محمد باريكاني
شخصيت اصلي اين گزارش از وحشت آن كه بخواهم او را تحويل بهزيستي بدهم يا به خانه پدري اش در روستاي سياهكل از توابع لرستان بازگردانم وسايلش را جمع كرد و رفت به ميان آدم بزرگ هاي جريان مخالف تا وحشت و فرار را بار ديگر تكرار كند.
كوچولوي آواره وقتي كه رفت بعضي آدم بزرگ هاي جريان مخالف دست هايشان را بالا گرفتند تا اعتماد از دست رفته را به دستان كوچك كودك 12ساله بازگردانند.
از ميان همه آدم بزرگ هاي جريان مخالف تنها چند نفري پيدا شدند تا دست موافق را براي كمك به كودك دراز كنند و سلام بلندش را پاسخ دهند. بعضي هايشان هم خواستند به همه شازده كوچولوهاي آواره كمك كنند و پيشنهاد تشكيل يك سازمان غيردولتي براي سرپرستي از كودكان بي سرپرست و بدسرپرست را به من دادند.
از ميان همه آنها كه براي كمك به شازده كوچولوي آواره دست خود را بالا گرفتند تنها مرد جواني شانس اين را داشت كه دستان كوچك پسرك را بفشارد تا شايد حامد كوچولو از بي اعتمادي رها شود.
حامد پسر 12ساله اين داستان پيش از آن كه بخواهد از ما هم بگريزد خواست تا نامه اي به آقاي بهزيستي بنويسد و من قاصد آن نامه شدم.
پسرك آن قدر كودكانه نوشت از آنچه كه بر او و دوستانش در مراكز بهزيستي يا در خيابان گذشته بود كه آقاي بهزيستي خواست با او مذاكره كند.
چند روزي مي شد كه ساختمان روزنامه را ترك كرد و رفت تا ديگر باز نگردد اما در يك روز برفي بازگشت تا به بهانه بردن آن تكه لباسي كه مثل هميشه جا گذاشته بود غذاي گرم بخورد، براي همكاران تحريريه سازدهني بزند و بعد به ملاقات با آقاي بهزيستي برود تا داستان ديگري براي همه آدم بزرگ هاي جريان مخالف شكل بگيرد.
***
... و اين گزارش حاصل مذاكره اي است ميان كودكي كه من او را نماينده 12ساله كودكان خيابان مي دانم با دكتر ابوالحسن فقيه رئيس سازمان بهزيستي كشور كه او را آقاي بهزيستي ناميده ام. ملاقاتي در يك عصر زمستاني، چند ساعت پيش از سفر هيأت دولت به بوشهر؛ سفري كه آقاي بهزيستي هم يكي از همراهان آن بود.
نماينده كودكان خيابان به اتاق آقاي بهزيستي در طبقه نهم ساختمان مركزي كه رسيد دستش را بلند كرد و با صداي بلند به آدم بزرگ هاي جريان بهزيستي گفت: سلام، خوبيد؟! آدم بزرگ هاي جريان بهزيستي وقتي دست كودك را با احترام فشردند ديگر او روي يك كاناپه چوبي رو در رو با آقاي بهزيستي نشسته بود تا حرف بزند.
در پرونده بهزيستي حامد آن طور كه بانوي جوان مددكار به ما گفت، سه مورد پذيرش در مركز ساماندهي كودكان خياباني بعثت ثبت شده است. پس از آن كارشناسان مركز كودك را به شرط تحويل به يك مركز شبانه روزي تحويل مقامات بهزيستي استان لرستان دادند ولي متأسفانه آنها هربار كودك را به خانواده اش سپردند تا شازده كوچولو ي داستان من دوباره فراري شود.
آقاي بهزيستي دستان كودك را در دست گرفت، او را بوسيد و پشت يك ميز مذاكره به او گفت...
- ... عزيزم چرا نمي خواستي به بهزيستي برگردي؟
خيلي اذيت مي شدم آقا... يعني اونا اذيت مون مي كردن .
آقاي بهزيستي سرش را پايين انداخت و دانه هاي سبزرنگ تسبيح را جابه جا كرد.
- چند وقت تو بهزيستي بودي حامد جان؟
چند ماهي بودم... يكي دو ماه... نمي دونم... بعدش با نامه و اين چيزا منو تحويل بهزيستي دورود مي دادن... تازه بعضي وقتا به جاي مركز شبانه روزي منو مي دادن جاهاي ديگه.
آقاي بهزيستي روي صندلي جابه جا مي شود و نيم نگاهي به مشاورانش مي اندازد. همين طور به بانوي مددكار و سؤال ديگري مي پرسد.
- تو بهزيستي تهران چه قدر ماندي؟
يه بار يكي دو ماه بودم... البته آقا زيادترم بودم... سه ماه، چهار ماه... نمي دونم... تو مركز ياسر، تو مركز بعثت هم بودم .
پسرك به اينجا كه رسيد بانوي مددكار پوشه سبزرنگ را روي پاهايش جابه جا كرد و گزارش پرونده را به آقاي بهزيستي داد.
آقاي دكتر آن طور كه در پرونده ثبت شده است اصغر (حامد) سه مرتبه در مركز بعثت پذيرش شده است. يك بار به مدت يك ماه، بار ديگر دو ماه و دفعه سوم هم يك ماه كه هربار او را تحويل بهزيستي استان لرستان داديم ولي از آنجا كه خانواده حامد خانواده سهل انگاري است كارشناسان مركز تأكيد داشتند كه كودك بايد به مركز شبانه روزي استان مربوطه منتقل شود ولي آنها هربار او را تحويل خانواده دادند و حامد هم هربار فرار كرد .
دي ماه 83 آخرين باري بود كه مهر اعزام پاي برگه شازده كوچولوي آواره داستان من نشست تا حامد بدون توجه به نظر كارشناسان دوباره تحويل خانواده شود و فرار كند تا همين امروز كه روبه روي آقاي بهزيستي نشسته است.
آقاي بهزيستي موضوع را كه شنيد پاي راستش را روي پاي ديگر انداخت و روي يك كاناپه چوبي كمي خم شد به سوي كودك تا شازده كوچولو احساس امنيت كند.
- حامد جان دو ماه پيش آمدي تهران و رفتي مركز ياسر، از اونجا هم فرار كردي تا اين كه منجر شد به اين مسايل. چرا از مركز فرار كردي؟ چرا از آنجا راضي نبودي؟
چرا؟ چون ماها رو اذيت مي كردن... سي، چهل نفري بوديم... اذيتمون مي كردن ديگه.
مرد جوان حالا كنجكاو شده است تا بداند در زيرمجموعه اش، در مراكز بهزيستي چه مي گذرد.
- اونجا تو كارهاي جمعي شركت داشتين؛ مثلاً در پخت وپز غذا يا تقسيم اون بين بچه ها؟
نه آقا... اونجا خودش آشپز داره... نمي ذارن ماها اون كارهارو انجام بديم .
ادامه از صفحه 9
-كارهاي نظافت چي؟ اونجا از اين كارها مي كردين؟
آره... از اين كارها بهمون مي دادن... مثلاً مي گفتن بيايين حيات رو جارو بزنين و ...
- اونجا امكان مدرسه رفتن رو داشتين يا نه؟ چه جوري بود؟
نه... اصلاً... بذارين تا اينو يادم نرفته بهتون بگم بعد... بعضي از بچه ها كه از تو بهزيستي فرار مي كردن ديگه مي رفتن بيرون... براي خودشون كار مي كردن... ولي بعضي ياشون گير مي افتادن... يه روز يكي از بچه ها با شير دستشويي زد تو پاي مربي و فرار كرد... چند تا از بچه ها هم كه خواستند فرار كنن گرفتنشون...اونارو بردن تو زيرزمين و كتك زدن...
آقاي بهزيستي چشم هايش را كمي ريز مي كند و يك سؤال جدي را مطرح مي كند.
- ببينم خودت ديدي اونارو كتك زدن... با چشماي خودت؟
نه نديدم كه كتكشون بزنن... ولي ديدم يكي دو تا از بچه ها صورتشون سرخ شده بود... خودشون هم مي گفتن كه زدنشون... بچه ها اصلاً اونجا درس نمي خونن... به خدا با هزار تا التماس و اينا يه دونه دفتر نقاشي با يه مداد به ما مي دن تا نقاشي كنيم... اونم با التماس .
- ويدئو، تلويزيون، از اين چيزا اونجا بود؟ امكان ديدن برنامه هارو داشتين؟
تو مركز داشتن... آره... ولي نمي ذاشتن كه ماها هميشه برنامه هارو ببينيم... خيلي كم مي تونستيم تلويزيون تماشا كنيم .
آقاي بهزيستي مي خواهد پسرك را محك بزند كه راست مي گويد يا دروغ. بعد به يك مجموعه تلويزيوني اشاره مي كند؛ همان كه آدم بزرگ هاي جريان مخالف اسكناس هاي چاپ شده اش را به فرزندانشان هديه مي كنند و خانه و خيابان پر شده است از ديالوگ هاي عجيب و غريبش.
- هيچ وقت سريال شب هاي برره رو ديدي؟
آره ديدم .
آقاي بهزيستي حالا مي خندد. ما هم همين طور و آن چند نفر ديگر هم تا فضاي مذاكره كمي شادتر شود.
- حامد تو كه مي گي اصلاً تلويزيون نگاه نمي كردين پس چه طوري شب هاي برره رو ديدي؟
پسرك سكوت مي كند. خنده ما آدم بزرگ هاي كنار او آن قدر بلند است كه سكوت را به او تحميل مي كند. شازده كوچولوي داستان من، شخصيت اصلي گزارش گفته بود كه برنامه هاي تلويزيون را از پشت شيشه مغازه ها يا وقتي كه از شدت سرما داخل يك قهوه خانه شد تا قهوه چي او را به يك فنجان چاي داغ ميهمان كند تماشا كرده است.
نماينده 12ساله كودكان خيابان حالا براي نوشيدن چاي داغ روي ميز از آقاي بهزيستي اجازه مي گيرد و مرد جوان به او مي گويد: خواهش مي كنم... مال شما است... بفرمايين .
پسرك چاي داغ داخل فنجان سفيد را كه سركشيد آقاي بهزيستي از او چيزي خواست.
- حامد جان يك سؤال از تو دارم.
خواهش مي كنم... بفرمايين... هرچي باشه جواب مي دم .
- خيلي فرار كردي، رفتي خانه و دوباره فرار كردي، جاهاي زيادي بودي، تو خيابون، خيلي جاها، تو بهزيستي هم بودي، مي خوام بدونم با تمام اين مسائلي كه گفتي فكر نمي كني بهزيستي برات بهتر از خيابون بود؟
والا آقا... راستشو بخواين خيابون... خيابون برام خيلي بهتر بود... اونجا مي تونستم كار كنم... فال بفروشم... پول دربيارم... شب ها هم برم تو حرم امام بخوابم .
- بيشترين وقتي كه تو خيابون بودي كي بود؟ چه فصلي؟
تابستون آقا... شب ها مي رفتم پارك طالقاني... پارك طالقاني كه مي دوني كجاس... بغل مترو ميرداماد... تابستونا كه هوا گرم بود مردم ميومدن اونجا چادر مي زدن... منم شبا اونجا مي خوابيدم .
***
شازده كوچولوي آواره داستان من يادش بود كه روزي تنبيه شد از اين كه با دوستان ديگرش در مركز بعثت به تفريح برود. انگار خاطره بدي يادش آمده باشد پلك هايش را مدام روي هم فشار مي دهد و در حالي كه كنار مددكاري از مركز بعثت نشسته است به آقاي بهزيستي همه چيز را مي گويد. بانوي مددكار تا پايان گوش مي دهد و رو مي كند به حامد كه مي دوني اون روز تنبيه بودي هان. مي دوني تنبيه ات اين بود كه اصلاً اون روز با بچه ها نري شهربازي .
آقاي بهزيستي حالا مي داند كه بدرفتاري هايي در برخي مراكز با بچه هاي خيابان صورت گرفته است. به همين خاطر هم هست كه با شازده كوچولوي آواره مهربانتر مي شود.
- ببين حامد جان مسائلي هست توي پارك ها يا خيابون كه براي تو خطراتي داره بنابراين شايد بهتره كه آدم بعضي وقتا رفتارهايي رو كه باهاش مي شه تحمل كنه تا اينكه به دام اون خطرات نيافته.... البته من اينو به تو مي گم كه عزيزم اگر ما هم بدونيم كه بعضي افراد در بهزيستي بچه ها رو اذيت مي كنن، بعد از اينكه بررسي كرديم حتما ما هم اونارو اذيت مي كنيم... اينطوري نيست كه بعضي ها بخوان بچه هارو اذيت كنن و ما كاري بهشون نداشته باشيم... ولي بيشتر وقتا عزيزم اين اذيت هايي رو كه تو از اونا صحبت مي كني، عين رحمت است... اگه گاهي توي مراكز اذيت مي شي خيلي بهتر از اينه كه تو پارك بخوابي و آدم هاي معتادرو ببيني... نامه اي را كه شما براي من نوشتي بررسي كردم و دستور رسيدگي دادم و از اين بابت از شما متشكرم... دستت هم درد نكنه كه اين چيزارو برام نوشتي.... ولي عزيزم تعداد مراكز ما و تعداد بچه هايي كه توي اين مراكز نگهداري مي شن خيلي زياده... ببين حامد جان تربيت بچه ها و سالم بودن آنها براي ما از همه چيز مهمتره... شايد به خاطر مسائلي كه هست يه كمي اذيت بشي ولي اينو بدون محدوديت هايي كه هست خيلي بهتر از بعضي آزادي هاست كه ممكنه وقتي بزرگتر شدي هزار تا مشكل برات ايجاد كنه... حامد جون، عزيزم، تو بهزيستي موندن بهتر از اينه كه ساكت رو برداري و بري تو خيابون... فكر مي كني اينطور نيست؟
آقا مي دوني بچه ها دوس دارن يه جايي باشه كه آزاد باشن بوگو خب... شايد بعضي ياشون دوست نداشتن درس بخونن بوگو خب.... ولي دوست داشتن آزاد باشن و كار كنن ديگه بوگو خب.
- خب، آزاد باشن كه چي كار كنن؟
دوست داشتن آزاد باشن ديگه... مثلا برن تو مغازه ها خريد كنن يا براشون برنامه هاي تفريحي بذارن بوگو خب.
- خب، ديگه؟
ديگه اينكه.... والا ديگه بقيه اش يادم نمي ياد.
- اونجا اصلا تفريح نداشتين اينكه سينما يا پارك ببرنتون؟
سينما نه... ولي پارك چرا... تو همون مركز بعثت يادمه يه روز همين خانوم بهمون پول داد كه خوراكي بخريم... حتي يه بار كه بهم پول داد، زياد بود خب.... گفتم خانوم اين زياده.... گفتن عيب نداره.... ما هم رفتيم براي خودمون چيز ميز خريديم
- حامد جان بگو ببينم بچه هاي ديگه چي مي خواستن؟
ببين آقا... بچه ها اونجا پول ندارن ... كار هم كه نمي كنن.
حامد نماينده 12 ساله كودكان خيابان اينجا كه رسيد شروع كرد به گفتن شيوه سرقت از صندوق هاي صدقات كه بچه هاي خيابان آن را يك شغل مي دانند. شيوه سرقت را كه مي گويد آقاي بهزيستي و ياران جوانش شگفت زده شده اند. مرد جوان با چشماني حيرت زده به تك تك حاضران در اتاق مذاكره مي نگرد. عجب شيوه اي؟!
- بهزيستي به شما پول توجيبي مي داد يا نه؟
به... تازه اونجا پولهامونم مي گرفتن... ولي بعدش كه مي خواستيم بريم، البته بهمون مي دادنا .
بانوي مددكار رو مي كند به آقاي بهزيستي تا توضيح دهد. خير آقاي دكتر، نمي توانيم پول توجيبي بدهيم، چون وظيفه مركز تنها ساماندهي به كودكان خياباني است .
آقاي بهزيستي كه تنها نزديك به شش ماه است همراه ياران خود در ساختمان مركزي مشغول تدوين طرح هاي جديدي براي كنترل آسيب هاي اجتماعي و رسيدگي به وضعيت خانواده هاي آسيب ديده است، از بانوي مددكار مي پرسد مكانيسم شما در مورد كودكي كه چند بار فرار مي كند، چگونه است؟ مددكار مي گويد: دستورالعمل مركز به ما مي گويد كه تنها مي توانيم كودك را به مدت 21 روز نگهداري كنيم. در اين مدت بررسي مي كنيم تا بدانيم وضعيت خانواده اش چگونه است. اگر خانواده صلاحيت نگهداري از كودك را نداشته باشد، بايد بچه را تحويل مركز شبانه روزي بدهيم، ولي اگر ارتباط عاطفي كودك با خانواده خوب باشد، حتي در صورت اعتياد پدر، در صورتي كه بدانيم حتي آثار سوء اعتياد پدر با بازگشت كودك به خانواده كمتر است، آنوقت بچه را تحويل خانواده مي دهيم. در مورد حامد ولي مددكاران تاكيد داشتند كه اين بچه بايد به مركز شبانه روزي منتقل شود كه متأسفانه آنها هر بار او را به خانواده تحويل دادند .
مددكار جوان ولي موضوع مهمتري را هم مطرح مي كند؛ موضوعي كه نماينده 12 ساله كودكان خيابان هم با شنيدن آن سرش را به نشانه تاييد تكان مي دهد آقاي دكتر مسئله مهمي مطرح است. ناپدري، نامادري، پدر يا مادر براحتي كودك را آزار مي دهند و هيچ وقت زير سؤال نمي روند. كاش يك بار بازديدي از مركز ما داشتيد. كيس هايي هستند كه مكرراً مورد كودك آزاري واقع شده اند، ولي متأسفانه باز هم دادگاه راي مي دهد كه كودك بايد به خانواده سپرده شود. دختر 17 ساله اي هست كه به شدت دچار وحشت از پدر است و بارها فرار كرده، ولي باز هم با راي دادگاه بايد برگردانده شود نزد پدرش. پدري بود كه از كودكش براي تكدي استفاده مي كرد و كارشناسان بهزيستي نظر دادند كه به هيچ وجه صلاح نيست كودك به پدرش تحويل شود، ولي مرد به دادگاه شكايت كرد و قاضي حكم بازگشت مجدد كودك را داد. آقاي دكتر اين مسائل بسيار مهمي است كه هيچ كس به خاطرش مورد سؤال قرار نمي گيرد .
آقاي بهزيستي تا اينها را شنيد بحثي را باز كرد تا نماينده 12 ساله كودكان خيابان هم بداند مراكزي كه موجب وحشت او شده اند، چه مشكلاتي دارند. خلاء قانوني در رابطه با مشكلات و مسائل بهزيستي زياد است... مسائل قانوني زمانبر است و ما جلسات مشتركي با مسئولان اجتماعي قوه قضاييه داشته ايم تا نظراتمان نزديك شود و به نتيجه برسيم... حجم تنوع در بهزيستي زياد است... خوب است بدانيد در سه ماهه نخست سال گذشته 3500 كودك خياباني در بهزيستي ساماندهي شده اند بدون آنكه نهادهاي ديگر همكاري كافي داشته باشند. كودك به خانواده نيازمند است و ساماندهي بهينه يعني اينكه كودك به خانواده بازگردد ولي سازمان هاي ديگر مانند وزارت كار، وزارت بهداشت و تأمين اجتماعي هم بايد با اقدامات خود زمينه بازگشت كودك به خانواده را فراهم كنند در حالي كه بهزيستي تنها مانده است ... . اگر كودكي در خيابان ديده شد، بلافاصله بهزيستي متهم مي شود... اينها حلقه هاي به هم پيوسته اند و سازمان ها يا نهادهاي درگير بايد با يك تعامل اساسي، مشكلات كودك و خانواده را برطرف كنند... براي حل مشكل كودكان خياباني تفاهمنامه اي را ميان وزارت رفاه، بهزيستي و ديگران امضا كرده ايم كه مصوبه هيأت وزيران است... و چون مي گوييم سازمان هاي ديگر به حرف بهزيستي گوش نمي كنند يا بهزيستي اين اتوريته را ندارد، گفتيم در استانداري تفاهمنامه اي امضا كنيم تا از اين پس استانداري محل برگزاري جلسات گروهي باشد چون استاندار مي تواند به نيروي انتظامي دستور دهد ولي بهزيستي كه توان اين كار را ندارد.
آقاي بهزيستي مي خواهد كمي درد دل كند با شازده كوچولوي داستان من، مي خواهد از نارسايي ها و مشكلات بگويد. در حالي كه نگاه مستقيم خود را به ما دوخته است، مدام روي صندلي جابه جا مي شود و انگشت اشاره اش را به سمت نماينده كودكان خيابان مي گيرد.
مي دانيد، كودك بايد بيمه شود. تنها در مراكز شبانه روزي كل كشور 15 هزار كودك پذيرفته شده اند، حالا بحث كودكان خيابان كه اصلاً جداست. اگر اين كودك بيمه نشود و اتفاق خاصي برايش بيافتد، هزينه درمان او بايد از كجا پرداخت شود؟ تأمين اجتماعي بايد شرايط بيمه اين بچه ها را بوجود آورد. شما مي دانيد كه اصلاً از عهده بهزيستي خارج است كه 20 هزار تومان بابت نسخه داروي يك كودك پرداخت كند. هنوز بسياري از كودكان در مراكز بهزيستي شناسنامه ندارند و قادر به تحصيل نيستند. خب، چه كسي بايد به آنها شناسنامه بدهد تا اين كودكان درس بخوانند؟ آموزش و پرورش مي گويد كه بچه ها بايد شناسنامه داشته باشند تا در مدارس ثبت نام شوند. تهيه شناسنامه هم ممكن است 5 ماه طول بكشد .
آقاي بهزيستي اينها را كه گفت حامد ديگر حرفي نزد و آخرين چيزي كه از آقاي بهزيستي خواست اين بود: فقط مي خوام به مركز شبانه روزي منتقل شم تا درس بخونم، همين. و آقاي بهزيستي به او قول مساعد داد.
***
شازده كوچولوي داستان من، كودكي كه آنقدر از خانه فرار كرد كه تعدادش را به خاطر نمي آورد، چند روز است كه در مركز بعثت نگهداري مي شود تا پس از گذراندن 21 روز و تكميل مراحل مشاوره، مددكاري، معاينه و قرنطينه، به جايي برود كه آرزويش بود؛ جايي بدون حضور زني كه كودك به او مي گويد: نامادري.... زن بابا و پدر بيماري كه سه روز او را در حمام زنداني كرد تا كودك نقشه فرار را بچيند.
اين آخرين جمله او است به من محمد مي خوام به همه كمك كنم... به همه آدما !