چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۵۷
به بهانه دوم آذر، سالروز تولد سيد جلال آل احمد
اين تازه اول عشق است
هر مردي روزي دارد و هر روزگاري مردي
006150.jpg
طرح : بزرگمهر حسين پور
سيدحسام فروزان
جلال آل احمد بي ترديد موثرترين روشنفكر دهه 40 ست. تاثير او از جنس تاثير معمول يك روشنفكر بر يك جريان اجتماعي يا يك نگاه سياسي نيست. نوع حضور او در فضاي فرهنگي - اجتماعي دهه 30 و 40 ايران نشان دهنده كيفيتي ست كه تاثيرگذاري آن بر روح زمانه است. نوع خاصي از حضور و وجود متعهدانه كه آرام و قرار نمي شناسد و در جست وجوي آنچه نمي يابد به همه جا سرك مي كشد؛ چيزي در رديف سارتر و كامو در فرانسه؛ مردي كه گويي مي خواهد تمام بار يك حركت جمعي را بر شانه هاي تكيده خود بگذارد و بتنهايي دل به راه بسپارد. او بدون اينكه داعيه دار رهبري روشنفكري باشد، سرسلسله اين جماعت بود و پير و جوان كدخدايي اش را بر قاعده اي نانوشته پذيرفته بودند. جسارت و ستيهندگي او را در كمتر چهره اي مي توان سراغ كرد. زندگي اش پر فراز و نشيب بود و آثارش آينه وار، اين زندگي پويا را نمايان مي كنند. فراز و نشيبي كه از عضويت حزب توده در جواني شروع مي شود و ديدن استالين در پشت پرده حزب توده و رويگرداني از آن و فعاليت در نهضت ملي شدن صنعت نفت و ديدن دست هاي پنهان قدرت در اين ماجرا و رويگرداني دوباره از سياست و سفر به اروپا و آمريكا و اسرائيل و شوروي (قبله هاي شرق و غرب) و ايرانگردي و مردم شناسي پاي پياده و سواره و سفرنامه نوشتن و در تئاتر و فيلم و نقاشي صاحبنظر بودن و باز جست وجو و در آخر به بازگشت به مذهبي كه در جواني از آن گريخته بود، ختم مي شود. اين سير و سلوك با عرف روشنفكري رايج نمي خواند و از جنس روشنفكري برج عاج نشين نيست.
در سياست خود را نفس نفي وضع موجود مي دانست و به دنبال معصوم مي گشت. امروز كه سه دهه از آن روزگار گذشته است، برخي از اهل نظر در نقد جلال آل احمد و دكتر علي شريعتي مي گويند كه اين دو تن جوان ها را مي شوراندند و چيزي از آرمان خواهي و حركت اجتماعي در آنها زنده مي كردند، اما خود نمي دانستند كه به كجا مي روند و بايد بروند. گيريم كه اينطور باشد، اما همين كه اين دو نفر در آن زمانه عسرت - كه بيشتر روشنفكران جيره خوار بنيادهاي فرهنگي حضرت اشرف بودند - شور و تعهد و درد را به جوان ها تزريق مي كردند، كافي ست كه دريابيم خلاف آمد عادت بودند و اين نه كار هر مردي ست.
جلال موافقان و مخالفان بسيار داشت و دارد، اما نكته اي كه همگان پذيرفته اند اين است كه او را نمي توان ناديده گرفت. بدون بررسي سير و سلوك جلال و آثار و اعقابش نمي توانيم حيات روشنفكري ايران را بررسي كنيم. گويا هنوز درگير همان چيزهايي هستيم كه جلال بر سر آن قلم مي زد؛ رابطه ما با غرب، وظايف روشنفكران، آزادي انديشه و قلم و... . جلال فصل مهمي از كتاب كم ورق روشنفكري اين ديار است.
انديشه جلال
در مرور كوتاهي به خاستگاه هاي فكري آل احمد مي توان به تنوع و گوناگوني آن اشاره كرد. اين گوناگوني به حدي ست كه گاه تناقض آميز مي نمايد، اما او در جست وجو بود و به آنچه داشت قانع نبود و ابايي نداشت از اينكه راه رفته را بازگردد يا اعتراف كند كه اشتباه مي رفته است. در جواني با آثار و انديشه هاي احمد كسروي آشنا شد؛ مذهب گريزي و مذهب ستيزي. پس از آن انديشه هاي ماركسيستي آبشخور فكري او بود. با آشنايي با زبان فرانسه به روشنفكران فرانسوي پرداخت و از سارتر و كامو آثاري را ترجمه كرد؛ اگزيستانسياليسم و نقد ماشين و تكنولوژي. در سال 1338 در جلسه اي كه از طرف وزارت فرهنگ برگزار شده، با سيد احمد فرديد آشنا مي شود و اصطلاح غربزدگي را از او وام مي گيرد كه بعدها عنوان كتاب معروفش مي شود. در همين دوره با  هايدگر هم آشنا مي شود. پس از آن آل احمدي را داريم كه به نيهيليسم ( اوژن يونسكو، ارنست يونگر، داستايوسكي) مي پردازد و نحوه نگاهش به تكنولوژي تحت تاثير انديشه هاي اين نويسندگان تغيير مي كند.
خاستگاه اجتماعي
جلال آل احمد روحاني زاده بود، اما هرگز شكل مالوف يك آقازاده را به خود نگرفت. مي توان گفت او در هر لباس و قالبي كه رفت با نمونه هاي نوعي آن متفاوت بود و هرگز به شيوه مرسوم و معمول زندگي نكرد. در جواني معلم شد، اما معلمي كه سيستم آموزشي را نقد مي كند و آن را بلبشو مي خواند. در دوره بعد، تدريس در دانشگاه را پيشه مي كند، اما اينجا هم با استادان عصاقورت داده ادبيات فرق دارد و به درس دادن ادبيات براي با ادب شدن بسنده نمي كند. مي خواهد از هر دانشجو يك مبارز اجتماعي بسازد. در نقد كارهاي دانشجويان بي محابا به بي دردي و بي رنگي و اختگي مي تازد. دكتراي ادبيات را رها مي كند و خوشحال است كه از آن بيماري نجات يافته است. شخصيت ديگري كه از او سراغ داريم، روزنامه نگار است. جلال در روزنامه نگاري به همه چيز حساس است و نمي گذارد چيزي از دستش در برود. به اصطلاح امروز، به همه چيز گير مي دهد و شاعر و نقاش و نمايشنامه نويس را زير تيغ تيز نقد خود سلاخي مي كند. نثر جلال همچون خودش تند و تيز است و بسياري را مي رنجاند.
آثار جلال
جلال قصه نويس:اولين قصه جلال ( زيارت) در 1324 در مجله سخن كه زير نظر صادق هدايت بود منتشر شد. پس از آن جلال مجموعه داستان هاي ديد و بازديد ، سه تار ، زن زيادي و پنج داستان را به چاپ سپرد. در اين داستان ها با رئاليسم ساده اي مواجه هستيم كه مبتني بر نقد اجتماعي ست. زبان داستان  ها متاثر از نثر مقاله نويسي جلال، صريح و بدون آرايه است. از رنجي كه مي بريم يك داستان بلند است. سرگذشت كندوها اولين رمان اوست كه فضايي تمثيلي دارد و به ماجراي ارباب و رعيت ها و نقد قدرت و استعمار مي پردازد. مدير مدرسه معروف ترين رمان اوست كه حرف و حديث فراوان به پا كرد؛ تجسمي از جنبه هاي منفي نظام آموزشي دولت ايران با يك جهت گيري تند و بي سابقه؛ نثري سليس و بي شيله و پيله و كوبنده كه اثر مستقيم روي خواننده مي گذارد. نون والقلم هم داستان بلند ديگري ست با سبك و سياق تمثيل گونه و با استفاده از ادبيات كهن ايراني و حكايت هاي شرقي. سنگي بر گوري داستان بلندي ست كه حكايتي واقعي از زندگي خود جلال است؛ حكايتي با درجه اي بالا از صراحت و بي پردگي و روايتي روراست از حريم شخصي.
سفرنامه هاي جلال:جلال آل احمد در كنار ناصرخسرو قبادياني از بهترين سفرنامه نويسان تاريخ زبان فارسي هستند. خسي در ميقات سفرنامه حج جلال معروف ترين كتاب در اين نوع است. سفر به روس ، سفر به ولايت عزرائيل و سفر فرنگ ، ديگر سفرنامه هاي او هستند. گونه اي ديگر از نوشته ها كه جلال آنها را مشاهدات خوانده، شامل تات نشين هاي بلوك زهرا و جزيره خارك در يتيم خليج هم مي توانند در اين دسته جا بگيرند.
جلال مقاله نويس: نثر بي نظير جلال را بيش از همه در مقاله هايش شكوفا مي بينيم. جلال در مقاله نويسي يد طولايي دارد؛ كسي ست در رديف نظامي عروضي و ابوالفضل بيهقي. نثري ستيهنده و آتشين كه قابل تقليد نيست. صريح و بي پرده و تلگرافي حرفش را مي زند و آتشي به پا مي كند و مي رود. هفت مقاله، كارنامه سه ساله و ارزيابي شتابزده، مجموعه مقالات او هستند. غرب زدگي كه تا امروز مهمترين اثر او شناخته شده، در سال 1341 منتشر شد و غوغايي به پا كرد. در خدمت و خيانت روشنفكران هم كتاب مهمي ست كه پس از مرگ جلال در سال 1356 منتشر شد؛ نقد جلال از جريان روشنفكري ايراني از ريشه ها تا روزگار معاصر.
جلال مترجم:جلال به قول خودش براي ياد گرفتن زبان فرانسه و بعد زبان آلماني دست به ترجمه زد. انتخاب آثار او در ترجمه، در ادامه نگاه جست وجوگر و تعهدآورش در تاليف است. بيگانه و سوءتفاهم را از آلبر كامو و دست هاي آلوده را از سارتر ترجمه مي كند. پس از آن به سراغ آندره ژيد مي رود و همراه پرويز داريوش، مائده هاي زميني را به فارسي برمي گرداند. در سال 1345 كرگدن از اوژن يونسكو را ترجمه مي كند و پيش از مرگ خود، ترجمه عبور از خط اثر معروف ارنست يونگر را با دكتر محمود هومن به پايان مي رساند.
زندگينامه خودنوشت
‍ در خانواده اي روحاني برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و يكي از شوهرخواهرهايم در مسند روحانيت مردند و حالا برادرزاده اي و يك شوهر خواهر ديگر روحاني اند و اين تازه اول عشق است كه الباقي خانواده همه مذهبي اند؛ با تك و توك استثنايي. برگردان اين محيط مذهبي را در ديد و بازديد مي شود ديد و در سه تار و گله به گله در پرت و پلاهاي ديگر.
نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال 1302. بي اغراق سر هفت تا دختر آمده ام كه البته هيچكدام شان كور نبودند، اما جز چهارتاشان زنده نماندند. دوتاشان در همان كودكي سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و يكي ديگر در 35 سالگي به سرطان رفت. كودكيم در نوعي رفاه اشرافي روحانيت گذشت. تا وقتي كه وزارت عدليه  داور دست گذاشت روي محضرها و پدرم زيربار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دكانش را بست و قناعت كرد به اينكه فقط آقاي محل باشد. دبستان را كه تمام كردم، ديگر نگذاشت درس بخوانم كه برو بازار كار كن تا بعد ازم جانشيني بسازد. و من بازار را رفتم، اما دارالفنون هم كلاس هاي شبانه باز كرده بود كه پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها كار، ساعت سازي، بعد سيم كشي برق، بعد چرم فروشي و از اين قبيل… و شب ها درس و با درآمد يك سال كار مرتب، الباقي دبيرستان را تمام كردم. بعد هم گاه گداري سيم كشي هاي متفرق؛ بر دست جواد، يكي ديگر از شوهر خواهرهايم كه اين كاره بود. همين جوري ها دبيرستان تمام شد و توشيح ديپلمه آمد زير برگه وجودم در سال 1322- يعني كه زمان جنگ. به اين ترتيب است كه جواني با انگشتري عقيق به دست و سرتراشيده و نزديك به يك متر و هشتاد، از آن محيط مذهبي تحويل داده مي شود به بلبشوي زمان جنگ دوم بين الملل كه براي ما كشتار را نداشت و خرابي و بمباران را، اما قحطي را داشت و تيفوس را و هرج و مرج را و حضور آزاردهنده قواي اشغال كننده را .

دوستان و دشمنان جلال
محمدحسين بدري - دوستان جلال آل احمد بسيارند؛ همه كساني كه سوادي دارند و چيزي از كارهايش را خوانده  اند و بدون توصيه  هاي ديگران، خود را به آنچه اين استاد مسلم ادبيات فارسي نوشته، سپرده  اند. همه آنها كه با مدير مدرسه رشد كرده  اند و با بچه مردم غصه خورده  اند و گريسته  اند و با... كساني كه به جلال آل احمد و حرف  ها و نوشته  هايش و اينكه چطور آنچه سال  ها پيش نوشته، هرچه مي  گذرد بيشتر نو مي  شود و رو مي  آيد و به همه توان  هاي نهفته  اش كه عمر 46 ساله، فرصت بروز آنها را نداد، حسادت نمي  كنند. اجازه مي  دهيد جرات بيشتري خرج كنم و بگويم همه مردم عادي كوچه و بازار و بچه  مدرسه  اي  ها و كاسب  ها و دانشجوهاي كتابخوان و ... كه با جلال آل احمد روبه  رو شده  اند، همه اينها دوستان او هستند.
دشمنان جلال آل احمد اما چند دسته  اند؛ يك دسته روشنفكراني كه مردم  داري جلال را تحمل نمي  كردند و سفر او را به مكه براي حج واجب و حرف  هايش درباره غربزدگي و روشنفكران و ادعاهاي بوروكرات  ها و... را تاب نمي  آوردند؛ كساني كه اگرچه 40-30 سال پيش از جلال از نان و آب زمين خوردند و چيزهاي فراوان  تري نوشتند، هيچ وقت به اندازه او كه هيچ، به اندازه جواني  هاي او هم نشدند. دسته ديگر مدعيان دين  داري كه هرچه خاك بر صورت جلال مي  پاشند و از تراشيدن صورتش و حرف  هاي خودش در سفرنامه  هاي آمريكا و روس و جاهاي ديگر، پيراهن عثمان مي  تراشند، نه از قواره جلال چيزي كم مي  كنند، نه حجم جايي كه در ميدان هنر و فرهنگ و ادبيات اشغال كرده  اند، بزرگتر مي  شود.
درباره هر دو دسته، حرف  هاي ديگري هم مي  شود نوشت و از اندازه كوچك روح و جانشان سخن گفت و به دسته سوم نرسيد. دسته سوم، به هر دو دسته اول وابسته  اند؛ نويسندگان روشنفكر و شاگردان نوپاي كلاس  هاي داستان  نويسي نويسندگان مدعي دين  داري و هر دو دسته از بزرگترهاي خود، كوچكتر و بي  مايه  تر.آل احمد را از داخل ويژه  نامه  ها و سخنراني ها و بزرگداشت  ها نمي  توان يافت، از خاطره  گويي  هاي دوست و دشمن و حتي از سخنان شمس آل احمد برادرش و سيمين دانشور همسرش هم. سيدجلال آل احمد بيش از همه توي كتاب  هايش نشسته و مثل همان روزها كه بود و حرف مي  زد و سفر مي  رفت و مي  نوشت و درس مي  داد، هست و حرف مي  زند و سفر مي  رود و مي  نويسد و درس مي  دهد. خواندن يك دوره آثار آل احمد، بسيار آسان  تر از دوره كردن آثار بسياري از نويسندگان ديگر است. چيزهايي كه آل احمد توي قصه  هايش ياد مي  دهد، تنها ادبيات و فرهنگ نيست؛ راه و رسم زندگي را هم از همين قصه  ها مي  توان آموخت. دلزدگي جلال از طبقه روشنفكر مدعي و موجودات متظاهر به دين  داري سطحي و بي  پايه در داستان  هايش شايد به يك اندازه است و چه بانمك است كه هر دو دسته، بر سر زدن و پوشاندن هنرهاي كم  نظير او با هم توافق كرده  اند.در ميان روشنفكران، كساني هستند كه او را به خاطر آنكه پدرش روحاني مشهوري بود و به اين سبب كه به سفر حج رفت و از آن رو كه به ملاقات امام خميني (ره) مشتاق بود و رفت، هنوز از خود نمي  دانند و طردش مي  كنند و در ميان متظاهرهاي مذهبي، كساني كه چون صورتش را مي  تراشيد و به اين علت كه رياكاري پيشه نمي  كرد، عيب و كوتاهي خود را به صداي بلند به همگان مي  گفت، تكفير مي  كنند و كتاب  هايش را با تندي از دست بچه  هاي مذهبي مي  گيرند.جلال زود مرد. هنوز وقتش نشده بود و عدد سنش هنوز چند سالي تا 50 داشت و لابد شنيده  ايد كه علت مرگش، مرگ طبيعي اعلام شد و ساواك كه جنازه  اش را از شمال به شهرري مي  آورد، اجازه كالبدشكافي يا حتي توقف كوتاه به همراهانش نداد.
جلال آل احمد سال  ها بعد از مرگش، دوستان فراواني دارد و دشمنان اندكي. دوستان فراوان جلال، او را دوست دارند و كتاب  هايش را بارها و بارها مي  خوانند و چيزهاي دوباره از او ياد مي  گيرند و دشمنانش، به هر بهانه  اي از تريبون  هايي كه در اختيار دارند، مي خواهند خاك به صورت جلال بپاشند و مي  كوشند نامش را در تاريخ ادبيات ايران كم رنگ كنند.

يادداشت اول
ديوار فروريخته يك زندگي
رسالت بوذري
من صبح روزي به دنيا آمدم كه خورشيد نور نداشت
بيلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تن زغال نمره 9 بار زدم
رئيس ريزه ام گفت: ها ماشالاه، خوشم آمد
تو شانزده تن بار مي زني و به جايش آنچه داري
اينكه يك روز پيرتري و تا خرخره در قرض فرو رفته تر
آهاي پطرس مقدس! دور روح ما خيط بكش
كه ما روحمان را به انبار كمپاني سپرده ايم
غربزدگي سيدجلال آل احمد
***
جلال را مي ستايم؛ نه از آن رو كه به شيوه سارتر بنيانگذار روشنفكري نوين در ايران بود و نه از آن رو كه ورودي به همه حوزه ها داشت؛ از سياست تا فرهنگ، از فلسفه تا شعر، از نقاشي تا رمان. نه از آن رو كه بسياري از نويسنده هاي اين سال ها تحت تاثير او و نثر او و حرف هايي كه گفت و چيزهايي كه نوشت بسيار گفته و نگاشته اند.
نه از آن روز كه غربزدگي نوشت و از در خدمت وخيانت روشنفكران گفت. جلال را مي ستايم نه به خاطر حشر و نشرش با آدم هاي مختلف كه بعدها به او بد و بيراه گفتند و او را از ميانه جمعشان راندند. جلال را مي ستايم، نه به خاطر حرف هاي دوستان دو آتشه اين سال ها كه خودرا يك آب شسته تر از بقيه مي دانند و بازگشت جلال آل احمد به اسلام را يك بازگشت نسبي نه تام و تمام- مي دانند(!) و مي گويند: درد او نه درد بي ديني مردم و ضعف ايمان و اخلاق اسلامي در ميان آنان، كه غلبه غربزدگي، آن هم عمدتا بر شئون فرهنگي و اجتماعي و سياسي و اقتصادي - و نه فلسفي- كشور بود ؛ آدم هايي كه گويا اصلا از غربزدگي چيزي سردرنياورده اند.
اما جلال را مي ستايم به خاطر ستيزندگي اش و به خاطر جسارت و شهامت و گزندگي قلمش؛ قلمي كه البته گاه از نفس مي افتاد و گاه بي محابا حمله مي كرد. جلال را مي ستايم به خاطر آنكه ما ميراث داران با واسطه و بي واسطه اش- در اين سال ها و پيش و پس از آن از او گونه اي مرگ آگاهي آموختيم و از او درس ها گرفتيم.
***
ديوار كه فرو ريخت، مرده خورها خبر مي شوند .
اين قول خود جلال است. حالا كه سال هاست ديوار زندگي سيدجلال آل احمد فرو ريخته، مرده خورهاي بسياري خبر كه هيچ، به صف ايستاده و همچنان جنازه جلال را بر سر دست گرفته اند، بي آنكه نسبتي با او داشته باشند. به بهانه روز تولد جلال، مي خواستم بگويم كه بر تارك نويسندگان چند دهه اخير، او همچنان مي درخشد، نه به خاطر بازي هاي روشنفكرانه و قيل وقال هاي دور و برش، و نه به خاطر هيچ چيز ديگر، بلكه به خاطر جسارت و مردانگي اش، به خاطر حريتش، به خاطر خسي در ميقاتش و نه به خاطر هيچ چيز ديگر. تاكيد مي كنم؛ نه به خاطر هيچ چيز ديگر.

براي گورش سنگ مي خواست
ليلي نيكونظر
سنگي بر گوري جزو آثار مهجور جلال آل احمد است. با يك سرچرخاندن اجمالي و يك سرشماري احتمالي، ماجرا دستمان مي آيد كه البته آن هم دلايل خاص خود را دارد، چه بسا سنگي بر گوري در بساط دستفروش ها هم چندان يافتني نباشد، اما كساني كه كتاب را خوانده اند از اين كتاب جلال به برداشت هاي متفاوت از او رسيده اند. جلال آل احمد در سنگي بر گوري به آن دسته از خفايا و زواياي ذهنش و آن رشته از مخفي ترين اعتقاداتي نقب مي زند كه از اطوارهاي يك روشنفكر به دور است يا حداقل از تصوير غالب از روشنفكر بيرون.
جلال از يك بحران آرام و مداوم زندگي اش با سيمين دانشور مي گويد؛ از سايه سنگيني كه براي مدتي طولاني و شايد تا هميشه زندگي اش، سر از ارتباط زناشويي اش با سيمين برنمي دارد.
از عقيمي مي گويد و در تمام خطوطي كه از تمناي امتداد نسل و تناسل مي نويسد آن بخشي از پرسوناژ يك روشنفكر را به تصوير مي گذارد كه بدوي و رايج است. او تبديل به مردي ساده و پيش پاافتاده مي شود كه رنج مي كشد و براي رها شدن از چنبره تنگ ضعفش تا دوا و درمان خاله خانباجي هاي فاميل پيش مي رود و تا تهوع نطفه تخم مرغ خام جلو مي آيد.
سنگي بر گوري جلال اقرارنامه اي ست كه در آن مي گويد: من اينم؛ مثل هر آدم ديگري دلم مي خواهد بچه داشته باشم . او ديگر آن روشنفكر متفكري نيست كه ذهنش فقط غرق در خدمت و خيانت روشنفكران باشد، او يك آدم معمولي ست كه غريزه دارد و به غريزه اش فكر مي كند و حس هاي پيش پا افتاده و بدوي اش مدام مي پيچد و دست و پايش را مي بندد.
حرف او چيست؟ مي خواهد بگويد من هم هر چه باشم- و هر قدر زندگي ام بافته به نثر و دانش باشد - موجود ساده اي هستم كه از قبر بدون سنگ وحشت دارم يا او بدون آنكه بداند به ماهيت جهان سومي روشنفكري اش اعتراف كرده است؟ يا شايد هم به قول سيمين دانشور او در اين كتاب فقط حرف دلش را زده است ؟ كه اگر اين چنين باشد در كنار نقطه هاي سياه اين قصه شهامت نويسنده اش ستودني ست. اينها مي تواند تمام آن برداشت هاي مختلف باشد كه خواننده در تمام مدت خواندن كتاب به آن مي رسد و از آن دور مي شود.
كتاب ها و قصه هاي جلال پوشاننده گورش شدند و عامل تناسل و بقايش و اين شايد همان چيزي باشد كه نويسنده مي بايست با احتمال آن از پس غريزه اي كه او را وادار به اجابت از خرافه مي كرد بربيايد، شايد. ممكن است حرف بعضي ها پس از خواندن سنگي بر گوري همين باشد.

يادداشت دوم
مردي از اين خاك
ابراهيم اسماعيلي اراضي
شايد درست يادم نباشد كه چرا آن نوجوان 12-10 ساله آن روز بازگشت از شوروي را انتخاب كرد. حكايت من خردسال يا نوجوان و جلال از اين كتاب شروع شد. آنموقع را يادم نيست كه چرا جلال؟ ولي حالا كه خوب به پشت سرم نگاه مي كنم، به خودم و آدم هايي كه ديده ام شايد جرات كنم كه بگويم، خوب مي توانم بفهمم چرا او.
حكايت اين است كه سال هاي سال است يا بهتر بگويم سالياني ست كه سياه و سفيدهاي اين بوم دوست داشتني كه به هر تقدير وطن ماست سعي كرده اند با خط قرمزي از يكديگر جدا بمانند؛ خطي كه اگر از آن گذشتي، ديگر نه سفيد هستي، نه سياه، و خاكستري هم كه به زعم همه آن همه نمي تواند معنايي داشته باشد. انگار يا بايد اين طرف رودخانه باشي يا آن طرف وگرنه در گرداب جريان هاي چرخان رودخانه به زير كشيده خواهي شد.
البته در روزهايي كه تازه به عرصه مي رسيم و پزها و ادها و اطوارهاي تازه و نو را مي بينيم، هر كدام از ما ممكن است به اين فكر بيفتيم كه اي واي، چقدر از فضاي روز عقب مانده ايم و تلاش كنيم كه هرچه زودتر به قول معروف قد علم كنيم، ولي به همين راحتي به اين نتيجه خواهي رسيد كه آدم ها در دسته هايشان تعريف مي شوند. به اين نتيجه مي رسي كه اگر كسي براي سركشي و نام خواهي دار و دسته نداشته باشد، ول معطل است. اينجا تا بوده حكايت اين طرف بام و آن طرف بام ترسناك ترين كابوسي بوده كه مي توان متصور شد. اگر خواستي خودت باشي و آن وسط ها و اگر آنقدر نبودي كه باشي، همان وسط له مي شوي. جالب اينكه تا وقتي تو نيستي، كسي كاري به كسي ندارد؛ يك دسته اين طرف و يك دسته آن طرف. گاهي يكي از اينها به آن طرفي ها يك متلك مي اندازد و زماني يكي از آن ور بامي ها تمام سعي اش را مي كند كه خود و جريانش را توجيه كند. اگر اهل دسته اي باشي كه مثلا از گل سرخ خوششان مي آيد، حق نداري مثلا به كبوتر   هم فكر كني، به همين راحتي و به همين سختي.
و انگار جلال يكي از اولين تجربه هاي اين حكايت هميشگي در آغازين روزهاي عصر تجدد و تجديد حيات ادبي و فرهنگي اين سرزمين بوده؛ كسي كه بعد از رفتن، جرات بازگشت به خودش مي دهد. بازگشت از آرمانشهري كه گروهي تنها به هواي آن، عمري را مدهوش سر كردند و سرآخر هم يا در دهشت فروخفتند يا هر چه خواستند پلك بازكنند، كسي گفت: چشم هايت را بسته نگه دار، شايد ادامه اين خواب خوش را هم ببيني و... بستند .
عده اي ديگر به جهت اينكه بازگشت   در راستايي بود كه آنها رفته بودند، دلخوش شدند كه شيفته ديگري مي آيد ، اما آنها هم با تهافت ي مواجه شدند كه نامش به غربزدگي تغيير يافته بود و آنها هم باز به قول معروف از رو بستند و همه اين قول هاي معروف حتما به اين دليل معروف شده اند كه در اين سامان از اين تنهايي ها و از اين تنهاكشي ها بسيار رخ داده و نسخه ديگري هم انديشيده يا نوشته نشده است.
او به رنگ سرزمينش مي انديشد؛ رنگي كه حتي خاكستري نيست، چرا كه خاكستري مي تواند رنگ خيلي از آنهايي باشد كه بازهم به قول معروف يك پايشان را اين طرف جوي گذاشته اند و پاي ديگر را آن طرف.
او با مردم اين سرزمين خو كرد؛ با مدير مدرسه ها كه شايد بتواند درس ديگري پايه گذاري كند و طرح ديگري اندازد و با سه تار ها كه شايد نغمه ديگري برفرازد. او پابه پاي زندگان همين خاك تا آنجايي رفت كه مي توانست
خسي در ميقات باشد.
و هميشه آنكه راهي را مي رود كه پيش از آن آنقدر
پرآمد و رفت نبوده كه در آن منزلگاهي ساخته شود و خط عبوري مشخص باشد، هميشه بايد همين قدر و حتي بيشتر آزمون وخطا كند؛ آزمون و خطايي كه به هر گونه باشد، برتري هاي زيادي بر نشخوار جويده هاي ديگراني دارد كه خودشان نيز ديگر ذائقه خود را از ياد برده اند. به قول سعدي: به راه باديه رفتن به از نشستن باطل‎/ كه گر مراد نيابم،  به قدر وسع بكوشم و چه بهتر كه اين وادي بعد از سرگرداني به جايي راه باز كند.
او، هر چه بود، اينجايي بود، اگر چه شايد بيشتر از خيلي از غريبه ها غربت كشيده باشد و دل خوش كرده باشد به نگاه هايي به دوردست از بين پلك هايي كه تنگ شده اند و لب گشوده باشد به شيرين خنده اي كه انگار ثمره همه خستگي هاي اوست؛ نگاه و خنده اي تا هميشه.

ايرانشهر
تهرانشهر
دخل و خرج
علمي
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  دخل و خرج  |  علمي  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |