در زندگي روزمره هريك از ما اتفاقات و رويدادهاي كوچك و بزرگ فراواني وجود دارند كه گرچه به سرعت مي گذرند، اما مي توانند قابل توجه باشند و در ميان خاطرات زندگي مان ماندگار شوند؛ اتفاق هايي كه آنها را براي دوستان و همكاران خود تعريف مي كنيم و گاه بعد از گذشت چند سال همچنان شنيدني و شيرين هستند؛ از يك ماجراي جالب در زمان خدمت نظام وظيفه تا خاطره از يك ميهماني خانوادگي و... هر يك از اين خاطرات كوتاه چون يك عكس يادگاري در آلبوم ذهن باقي مانده اند.
شما هم مي توانيد با ارسال خاطرات شيرين زندگي خود به آدرس روزنامه همشهري در ورق زدن آلبوم خاطرات با ما همراه شويد.
***
مزرعه طلايي آفتابگران
سلام پيرمرد ملالي نيست جز دوري ديدار شما. راستي برايت نوشته بودم كه طعم «شان گردش» شب عيد را هنوز مزمزه مي كنم، نمي داني حالا هر سال عيد به ياد گلدسته مي افتم. بيچاره پيرزن از خجالت اينكه هيچ چيز توي خانه پيدا نكرده بود كه هديه دهد، شال را بسته بود به دور گردنش و به بچه هاي بالاي روزن گفته بود بكشيد.
هي... روزگار چگونه مي گذرد پيرمرد؟ الآن كه اين نامه را برايت مي نويسم اصلاً اميدوار نيستم كه به دستت برسد. اگرچه مي دانم. به دستت برسد هم ديگر كسي در آبادي نمانده كه برايت خوانده باشد.
مي گويند آبادي خرابه شده، تو مانده اي و هزار مرض، مي گويند بي بي مارگام افليج شده، تو هم شكسته شده اي، تو ماند ه اي و لج بازي هايت، حالا تمام جوان هاي آبادي دارند در مشكين آباد و كمال آباد كرج قد مي كشند، تو چرا به كرج نيامدي پيرمرد؟ گل محمد كه وضعش بد نيست؛ گاو و گوسفندها را فروخت، وانت بار گرفت، حالا نان خشك مي خرد و وسايل دست دوم. گاهي هم شب ها مي رود بالا شهر خرت و پرت هاي كنار خيابان را جمع مي كند.
راستي مزرعه آفتابگردان برقرار است؟ هنوز هم وسط آن تپه هاي طلايي مي نشيني تا گل هاي خشكيده آفتابگردان را چوب بزني؟ يادش بخير غياث پسر «بي بي گل نسا» اندازه ده تا مرد كار مي كرد و آفتابگردان چوب مي زد. آنقدر كه غروب پشت تپه اي سياه گم مي شد.
***
سلام پيرمرد، اميدوارم حالت خوب باشد. باري اگر از احوالات اينجانب خواسته باشي اندكي دلتنگم. دلتنگ «بي بي مارگام» كه هر سحر كاسه بزرگ شير در دست هايش قايم بود. صبح روستا بوي خاك خيس مي داد، تنور خاموش و پهن سوخته. صبح زنده مي شديم با سمفوني سپيدرود و رقص بزها و بره ها كه ديگر مزرعه آفتابگردان را دور زده بودند. ظهر پرسه گيجي بود ميان كوچه هاي داغ كاه گلي، آخور، زاغه. ظهر هندوانه ديم بود و ننوي پلاس. شب فانوس و نيزه بود، ماهي و آب تا كمر، شب كه مي مرديم پشه بندمان پر از ستاره بود؛ طناب يك طرف را به ستون «غلام گردش» مي بستي، طناب آنطرفش را هم در آغل، مي آمدي روي ايوان و داد مي زدي كه بخوابيد و ما آنقدر كله هاي تراشيده شده مان را به توري سفيد پشه بند مي كشيديم تا رعد و برق بزند و بخنديم.
راستي يادت هست كله صفدر و گل محمد را چطور روي ايوان مي تراشيدي؟
بيچاره ها از دستت امان نداشتند. جمعه هر هفته كله هايشان را يكي يكي، محكم مي گرفتي ميان بازويت، ماشين شانه درشتت را داخل كاسه نفت تكان تكان مي دادي و زير لب غرغر مي كردي، فحش مي دادي و پس گردني مي زدي. بعد هم زبان بسته ها را مي بردي حمام و پوستشان را مي كندي. صفدر مي گفت يك هفته مي كشد جاي زخم كيسه بابام خوب شود كه دوباره بايد قصابي شويم.
راستي پيرمرد شبي كه صفدر به دنيا آمد يادت هست؟ بچه هاي آبادي آنقدر در خانه را سنگ زدند كه مجبور شدي به همه شان سنجد و تخم مرغ و گردو بدهي.
يادش بخير شب عيد، همه بچه هاي شال برمي داشتند و با جوان ها به تك تك پشت بام خانه هاي آبادي سر مي زدند. شال كه از روزنه آويزان مي شد عيدي مي گرفتند جوراب، سنجد، گردو، تخم مرغ... آنهايي كه نامزد بودند قبلاً رنگ شالشان را به نامزدشان مي گفتند. ديگر زياده عرضي نيست فقط اينكه تصميم گرفته ام روزي يك نامه برايت بنويسم، نمي داني چقدر روحم صيقل مي خورد پيرمرد!
محمد مطلق