مروري بر فيلم هاي اصلي اسكار 2006 بخش اول
اتفاق خودش نمي افتد
|
|
حميدرضا پورنصيري
چه اسكار را قبول داشته باشيم و چه نه، بايد بپذيريم كه مهم ترين جايزه سالانه سينماي جهان ا ست. از آن رو كه هم براي برندگانش ارج و قرب و پول مي آورد و هم منتقدان و تماشاگران به برندگانش احترام مي گذارند. هرچند كه معمولا برندگانش بيشتر به سطح سليقه عامه نزديك است تا نظرات منتقدان و مخاطبان سخت گير، اما تجربه نشان داده كه انتخاب هاي آكادمي چندان هم نااميد كننده نيست.
اين نوشته بررسي كوتاه سه فيلمي ست كه در رشته هاي مختلف جوايز امسال نامزد شده اند و فردا نيز مي توانيد معرفي فيلم هاي باقيمانده را در همين صفحه بخوانيد. اگر هم مي خواهيد از نتايج و نام برندگان امسال هم خبردار شويد، بايد تا بامداد دوشنبه صبر كنيد.
مي دانم دروغ مي گويي
جورج كلوني در گفتگويي با جف اوتو گفته بود كه دو لحظه بزرگ در تاريخ ژورناليسم وجود دارد، يكي زماني بود كه ادوارد مارو مك كارتي را به زانو درآورد و ديگري وقتي رخ داد كه والتر كرانكيت از ويتنام برگشت و گفت اين يك بن بست است.
شب به خير و موفق باشيد درباره اتفاق اول است. داستان در حد فاصل اكتبر 1953 تا آوريل 1954 رخ مي دهد و ماجراي گزارشگر معروف شبكه CBS، ادوارد آر. مارو است كه همراه با ديگر همكارانش تصميم مي گيرند دروغ هاي سناتور جوزف مك كارتي را افشا كنند. مارو در برنامه اي به نام see it now به بررسي اعمال مك كارتي مي پردازد و گزارش هايي درباره بازجويي هاي او تهيه مي كند. آخرين تير تركش اش هم برنامه اي است كه به صورت مستقيم به مك كارتي حمله مي كند و مي گويد كه اكثر حرف ها و استدلال هايش خيال بافي هستند و او دارد به اسم دفاع از آزادي، آن را نابود مي كند. البته در ابتداي برنامه هم توضيح مي دهد كه سناتور مك كارتي حق دارد از خودش دفاع كند و ما به عنوان سازندگان برنامه حاضريم هر زمان كه سناتور آماده بود، دفاعياتش را در برنامه نمايش دهيم. نتيجه اين برنامه طبق پيش بيني مارو است و مك كارتي به او حمله مي كند. اما مارو در برنامه ديگري از خودش دفاع مي كند و نتيجه اين مي شود كه كميته اي براي بررسي فعاليت هاي مك كارتي در سنا تشكيل مي شود كه در نهايت به پايان دوران مك كارتيسم مي انجامد.
فيلم را جورج كلوني كارگرداني كرده و آن طور كه خودش گفته اداي ديني ا ست به پدرش كه سال ها گزارشگر و مجري يك شبكه محلي بوده است. علاوه بر اين، شب به خير و موفق باشيد يك جور انتقام گيري هاليوودي هم هست از مردي كه در ميانه دهه 1950، بزرگترين دردسرها را براي هنرمندان امريكايي درست كرد. در سطحي ديگر، فيلم ستايش نامه اي ا ست براي ادوارد آر. مارو كه هنوز هم جزو اسطوره هاي تلويزيوني امريكا به شمار مي رود.
مهم ترين نكته اي كه پس از تماشاي فيلم به ذهن مي رسد مضمون سياسي آن است اما اين بار برخلاف اكثر فيلم هاي سياسي اين سال ها كه وجه سياسي شان آن قدر پررنگ بوده كه لذت سينما را زايل كرده، كارگردان و نويسنده كه البته هر دوشان يك نفراند حواس شان به خود فيلم هم بوده است. شايد مهم ترين حربه اي كه باعث شده فيلم دو پاره نشود و داستانش را راحت و سرراست روايت كند، اين ست كه به صورت سياه و سفيد ساخته شده است. مهم تر از آن اينكه چون درصد مهمي از روايت ماجرا برعهده فيلم هاي حقيقي و سياه و سفيد موجود از سناتور مك كارتي و گزارش هاي ماروست، با همين كلك ساده و پيش پا افتاده از پرش ذهني تماشاگر ميان تصاوير رنگي و سياه و سفيد جلوگيري شده است. در كنار اين، شب به خير و موفق باشيد ريتم يكنواختي دارد، يعني نه فراز مشخصي دارد و نه فرود پررنگي. شايد مهم ترين ايرادي هم كه بتوان به آن گرفت در همين نكته باشد اما واقعيت اين ست كه كلوني كارگردان همراه با تدوين گرش آن قدر عالي داستان شان را تعريف مي كنند كه اصلا تماشاگر را خسته نمي كند. البته در اين راه كلك هاي كوچكي هم مي زنند كه پس از تماشاي فيلم براي بار دوم بيشتر به چشم مي آيد مثلا براي وصل كردن تكه هاي مختلف ماجرا از يك خواننده زن كمك مي گيرند كه در استوديوي ديگري در كنار محل كار مارو، مشغول ضبط موسيقي است و گاهي اوقات صدايش بر ديگر اتفاق هاي داستان غالب مي شود و يا به سراغ آگهي هاي تجاري قبل از شروع برنامه مارو مي روند و آنها را قبل از صحبت هاي مارو نمايش مي دهند.اما در كنار كارگرداني كلوني كه به نظرم مهم ترين نكته فيلم است، بازي بازيگران نقش هاي اصلي هم در موفقيت فيلم بسيار تاثيرگذار است. ديويد استراترن در نقش مارو، چهره يخي و خونسردي را نشان مي دهد كه درخشان ترين لحظات فيلم مربوط به فصل هاي سيگار كشيدن اوست؛ هنگامي كه در خودش فرو مي رود و به جايي نه چندان دور خيره مي شود و دود سيگارش را بيرون مي دهد. لحظات مربوط به اجراي برنامه اش هم تمام آن چيزي ست كه از يك مجري صاحب نام تلويزيوني انتظار مي رود. جورج كلوني هم در نقش تهيه كننده و دوست مارو حضور كم رنگي در فيلم دارد كه چندان هم به چشم نمي آيد و بيش از هر چيز نشان دهنده هوشمندي و دقت كلوني در مقام كارگردان است. كارگرداني كه به خوبي توانسته هم از حواشي و زوائد داستانش صرف نظر كند و هم فيلمش را از تبديل شدن به يك بيانيه سياسي تند و تيز كه هيچ ربطي به سينما نداشته باشد، حفظ كند. براي اينكه قسمت دوم حرفم را واضح تر بيان كنم چاره اي ندارم جز اينكه توصيه كنم پس از تماشاي شب به خير و موفق باشيد يكي از همين مستندهاي مايكل مور را تماشا كنيد و ببينيد ساختن يك بيانيه سياسي پر سر و صدا چه قدر ساده تر از كارگرداني يك فيلم داستان گوست.
به خاطر يك مشت دلار
درباره داستان سيريانا نمي توان به راحتي اظهار نظر كرد، چون فيلم از آن گونه آثاري ا ست كه خلاصه داستان مشخصي ندارند. اما براي شروع مي توان گفت كه يكي از كشورهاي عرب حوزه خليج فارس قراردادي را براي صدور نفت به چين امضا كرده و اين يك شكست بزرگ براي كمپاني نفتي كانكس است. هم زمان با اين، كمپاني ديگري به نام كيلن با قزاقستان قرارداد نفتي ديگري امضا مي كند و كانكس براي جبران شكست اول، با كيلن ادغام مي شود. اين مساله توجه وزارت دادگستري امريكا را به خود جلب مي كند و تحقيقات وسيعي در اين باره شروع مي شود...
همان طور كه گفتم اين خلاصه داستان شايد ربط چنداني به داستان اصلي سيريانا نداشته باشد چون فيلم از داستان هاي متفاوت و متعددي تشكيل شده كه حتي پس از پايان تماشاي آن هم به راحتي نمي توان آنها را به هم متصل كرد و شايد تنها نقطه اتصال آنها به يكديگر نفت باشد و منطقه خاورميانه. با كمي اغماض شايد بتوان سيريانا را در گونه تريلر دسته بندي كرد. اغماض را براي اين مي گويم كه فيلم چندان به اصول پيش پا افتاده تريلرهاي عامه پسند وفادار نيست و همين عامل است كه آن را از نمونه هاي پرشمار و تجاري مشابهش متفاوت مي كند. يكي از آن تفاوت ها در ديالوگ هاي زياد و طولاني فيلم نامه است و ديگري در صحنه هاي اكشنش كه چندان به تعليق و هيجان كاري ندارد و به خود واقعه و تراژدي در حال رخ دادن، مي پردازد. به عنوان مثال در فيلم دو صحنه كليدي وجود دارد كه كارگردان به جاي تهييج تماشاگر او را متوجه اتفاقي كه رخ داده و عواقب آن مي كند. يكي از آنها صحنه كشته شدن پسر برايان وودمن (با بازي مت ديمون) در استخر است كه در ابتدا نمايي از شيرجه زدن او پخش مي شود و سپس كات مي شود. به راه رفتن و نزديك شدن وودمن به محل حادثه. ديگري هم در اواخر فيلم رخ مي دهد جايي كه دو جوان پاكستاني همراه با قايق پر از مواد منفجره شان خود را به يك نفتكش مي كوبند و درست در لحظه برخورد، به جاي ديدن يكي از آن نماهاي معروف هاليوودي، با صحنه سفيدي روبه رو مي شويم كه هيچ صدايي بر روي آن شنيده نمي شود.
از اين نكته كه بگذريم ديگر وجه مهم فيلم، فيلم نامه آن است كه استفن گاگان علاوه بر كارگرداني، نوشتن آن را هم بر عهده داشته است. براي يادآوري بد نيست بگويم كه گاگان پيش از اين فيلم نامه قاچاق ساخته استيون سودربرگ را هم نوشته بود و فيلم نامه سيريانا هم تقريبا حال و هوايي مشابه آن فيلم دارد. فيلم در چند داستان مختلف و موازي، عقب و جلو مي رود و چندان هم در اين مسير به تماشاگر باج نمي دهد. علاوه بر اين، سيريانا يك جورج كلوني متفاوت هم دارد كه در نقش يك مامور مخفي CIA بازي كرده و چه به لحاظ ظاهري و چه به لحاظ جنس بازي بسيار متفاوت است با جورج كلوني كه پيش از اين سراغ داشتيم. نه خبري از آن شوخ و شنگي هميشگي نقش هايش است و نه سعي مي كند با يك بازي بيروني خودش را روي پرده نشان دهد. بلكه برخلاف هميشه به شدت كنترل شده نقش آفريني مي كند.
اتفاق خودش نمي افتد
تصادف احتمالا دم دستي ترين واژه اي ا ست كه مي توان براي ترجمه عنوان فيلم درنظر گرفت، اما پس از تماشاي آن بدون شك پررنگ ترين كلمه اي كه در ذهن تان نقش مي بندد تقدير است. فيلم داستان آدم هايي ست كه تنها نسبت شان با يكديگر زندگي در لس آنجلس است. ماجرا در زماني حدودا دو روزه مي گذرد و روابط و اتفاق ها تنها براساس تصادف شكل مي گيرد. فصل آغازين فيلم جايي ا ست كه پليس سياه پوستي همراه با همسر سفيدپوستش به صحنه يك تصادف مي رسند و همكارانش به او مي گويند كه جسد پسر جواني را هم در آن نزديكي پيدا كرده اند. در اينجا فيلم يك روز به عقب برمي گردد و داستان اتفاق هايي را روايت مي كند كه در نهايت به مرگ آن پسر جوان ختم مي شوند. تصادف از اجزاي به هم ريخته پازلي تشكيل شده است كه آرام آرام در كنار هم قرار مي گيرند. زندگي يك ايراني مهاجر همراه با همسر و دخترش، ماجراي دو جوان سياه پوست كه دست به دزدي ماشين مي زنند، قصه سياستمدار با نفوذي كه زنش نسبت به همه سياه پوست ها بدبين است، داستان كليدساز سياه پوستي كه با همسر و دختر كوچكش زندگي مي كند، ماجراي زن و مرد چيني تباري كه به قاچاق انسان مشغولند، زندگي پليس نژادپرستي كه از پدر بيمارش مراقبت مي كند و چند داستان جزئي ديگر در حوالي اين تكه ها فيلم نامه تصادف را شكل داده اند. نكته بارز فيلم نامه هم در همين جزئيات پرشمارش است و البته در جمع كردن آنها. چون همان قدر كه شخصيت هاي متعدد و داستان هاي پرشمار مي توانند فيلم را جذاب كنند، اين توانايي را هم دارند كه به بزرگترين نقطه ضعف آن بدل شوند. اما پل هگيس (كارگردان) كه پيش از اين فيلم نامه دختر ميليون دلاري را براي كلينت ايستوود نوشته بود، به خوبي توانسته هم شخصيت ها را پرورش دهد و هم داستانك هاي متعدد فيلم نامه اش را در كنار آنها بچيند. مهم ترين چيزي هم كه در اين مسير به او كمك كرده، ديالوگ هاي بي نظير و درخشان فيلم نامه است كه بزرگترين سهم را در روايت داستان و موفقيت فيلم برعهده دارند.
فيلم بازي هاي خيلي خوب و درخشاني دارد اما بدون شك حضور مت ديلون در نقش همان پليس نژادپرست مصداق كامل آن چيزي ا ست كه سازنده فيلم در ذهنش داشته است. يك شخصيت به ظاهر منفي كه در نماي نزديك چندان هم تيره و تاريك نيست.
|