عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
آزاده بهشتي
نشسته بود كنار ديوار، با ساك ورزشي اش و دست ها را دور پاهايش حلقه كرده بود و بين هياهوي چند نفر كه آن طرف تر در صف كوتاهي ايستاده بودند، سر را در گريبان فرو برده و چرت مي زد. نشستنش بيشتر شبيه كز كردن بود. هر چند دقيقه لرزشي به اندامش مي افتاد، سر را بلند مي كرد و دوباره در خود فرو مي رفت و بي اعتنا به هياهويي كه دور و برش در جريان بود، فكر مي كرد؛ نقطه فكرش در بي نهايت قفل شده بود و موضوع فكرش در هيچ موج مي زد. اين را بعدها كه به درون اتاق كوچك و گرم راه يافت در پرس وجوهاي يك مرد تنومند كه كمكش كرد تا راه برود گفت و ما هم شنيديم. در همان گفت وگو بود كه وقتي مرد به طنز گفت ورزشكاري؟ به جان جفت بچه اش قسم خورد كه كشتي مي گرفته و حالا... .
مابين چرت زدن هايش بيرون اتاق وقتي به ديوار تكيه كرده و چمباتمه زده بود، با فرياد شادي گروهي ديگر كه در مقابلش درون تشت هاي پلاستيكي رخت مي شستند، از هيچستان فكرش بيرون پريد. همان موقع بود كه تصميم گرفت چند قدم راه برود تا گرم شود، اما لرزش پاهايش تواني براي حركت نمي گذاشت. با كمك دو نفر از همان ها كه رخت مي شستند و با وساطت يكي - دو نفر ديگر كه در صف ايستاده بودند به اتاق راهش دادند. وقتي ميان لرزش هايش خود را به بخاري كوچك اتاق رساند تا گرم شود، كلمات بريده بريده از بين لبانش با چرق چرق بر هم خوردن دندان هايش بيرون جهيد و حكايت تكراري افرادي را گفت كه در آنجا لانه كرده بودند.
چشم هايش - دو نقطه براق سياه، ميان چين و چروك هاي صورتش - تنها چيزهايي بودند كه جواني
سي و چند ساله خود را حفظ كرده و همچنان مي درخشيدند. مرد هم سن و سالش كه به طنز، او را ورزشكار خطاب كرده بود، چند سئوال ديگر از او پرسيد و رفت. حالا به كمد درون اتاق تكيه كرده و به بخاري گازي چسبيده بود. غرق در افكارش بود و صداي پچ پچ هايي را كه در گوش ما نجوا مي كرد نمي شنيد. فيلم بازي مي كند . عملش سنگين تر از اين حرف هاست و... . نقطه نگاهم با نگاهش در گرماگرم تاريكي بيرون گم شد. عرق به پيشاني ام دويد و از اتاق بيرون رفتم تا چشم پرسشگرش را در چشمم نيندازد و ناتواني ام در جواب هايي كه نداشتم را نبيند.
نه رهگذري، نه چراغي؛ نقطه سكوت
جنوبي ترين نقطه تهران غرق در سكوت است. كافي است دم دمه هاي غروب يا ساعت هاي اول شب كمي حوصله به خرج دهي و چند قدم دورتر از خانه ات راه بروي تا تو هم به اين سكوت برسي. وقتي مي گويم چند قدم از خانه دورتر يعني يك مسير سوار مترو شوي و
۸-7 ايستگاه بروي؛ از ترمينال جنوب تا سر خيابان شهيدرجايي را پياده بروي و از سر خيابان تا نزديك اتوبان آزادگان يك تاكسي بگيري تا برسي به آنجا. نقطه صفر، نقطه جنوبي يا هر چه كه مي خواهي نامش را بگذار؛ من اسمش را گذاشتم نقطه سكوت.
خيابان تاريك است و تك و توك نور كم رنگ مغازه ها به چشم مي رسد. بعد از كمي معطلي، راننده سوارمان مي كند و مي توانيم خوشحال باشيم كه در آن سرما بالاخره جاي گرمي پيدا كرده ايم، اما اين خوشحالي كوتاه است؛ از ترافيك خبري نيست و چند دقيقه بعد نرسيده به چهارراه چهارم، ايست راننده خبر از رسيدن به مقصد مي دهد. پياده مي شويم؛ نه رهگذري، نه نور چراغ و نه مغازه اي تا مسير را از او بپرسيم. از پل هوايي رد مي شويم. عكاس به در چوبي حوزه علميه اي مي زند و پيرمردي افتان افتان از لاي در ظاهر مي شود؛ او هم مسير را نمي داند. 200 متر بالاتر رهگذري از دور پيدا مي شود و سكوت، تنها پاسخي است براي ما كه راه را گم كرده ايم. از عرض اتوبان رد مي شويم و پياده رو را به سمت شمال پيش مي گيريم. جلو در آهني بزرگ، مردي ايستاده و گوني را روي پشتش جابه جا مي كند. عكاس با دست آرام به شانه اش مي زند؛ كمي كج مي شود و ما بي توجه به نشانه واضحي كه راه را نشانمان مي دهد از كنارش رد مي شويم.
بين دو چهاراه بالا و پايين مي شويم و پرس وجوهايمان بي نتيجه است. براي سومين بار كه راه جنوبي پياده رو را پيش مي گيريم روي يك لنگه در آهني بزرگ نوشته سراي و زنديان نوشته اي روي آن لنگه ديگر در است كه به سمت داخل باز شده است.
سراي زنديان، پشت نقطه سكوت
در آهني تا نيمه باز است. سر خم مي كنم و نگاهي به داخل مي اندازم. دو رديف ساختمان در راستاي هم قرار گرفته است؛ يكي تاريك و متروك و ديگري پر نور و زنده. اتاقك نگهباني خالي است و به ناچار بدون اجازه وارد مي شويم. از دور، هياهو نشانه هاي زندگي و حيات- به گوش مي رسد و جلوتر كه مي رويم هيكل هاي خميده شان پررنگ تر مي شود.
مي خواهم به خميدگي پشتشان اعتماد كنم و سن و سالشان را حدس بزنم كه نيم رخ يكي از آنها منصرفم مي كند. تناقض بين چهره و هيكل ها مانند سكوت بيرون و سر و صداي درون شگفت زده مان مي كند.
از مقابل صف كه رد مي شويم، نگاه ها سنگين تر مي شود؛ انتظار ندارند تا ما هم مانند آنها در صف بايستيم. انتظارشان چيز گنگ و مبهمي است كه در سرما جا مي ماند مثل... .
از در كوچك وارد مي شويم. مقابلمان دو ميز چوبي است و سه مرد جوان؛ همان هايي كه بعدها مي فهميم مسئول پذيرش مركز هستند. سمت راست سالن بزرگي وجود دارد. زير چشمي تخت هاي دو طبقه با پتوهاي رنگارنگ را وارسي مي كنم؛ گرما زير پوستم مي دود و يخم باز مي شود. در فكر چشم هايي هستم كه خيره نگاهم مي كند كه صدايي فكر را از من دور مي كند. پشت ميزها پله هايي آهني با شيب تند قرار دارد و بالاي پله ها دو مرد كه يكي از آنها مسئول اجرايي سرا است از پنجره ما را به بالا هدايت مي كند. بالاي چند پله اتاقكي با سقفي كوتاه هست و حدود 10 تخت. از پله ها كه بالا مي رويم هواي مطبوع اتاق به صورتمان مي خورد. از آن بالا كل سالن زير نظر مسئول اجرايي است و انتخابش براي بودن در آن اتاق كاملا معلوم. هر چند او به همراه گروهش هر شب از ساعت 9 به بعد تا نيمه هاي شب در خيابان ها گشت مي زنند و بي خانمان هاي به جا مانده را به مراكز مختلف و از جمله سراي زنديان مي فرستند تا در سرما نمانند.
230 نفر به ياد ماندني
تعدادشان هنوز به عدد 230 كه ظرفيت پذيرش سراي زنديان است نرسيده. اين را از تعداد تخت هاي خالي و صف بيرون سالن مي توان حدس زد. عقربه ها براي رسيدن به ساعت 9 عجله مي كنند و شاكرين براي توضيح دادن در مورد مركز.
بيشتر صحبت هاي اوليه اش حول موضوع جمع آوري كارتن خواب هايي كه در گوشه و كنار شهر پراكنده اند مي چرخد. مي گويد: ميني بوس هايي كه در سطح شهر تردد مي كنند وظيفه دارند اين افراد را شناسايي كنند. بعضي جاها در زمان هاي خيزش كه بيشتر شب هاي سرد و باراني است، جاهايي وجود دارد كه كارتن خواب ها به خودي خود متمركز مي شوند كه اين مكان ها هم شناسايي و پاكسازي مي شود .
قبل از اينكه بخواهيم بين افرادي برويم كه در سالن اصلي مستقر شده اند، شاكرين در مورد نحوه پذيرش مراجعان توضيح مي دهد؛ آنها كه پيشكسوت هستند، يك قدم از تازه واردها جلوترند. هر چند اين مركز براي استقرار شبانه است، اما داشتن سابقه استقرار باعث مي شود تا در مراجعات بعدي با گفتن شماره نيازي به پركردن فرم ها نباشد؛ البته در اينجا هم نمي توانند بيشتر از چند شب بمانند و زودتر از آنچه فكر كنند مي روند. از پله ها كه پايين مي آييم پيرمردي رو به روي ميز ايستاده، شماره اش را مي گويد. مددكار در مقابل اسمش تيك مي زند و او وارد مي شود. پشت سرش وارد مي شويم و چهره ها يك به يك پشت هم رديف مي شود؛ جوان، پير، ميانسال. عده اي در رفت و آمد هستند؛ بين جايي كه براي استحمام آنها در نظر گرفته شده است و تخت هايشان كه لوازم شخصي خود را روي آن قرار داده اند. پشت سر عكاس ايستاده ام و با صداي چيليك چيليك شاتر، تصويرهايي را ثبت مي كنيم. در هياهوي
رفت و آمدها و چهره هاي زرد و خسته غرق شده ام كه صداي تازه و جواني وادارم مي كند تا از چهره هاي وارفته كارگران و مسافران در راه مانده و مردهاي پير و جواني كه براي كار به تهران آمده اند، دل بكنم و به سوي او بروم. روي تختي بالاي تخت هاي سالن دراز كشيده، سرش را از بالا دراز كرده و لبخند از آن ويژگي هايي است كه از چهره اش كم نمي شود. دور و بر را نگاهي مي كنم و پله هاي آهني را كه به بالا راه دارد پيدا مي كنم. دو رديف تخت در دو طرف گذاشته شده بود. پسرك با ديدنم روي تخت چهار زانو مي نشيند، سلام را كه مي گويد، معطل پاسخ نمي شود و شروع مي كند: كاش فكري به حال ما بكنند، كاري كه بتوان از آن درآمد بيشتري به دست آورد. با اين يك لقمه بخور و نمير راه به جايي نمي بريم . چهره شاد سرحالش نمي گذاشت تا در آن ساعت شب، خستگي كار روزانه را به رويم بياورم. حداقلش اين بود كه من تمام روز زره به تن و كلاه خود به سر، نيزه به دست نگرفته و نقش يك سرباز را در يك فيلم تاريخي بازي نكرده بودم. سنش به 20 سال مي زد و گونه هاي گل انداخته اش نشان مي داد هنوز رنگ دود به چهره اش ننشسته و سرفه هاي گاه و بي گاهش مي گفت كه هنوز با سرب و منوكسيدكربن غليظ معلق در هوا غريبه است. يك ماه بود كه از شمال به تهران آمده و
با سرد شدن هوا و راه افتادن گرمخانه به آن مركز نقل مكان كرده بود. نزديكي سراي زنديان به محل گرد آوردن او و ديگر افرادي كه هر روز از 5 صبح تا 7 شب در فيلم هاي مختلف نقش سياهي لشكر را بازي مي كردند، دليلي كافي بود براي انتخاب آن مكان ، اما چيزهاي ديگري مثل يك وعده غذاي گرم، جاي خواب و مراقبت پزشكي لزوم ماندن در سراي زنديان را برايش صد در صد مي كرد.
هر چند كه بودن در كنار افرادي كه او تا به حال در زندگي اش نديده بود آزارش مي داد، اما اميدوار بود بتواند پول جمع كند و كسب و كاري به هم بزند. با حرف هايش ياد جمله اي افتادم كه لابه لاي صحبت هاي مسئول اجرايي مركز در گوشم مثل زنگ صدا كرده بود: قرار است يك ميليون وام خوداشتغالي بدهند . و قرار است ، گفته اند و هزار جمله ديگري كه موقوف به امروز و ديروز نبوده و نيست؛ به زماني برمي گردد كه گنگ و مبهم است.
روي تخت كناري پسري 28 و۲۷ ساله نشسته است. دهان كه باز مي كند، لهجه مشهدي اش، چهره آفتاب سوخته و سبزه اش را توجيه مي كند. چونه گير نانوايي است. سرش را به سمت بالا مي گيرد . خدا رو شكر درآمدم خوب است ، اما دخل و خرجم به هم نمي خورد . زمين كشاورزي اش را در مشهد رها كرده و به تهران آمده است تا عصاي دست خانواده پرجمعيت و پدر پيرش باشد. او هم مثل سياهي لشكرها، كارگرهاي ساده و دستفروش هايي كه شب را در سراي زنديان مي گذرانند از بودن در كنار افرادي كه نياز به مراقبت بيشتر داشتند، ناراحت بود.
چيزهايي در كمين است
از سالن بيرون مي آييم. در حياط چند نفر همچنان مشغول چنگ زدن لباس هاي كثيف هستند. ساعت نزديك 10 شب است. اين پا و آن پا مي كنم تا از مركز برويم كه دو مرد با كيف هايي بزرگ از در وارد مي شوند. مسئول اجرايي آرام مي گويد: در هفته دو بار، دو پزشك به مركز سركشي مي كنند تا سلامت جسمي ساكنان تحت نظارت باشد . پزشك كه از مقابلمان مي گذرد و وارد سالن مي شود، دنبالش مي رويم. با ورودش افراد پشت هم رديف مي شوند و دو پزشك پشت يك ميز، بند و بساط طبابت را پهن مي كنند. حرف هاي رئيس كميسيون فرهنگي اجتماعي شوراي شهر تهران در ذهنم رژه مي رود كه چند روز پيش گفته بود 74 كارتن خواب مستقر در مركز نگهداري اسلامشهر به ايدز و هپاتيت مبتلا هستند و نسبت به بلاتكليفي در مورد ارائه خدمات درماني به اين دسته از بي خانمان ها هشدار داده بود.
حالا مي شد به مفهوم نگراني نهفته در ته نگاه شاد و خندان سياهي لشكر جوان و كارگر نانوايي پي برد.
رو سر بنه به بالين
هنوز پزشك درون سالن سراي زنديان است كه ما از ساختمان بيرون مي آييم. صداي مجري راديو پيام كه از شروع برنامه نيمه شب خبر مي داد به گوش مي آمد. از راننده مي خواهم كه به سمت دروازه غار برود. سال گذشته اهالي محل، چادر كارتن خواب ها را در آن قسمت به آتش كشيدند؛ اتفاقي كه يك هفته پيش براي چادر مستقر در ميدان آزادي افتاد كه در آن 92 انسان از ميان شعله هاي آتش نجات يافته و 2 نفر در اين حادثه عمدي جان باختند. ياد حرف هاي وزير رفاه و تامين اجتماعي افتادم كه در پاسخ به خبرنگار فارس در مورد مرگ چند كارتن خواب در روزهاي گذشته گفته بود: در فرانسه هم كارتن خواب ها مي ميرند . او مرگ كارتن خواب ها را دليل كافي ندانسته و خواسته بود تا به صورت احساسي با اين موضوع برخورد نكنيم.
ياد حرف هاي يكي از افراد سراي زنديان افتادم كه مي گفت: نيروي انتظامي مكان هايي كه بي خانمان ها مستقر مي شوند را مي شناسد، اما همكاري نمي كند . هر چند سردار مرتضي طلايي فرمانده نيروي انتظامي تهران بزرگ - مرگ روزانه 15 كارتن خواب در تهران را تكذيب كرد، اما به جرات مي توان گفت اين اتفاق به سادگي خوردن يك ليوان آب در گوشه و كنار تهران اتفاق مي افتد.
فعل هاي قرار است و مي خواهند و گفته اند را كنار جمله سردار مي گذارم كه گفته بود: يگان هاي انتظامي مستقر در شهرداري در حال انجام وظايفشان هستند، اما بايد اين موضوع از طريق سازمان بهزيستي و شهرداري پيگيري شود .
كليد را در قفل در مي چرخانم. چيزي روي پله هاي مغازه آن طرف خيابان جا به جا مي شود و دستي از لاي پتوي كهنه و مندرس بيرون مي افتد. با خودم زمزمه مي كنم: دو سر بنه به بالين ... .