به انگيزه هفته بسيج دانش آموزي و بزرگداشت شهيد حسين فهميده
بزرگ مردان كوچك
|
|
عباس اسدي
گام هاي استوار و اراده هاي پولادين، باورهاي عميق و عشق هاي اصيل، خستگي ناپذيري و هيجان هاي مقدس، فريادهاي پيوسته با دين و سكوت گسسته از دنيا، حماسه هاي پرمغز و دلاورمردي هاي پربار همه و همه از جوان ها و نوجوان هاي دهه ،۶۰ بزرگ مرداني ساخته بود كه در اوج باور و خلوص، در راس بي رغبتي از دنيا و در افق نگاه به دوردست هاي روشن و اميدبخش، راهي سرزمين هاي گرم اخلاص و نور و فداكاري شدند، ۳۶ هزار تن از آن ها بي هيچ شائبه اي، بدون هيچ چشمداشتي سنگر مدرسه را رها كردند و در سفرهاي عشق و فداكاري و كلاس هاي درس دگرخواهي و نوعدوستي بست نشستند تا روزهاي انتظار به سر آيد و ديدار با معشوق جلوه گر شود. آري ۳۶ هزار دانش آموز بسيجي و شهيد حسين فهميده راهي را رفتند كه در هميشه تاريخ الگوي اخلاق، حماسه و ايثار باشند. راهي را برگزيدند تا جوانان و نوجوانان امروز سرزمين پهناور ايران با تاسي از آنان در سنگرهاي علم و دانش، دانشگاه و كارخانه و مدرسه با جديت و تلاش و تكاپو و تحرك راه ارزشمند و آسماني اين عزيزان را با رفتار و كردار خود زميني و امروزي سازند. چه اينكه آن ها با شهادت به ديدار معبود رفتند، اخلاص و يكتايي را در سر داشتند و اين ها كه امروز با جديت و پشتكار و اراده هاي محكم سعي در نشاندن ايران بر قله هاي افتخار علم، دانش و ورزش و فن آوري دارند و جلوه ديگري از رفتارها و مرامنامه حسين فهميده و فهميده هاي حسيني را اجرايي و عملياتي مي كنند.
دفاع تمام عيار
شورانگيزترين حماسه رزمندگان اسلام در سوم خرداد ۱۳۶۱ به منصه ظهور رسيد و آن وقتي بود كه رزمندگان، خرمشهر را از نيروهاي عراقي بازپس گرفتند و آزاد كردند.
عراقي ها اين بندر بزرگ و معروف ايران را با وحشيگري غارت كرده و آن را به يك ويرانه مبدل ساخته بودند. از اين پس عراق تاب تحمل حمله هاي ايران را در جبهه هاي نبرد نداشت و بر شدت حملات هوايي خود به شهرها و تاسيسات صنعتي و نفتي افزود و حتي چاه هاي نفت كشور ما را در خليج فارس به آتش كشيد، البته نيروهاي ايران نيز در هوا و دريا و زمين با دشمن مقابله مي كردند و پس از آنكه عراقي ها را در بسياري از جبهه ها تا مرز عقب راندند، براي آنكه عراق را به قبول مسئوليت جنگ و جبران خسارت ها و پذيرش شرايط به حق ايران وادار سازند عمليات خود را در داخل خاك عراق ادامه دادند و توانستند در چندين استان عراق مناطقي را به تصرف درآورند.
در اين ميان يكي از بارزترين جلوه هاي جنگ تحميلي و تلاش رزمندگان هشت سال دفاع مقدس حضور بي شائبه دانش آموزان و نوجواناني بود كه با عشق به مقتداي خويش براي جانماندن از كاروان هاي اعزامي به جبهه هاي نور و اخلاص حتي در مواردي در شناسنامه هاي خود دستكاري مي كردند تا بتوانند به سنگرهاي مبارزه با صدام و لشكر بعثي نزديك شده و با آن ها جنگي تمام عيار را تدارك كنند.
شهادت ۳۶ هزار دانش آ موز در دوران هشت سال دفاع مقدس و نماد آن ها شهيد حسين فهميده درس بزرگي به تاريخ جنگ هشت ساله داده است كه يكي از نقاط پرتلالوي اين دوران است. در گزارش پيش رو كه به مناسبت شهادت ۳۶ هزار دانش آموز تهيه شده به توصيف و بازخواني نحوه شهادت شهيد حسين فهميده پرداخته و در ادامه از زبان پدر او بخشي از سجاياي اخلاقي او پرداخته شده است.
پسر ۱۲ ساله
كساني كه داوطلب اعزام جبهه بودند، توي يك صف طولاني ايستاده بودند تا پس ازنام نويسي، برگه اعزام بگيرند. پاسداري كه ثبت نام مي كرد، دست تنها بود و از صبح كه مشغول كار شده بود، حتي فرصت يك استراحت كوتاه هم پيدا نكرده بود. داوطلباني كه در صف ايستاده بودند، مرتب گوشزد مي كردند كه: «برادر، لطفاً عجله كن. خيلي وقت است كه در صف ايستاده ايم.»
پسر نوجواني كه لابه لاي جوان ها و مردان بزرگسال ايستاده بود، بيش از همه داد وقال مي كرد وعجله داشت كه زودتر نوبتش بشود. مردي كه پشت سرش ايستاده بود، نگاهي به قد و قواره او انداخت و گفت: «پسر جان، اين جا چه كار مي كني؟ برو خانه. پدر و مادرت نگرانت مي شوند.» اما او نه از جايش تكان خورد و نه حرفي زد. فقط با يك لبخند صميمانه ، مرد را راضي كرد كه فعلاً دست از سرش بردارد.
داوطلبان ، يكي يكي به پاسداري كه برگه اعزام صادر مي كرد مي رسيدند و با احساس رضايت، برگه مي گرفتند و صف را ترك مي كردند. نوبت به پسر نوجوان رسيد. پاسدار ، همان طور كه پشت ميزش نشسته بود ، بدون اين كه توجهي به پسرك بكند ، نفر بعدي را صدا كرد . ولي پسر با تندي گفت: «چرا نوبت من را به او مي دهيد؟ مي خواهم ثبت نام كنم.»
پاسدار با مهرباني و به شوخي پاسخ داد: «اي به روي چشم… برو هر وقت سنت اجازه داد ، بيا در خدمتيم.»
ولي پسر نوجوان دست بردار نبود.
- برو رضايت نامه پدرت را بياور
- آخر او اجازه نمي دهد … اصلاً مگر اين جا مدرسه است كه پدر من را مي خواهيد؟!
- اگر پدرت اجازه نمي دهد ، من هم اجازه نمي دهم.
- پس شما به چه كساني اجازه مي دهيد؟
- كساني كه هم سنشان و هم قد و قواره شان اجازه بدهد!
ناكام و سرگردان و دست خالي از مسجد بيرون آمد، ولي در دلش آتشي روشن بود كه آرامش نمي گذاشت.
با اعتماد به نفس كامل ، كپي شناسنامه اي را كه در دست داشت ، جلوي روي مردي كه برگه اعزام مي داد ، گذاشت . مرد نگاهي به عكس شناسنامه انداخت و نگاهي هم به صاحب عكس. هر دو ، يكي بودند . تاريخ تولد را هم ديد، ولي متوجه نشد كه دستكاري شده است. شايد آن موقع پسرك «پابلندي» كرده بود و شايد هم طوري حرف زده بود كه مرد پاسدار چندان متوجه چهره كودكانه اش نشده بود.
برگه اعزام صادر شد و او وقتي نام «حسين فهميده» را روي اجازه نامه حضور در جبهه ديد، دلش بيش از پيش هواي جبهه كرد. «حسين» بلافاصله خودش را به كاروان اعزام شوندگان به جبهه رساند و با دلي پر از شور و شوق ، رهسپار جبهه شد.
جبهه، حسين را مردتر از پيش كرده بود . آن روز نيروهاي عراقي با جسارت بيشتري وارد عمليات شده بودند . اين طرف ، نه نيرو به تعداد كافي بود و نه تجهيزات لازم در اختيار بود . حسين با نارنجك هايي كه در دست داشت يا به كمرش بسته بود ، اين سو و آن سو مي دويد تا فرمانده را پيدا كند . اما تانك هاي عراقي امان رزمندگان را بريده بودند . تا لحظاتي پيش ، از دور شليك مي كردند و حالا حسين مي ديد كه يك تانك عراقي از خاكريز ها عبور كرده و به سمت نيروهاي ايراني پيش مي آيد . آر.پي .جي زن ها كارشان را كرده بودند . بعضي از آن ها به شهادت رسيده بودند وبعضي ديگر مجروح شده بودند ، بدون اين كه بتوانند كاري بكنند، به تلاش هاي دلسوزانه «حسين» نگاه مي كردند كه عشق و هيجان همه وجودش را پر كرده بود.
حسين از پشت خاكريز، به جايي كه صداي غرش مهيب تانك ها در آسمان مي پيچيد ، نگاه كرد. انگار سيل تانك هاي عراقي به طرف سنگرهاي رزمندگان جاري شده بود.
اگر تانك ها از آن نقطه عبور مي كردند ، همه رزمندگان را به شهادت مي رساندند و به سرعت به خاكريزهاي بعدي مي رسيدند و … «حسين» تصور كرد كه تا دقايقي بعد ، چه فاجعه اي رخ خواهد داد ! ياد انبار تداركات افتاد كه از آن جا آب براي رزمندگان مي ٍآورد. ياد بروبچه هايي افتاد كه در سنگرها بودند. ياد پيرمرد مهرباني افتاد كه به تنهايي چندين تانك را شكار كرده بود. ياد … اما چه مي توانست بكند … ؟! اگر او آر.پي .جي زن خوبي بود … اگر توپي بود كه شليك مي شد … اگر همان پيرمرد مهربان اين جا بود…
اولين تانك كاملاً نزديك شده بود. گرد و غبار از زير شني تانك ها بيرون مي پاشيد . آسمان پر از دود و غبار و صدا شده بود. حسين به ياد حرف هاي امام درباره جهاد افتاد فكر شهادت از ذهنش عبور كرد. ياد روزي افتاد كه در مسجد براي رفتن به جبهه گريه كرده بود و … دستش روي نارنجكي بود كه به كمرش بسته بود. گويي نارنجك ، نارنجك هميشگي نبود ! برايش حرف داشت! باز هم آن را لمس كرد و در دستانش فشار داد . به نظرش آمد كه كليد نجات بچه هاي آن طرف خط در دستان اوست . همين يكي مي توانست تانك را منفجر كند . آري ، بارها شنيده بود و خود با چشمانش ديده بود كه يك نارنجك كوچك كار يك تانك بزرگ را ساخته بود ! اما آيا مي توانست آن را درست پرتاب كند و به جاي حساس تانك بزند ؟ اگر نمي خورد، چه ؟! بيش از اين فرصت نداشت كه فكر كند و نقشه بريزد. تانك اول ، درست جلوي خاكريز بود و بقيه دنبالش مي آمدند. نگاهي به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز كرد . سپس به تانك خيره شد و آرزو كرد زمين دهان باز كند و آن را ببلعد ! نگاهش روي نارنجكي كه در دست داشت ، متوقف شد.
برخاست و ناگهان تصميم خود را گرفت . ضامن آن را كشيد و در چشم به هم زدني، به سوي تانك حركت كرد ! تانك به سوي او مي آمد و مي غريد . او هم به طرف تانك مي دويد و الله اكبر را فرياد مي كشيد . رزمنده هايي كه در گوشه و كنار ، هنوز جاني در بدن داشتند ، ناباورانه حسين را ديدند كه مثل غزال سبك پا به طرف تانك عراقي رفت و لحظه اي بعد، همراه با صداي مهيبي كه تمام دشت را پر كرد ، از زير تانك ، آتش و دود به آسمان برخاست و باز هم انفجار هاي پي درپي و دود و آتش … . غريو الله اكبر بچه ها از گوشه و كنار خاكريزها و سنگرها به گوش رسيد.
شهيد فهميده كيست؟
بسياري از دانش آموزان امروزي واقعا نمي دانند حسين فهميده كيست، در كجا زيست و چگونه به اين درجه از اعتقاد و باور رسيد كه براي وطن و باور از همه چيز خود گذشت. به همين خاطر شمه اي از زندگي او را درپي مي آوريم.
شهيد محمدحسين فهميده، در روز شانزدهم ارديبهشت ۱۳۴۶ در روستاي سراجه قم چشم به جهان گشود. و تحصيلات ابتدايي و نيز اول و دوم راهنمايي را در شهر مقدس قم سپري كرد. وي در سال ۱۳۵۷ به همراه خانواده اش از قم به شهرستان كرج عزيمت كرد. قبل از پيروزي انقلاب و در اوج نهضت پرافتخار انقلاب اسلامي، مرتباً از كرج به قم مي رفت و اعلاميه هاي حضرت امام را با خود به كرج مي برد و پخش مي كرد. روزي كه خبر سقوط خرمشهر در كشور منتشر شد، ديگر حسين تحمل نكرد، دوربين برادرش «داوود فهميده» را كه دو سال بعد از او به شهادت رسيد برداشت و بار ديگر عازم جبهه شد.
پدر وي در اين زمينه مي گويد: جنگ كه شروع شد و از روزي كه حضرت امام حكم بسيج دادند، ما ديگر حسين را نديديم، من اول در كارخانه قند و سپس در مغازه كار مي كردم. ۴-۵ روز به مهر مانده بود. بچه ها مي خواستند به مدرسه بروند حسين پيش من آمد و گفت: اسم خواهرانم را در مدرسه نوشته ام، آنها اين وسايل را مي خواهند. شما مي خريد يا من بخرم؟ گفتم: به خانه برو و به مادرت كمك كن. من خودم مي خرم و مي آورم. ولي من ديدم كه او همه كارهايش را انجام داده و پرسيدم حسين كو؟ مادرش گفت: به منزل آمد و دوربين داداشش را برداشت. پول هم گرفت كه برود نان بخرد. گفتيم حتماً برمي گردد، چون معمولاً دير وقت به خانه مي آمد. اما سه روز گذشت و نيامد. يكي از همرزمان حسين درباره شهيد فهميده مي گويد: حسين يك بار زخمي شد. او را به بيمارستان بردند، اما از همان جا به خط برگشت. يكي از روزها از سنگر حسين سروصدايي بلند شد. از بگو مگوها چنين برمي آمد كه حسين مي خواهد به خط مقدم برود و فرمانده اجازه نمي دهد. حسين گفت: من بايد بروم خط. فرمانده گفت: حسين، براي تو زود است. حسين هم گفت: ثابت مي كنم كه زود نيست. چند روز بعد بچه ها متوجه شدند كه حسين پيدايش نيست، از هر كس سراغ او را گرفتند، خبري از او نشد. همه نگران بودند.
ناگهان ديده بان يك سنگر متوجه نقطه سياهي شد كه از دور مي آمد. درست ديده بود يك نفر نزديك مي شود. وقتي نزديك تر شد، ديدند لباس عراقي به تن دارد. همه آماده شدند. اما او آشنا به نظر مي رسيد. آري، حسين بود! معلوم شد حسين با به هلاكت رساندن يك عراقي لباس هاي او را پوشيده و آمده تا ثابت كند كه براي او زود نيست.
مدتي گذشت، ايام اول جنگ بود و جبهه ها وضعيت خوبي نداشت. حسين در منطقه كوت نواصر خرمشهر بود. آن روز آتش و دود همه جا را گرفته بود. بوي باروت، صداي انفجار و از همه بدتر اينكه هر لحظه نيروهاي عراقي نزديك تر مي شدند. حسين و هم رزمانش متوجه شدند كه به محاصره دشمن درآمده اند. صداي تانك ها به وضوح به گوش مي رسيد. همه دل به خداي خود سپرده بودند و راضي به رضاي او.
حسين به همه سنگرها سركشيد و وقتي از آخرين سنگر بيرون آمد، تعدادي نارنجك به كمر خود بسته بود و نارنجك ديگري به دست داشت. تانك هاي دشمن به خوبي ديده مي شدند و اگر همين طور پيش مي آمدند، وضعيت نبرد بدتر مي شد. حسين هم اين موضوع را فهميده بود.
محمدحسين فهميده راه مقابله را تشخيص داده بود. حسين آماده بود تا يكي از زيباترين و با عظمت ترين صحنه هاي تاريخ اين كشور سرافراز را بيافريند. او انتظار رسيدن آخرين لحظات عمر دشمن را مي كشيد. تانك ها نزديك و نزديك تر شدند. ناگهان شير بچه اي به قلب دشمن زد و صف آهنين دشمن را هدف قرار داد. او به هيچ چيز جز انجام وظيفه نمي انديشيد. او زير تانك رفت و ناگهان صداي انفجار تانك نويد شهادت او و هلاك دشمنان خداي او را مي داد. آري! شهيد محمدحسين فهميده در ۲۴ مهر ۵۹ به شهادت رسيد.
يكي از همرزمان وي مي گويد: نوجوان حماسه آفرين ايثار و كرامت، حسين فهميده، آن هم در روزگاري كه نيروهاي پاسدار و بسيجي تحت فشار بيش از حد دشمن بودند، با حركت خدا پسندانه خود چنان بردشمن بعثي يورش برد كه مي توانم بگويم شهيد بزرگوار حسين فهميده با حركت خود، اميد دشمن براي تصرف آبادان را نااميد كرد و به همه ما رمز مبارزه و مقابله با دشمنان اسلام را آموخت.
رهبر عزيز انقلاب، حضرت آيت الله العظمي خامنه اي «مدظله» در رابطه با شهيد فهميده فرموده اند:«شهيد حسين فهميده از آن مواردي است كه شخصيت هاي حقيقي به نماد و به حقايق اسطوره گون تبديل مي شوند. ما در تاريخ خود از اين موارد بسيار داريم و از جمله زيباترين آنها، شهادت اين نوجوان بسيجي است. او سيزده ساله بود، اما با رشد، با شعور، با اراده و مصمم، كه كشور خود را مي شناخت، امام خود را مي شناخت، دشمن خود را مي شناخت، اهميت وجود خود را هم مي شناخت و رفت اين سرمايه را تقديم عزت كشور و آينده انقلاب و منافع و مصالح مردم كرد. جسم او رفت. اما روحش زنده ماند و يادش ابدي شد و خاطره اش به صورت اسطوره درآمد. اين الگوست.»
|