|
|
|
|
|
قهوه چي مهربان ترين كاسب شهرمان بود
زماني كه سينما، راديو و تلويزيون، كتابخانه، باشگاه و پارك نبود، همه راه ها به قهوه خانه ختم مي شد
|
|
عكس: علي اكبر شيرژيان
روح الله مهرپارسا
اي هموطن! روزگاري، بزرگترين و قدرتمندترين كشور دنيا بوديم و بدانيم كه قدرتمند شدن در آن روزگاران كه بحث عدم موازنه تسليحاتي جهت ابرقدرت شدن به شكل امروز مطرح نبود، بدون شك به مردم اين مرز و بوم برمي گشت؛ مردمي كه به جهانيان ثابت كرده بودند صاحب تمدن، انسان دوست، داراي هنر آگاه و خلاق هستند و اين روح تا امروز كه همدرد و مدافع ملل مظلوم و ستمديده جهان هستيم باقي مانده است .
هر يك از مردم اين سرزمين از آغاز شكل گيري شهرها و جوامع، همواره با توجه به توانايي و جوهره وجودي و خلاقيت خود جهت رفع نيازهاي همنوعان، به كار و شغلي مشغول شدند، لذا به تدريج مشاغل شكل گرفت.
در طول بيش از 5 هزار سال تاريخ ايران، جامعه ايراني كه همواره منشا اميد و پويايي بود به عنوان يك قشر متمدن دريافت كه پس از كار و فعاليت روزانه، اوقات فراغت افراد مي بايستي به نوعي پرشود؛ آن هم در محلي كه اكنون قهوه خانه خطابش مي كنيم. اين شغل ريشه در تاريخ اين سرزمين دارد تا جايي كه در دوره صفويه به اوج درخشش خود رسيد و بالاخره در دوره قاجار به عنوان اولين صنف از پيشه وران، داراي تشكل صنفي شد.
قهوه خانه يكي از صنوف مردمي در هر محله و در يك ضلع از مربعي كه نانوايي، قصابي و بقالي ديگر اضلاعش بودند، جايگاه خاص خودش را داشت. البته اين تركيب تا دهه 50 ادامه يافت كه به تدريج در كنار ديگر تحول هاي بنيادين، اين تركيب نيز به هم خورد و در حال حاضر خبري از قهوه خانه با آن حال و هواي تهران قديم وجود خارجي ندارد. پس از انقلاب مراكزي با نام سفره خانه سنتي شكل گرفته اند كه براي عموم جاذبه اي نداشته، زيرا هزينه هاي ورود به اين محل در حدي ست كه يك كارمند يا كارگر با حقوق اندك توانايي پرداخت آن را ندارد. اين محل ها بيشتر مورد توجه مسافران داخلي يا ايرانگردان خارجي ست.
تعدادي محدود از قهوه خانه هاي قديم همچنان به كار خود ادامه مي دهند كه علاوه بر چاي، صبحانه (نيمرو، نان و پنير و كره و مربا) و ظهرها هم ديزي دارند. فرزندان قهوه چي هاي قديمي كه پدرانشان به رحمت خدا رفتند رغبتي به ادامه اين كار نداشته و محل كسب پدر را تبديل به ساندويچي يا چلوكبابي يا آژانس يا سمساري و... كردند.
اگر ادعا كنيم در حال حاضر فقط يك دهم كل قهوه خانه هاي سابق باقي مانده اند و صاحبان آنها به همان قهوه خانه داري ادامه مي دهند، حرفي به گزافه نگفته ايم.
استاد جعفر شهري - مردم شناس معروف - در اين زمينه حرف هايي دارد: قهوه خانه يكي از تفريحگاه هاي مردم تهران بود؛ يعني محلي كه همه گروه ها را به طرف خود كشيده، براي هر دسته اي تفريحات و وسايل سرگرمي مخصوصشان را فراهم مي كرد. در زمان مورد ذكر نه تنها مردم تهران، بلكه جماعات همه شهرها و روستاهاي آن در راحت خيال و آسايش تام و تمام فكري و روحي بوده چيزي جز مشغوليات نمي خواستند و به همين خاطر هم وسايل آن برايشان در انواع سرگرمي و مشغوليات فراهم آمده بود... .
شايد زيادتر از هر كار، شغل قهوه خانه داري رايج بود، چنانچه در شهر 150 هزار نفره تهران (منظور در اوايل پايتختي تهران) 450 قهوه خانه وجود داشت كه البته اين سواي قهوه خانه هاي سرپايي و موقتي و كوچكي است در آمار نيامده بود... .
قهوه خانه ها بر حسب موقعيت اجتماعي صاحبان خود كوچك و بزرگ بودند، لذا وسعت آنها بستگي به معروفيت و اسم و رسم صاحبانشان داشت. به عنوان مثال قهوه خانه هاي متعلق به شهيد طيب حاج رضايي، عباس تكيه، هفت كچلون، ماشاءالله ابرام خان، تقي رمضون يخي و علي پلويي جزو قهوه خانه هاي بزرگ و معروف جنوب شهر در دهه هاي اخير بود كه نقالي همچنان در آن اجرا مي شد و در ماه مبارك رمضان هم ترنابازي جاي ويژه خود را داشت.
در دل قهوه خانه هاي بزرگ چند شغل ديگر نيز ايفاي نقش مي كرد؛ مثل آرايشگري، كفاشي، سيرابي فروشي، نقاشي قهوه خانه اي، به اضافه شمايل كشي و ترسيم صورت افراد كه هر كدام از اين مشاغل هم در گوشه اي از قهوه خانه در حد يك صندلي و ميز كار برقرار بود. اجاره اين مشاغل به صورت هفتگي يا ماهانه به صاحب قهوه خانه پرداخت مي شد.
علاوه بر داش مشدي ها، تعدادي از نايب ها، فراش هاي دولتي زمان قاجار و نظاميان پهلوي اول كه به اعتبار نوكر دولت بودن پشتشان گرم بود و لش ولات هاي محلات جرات پررويي براي آنان نداشتند، جزو صنف قهوه خانه دارها بودند. ناگفته نماند تعداد چشمگيري از قهوه خانه دارها هم از طبقه افراد معمر و خوشنام بودند كه قهوه خانه آنان محل افراد مورد احترام جامعه بود؛ مثل قهوه خانه پنجه باشي زير شمس العماره، قهوه خانه نايب در باغ ايلچي و قهوه خانه فراشباشي در بازارچه قوام الدوله. قديمي ترين قهوه خانه تهران، قهوه خانه چال نام داشت كه محل آن در مولوي، بازار حضرتي (دروازه)، جنب كوچه ارامنه بود. اين قهوه خانه از زمان فتحعلي شاه قاجار دائر شده و تا اواخر سلطنت احمدشاه پابرجا بود. متصديان اين قهوه خانه عباس تجريشي و كل صفر قهوه چي بودند كه در حقيقت وارثان پدران خود به حساب مي آمدند. اين قهوه خانه پاتوق بنا، شيرواني ساز و خرپاكوب واره كش بود و يكي از مهمترين پاتوق هاي قهوه خانه اي به شمار مي رفت، زيرا همه كساني كه در ساخت و ساز بنا بودند به اين قهوه خانه نياز پيدا مي كردند. با اين توضيح كه شخص بنا در آن زمان چند شغله بود؛ يعني تمام امور مربوط به ساخت و ساز نظير گچكاري، كاشي چسباني و سيمانكاري را يك تنه انجام مي داد كه در حال حاضر اين طور نيست!
يكي ديگر از قهوه خانه هاي قديمي تهران كه معروف به رجب تنبل بود، در باغ فردوس مولوي قرار داشت. اين قهوه خانه تا سال 1344 (40 سال پيش) همچنان دائر بود. در اين قهوه خانه علاوه بر نقالي، خيمه شب بازي هم رواج داشت وعصرها هم كه بساط عرضه سيراب و شيردان پهن مي شد.
در تهران قهوه خانه هاي معروف زيادي در گذرها و كوچه ها دائر بود كه بعضي از آنان عبارتند از: قنبر، معير، سنگ تراش ها، آقانوني، كريم آباد و نوروزخان كه از همه معروف تر بود؛ قهوه خانه نوروزخان بعدها با اسم قهوه خانه آينه شهرت يافت. غير از قهوه خانه هاي خيلي معروف تهران، قهوه خانه هاي ديگري هم وجود داشت كه پاتوق و محل تجمع مردم كوچه و بازار بود و در آنجا خاطرات لوطي گري ها و جوانمردي ها و دوستي ها شكل مي گرفت و نقل محفل قهوه خانه نشين ها مي شد. اين قهوه خانه ها كه بايد گذرا از آنها رد شد و تنها به نام و محل آن اكتفا كرد، عبارتند از: قهوه خانه فخرآباد در دروازه شميران، قهوه خانه حسن ناروند در ميدان شاه (قيام)، قهوه خانه شاغلام واقع در بازار امين السلطان، قهوه خانه سيرقراب واقع در خيابان سيروس (مصطفي خميني)، كوچه حمام گلشن، قهوه خانه اكبر سيداسمال در ميدان سيداسماعيل، قهوه خانه حاج علي گوله واقع در بازار نجارها، قهوه خانه اكبر كل محمدعلي جنب موزه آب انبار سابق خيابان سيروس. اين چهار قهوه خانه محل تجمع دستفروش ها بود و در حقيقت بازار مكاره اي براي رد و بدل كردن و خريد و فروش اجناس دست دوم به حساب مي آمد.نمايندگان قهوه چي ها كه در دوران مشروطيت به عنوان پيش قراولان يك صنف قوي و فراگير نقش سازنده اي در بين اصناف آن زمان داشتند در دوران پهلوي دوم تشكيلات صنفي آنان منسجم تر شد و اولين رئيس صنف قهوه خانه داران تهران (به صورت امروزي) مرحوم اسماعيل كريم آبادي انتخاب شد كه بعد از او فرزندش ابراهيم كريم آبادي عهده دار اين مسئوليت شد. قهوه خانه در دوران شكوفايي كاري كه بيشتر به گذشته برمي گردد، از نظر رعايت تقسيم كار داراي نظام خاصي بود؛ البته در حال حاضر اين نظامات ديگر كاربردي ندارد. در گذشته در قهوه خانه هاي بزرگ هركس مسئول يك قسمت از كارهاي جاري مي شد كه آگاهي از آن اثبات كننده اين واقعيت است كه در گردش كار قهوه خانه براي رضايت مشتريان، مديريتي حساب شده حاكم بود كه دانستن آن اطلاعات براي نسل جوان جالب و شيرين است: پيشكار يا جارچي مسئول اعلان چاي بود؛ يعني هر كسي وارد قهوه خانه مي شد و مي نشست، جارچي با صداي خوش ندا در مي داد كه مثلا سه تا چايي با يك قليون بده زيرساعت .
خليفه در قهوه خانه به شخصي اطلاق مي شد كه مسئول آوردن قليان براي مشتري ها بود. آبي مسئول رسانيدن آب خوردن به مشتري هاي قهوه خانه بود و بليت فروش وظيفه فروش مهر چاي به مشتريان را داشت. بساط دار يا پاسماوري مسئوليت آماده كردن سماور و قوري ها و نظارت بر سكوي قهوه خانه كه كوره و همه تشكيلات روي دستگاه را شامل مي شد را برعهده داشت. چاي بده از كارگران خبره اي بود كه تعدادي بيشتر از 15استكان چاي را روي دست چيده و با حركاتي آكروباتيك چاي را جلو مشتري مي گذاشت. استكان جمع كن مامور جمع كردن استكان هاي خالي بود زيرا باقيماندن استكان خالي در جلو مشتري در بعضي مواقع ايجاد اخلال مي كرد؛ بدين معني كه وارونه كردن استكان در نعلبكي توسط مشتري، توهين فاحش به شاگرد قهوه چي را مي رساند .
آتش بيار با منتقل كوچك و انبر مي آمد و زغا ل هاي پولك پولك شده و سرخ را روي توتون سرچپق مشتريان مي گذاشت.
استكان شو شاگردي در پاي بساط سماور بود كه با استادي و مهارتي خاص با شستن استكان نعلبكي ها از آنها صداي بلبل و قناري در مي آورد.
در گذشته قهوه خانه هاي بازارچه ها و گذرها كه ميعادگاه اقشار مختلف محل بود و در رهگذر رفت و آمدها و ارتباطات محلي قرار داشت، نقش اجتماعي مهمي را دارا بود، چنانچه اگر بين دو نفر يا دو فاميل كدورتي پيش مي آمد نقش قهوه خانه دار به عنوان ريش سفيد و معمر با روشي كدخداگونه بسيار مهم و حساس بود زيرا در بيشتر مواقع قهوه چي بازارچه با پادرمياني و حضور به موقع، اختلافات فاحشي را بين 2 نفر به صورت كدخدامنشي حل مي كرد. اين صفا و همدلي و مهرباني، قهوه چي را در حدي بالا مي برد كه به او مهربان ترين كاسب شهر لقب داده بودند.
در دوران پهلوي دوم با شكل گرفتن راديو و تلويزيون، افتتاح كتابخانه ها، باشگاه ها و گسترش مراكز تئاتر و سينما و پارك هاي تفريحي و رستوران ها به تدريج از مشتريان قهوه خانه ها كاسته شد و بالاجبار تعداد زيادي از قهوه خانه داران تغيير شغل دادند.
در پايان به يك نكته مي بايست اشاره شود كه در سطح بازار و خيابان قهوه خانه هايي بود كه به آن قهوه خانه بازاررويي مي گفتند. اين قهوه خانه وظيفه اش فقط رساندن چاي به مغازه داران خيابان يا بازار بود زيرا در محل قهوه خانه به علت محدوديت مكاني، جايي جهت استقرار مشتري نبود (شبيه به صنف تهيه و توزيع غذا كه در سال هاي اخير ظهور كرده اند). در اوايل سلطنت پهلوي دوم كاكا حسين يكي از پيشه وران خوشنام محله مولوي با همكاري چند كارگر قهوه خانه اي را راه اندازي كرد كه در محور جنوبي، خيابان مولوي از چهارراه مولوي تا باغ فردوس و در قسمت شمالي، بازار امين السلطان را پوشش مي داد. اين قهوه خانه بازاررو تا پايان دهه چهل سر پا بود و در آغاز دهه 50تعطيل شد و به تدريج تمامي كسبه عادت كردند كه بساط چاي را خود در مغازه آماده كنند و با آمدن فلاسك چاي به بازار كار آسان شد؛ هر پيشه وري صبح كه از خانه خارج مي شد فلاسكي چاي آماده را با خود به مغازه مي برد و تا پايان كار از آن استفاده مي كرد.
در مورد صنف شريف قهوه خانه داران مطلب بسيار است كه با يك مطلب فشرده امكان بيان كامل آن نيست. بسيار به موقع است كه مسئولان محترم اين صنف با يك تصميم عملي جهت آشنايي قشر جوان، جزوه اي تهيه كنند كه شرح حال اين صنف از گذشته هاي دور تا به حال درآن گنجانده شود و اين جزوات را در اختيار كيوسك هاي مطبوعات قرار دهند كه به صورت رايگان در اختيار مردم بگذارند. اين انتظار از قديمي ترين صنف پيشه وران تهران مي رود كه به اين حركت فرهنگي جامه عمل بپوشانند.
|
|
|
پرسوناژ
استيون اسپيلبرگ در آستانه 60 سالگي
|
|
امروز، 18 دسامبر كه 22 روز تا پايان سال ميلادي باقي مانده است، استيون اسپيلبرگ، كارگردان مشهور سينماي آمريكا در آستانه 60 سالگي پايان پنجاه و نهمين سالگرد تولدش را جشن مي گيرد.
ماهور نبوي نژاد بدون ترديد اسپيلبرگ يكي از تاثيرگذارترين شخصيت هاي تاريخ سينماست و شايد حتي بتوان او را به عنوان شناخته شده ترين كارگردان هاليوود و پولدارترين تهيه كننده دنيا نام برد و به هر حال با نام او، علاقه مندان سينما، تهيه كننده، نويسنده و كارگردان متعهد سينما را به ياد مي آورند.
اسپيلبرگ در سال 1946 در شهر سينسيناتي در ايالت اوهايو به دنيا آمد. وارد دانشگاه لانگ بيچ شد، ولي دانشگاه را رها كرد تا به دنبال شغل موردعلاقه اش برود. در سال هاي اول دهه 70 نخستين تجربه هاي كارگرداني اش را آغاز كرد. پس از آن فيلم هاي فرار به ناكجا و آخرين اسلحه را كارگرداني كرد كه همگي فيلم هايي كوتاه بودند. فيلم هايي كه بعد از اين اسپيلبرگ ساخت، نقش موثري در شكل دهي به حضور آينده او در سينما داشت. او در سال 1964 ميلادي نور آتش را ساخت كه درباره حضور غريبه اي در يك شهر كوچك بود. از آن زمان تاكنون، فعاليت سينمايي او بدون وقفه ادامه داشته و او را تبديل به يكي از پركارترين و فعال ترين شخصيت هاي سينما كرده است. اسپيلبرگ كارگرداني 32 فيلم و تهيه كنندگي بيش از 50 فيلم را طي نيم قرن حضور خود در سينما برعهده داشته است.در حال حاضر دارايي اسپيلبرگ چيزي نزديك به 2 ميليارد دلار كاناداست، دو بار ازدواج كرده و شش فرزند از اين دو ازدواج دارد.
اسپيلبرگ افتخارات بسياري را در طول اين سال ها از آن خود كرده است، مثلا در سال 1997 از سوي هفته نامه سرگرمي به عنوان قدرتمندترين فرد در تفريحات معرفي شد. در سال 1995 از سوي موسسه فيلم آمريكا جايزه زندگي را دريافت كرد و نشان ها، مدال ها و جوايز ديگري از سوي نهادها و سازمان هاي مختلف چه در آمريكا و چه در ساير نقاط جهان به او تعلق پيدا كرد، ولي شايد مهمترين جايزه اي كه بتوان نام برد، دريافت جايزه اسكار براي كارگرداني فيلم نجات سرباز رايان در سال 1998 است. او در آن مراسم پس از دريافت جايزه اش گفت: يك بار در هر ماه آسمان روي سر من مي ريزد و من به اين نتيجه مي رسم كه بايد فيلم جديدي بسازم .
اسپيلبرگ پس از وقفه در درس و دانشگاه دوباره به دانشگاه لانگ بيچ برگشت و با اتمام تحصيلاتش در اين دانشگاه براي ورود به مدرسه سينمايي آمريكا اقدام كرد كه موفق نشد، ولي عدم كسب اين مدرك هم نمي توانست محدوديتي در راه موفقيت و تكاپوي اين كارگردان، تهيه كننده و نويسنده هاليوود ايجاد كند.
اسپيلبرگ در جايي گفته: من هميشه قبل از شروع كارگرداني يك فيلم، چهار فيلم را مي بينم: هفت سامورايي، لارنس عربستان، زندگي شيرين و جويندگان .
|
|
|
نماي نزديك
از هر زبان كه مي شنوي نامكرر است
(يك كتاب؛بادبادك باز/ نوشته خالد حسيني)
پارسا تهراني - افغانستان و حوادث نزديك به نيم قرن اخير اين كشور، موضوع بحث بسياري از يادداشت ها، مقالات، كتب، فيلم هاي مستند و سينمايي و تيتر رسانه هاي خبري بوده و هست. جنگ هاي داخلي و مذهبي، جنگ با روسيه، حمله نظامي آمريكا، طالبان و بن لادن و ناآرامي و اغتشاش كنوني در استان هاي اين كشور همه و همه از جمله مسائلي است كه در دنياي سياست مي تواند محمل مناسبي براي زد و بند و داد و ستدهاي سياسي صاحبان قدرت باشد. در اين بين اما مردم و شهروندان عادي افغانستان گاه تماشاگران تراژدي و ناظران خنثي و گاه خود جريان ساز و بازيگران آنند؛ نمايشي كه در آخرين پرده اش به جاي شهر و كاشانه، ويرانه هايي پيش رو دارند و در وجب به وجب آنها يا خود براي هميشه آرميده اند يا عزيز يا عزيزاني را جا گذاشته اند. نگاه و ديدگاه نوجواني از طبقه مرفه جامعه به وقايعي كه از دهه 70 در افغانستان روي داده آن هم به شكل راوي يا ناظري كه دغدغه هاي خاص خود و سنش را دارد خالي از لطف نيست. خالد حسيني، نويسنده افغاني كتاب بادباك باز مقيم آمريكاست و به نوعي نه داستان زندگي خود بلكه نسلي را بازگو مي كند كه شايد آخرين بازماندگان دوران آرامش، ثبات و صلح افغانستان هستند. راوي داستان، لامير، مردي است 38ساله و با تلفني از زمان داستان در سال 2001 به سال 1975 بازمي گردد كه فقط 12سال داشته و در كابل و عمارتي اربابي همراه با پدر وخدمتكاران خود زندگي مي كرده، زاويه ديد راوي- امير نوجوان- به حوادث، منحصر به سن و سال او مي شود، سني كه مرز ورود به دنياي نوجواني و جواني است و خداحافظي با دنياي كودكي. امير ارباب زاده و از طبقه رده بالاي آن روزگار افغانستان است. حسن، پسر خدمتكار - برادر ناتني نامشروع و مهمتر از اينها دوستش- او را از همان كودكي با دغدغه هايي از جنس ديگر روبه رو مي كند.
امير از يك سو با مردانگي، دوستي، رفاقت، عشق و اعتماد، ايثار و گذشت و فداكاري آشنا مي شود و از سويي در پاسخ به اينها فقط مي تواند نفرت و حسد، ترس و تزلزل، خودخواهي و حقارت را در وجود خود شناسايي كند. خواندن شاهنامه و بادبادك بازي هم به رغم علاقه مشترك دو پسربچه (امير وحسن) به آنها، نمادهايي اسطوره اي براي رمزگشايي شخصيت آن دو در روند داستان است.
امير نوجوان با ديدن تضادهاي آشكار از جمله اختلاف طبقاتي خودش و حسن، مذهبشان، بي سوادي حسن و... دچار تناقضاتي كاملا دروني مي شودكه گاه به بيرون هم راه مي يابد، چراكه حسن در رويارويي با بسياري از موقعيت ها و وقايع زندگي كم اهميت و مهم- به رغم آنكه ظاهرا در مرتبت و جايگاه پايين تري قرار دارد از او جلوتر است؛ حسن زندگي مي كند و امير فقط گذران. در انتها، كشف زندگي و لمس آن براي امير جوان باز هم به صورت غيرمستقيم با حسن پيوند مي خورد. نگاه امير نوجوان، جوان و بزرگسال به جنگ نيز نگاهي متفاوت است و با تمام خام و سطحي بودنش و پرهيز از موضع گيري سياسي و نه چندان هوشمندانه، منحصر به خودش، حال آنكه حسن درگير جنگ شده و در جنگ به وطن پرستي، مردانگي، گذشت، زندگي و مرگ معناهايي جديد بخشيده اما امير از زاويه ديد انساني نه درگير جنگ كه ناظر جنگ به اتفاقات مي پردازد و حتي وقتي خود از نزديك با واقعيت رو به رو مي شود بيشتر مايل است از دور تماشاگر بازي باشد تا يكي از حريفان درگير. او غالبا منفعل است و تحول شخصيتي اش در انتهاي داستان صورت مي گيرد جايي كه براي باز كردن گره هاي ذهني و شخصي، خود وارد عمل مي شود و از مرحله اي سخت مي گذرد؛ عرياني روح خود. در اينجا تاثير حسن آشكار و واژه ها و كلمات بار ديگر براي امير بزرگسال بازخواني و معنا مي شود. در واقع و در اين بين حسن نماينده آن دسته از مردم افغانستان است كه توامان اسير وقرباني قدرت خودي وغير خودي مي شوند؛ در نهايت قرار است سهراب، پسر حسن بازمانده اين نسل و قوم، توسط امير كه صرفا ناظر و با انفعالش مقصر هم بوده نجات يابد و احيا شود.
سير داستان و مسير روايت مشكلات بسياري دارد كه در اين يادداشت از آن صرف نظر شده است اما نوع نگاه در بادبادك باز براي ما - ايرانيان- به خاطر شرقي بودن و وجوه اشتراك فراوان بين دو ملت بسيار آشناست و بي شك آنچه در آن جذاب و پركشش به نظر مي آيد همين فصل هاي مشترك و خويشاوندي هاي فرهنگي است.
|
|
|
مونولوگ-1
به هوا بگو دوباره بيايد
ساجده شريفي
تو كه غريبه نيستي. اين روزها كه زوج و فرد شده شرط رهايي در بزرگراه هاي تهران، بيشتر قدم مي زنم. هوا آلوده است. غريبه كه نيستي پس بين خودمان باشد كه دلم براي اين پياده روي ها تنگ شده بود اما نفس كم مي آورم اين روزها. اين روزها در همه چيز كم مي آورم و نفس هم.
از بالاي توچال كه چشم بيندازي پايين يك كادر پانورامايي زرد، برج هاي الهيه را گرفته است مثل همان غروب ها كه آقا جانم مي آوردم بام تهران و از روزهاي تهراني مي گفت كه در شرايط حداكثري اش، تا آب كرج رسيده بود . حالا اين چند وقت در بام تهران تمام روز غروب است چون آن هاله زرد نمي رود. هوا سبك تر نمي شود و من همچنان نفس كم مي آورم.
اينجا درخت ها، نمي داني كه اين پاييز چقدر سخت تر شده اند. برگي نمانده براي بلعيدن دي اكسيدهاي معلق در هوا. شب يلدا در همه شهر پيچيده و غروب مگر سرمي آيد؟
زوج ها، روزهاي فرد؛ فردها، روزهاي زوج.
شايد ديگر نبينمت، اگر زوج باشي. ديگر از كنار ماشينم نگذري يا تمام بزرگراه را با من بالا نيايي. تقصير من هم هست همانقدر كه تو؛ از بس كه اين روزها هوا گلخانه اي است و تمام گلخانه هاي شهر هم تب دارند. حالا هي دود كن و اين دود لرزان را با قاصدك هاي بي مقصد به نامعلومي دور بفرست. حالا هي زور عصبانيتت را بچپان توي گاز ماشين و اگزوزش را غريبه تر، پركن از دود. حالا هي خودرو بسازيم و مثل مرفين تزريق كنيم توي همين خيابان هاي بي حاشيه بي وسعت تا هوا دم كند، تا نفسم كم بيايد و آن هاله زرد بماند.
... و فكر مي كنم كه چه اعتبار بيهوده اي است اين صنعت، وقتي غرور به من مي دهد و هوا را از من مي گيرد.
اين روزهاي زوج و فردي، از بزرگراه ها بالا مي آيم تا سر كار و پايين مي روم تا خانه. تو از كنار من نمي گذري و پي ردت در اتوبوس ها مي گردم و اگر نباشي اميدم به راه هاي محدود زيرزميني مان، به صف هاي شلوغ مترو مي رود و مي دانم كه هستي.
تو هم جايي در اين شهر هوا برايت سنگين است و مدام نفس كم مي آوري.
غريبه نيستي. هوا كه ايستاده است، قلب من هم نمي زند.
اتوبوس هاي بي صندلي، متروهاي بي دستگيره و تاكسي هاي بي آرم محدود، شوخي روزمره هايم شده اند. ترجيح مي دهم خيال كنم پاهاي جواني دارم كه از فرط سنگيني هوا تمام اين بزرگراه ها را - نه تا سد كرج، كه تا خود توچال- پياده مي رود، پي تو و هيچ كس ديگري هم نمي گردم و محكم قدم مي گذارم روي اين آسفالت هاي سرد خاكستري و شايد همان هاله داغ زرد؛ تا شايد زردي غروب تمام روز برود و هوا دوباره بيايد.
|
|
|