عقربه شهروند
روستاي بزرگي به نام كلانشهر كرج
سعيد كرمي
كرج- خيابان عدل (حيدرآباد)
سكوت تنها فريادي در دل كوچه هاي شهر من بود، صداي كلاغ هاي روي درخت حياط خانه ها در شهر، تنها دليل آشفتگي پدربزرگ ها و مادربزرگ هاي شهر من، هنگام استراحت بود. ديوار خانه ها كوتاه بود و حياط ها پر از انواع وسايل بازي هاي آن زمان از چوب الك دولك گرفته تا توپ پلاستيكي و تير دروازه و... .
تپه هاي سرسبز در 500 متري خانه ما(!) مأمني مناسب براي بازي هاي ساده و جذاب آن زمان ما بود (آن زمان كه مي گويم 30 سال پيش نيست، فقط 8 سال از آن گذشته است) و خيابان هاي هموار و خلوت شهر من محلي مناسب براي برگزاري انواع بازي هاي محلي.
تنه انواع درختان سر به فلك كشيده در كوچه هاي شهر من جايگاه يادگاري هاي محسن و سعيد و سيامك، سامان و... بودند، جايگاهي كه هرگز به زمين نمي افتادند.
بلندترين خانه منطقه، ساختمان دو طبقه ما بود كه از بالاي آن بيشتر نقاط شهر را مي ديدم، محسن را كه در باغ بغل خانه در حال خوردن گيلاس بود و سيامك را در حال هرس كردن گياهان حياط خانه شان، سامان و حسام را در فضاي سبز باغ حسن آقا كه در حال درس خواندن بودند و حسن باغي را كه با آن الاغ سفيدرنگش در حال بردن وسايل به خانه اش در باغ بود.
آن زمان پرندگان با سر و صداي خود موسيقي زيبايي را هر روزه به گوش شهروندان من مي رساندند، ماشين زيادي نبود كه سر و صدايش اذيتمان كند.
از ابتدا تا انتهاي شهر را مي توانستيم در عرض 10 تا 15 دقيقه طي كنيم، همه چراغ ها سبز بود(!) و در چهارراه ها توقفي صورت نمي گرفت،... اينك اما فريادها فراوان است؛ صداي پتك كه روي آهن برج نيمه كاره شهرم فرود مي آيد، صداي بوق ماشين ها، صدا و همهمه تعداد زيادي از كودكان كه در پاركينگ آپارتمان هاي كوچك محله در حال بازي هستند، صداي آژير آمبولانس ها كه پشت ترافيك شهر من گير كرده اند(!) و صداي شيون همسايه ما كه فوت مادربزرگش را در طبقه هشتم ساختمان بغلي اطلاع مي دهد و كسي نيست كه به داد او برسد. آپارتمان ها و ساخت وسازهاي بي رويه هر روز همسايه جديدي را به من معرفي مي كند. جاي درختان سر به فلك كشيده را برج هاي سربه فلك كشيده گرفته اند، راستي يادگاري هاي خودم، محسن، سيامك و سامان را ديگر نمي بينم، از پشت بام ساختمانمان فقط وفقط ديوار خانه هاي بغلي را مي بينم، شهر پيدا نيست. حياطي نيست كه در آن به دنبال توپ پلاستيكي و چوب الك ودولكم بگردم.
تپه هاي سرسبز محله ما حالا جاي ساخت برج هاي شهر شده است و كودكان ديگر محلي براي تفريح ندارند.صداي بوق ماشين ها و برخورد آهن هاي سنگين ساختمان هاي نيمه كاره شهر با يكديگر جاي صداي دلنواز پرندگان را گرفته است.
خانه دوستم سيامك كه با پدر و مادر و 3 برادرش در آنجا زندگي مي كرد حال به بركت وجود آپارتمان هاي كوچك پذيراي حدود 30 نفر است و كوچه هاي 20متري شهر كه پذيراي حدود 50 يا 60 نفر بود حال پاركينگ 500 نفر از هم محلي هاي من شده است. در كوچه هاي اين شهر ديگر نفس هم نمي توان كشيد، شلوغي، ترافيك، آلودگي و سر و صداي زياد، مرگ و مير در شهر را زياد كرده است.پدربزرگ ها و مادربزرگ ها هم اگر حالا در قيد حيات باشند كلاغ هاي آن روز و صداي آنها را در مقابل اين همهمه مي ستايند، ما هم اگر حالا آن درختان را داشته باشيم ديگر خنجر تيز را براي نگارش يادگاري به جان تند آنها نمي اندازيم.در گذشته اي نه خيلي دور، زماني كه به تهران مي رفتم هميشه از شلوغي، آلودگي هوا و ترافيك شهر گله مي كردم و تهران را روستايي بزرگ مي دانستم (با احترام به تمام شهروندان تهراني) اما حالا و فقط در عرض 8 سال كرج هم به بركت وجود ساخت وسازهاي بي رويه در حال تبديل شدن به تهراني ديگر است.در اين 8 سال كرج از نظر بهبود وضعيت زندگي هيچ رشدي نداشته است.
از لحاظ ساختار شهري، شبكه آب و فاضلاب، به خصوص زيباسازي شهر و نگهداري فضاي سبز وضعيت آشفته اي دارد. به زبان ساده، رشد كمي كرج تنها از آن روستاي بزرگي ساخته است.
|