ترجمه : بزرگمهر كياني
در همه اين سال ها فيلم هاي زيادي بوده اند كه به خودمان گفته ايم بيش از حد جدي گرفته شده اند؛ منتقدان پريمير بيست فيلم مهم اين جريان را برگزيده اند
تاكنون برايتان اتفاق افتاده كه در يك جمع نشسته باشيد و شخصي شروع به تعريف و تمجيد از فيلمي كند و شما پيش خودتان بگوييد: ديگه اين طوري ها هم نيست. اين فيلم آن قدرها هم تعريفي نداره البته بايد اذعان كرد كه هميشه ديدگاه هاي اشخاص با هم متفاوت است. ممكن است فيلمي از نظر شما بسيار قابل تعريف و انتظارات شما را برآورده كرده باشد اما از نظر ديگري فيلم ديگري اين خصوصيات را داشته باشد. مدتي پيش در دفتر نشريه (پريمير) با همكاران سر همين موضوع گفت وگو و بحث جالبي پيش آمد كه تصميم گرفتيم از ميان هزاران هزار فيلمي كه به تماشايش نشسته ايم 20 فيلمي كه منتقدين و مخاطبان خاص به آنها نمره 20 داده بودند برگزينيم و سعي كرديم تا حد امكان ضعف هاي اين فيلم ها را براي شما برشمريم.
۲۰۰۱: اوديسه فضايي (1968)
براي بار اول كه فيلم را مي بينيد هيجان زده مي شويد. اما همين طور كه به پايان فيلم نزديك مي شويم بهت و شگفتي ما را در بر مي گيرد كه تنها يك سفر فوري اديسه فضايي را در زمره فيلم هاي كلاسيك جاي داده است. آن هم از نوع خوب! به نظر مي رسد اين فيلم با آن موسيقي خشك والس در صحنه هايي كه كاراكترها مانند موشك كارها و اعمالشان را انجام مي دهند، اصلاً شايستگي يك فيلم مطرح را ندارد. صحنه هاي دردناكي در فيلم به چشم مي خوردند كه با كمي دقت مي توان فهميد سردستي و سرهم بندي شده اند. اما بازي ها ... بازي ها فاقد حس و وجود خارجي هستند و سرزندگي در آنها به چشم نمي خورد. صحنه اي كه ميمون هاي انسان نما، استخوان ران يك انسان را پيدا كرده اند، به ياد بياوريد. آيا آن استخوان ها شباهتي به استخوان واقعي دارد؟ اگرچه طراحي صحنه اوديسه فضايي بي نظير است، اما از بيان داستان خود، به طور كلي عاجز است.
جادوگر شهر از(1939)
جذابيت بازي جودي گارلند انكارناپذير است. همچنين داستان طراحي صحنه و لوكيشن اصلي؛ اما بسياري از لحظات فيلم بي حساب و كتاب ساخته شده است. كارگرداني در برخي موارد نسنجيده از كار درآمده است و نور صحنه در بسياري جاها زياد است. براي مثال صحنه اي كه ببري به شكلي خرس وار وارد صحنه مي شود آيا زياد درخشان نيست؟ همچنين خود چهره اين جانور بسيار عروسكي از كار درآمده. شايد بگوييد تكنولوژي آن زمان ... اما كينگ كونگ هم در همان دوران ساخته شده است. صداي جودي گارلند به جثه اش نمي خورد. او صداي بمي دارد در حالي كه دخترش نحيف است. آيا نمي شود سنجيده تر كار كرد؟
يك آمريكايي در پاريس(1951)
چه طور ممكن است فيلمي به همان اندازه كه خوب است بد باشد؟
يك آمريكايي در پاريس مانند منوي متنوع يك رستوران داراي اين ضرورت است. آواز، شماري از رقصندگان، صحنه هاي رنگارنگ و لوكس و زيباترين شهر دنيا به عنوان لوكيشن اصلي اما تمام اين المان ها فيلم را تا حد يك اثر موزيكال غلو شده غيرقابل توجيه تنزل مي دهد. هيچ يك از اين مشخصه ها باعث نشده يك آمريكايي... فيلمي محسوب شود كه آن را خالي از ضعف هاي متعدد بدانيم.
شيكاگو(2002)
حتماً سكانس هايي وجود داشته كه داوران را متقاعد كرده به شيكاگو 6 جايزه اهدا كنند و حتماً آن سكانس ها صداي اكو شده جاز، داستان كسل كننده و رقصنده هايي كه از اين طرف مي پريده اند بوده است. يك جشن فريبكارانه كه مخاطب خود را احمق مي پندارد در تمام فيلم شاهد سم كوبيدن هاي رنه زلوگر و ريچارد گير هستيم كه ريچارد گير علاوه بر اين، خوانندگي هم مي كند.
Clerks ((1994
Clerks ساخته كوين اسميت همان طور كه طنز را به خوبي در خود جاي داده به همان نسبت كسل كننده نيز هست. اين فيلم مي خواهد روزهاي بيهودگي افرادي را نشان دهد كه به دنبال منافع بيشتري هستند، اما در اين امر ناتوان است. بازي هاي ضعيف و داستان بي روح clerks براي آدم هاي تنبلي ساخته شده كه از كنار همه چيز با خونسردي مي گذرند. فيلمساز و عوامل سازنده اين فيلم گويي براي بچه ها فيلم ساخته اند، زيرا غيرواقعي بودن همه چيز براي آدم هاي تنبلي ساخته شده كه از كنار همه چيز با خونسردي مي گذرند. فيلمساز و عوامل سازنده اين فيلم گويي براي بچه ها فيلم ساخته اند. زيرا غيرواقعي بودن همه چيز در clerks به شكلي واضح عيان است.
زيباي آمريكايي(1999)
بازي كوين اسپيسي را در اين فيلم مي پسندم. فيلمبرداري كنرادهال و فيلمنامه بسيار محكم آلن بال بي نظير است. علاوه بر بازي هاي چشمگير و دچار تناقض كاراكترهاي اين فيلم (زن خشك و بي روح ويلي لومان از همه چيز ناراضي، لوليتاي سرخوش، مارين وحشت زده و دختري كه انزوا را برگزيده است) زيباي آمريكايي چيزي فراتر از مجموعه هاي كمدي تلويزيوني نيست. آنتوان چخوف مي گويد: اگر با خود تفنگي سر صحنه آورديد قبل از اين كه فيلم تمام شود شليكتان را بكنيد. زيباي آمريكايي شليك مي كند، اما از طرف چه كسي؟ يك جهت گيري غلط و مبالغه آميز صحنه هاي اصلي را به بيراهه برده و بر درام غيرضروري افزوده است.
دليجان آتش (1981)
دليجان آتش كه برنده اسكار بهترين فيلم در سال 1981 شده است اثري ناموزون و خام دستانه است كه هميشه مرا آزار مي دهد. اولاً صداي فيلم بسيار بد است؛ مانند فيلم هايي كه در هنگ كنگ دوبله مي شود! سپس مسابقه اي است كه به تصوير كشيده مي شود و بعد به طرز عجيب غريبي همان مسابقه از زاويه اي ديگر نشان داده مي شود. در ميانه هاي فيلم ديالوگ هايي رد و بدل مي شود كه همان ديالوگ ها را مجدداً در يك فضاي ديگر با همان شكل مي شنويم. نكته اي هم درباره فيلمنامه قابل ذكر است و آن اين كه شخصيت هاي فيلم به خوبي پردازش نشده و تفكيك پذير نيستند و مشخص است در انتخاب آنها تعجيل صورت گرفته. تنها چيزي كه درباره دليجان آتش مرا به وجد مي آورد موسيقي مناسب و نجليس است كه بسيار صادقانه روي اثر نشسته است.
ايزي رايدر(1969)
چرا فيلم هايي كه به دفاع از نسل خود مي پردازند براي هميشه ماندگار نيستند؟ جنبه هاي فرهنگي كه در ايزي رايدر به آنها پرداخته شده قابل ستايش است اما براي تمام كساني كه در دهه 1960 وجود نداشته اند، اين فيلم يك خودخواهي محض درباره آزادي هاي فرهنگي است. ايزي رايدر آمريكاي محافظه كار و فاسد را به صلابه مي كشد. جك نيكلسون در ايزي رايد اجراي محكمي را به نمايش مي گذارد. شايد او تنها بازيگر فيلم است كه روي سيگار كشيدن خود كنترل دارد اما بازي او هم به خاطر بازي هاي مضحك دنيس هاپر و پيتر فوندا به فيلم تحميل شده است. صحنه اي را كه دنيس هاپر و پيتر فوندا پس از اين كه يك رژه خياباني را به هم مي زنند و دستگير مي شوند به خاطر آوريد. صحنه هايي كه مي خواهد ضدقهرمان را به ما بشناساند و در اين امر موفق نيست. داستان رفقاي بدفرجامي كه به دنبال آزادي ناشيانه عمل مي كنند و نمي دانند سر تفنگ خود را به سوي كدام هدف بچرخانند.
فانتزي(1940)
تمام كساني كه فانتزي را دوست دارند، همان اثر والت ديسني كه پيوند موزيكال و انيميشن است، از اين نكته غافلند كه تماشاي اين موزيكال، انيميشن مانند خوردن اسيد است. اين انيميشن فيلم شله قلمكار داراي يك روايت خشك و يك طنين عجيب و غريب است. رك و راست بايد بگوييم بعضي از صحنه هاي اين انيميشن، فيلم اكنون و پس از گذشت سال ها حقيرانه به نظر مي رسد. زماني كه فانتزي در 1960 به نمايش درآمد بسياري از اين اثر والت ديسني ستايش به عمل آوردند، اما كارهاي ديگر والت ديسني مهجور ماند، در صورتي كه آنها ارزش مطرح شدن بيشتر را داشتند. فانتزي در زمان خود نيز يك پديده به حساب نمي آمد چرا كه همان دوره انيميشن هاي زيبايي مثل سيندرلا ساخته شد كه به طرز بسيار عميقي همه چيز را مورد توجه قرار داده و از همان تكنولوژي كم پيشرفته آن زمان بهره كافي برده بود.
فارست گامپ(1994)
گامپ يك شوي تلويزيوني سرهم بندي شده است كه قهرمان كند ذهن خود را تا اوج مي برد و انتظار دارد مخاطب با او همذات پنداري كند. عجيب است كه اصلاً با اين فيلم نه همدردي كردم و نه حس همذات پنداري داشتم. اين فيلم براي من مثل شكلات براي بچه ها بود. عاشق زرق و برق فيلم شديم. اما آيا در عمق ماجرا چيزي جز يك نوستالژي حس كرديم؟
موفقيت فيلم مديون بازي تام هنكس در نقش فارست گامپ، يك معلول ذهني است كه بر اثر اراده آهنين خود تا مرز يك قهرمان پيش مي رود. فكر مي كنم نقش آفريني موفق تام هنكس در فيلادلفيا باعث شد داوران چشم بسته به اين فيلم نمره قبولي بدهند. اگر كسي جز او در اين فيلم بازي مي كرد آيا باز هم فارست گامپ امروز در اين جايگاه بيش از حد غلو شده قرار مي گرفت؟
سرزمين روياها(1989)
راجر ابرت منتقد قديمي و سرشناس پس از تماشاي سرزمين روياها، چهار امتياز (بالاترين امتياز براي فيلم) به اين فيلم اهدا كرد. او نقاط ضعف فيلم را ناديده گرفت. تمام المان هاي سرزمين روياها در اين امر خلاصه مي شود كه بازي ري ليوتا و كوين كاستنر شيرين و با صداقتي كه در نگاه بچه هاست اجرا مي شود. اما همين كافي است؟ سرزمين روياها، سرزمين روياهاي بينندگان آن نبود. با بودجه اي كه براي فيلم صرف شد (بالغ بر 80 ميليون دلار) اين فيلم مي توانست اثري بهتر و ماندگارتر باشد. ديالوگ هاي فيلم بسيار با مكث و فاصله دار از هم بيان مي شوند. براي ساختن يك فيلم كلاسيك علاوه بر عشقي كه ميان دو طرف به وجود مي آيد، نيازمند احساس نيز هست تا واقعي جلوه كند.
برباد رفته (1939)
در اين شاهكار ويكتور فلمينگ شكي نيست. باور كنيد. اين اثر حماسي، تاريخي 4 ساعته كه هربار با ديدنش بيش از پيش لذت مي برم، از بازي هاي درخشان ويوين لي و كلارك گيبل بهره فراوان برده است، اما صحنه هاي آتش سوزي آتلانتا سربازان مجروح و... امروز ديگر كهنه به نظر مي رسد و روح خود را از دست داده است. توصيف نظام فئودالي و نژادپرستي از ديد يك طبقه اشرافي قرباني شده بسيار ناراحت كننده است. حتي اگر بخواهيم از كارگرداني و فيلمبرداري آن تمجيد كنيم، اين نكته را نمي شود كتمان كرد كه بربادرفته بيش از اين كه يك اثر كلاسيك باشد، يك كار بي محتواست كه فقط زرق و برق دارد.
ويل هانتينگ خوب(1997)
اين كه ويل سرايدار به اندازه يك نابغه رياضي داراي هوش و ذكاوت است شرايط او را به سمت كارهاي پست سوق داده نه تنها داستاني قابل تحسين نيست بلكه ديگر خنده دار مي نمايد. پس چرا بعضي ها ويل هانتينگ را آن قدر دوست دارند؟
حداقلش اين است كه سيندرلا براي دختران همان قدر دوست داشتني است كه ويل براي پسران. يك نكته ديگر اين است كه بن افلك و مت ديمون علاوه بر بازي در اين فيلم فيلمنامه را هم به نگارش درآورده اند و اين مسئله براي مخاطب جالب و قابل توجه است، وگرنه هيچ نكته قابل توجهي در داستان نمي يابيد كه بتوان درباره اش بحث نمود. همان طور كه خانم دابت فاير راربين ويليامز را به اوج رساند. من ديمون هم با ويل هانتينگ خوب داراي تشخيص حرفه اي شد.
ژول و جيم (1962)
ژول و جيم يكي از آثار موج نو است اما كساني كه اين فيلم را به عنوان يك اثر تحسين شده در بوق و كرنا كردند و هيجان زده شدند و براي عشق و آزادي بي مرزي كه در اين فيلم ديدند فرياد زنده باد سر دادند، به درستي قضاوت نكردند. سرانجام ژول و جيم در اين فيلم مشخص نيست و نمي توان فهميد آخر و عاقبت كارشان به كجا كشيده خواهد شد. فيلم نمي خواهد اشتباهات بشري را گوشزد كند، اما بسيار پيچيده است. نقطه دردناك پايان فيلم به نظر نمي رسد براي قهرمانان آن پاياني داشته باشد.
ماه زده(1987)
اولين نكته كه جلب توجه مي كند تقديم جايزه اسكار به شر است. او و المپيا دوكاكيس به عنوان نماد زناني فعال و شكست خورده در عشق هستند، اما مسئله اي كه اين رمان يا اين فيلم را براي مردان جذاب مي كند، متعصب بودنش نسبت به حقوق مردان است. كاراكتر نيكلاس كيج كه در اين فيلم بسيار ذليل است، عشق خود را به شر ابراز مي دارد. شر از اين ابراز علاقه يكه مي خورد حتي تام كروز و كتي هلمز هم دچار بهت و حيرت مي شوند! اين عشق هيچ گاه رنگ حقيقت به خود نمي گيرد و زماني كه علاقه اين دو به يك علاقه ايتاليايي آمريكايي بدل مي شود بسيار سخت است كه آن را جدي بگيريم.
رود ميستيك(2003)
كلينت ايستوود كارگردان بزرگي است، اما بزرگان هم مي توانند دچار اشتباه شوند. رود ميستيك در جهت يك اپيزود اضافه توليد از كپي هاي تلويزيوني گام برمي دارد. دليل اين نازل بودن چيست؟ ديو (تيم رابينز) كسي كه ايجاد مزاحمت براي يك كودك مي كند را مي كشد. همان شب دختر جيمي (شان پن) به قتل مي رسد. چرا بايد اين دو اتفاق همزمان بيافتد؟
رابطه شان (كوين بيكن) و همسرش كاملاً در رماني كه از اين فيلم ساخته شده به شرح و تفصيل بيان شده بود اما در فيلم اثري از اين رابطه نمي بينيم؛ در حالي كه به پيشبرد داستان بسيار كمك مي كند. رود ميستيك جريان ندارد.
رقص هيولاها (2001)
هر انساني دوست دارد در فيلم هم كه شده ببيند انسان هاي درمانده مستأصل چگونه با مشكلات خود كنار مي آيند اما اين درام ديگر بيش از حد تراژيك است.مشكلات پتي لتيشيا از اين قرار است: همسرش اعدام شده، پسرش كه دچار چاقي مفرط است در يك تصادف رانندگي كشته مي شود، پتي به جايي پناه مي برد كه پدر دائم الخمر نژادپرستش از آنها بي زار بوده و پسرش را متهم به خودكشي مي كنند. تا همين جا كافي است! ممكن است با دلايل موجه داستان قابل قبول شود، اما اين كه فقط مشكلات مطرح شود و هال بري خودش را به نمايش بگذارد كافي نيست. تا به عنوان بازيگر زن جايزه اسكار را به دست آورد.
نشويل(1975)
رابرت آلتمن در جايي گفته است: نشويل را براي علايق شخصي خود ساخته است. پس چرا آن قدر درباره اين فيلم بحث و گفت وگو مي شود؟ داستان چندگانه آلتمن خلق يك اثر هنري نيست. ديالوگ ها بيش از حد آسان و نرم است. لوكيشن بسيار نامرتب است و موسيقي آن گوشخراش، زيرا آلتمن اجازه داده هر كس هر كاري دلش مي خواهد انجام دهد و هر بازيگري ساز خود را بزند.آيا نشويل يك هجونامه است؟ يك اثر رئال يا به مخاطب خود باج مي دهد؟ شايد هم معجوني از هر سه اينهاست.
كفش هاي قرمز(1948)
اولين بار كه مارتين اسكورسيزي كفش هاي ماكيل پاول را ديد، از جسارت بصري آن خوشش آمد. (من با اين مسئله مشكلي ندارم اما كارگرداني و ملودرام آشكار آن را نمي پسندم.)
كفش هاي قرمز بيشتر يكنواخت است تا اين كه اثري باشد كه بيننده را محسور خود كند. اگرچه اين فيلم راه را براي فيلم هايي شبيه خودش مانند باند واگن (كه به مراتب در تركيب داستاني موسيقي حركات موزون و داستان موفق تر بود) هموار كرد. كفش هاي قرمز به ژانري كه ساخته شده تعلق ندارد.
يك ذهن زيبا(2001)
يك ذهن زيبا در زمان نمايش خود سر و صداي فراواني به پا كرد. داستان واقعي يك نابغه رياضي كه دچار اسكيزوفرني مي شود، اما با تلاش و جديتي كه از هر كس ساخته نيست، خود را تا جايي پيش مي برد كه جايزه نوبل را از آن خود مي سازد. قطعاً طرفداران و متعصبان زيادي را به خود جذب كرد؛ تا جايي كه اسكار بهترين كارگرداني را نصيب ران هاوارد ساخت. از فيلم يك ذهن زيبا چنان ستايشي به عمل آمد كه از آن به عنوان آبرويي در صنعت فيلمسازي نام برده مي شد. نكته بسيار حائز اهميتي كه در فيلم وجود دارد و ضعف فيلم محسوب مي شود اين كه در تصورات ناگوار جان نش قبل از غلبه بر بيماري اش به درستي به تصوير كشيده نشده و همچنين احساس او پس از پيروزي جايزه نوبل. در زندگي واقعي جان نش يك فرزند ناخواسته است. همچنين مستنداتي وجود دارد كه او دچار دوگانگي جنسي است و اين ها در فيلم نشان داده نمي شود. نكته مهمتر از آن تمهيداتي است كه فيلمساز به كار برده است و درباره بيماري اسكيزوفرني به شكل مضحكي از مخاطب خود سوءاستفاده كرده و آنها را دچار عوام فريبي مي سازد.