شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۴
انديشه
Front Page

نگاهي به فلسفه ژيل دلوز
هستي شناسي متكثر
محمدرضا ارشاد
دلوز معتقد است كه هر خوانشي از يك فيلسوف و حتي يك هنرمند و نويسنده بايد دستاويزي براي ابداع مفهوم هايي باشد كه پيشتر وجود نداشته است. براي نيل به اين مهم، دلوز كوشيد تا با فهم جهاني كه در آن قرار داشت، فلسفه را از د يوارهاي بسته آكادمي و مكاتب فلسفي وارهاند و آن را در جهان قرار دهد
دلوز از مفاهيم وحدت، هويت و اين هماني فاصله مي گيرد و به فلسفه «شدن» و « تفاوت»
رو مي آورد. به نظر وي از زمان افلاطون تا اكنون هيچ گاه تفاوت در ذات خود شناخته نشده و فلسفه همواره حول مفهوم وحدت و اين هماني مي گرديده است

003774.jpg
ژيل دلوز (۱۹۹۵-۱۹۲۵) از جمله بزرگترين فيلسوفان فرانسوي پايان قرن بيستم به شمار مي رود. دلوز در حوزه هاي گوناگوني از جمله: فلسفه، فيلم، نقاشي، ادبيات، روانكاوي و نقد اجتماعي و هنري صاحب آثار بسياري است. او در سوربن در نزد استاداني چون: ژان هيپوليت، ژرژ كانگيلهم، موريس دو كوندياك و فرديناند آلكيه به تحصيل فلسفه پرداخت، اما همواره آثار سارتر را براي خود مؤثرتر از ديگران مي دانست. او اولين اثرش را در باره «هيوم» با عنوان «تجربه گرايي و سوبژكتيويته» به چاپ رساند. بعدها از طريق آشنايي با فليكس گاتاري؛ روانكاو ايتاليايي وارد مرحله تازه اي از سير فكري اش شد. به طوري كه همراه با گاتاري به نگارش آثار جديدي پرداخت. برخي از مهم ترين آثار وي عبارتنداز: «نيچه و فلسفه» ، «فلسفه انتقادي كانت» ، «پروست و نشانه ها» ، «تفاوت و تكرار» ، «اسپينوزا- فلسفه عملي» ، «فوكو» ، و كتاب هاي «كافكا براي ادبيات صغير» ، «سرمايه داري و شيزوفرني» در دو جلد، «فلسفه چيست؟» و «نمادولوژي» را در همكاري با گاتاري به نگارش در آورد.مطلبي كه از پي مي آيد تنها اشاره دارد به برخي از مهمترين وجوه فلسفه كثرت گراي دلوز. با هم مي خوانيم:
فلسفه ژيل دلوز را مي توان فلسفه كثرت ناميد. اين معنا هنگامي ثابت مي شود كه دريابيم در بيشتر آثاري كه وي به ويژه در همكاري با فليكس گاتاري به رشته نگارش در آورد، به مفهوم سازي هاي جديدي در جهت ايجاد چنين فلسفه اي دست يازيد. اگرچه اين مختصر گنجايي حتي اشاره كوتاهي به گستره اين مفاهيم را ندارد اما در آغاز به اين نكته بايد اشاره كرد كه آشنايي دلوز با فليكس گاتاري نقش بسزايي در پرداختن وي به اين مفاهيم داشت. به گونه اي كه گاتاري در نقش يك روانكاو با گرايش لكاني دلوز را با طيف گسترده اي از مفاهيم روانكاوي آشنا كرد. اگرچه ژيل دلوز در تك نگاري هايي كه در خصوص انديشه هاي برخي از فيلسوفان مدرن نظير كانت، اسپينوزا، بيكن، هيوم   و برگسون نگاشته بود و نيز در طرح هاي فكري جديدي كه در كتاب هايي چون «معناي منطق» در افكنده بود، به ضرورت انديشيدن از گونه اي ديگر پي برده بود و درست به همين دليل روش وي در بررسي آراي گذشتگان روشي ايجابي بود. از اين رو بايد دانست كه اين تك نگاري ها با هدف بازگويي آراي اين يا آن فيلسوف به تحرير در نيامده، كه بيشتر در خدمت آفرينش پروژه اي كه در آغاز بحث از آن به فلسفه كثرت گرا تعبير كرديم، بوده است. براين اساس، دلوز با نقد تاريخ فلسفه، آن را عامل قدرت در فلسفه و انديشه قلمداد مي كرد او از خود مي پرسيد: چگونه مي توان بي آن كه افلاطون، دكارت، هايدگر و يا كتاب هايي درباره آنها خواند، فلسفه ورزيد و انديشيد؟ در واقع تاريخ فلسفه ثابت كرده كه چنين كاري ممكن نيست. دلوز تاريخ فلسفه و مكاتب فلسفي را عامل سركوب فلسفه ورزي مي دانست. به نظر وي فيلسوفان تنها متخصصان اشياء و اموري خاص اند اما اين به تنهايي اهميت ندارد. فيلسوف بايد مفاهيم تازه ابداع كند. به همين خاطر، دلوز با فلسفه هاي آكادميك سر ناسازگاري داشت چرا كه آنها به نظر وي خود را در حصاري تنگ و خود ساخته محبوس كرده اند.
هنر فلسفه هاي آكادميك، تنها منحصر به دستگاه سازي هاي بسته و جداي از متن زندگي بوده است. در صورتي كه فلسفه يعني نقب زدن به كليت حيات. به نظر دلوز فلسفه ورزي مانند كشيدن پرتره در نقاشي است: «تاريخ فلسفه نظمي نظري نيست [بلكه] بيشتر مانند كشيدن پرتره در نقاشي است. (فلسفه) پرتره اي ذهني و مفهومي ايجاد مي كند. همان گونه  كه بايد در نقاشي شباهت را به وجود آورد....شباهت، ايجاد كردن چيزي است، نه بازتوليد آنچه كه بوده است (نه تكرار آنچه كه يك فيلسوف مي گويد.)» بنابر اين فلسفه ورزي براي ژيل دلوز، معنايي سازنده دارد.
دلوز معتقد است كه هر خوانشي از يك فيلسوف و حتي يك هنرمند و نويسنده بايد دستاويزي براي ابداع مفهوم هايي باشد كه پيشتر وجود نداشته است. براي نيل به اين مهم، دلوز كوشيد تا با فهم جهاني كه در آن قرار داشت، فلسفه را از ديوارهاي بسته آكادمي و مكاتب فلسفي وارهاند و آن را در جهان قرار دهد. به همين دليل، او معتقد بود كه سرنوشت فلسفه از جهاني كه در آن قرار گرفته جدا نيست و فيلسوف نخست بي درنگ بايد در «جهان بودن» خويش را به اثبات رساند و اين به معناي شناخت وي (فيلسوف) از اين جهان و درگير شدن وي در آن است. به همين خاطر، ميل به فلسفه ورزي و انديشيدن كه تاكنون سركوب شده بود، به يكباره فوران مي كند و در جهات گوناگون زندگي سرريز مي شود. براين اساس، فيلسوف امروزين، با حضورش در جهان با نمودهايي چون سينما، نقاشي، حوزه عمومي، مد لباس و... سروكار دارد. به گفته ژاك دريدا، در خطابه اي كه در سوگ دلوز ايراد كرده بود، دلوز اصلاً خود را به حوزه هاي خاصي در فلسفه محدود نكرد. او همواره با پديده هاي گوناگون زندگي همسخن بود و از اين رهگذر، فلسفه را شادمانه تر و معصومانه تر ساخت.
بنابر اين دلوز مي خواست فلسفه را از تنگنايي كه به زعم وي دچارش بود، بيرون آورد و آن را در بافت متكثر زندگي جاي دهد. به نظر دلوز فلسفه اي از اصالت بيشتري برخوردار است كه به زندگي آري گويد. در اينجا به وام دلوز به نيچه پي مي بريم. از ديد دلوز فلسفه اي كه زندگي را طرد كند يا به زيان بخشي از آن حكم راند، فلسفه نيست. فلسفه چون حيات بايد كليتي از نيروهاي زندگي را در خود جاي دهد.
همان گونه كه در آغاز اشاره شد، فلسفه دلوز را مي توان فلسفه كثرت ناميد. او خود در جايي مي گويد؛ فلسفه از نظر من منطق كثرت است. به همين دليل منطق از ديدگاه وي تفكر در چارچوب كثرت است نه تفكر بر حسب قضايا، هويت ها و گزاره ها. براين اساس ، او مي انديشيد كه وجود و ذهن انسان آميزه اي از امور متكثر است تا گزاره ها و قضايايي كه بايد بدانها ورود داشت. اين منطق (كثرت) درست برخلاف منطق استعلايي كانت يا منطق ديالكتيكي هگل است. به بيان ديگر منطق دلوزي در عوض آن كه ايده هاي خرد ناب را تقدم بخشد و يا حركت عقل را بر پايه تضاد پديده ها استوار گرداند، مفهوم تفاوت را اصل قرار مي دهد. البته تفاوت را نبايد با تضاد و تقابل يكي گرفت. تفاوت هنگامي آشكار مي شود كه از دام منطق تضاد و تقابل رهايي يابيم. دلوز منطق استعلايي و منطق ديالكتيكي را ميراث ايده هاي ناب افلاطوني مي داند. به عبارت بهتر اين ديدگاه افلاطوني را كه هر چيزي را رو گرفتي از ايده هاي ناب (مثل) تلقي مي كند، بايد پيشگام منطق كانتي و هگلي قلمداد كرد. بنابر اين بايد تفكر را از اين گونه منطق ها پيراست و اين مهم جز از طريق واژگون سازي افلاطون گرايي در تفكر حاصل نمي آيد. به نظر دلوز قايل شدن به استعلاء يا امور مقدم بر تجربه، به عنوان خصلت خردناب در فلسفه كانت، عقل (خرد) را از شبكه ارتباطات پويا و همزيستي با اشياء و پديده هاي ديگر خارج مي سازد و اين به معناي فرض گرفتن جايگاهي فوق پديدارها براي عقل است. حال آن كه وي معتقد بود كه عقل نه خصلت استعلايي كه خصلتي درون بود دارد. خصلتي كه عقل را از تخت فرمانروايي مطلق به زير مي كشد و آن را در پيوندي نزديك و پويا با ديگر پديدارها قرار مي دهد.
همچنين دلوز منطق تفاوت را در برابر منطق ديالكتيكي هگل قرار مي دهد. آن گونه كه مي دانيم، منطق هگلي بر پايه تضاد دو پديده (تز و آنتي تز) و آنگاه رفع و وحدت آن (تضاد) در پديده اي جديد (سنتز) شكل مي گيرد. پس، ديالكتيك با نفي تفاوت و تكثر اشياء مي خواهد به وحدت برسد. از اين رو فلسفه هگلي اساساً  وحدت گراست. هگل نفي را موتور تاريخ مي داند كه در نهايت تحقق روح مطلق يا وحدت يافته را به دنبال دارد. حال آن كه از نظر دلوز تاريخ هيچ غايتي ندارد. دلوز به تأسي از اسپينوزا بر اين باور است كه هستي جوهره اي است كه پيوسته در ارتباط متقابل و سازگار پديده ها جلوه هايي متكثر و متفاوت از خود را به نمايش مي گذارد. از اين رو به جاي سخن گفتن از وحدت بايد از كثرت و «شدن» سخن گفت.
درست در همين جاست كه دلوز از مفاهيم وحدت، هويت و اين هماني فاصله مي گيرد و به فلسفه «شدن» و تفاوت رو مي آورد. به نظر وي از زمان افلاطون تا به اكنون هيچ گاه تفاوت در ذات خود شناخته نشده و فلسفه همواره حول مفهوم وحدت و اين هماني مي گرديده است، چرا كه وحدت؛ يعني بودن يا به بياني ديگر يك نحوه از بودن يا يك نحوه زندگي، حال آن كه تفاوت؛ يعني شدن يا تصديق كليت زندگي. بنابراين در فلسفه «شدن» دلوزي از تفاوتها و اختلافها سخن مي رود. در همين راستا نيز، دلوز با بهره گيري از آراي برگسون؛  فيلسوف فرانسوي تعبير نويني از تحول تاريخي پديده ها به دست مي دهد. او با اشاره به ايده تقسيم ناپذيري زمان در آراي برگسون معتقد است كه زمان برخلاف برداشت ارسطويي- هگلي فراگردي خلاقانه است. بدين معنا كه آنچه رخ مي دهد، به هيچ وجه از طرح و نقشه اي از پيش آماده پيروي نمي كند، بلكه وقوعش صرفاً  خودبه خودي بوده و از قوانين دروني خودش پيروي مي كند. حال آن كه در سنت فلسفي هگل، زمان به عنوان عاملي بيروني از متن واقعيت عيني حذف مي شود و به عنوان امري خطي بازشناخته مي شود.
نكته ديگري كه در فلسفه شدن دلوز از اهميت شاياني برخوردار است، كانون توجه آن به امور خرد و ناچيز است. از همين روست كه دلوز از ايده خردتر يا كوچكتر شدن امور سخن مي گويد. مي توان گفت كه فلسفه شدن براي دلوز يعني پرده برداشتن از رخ امور كلان و خرد كردن آنها به امور جزيي تر. اين به معناي به رسميت شناختن تفاوتها و كثرات است، چرا كه امور كلان، اموري وحدت يافته بوده كه صرفاً بر اساس حذف تفاوتها شكل پيدا كرده اند. بر همين منوال، مفاهيم كلان و ايده هاي بزرگ فلسفي از «شدن» ابا دارند و لذا محكوم به انجمادند. از جمله اين ايده هاي بزرگ مي توان به سوژه مدرن اشاره كرد. از نگاه دلوز سوژه مدرن پيرامون- به  تعبير ليوتار- كلان روايت «مرد سفيدپوست خودآگاه غربي» شكل گرفته است. حال آن كه ايده كوچك تر شدن امور به ما مي آموزد كه هر كلان روايت يا گفتماني را به خرده روايتها و خرده گفتمانهاي متعدد فروشكنيم. بنابراين با شكسته شدن هژموني گفتمان «مرد سفيدپوست خودآگاه غربي» زمينه تكثر و فوران خرده گفتمانهايي چون: زن شدن، سياه شدن، ناخودآگاه شدن و غيرغربي شدن فراهم مي آيد.
همان گونه كه مشاهده مي شود، تكثر و تفاوت براي دلوز تنها در عالم منطق مطرح نمي شود، بلكه موضوعي عملي است؛ يعني چيزي است كه ما بايد آن را نه تنها در شيوه انديشيدن كه در مواجهه عملي ا مان با پديده ها نيز به كار بنديم. از اين رو فلسفه دلوز از وجهي پراگماتيستي برخوردار است.
نكته ديگري كه در ارتباط با مفهوم كثرت آشكار مي شود، اين است كه براي دلوز كثرت به اين معنا نيست كه اشياء و انسانها از هويتها و شخصيتهاي متمايزي برخوردارند. درست برعكس، نمي توان چنين هويتهاي منفكي را براي پديدارها در نظر گرفت چرا كه در اين صورت به ايده نژاد، طبقه يا گروه ناب مي رسيم. امري كه به جاي فلسفه «شدن» منطق ديالكتيكي را سرلوحه كار خود قرار مي دهد. به همين دليل هر پديده اي كه خود را بر پايه تمايز خود از پديده هاي ديگر تعريف كند، راه به توهمي موسوم به وحدت ناب مي برد. از اين رو، از ديدگاه دلوز مقدم بر هر هويتي توده هاي نامعين يا كثرات ناهمگون وجود دارند. اين توده هاي بي شكل و نامشخص در تأثير و تأثر متقابلند و از پيوندهايي پويا برخوردارند. در چنين وضعيتي كه از قانوني خودبه خودي در بين اين توده هاي نامعين حكايت مي كند، مي توان تطور و شدن را به خوبي مشاهده كرد. در اينجا نمي توان هيچ طرح از پيش آماده اي را سراغ گرفت. عالي ترين صورت اين مسأله را مي توان در طبيعت ديد، اما به محض آن كه بخواهيم هويتي را براي چنين مجموعه ناهمگني متصور شويم، به حذف تفاوتها اقدام خواهيم كرد. از اين رو، كثرات عبارت است از فرديتهاي گوناگوني كه در عين متفاوت و ناهمگن بودن، از ارتباطي پويا و هم عرض با يكديگر برخوردارند.
به نظر «جان رجمن» ، ايده كثرت سبب شد تا دلوز به امر سياسي نيز نگاهي تازه بيفكند؛ بدين معنا كه هر نظام سياسي (از جمله دموكراسي) را بايد به محك تكثر و تفاوت گذارد. به بيان بهتر، قضاوت ما در باب هر رژيم سياسي بايد در چارچوب فضاهاي تكثر آميزي كه مي گشايد، صورت گيرد. بر پايه آنچه كه گفته شد، ايده تفاوت سنگ پايه فلسفه كثرت و شدن دلوز را تشكيل مي دهد. تفاوت براي دلوز به عنوان نيرويي در خود از ويژگي هاي ايجابي- برخلاف ايده  تضاد هگل كه سلبي است- و عملي برخوردار است. افزون بر همه اينها، تفاوت امري مستقل از هويت يابي است و نمي توان آن را به مقوله هاي صوري هويت فروكاست.
ادامه دارد

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   سينما  |   علم  |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |