شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۵۹
داستان 16ميليون پولي كه به صاحبش برگشت
چه كسي بود، صدا زد...
گيتي عابدي
006270.jpg
عكس: ساغر اميرعظيمي
تفاوت از زمين تا آسمان
من بر حسب اعتقاد و تربيت خانوادگي ام ترجيح دادم كه اين كار را انجام دهم . به خاطر يك درجه ترفيعي كه گرفته بود، به او تبريك گفتم و در دل آرزو كردم كه اين مقدمه اي باشد براي موفقيت ها بعدي اش، چون به نظرم لياقتش بيش از اينهاست.

زير كوهي از مشكلات داري له مي شوي. هر كاري كه مي كني خرجت با دخلت يكي نمي شود. هميشه هشتت گرو نه است. خيلي هم كار مي كني؛ از صبح خروس خوان تا بوق شب، اما با اين حقوق كمي كه مي گيري هميشه يك جاي زندگي ات بايد لنگ بزند. به خاطر حقوق كم هم نمي تواني اعتراض كني، چون بلافاصله يكي از هزاران بيكاري كه در جامعه سردرگم هستند را جايگزينت مي كنند. پس شايد كاچي بهتر از هيچي باشد، اما سرپرستي يك خانواده را به عهده داري. از وقتي كه پدرت از كار افتاده شده، خرج افراد خانواده افتاده روي دوش تو و از آن طرف هم دلت جايي گير كرده، اما نمي تواني دستش را بگيري و برويد زير يك سقف؛ براي شروع يك زندگي خيلي ساده هم بايد مقداري پول داشته باشي، اما دستت خالي ست.
سرت پايين است و دست ها در جيب هاي پر از خالي ات. تمام مشكلات زندگي ات را از ذهن مي گذراني. ناگهان پا روي يك برگه سفيد مي گذاري؛ نظرت را جلب مي كند. خم مي شوي و برمي داريش. در وجه حامل است. صفرهايش به شش- هفت تا مي رسد؛ عرق سردي روي پيشاني ات مي نشيند. روي جدول كنار خيابان مي نشيني و به فكر فرو مي روي؛ به اين مي انديشي كه با اين پول، زندگي ات از اين رو به آن رو مي شود. با اين مبلغ مي توان مغازه اي تهيه كرد كه از اين به بعد، نوكر و آقاي خودت باشي. شايد ديگر قرار نباشد از صبح تا شب كار كني و آخر هر ماه شندر غاز بگذارند كف دستت. در ضمن مي تواني براي خودت و او سقفي تهيه كني. خيلي خوب است، نه؟ هنگامي كه احساس مي كني همه چيز روبه راه شده، مي آيد سراغت؛ وجدانت را مي گويم. با قيافه اي حق به جانب مي گويي كه اين حق بدبخت و بيچاره اي مثل تو از ثروت ميليوني آدم هايي مثل بچه هاي قندي  ست كه به خاطر پول، عشق پدري را از ياد بردند، اما او يادت مي اندازد كه اگر اين چك را كسي مانند هاشم آقاي متهم گريخت گم كرده باشد، چه؟ او كه از تو هم مفلس تر است. در ضمن مال هر كس مي خواهد باشد، اما براي تو نيست... .
معلوم است كه نمي تواني با خودت كنار بيايي. سر يك دوراهي گير كرده اي كه برايت سرنوشت ساز خواهد بود. كلافه شده اي و نمي داني چه كار كني، نه؟ اما بگذار چيزي به تو بگويم. من كسي را مي شناسم كه وقتي در موقعيت تو قرارگرفت، يك لحظه هم ترديد نكرد، چون خيلي وقت پيش، سنگ ها را با خودش واكنده بود. شايد هنوز پشت لبش سبز نشده بود كه تكليفش را مشخص كرد. ارزش هايش را پيدا كرد، همچنين ضدارزش ها را. از همان اول هم مي دانست چي از دنيا مي خواهد. او با خودش صاف و صادق بود، براي همين تا آن را ديد تصميم گرفت؛ بدون يك لحظه مكث كردن.
قادر افسران يكي از كاركنان ستاد معاينه فني خودرو شعبه نيايش است. با لباس كار، آرام روي مبل نشسته است. آن طرف تر، مردي سراپا سياهپوش، سوئيچش را در دست تكان مي دهد. او 16- 15 ميليون چك را گم كرده بود؛ گويي براي معاينه فني خودرو رفته بود آنجا. كارت و يكسري مدارك ماشين را به صندوق داد و ماشين را داخل محوطه برد. تنها به ترمز دستي ايراد وارد شد. بي خبر از اينكه دو فقره چك در محوطه افتاده، محل را ترك كرد. عصر، هنگامي كه مي خواست آنها را به كسي بدهد متوجه مفقودشدن شان شد. مبلغ، بالا بود وچك هم سيبا؛ نگران كننده بود. بلافاصله به صاحب چك ها زنگ زد و موضوع را بازگو كرد. صبح فرداي آن روز، اول وقت به بانك مراجعه كردند تا جلو چك را بگيرند، اما مسئولان بانك خبر خوشحال كننده اي به آنها دادند. چك ها پيدا شده بود؛ از طرف ستاد معاينه فني خبر داده بودند. افسران بقيه ماجرا را اينگونه توضيح مي دهد: داخل محوطه، روي زمين افتاده بود. اول معلوم نبود كه چك است، اما وقتي كه برداشتم، متوجه شدم. رقم بالايي هم داشت،  سريعا آن را به رئيس اداره مان تحويل دادم .
دلم مي خواست از آن لحظه اي كه چك ها را ديد، بدانم. چقدر طول كشيد تا با خودش كنار بيايد كه آنها را تحويل دهد؟ مبلغ زياد بود و او هم مانند هر جوان ديگر با دستي خالي در برابر يك دنيا آرزو بود. پس به طور حتم كمي وسوسه شده است، اما جوابم منفي بود. صدايش بسيار قاطع بود. من تا به حال ساعت، كارت ماشين و... پيدا كرده ام و براي من با 16-15 ميليون پول هم فرقي نمي كند. اتفاقا عده اي هم به من گفتند كه چرا اين كار را كرده ام .
من كه ضربه فني شده بودم به طرف كمالي – صاحب چك ها- برگشتم و پرسيدم كه اگر كسي به جز افسران، چك ها را پيدا كرده بود و نداي درونش در خواب زمستاني بود، چه اتفاقي مي افتاد؟ مكثي كرد و گفت: در آن صورت مراحل قانوني بايد طي مي شد و به مراتب كار سخت تر، اما سوءاستفاده از چك، چندان ممكن نبود، چون ما اول به بانك رفته بوديم و در ضمن بانك براي پرداخت اين وجه، كارت شناسايي معتبر مي خواست . يادش انداختم كه كارمند جوان مي توانست چك ها را بفروشد و اين روزها هم بالاي اينها خوب پول مي دهند. حرفم را تاييد كرد و يك نكته هم خودش يادآور شد. اگر آن شب متوجه نمي شدم، اول وقت به بانك نمي رفتم و چه بسا چك ها پاس مي شد .
از آنجايي كه عادت ندارم بازنده از ميدان خارج شوم، پرسيدم كه اگر مبلغ چك ها كمتر يا بيشتر بود بازهم آنها را تحويل مي داد؟ به اين وسيله مي خواستم گل تساوي را بزنم، اما او ضدحمله زد و حساب كار را دو بر صفر كرد! بهترين خانه و ماشين را هم داشته باشم، اما اگر از راه حرام به دست آمده باشد، به دلم نمي چسبد. به خاطر گزارش شما، اين حرف ها را نمي زنم. از اول بچگي، پدر و مادرم از ورود پول حرام به خانه ممانعت مي كردند .
اعتقاد دارم كه آدم چوب حرام خوري را دير يا زود مي خورد. بعضي ها اين دنيا مي خورند و بعضي ها آن دنيا. هرچند ميليون بود، برايم فرقي نمي كرد. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه چهارسال است اينجا با صداقت كار مي كنم و وظيفه خودم دانستم كه آنها را به رئيس ستاد بدهم . نمي دانم چرا، اما اين دفعه باورم شد كه او يك ثانيه هم وسوسه نشده بود. پيدا بود سر سفره پدر و مادري بزرگ شده است كه او را با عرق جبين بزرگ كرده و اهميت حلال و حرام را برايش روشن كرده اند. اما پاداش كه ربطي به اين مسائل ندارد. به هرحال كار بزرگي انجام داده و ارزش كارش بيش از اين حرف هاست. به او گفتم كه انتظار چقدر پاداش را داشت؟ گفت: شادي ايشان از پاداش هم براي من بهتر بود. من حتي انتظار وام هم نداشتم، اما ايشان آقايي كردند و دادند. بعضي ها يك تشكر خشك و خالي هم نمي كنند . شنيده بودم كه صاحب چك ها با يك صندوق قرض الحسنه همكاري مي كند، اما وام دادن به عنوان پاداش را نه. عجب پاداش جالبي! بعد از مدتي بايد آن را پس بدهي! البته افسران پاداش اصلي را از كس ديگري خواهد گرفت. در حال و هواي خودم بودم كه كمالي از نحوه تشكرش گفت. بعد از گرفتن چك، با جعبه شيريني به آنجا رفتم. مسئول آن شعبه هم به همه كاركنان گفت كه كارشان را تعطيل كنند و همه را جمع كرد. سپس از تمام آنها تشكر كرد و گفت كه نمونه هستند. من هم به عنوان تشكر شش عدد وام 400هزارتوماني به كاركنان آنجا دادم .
نه پول را خواست ونه پاداش را اين ديگر كيست؟ در زماني كه ارزش انسان ها را با اسكناس مي سنجند، اين يكي، ماديات را تحقير كرد. انگار روي يك ثروت عظيمي خوابيده است كه هرچقدر هم كاغذهاي سبز و آبي نشانش بدهي، برايش فرقي نمي كند. او داراتر از اين حرف هاست. البته جنس ثروت او با مال بعضي از ما فرق مي كند. دارايي هاي ما فاني ست، سر يك حادثه مي تواند نيست و نابود شود، اگر هم خيلي خوب مواظبشان باشيم، بالاخره توي آن يك وجب جايي كه همه ما يك روز مي خوابيم جا نمي شود. پس در هر حال يك روزي مي رسد كه از پادشا هي به گدايي مي رسيم. اما قضيه او فرق مي كند. ثروت افسران جوان ايمان و اعتقاد اوست. در همه انسان ها يك چنين چيزي وجود دارد، اما درجه خلوصش فرق مي كند. فكر كنم مال او 24 عيار باشد، چون در غير اين صورت، لحظه اي پيدا مي شد كه ترديد كرده باشد، اما گشتم و هيچ نديدم. ايمان افسران بسيار بالاست. اين قبول، اما چگونه توانست چنين روحش را صيقل دهد؟ شايد تربيت والدينش كه خود بسيار اشاره كرده بود، باعث شد او ذهني معنوي داشته باشد. اما به نظر من چيز ديگري هم بايد دخيل بوده باشد. احساس مي كنم جايي علاوه بر كانون خانواده بايد او را پرورش داده باشد. در همين ميان بود كه يادم آمد او يك ورزشكار است. شنيده بودم كه مربي كاراته است. او يك ورزشكار با نقش پهلواني ست كه پا در راه كساني چون جهان پهلوان تختي يا پورياي ولي گذاشته است. بدون شك، ورزش، سهم بزرگي در پرورش او داشته است. افسران هم، حرف من را تاييد مي كند و مي گويد: ورزش، آدم را متواضع مي كند. بويژه ورزش هاي رزمي . هرمربي در كنار اينكه وظيفه دارد تكنيك هاي ورزش مورد نظر را بخوبي به شاگردانش ياد دهد، بايد به آنها بياموزد كه به خاطر خود ورزش، تمرين كنند. بايد به آنها خاطر نشان كند، ورزشكار بودن يعني پهلوان بودن، يعني تختي بودن. حرف هايم را تمام و كمال قبول داشت و اضافه كرد: چه بخواهيم، چه نخواهيم، شاگردان از ما الگوبرداري مي كنند. مانند من كه از استادم تاثير پذيرفتم .

راپورت خبرنگار
... تا جان به لب برسد
پويا مهرآيين- بوووق ... بوووق ... بوق بوق... و حكايت همچنان باقي ست. مرد جوان چند قدم آن طرف تر مي رود، ولي بعد از چند لحظه راننده در حالي كه آنچنان گردن كشيده كه صورتش تا نزديك در سمت شاگرد رسيده، باز هم جلو پاي مرد مي ايستد و بوق مي زند و مسير او را مي پرسد و تنها كسي كه در اين ماجرا مجبور است، همه چيز را تحمل كند، همين مرد جوان قصه ماست. سرش را پايين مي اندازد و شروع به قدم زدن به سمت ديگر خيابان مي كند، بلكه از شر بوق هاي راننده خلاص شود. هر چند قدم يك بار يكي از راننده هاي خطي كه در ايستگاه  هستند، درست مثل كساني كه براي دعوا به سراغ كسي مي روند، توي سينه اش مي آيند و مي پرسند: آقا تاكسي؟ ... تاكسي آقا...؟ تاكسي؟... و باز هم همين حكايت ادامه دارد و مرد قصه ما وامانده كه چطور به اين همه آدم توضيح بدهد كه منتظر يكي از دوستانش است كه قرار است با خودرواش بيايد و او را سوار كند.
راستي حسابش را بكنيد. مرد جوان با خودش مي گويد: چرا راننده ها فكر مي كنند ممكن است كسي بخواهد جايي برود و در حالي كه سرويس آن نقطه از شهر ايستاده، سوار نشود. مگر نه اين است كه هر كدام از ما دوست داريم در اسرع وقت به برنامه هايمان برسيم؟
تا آنجايي كه يادم مي آيد اين ماجراي عجيب و غريب بوق از چند سال پيش باب شد، وگرنه تا همان سال ها هر راننده اي كه قصد سوار كردن مسافر داشت، از دور نگاهي كه مي انداخت، متوجه مي شد كه طرف مسافر است يا نه و درنهايت هم اينكه جلو پاي مسافر قدري سرعت خودرو را كم مي كرد و مسافر مسير مورد نظرش را مي گفت و اگر با مسير راننده يكي بود، سوار مي شد. حكايت همين قدر ساده بود، ولي كم كم ماجرا شكل ديگري به خود گرفت. چرا؟ عرض مي كنم. شايد دليل اين معضل خيلي هم محكم و مبرهن نباشد، ولي بوق   ها از وقتي در جوامع شهري ما بلندتر شدند كه هر كس خودرو شخصي خودش را تاكسي فرض كرد و خيلي ها به هواي شغل دوم يا به تفنن رفع بيكاري، شدند مسافركش يا مسافربر. اين ماجرا باعث ايجاد نوعي تراكم كاذب در تعداد خودروهاي عمومي شد و اين تراكم كاذب،  نوعي تراكم كاذب تر پديد آورد؛ يعني اينكه راننده ها سعي كردند از هر وسيله اي براي جذب مسافران بيشتر بهره بگيرند. از سوي ديگر فرهنگ نه چندان فرهنگي خبر كردن اين و آن  با بوق  ماشين و بوق زدن به جاي زنگ زدن و ... نيز به اين دسته از رانندگان كمك كرد كه از اين روش سرسام آور استفاده كنند و گفتم كه ... حكايت همچنان باقي ست. يكي از عمده ترين فرساينده هاي رواني شهروندان در شهرهاي بزرگ ايران، همين بوق هايي ست كه با شكل هاي گوناگون و در دستگاه ها و گوشه هاي مختلف نه چندان موسيقايي به صدا در مي آيند تا جان همه به لب برسد. گاهي راپورتچي به اين نتيجه مي رسد كه بايد در جواب بوق هاي بي جهت راننده ها فرياد بزند، ولي بلافاصله متوجه مي شود كه نام اين كار چيزي جز ديوانگي نيست، در حالي كه انگار قرار نيست هيچ كس به اين نكته فكر كند كه آيا بوق زدن بي جهت كار عاقلانه اي هست يا نه!

شهر آرا
ايرانشهر
جهانشهر
دخل و خرج
علمي
فرهنگ
مهمانشهر
|  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  علمي  |  فرهنگ  |  شهر آرا  |  مهمانشهر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |