قلب تان را لرزانده... حتي نمي دانم پوشش، عقيده يا آداب تان تا كجا با منش شريعت مدار مولا هم آهنگ است، اما اين قدر مي دانم كه در اين شب ها، مرز  ها و خط قرمزهاي فرضي، خط مي خورند. فرشتگان با فهرست هاي منظم، در مدار زمان مي گردند و بر خاك مي نشينند تا همه فرزندان آدم(ع) را بيابند... بي انتخاب و دستچين كردن... درهم... خوب و بد... گناه كار و زاهد. مي دانم كه هر كس با هر فرهنگ و عقيده اي، مي تواند كنار اين سفره بنشيند و سير شود. مي دانم كه خدا، به احترام يك آسمان محبت و بخشش علي، هيچ دستي را خالي نمي گذارد. يقين دارم با همه نداشتن  ها و قهر  ها، دلي نيست كه هواي علي ندارد... و هنگامي كه من و ما- كه فقط كمي از محبت او را داريم- با محبتي كم از ديگران، براي يك عمر رهاي شان نمي كنيم، چه گونه مي شود كه حضرت مولا، دست ما را كه اين همه به لطف و مهرباني اش اميدواريم، نگيرد؟!
سه
مي گويند حاجب ، شاعر شوريده، درباره مولا شعري گفت و به عنوان حسن ختام قصيده اش، سرود كه:
- حاجب! اگر معامله حشر با علي ست...
... من ضامن ام كه هر چه بخواهي گناه كن...
شب، خوابيد و حضرت امير(ع) را در خواب ديد كه برگ شعر او را مي خواند و سري به رضايت تكان مي دهد تا رسيد به بيت آخر... كمي سكوت كرد و آهسته گفت:
- حاجب! ... درست سروده اي؛ به هر حال، ما نمي گذاريم دوستان مان در قيامت، تنها بمانند...، اما بگذار اين بيت را برايت اصلاح كنم... اين گونه بگو: حاجب!... اگر معامله حشر، با علي است‎/ ... شرم از رخ علي كن و كمتر گناه كن! .
از زماني كه اين حكايت را شنيده ام، هرگز به درستي يا نادرستي وقوع اش فكر نكرده ام، اما اين قدر مي دانم كه با همه وجود به روح نهفته در مفهوم اش معتقد م و هميشه دعا مي كنم خدا كاري كند كه هنگام مرگ، شرمنده علي و فرزندان مهربان اش نباشم.
چهار
خدا و اهل بيت، آدم هاي عاشق را بسيار دوست دارند. آدم هايي را كه عاشق پدر، مادر، همسر، فرزند، دوست يا معلم و استاداند. آدم هاي عاشق، به خاطر لطافتي كه خدا به روح شان مي دهد، مي توانند با لطيف ترين رازهاي هستي مرتبط شوند و پنهان ترين و شيرين ترين حس هاي الهي را درك كنند. مشكل آدم هاي عاشق اين است كه نمي توانند براي دوست داشتن، مرزي تعيين كنند. هر چه در اين درياي عميق، بيش تر فرو مي روند، سيراب نمي شوند و هواي رسيدن به عمق آن، نمي گذارد آرام باشند. مدام و بيش تر از پيش تر، دوست مي دارند و بي آن كه متوجه شوند، آرام آرام، محبوب زميني، معبود شان مي شود و خدا را كم يا زياد، فراموش مي كنند... و خدا آنان را به فراق معشوق مبتلا مي كند. مبتلا مي كند تا بسوزند و آب شوند ... مبتلا مي كند تا رنج خدا را از دوري شان حس كنند و او را دوباره به يادآرند.
پنج
خسته ام؛ از خودم و روزهايي كه از دست داده ام. مي خواهم يك بار ديگر به بهانه شب قدر، انگشتان خسته ام را به سينه درگاه او بنشانم. مي دانم كه در، بسته نيست. مي دانم كه وقتي ساده و سر به زير، اراده ديدارش را كنم، هزاران پنجره زميني و آسماني را به رويم مي گشايد. مي خواهم برگردم، اما سخت است. نگران ام گذشته مرا فراموش نكند. مي ترسم ميان اين همه خوب - كه در اين شب ها، به خانه اش مي آيند، به چشم اش نيايم. اضطراب بخشيده نشدن گاهي وسوسه ام مي كند كه برگردم... اما نه!... اگر ميل بخشيدن نداشت، دوباره امسال هم دعوت ام نمي كرد. مي دانم كه نياز بازگشت را هم او به قلب شكسته ام بخشيده است... شما چه؟... نااميديد؟... نگران ايد؟... فكر نمي كنيد بارمان بيش از حد، سنگين شده و كار از كار، گذشته؟... يعني مي شود ما را به آيين شب هاي احيا دعوت كند و نبخشدمان؟.... شما هم مانند من، وقتي دعاي جوشن كبير را مي خوانيد، مضطرب مي شويد؟... نكند اين رمضان، آخرين رمضان باشد...
شش
قربان تان بروم كه تا اين حرف ها را گفتم، دل تان شكست... مرا ببخشيد!... من، درست مانند شما، خدا و اهل بيت را دوست دارم...... با اين تفاوت كه سال ها از تكرار اجابت به يقين رسيده ام كه مرا مي بينند و هواي دل شكسته ام را دارند.. و حالا، با همه خواندن هاي پياپي، خواسته اي را كه خواسته ام نداده اند...؛ من، از آدم هاي نااميدم كه مرا رانده اند تا بروم و باز با سماجت، بر اين درگاه نشسته ام...؛ مرا پس از بارها خواندن و چشاندن طعم اجابت، نااميد كرده اند و باز، پاي رفتن ندارم... مگر مي توانم؟!... كجا بروم كه پس از هزارها بار بي وفايي ، باز هم تا شب احيا مي رسد، بگذارند برگردم و نازم را بكشند؟... من، مي نشينم همين جا؛ خواستند، راه ام دهند، نخواستند... . به هر حال، اگر بخواهم بروم نيز جايي را نمي شناسم... مي مانم... مي مانم، تاسحر؛ شايد اسم ام با آدم هاي خوب، قاتي شد و رفتم... .

ايرانشهر
آرمانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |