اسراي جنگ از زندگي با ياد امام (ره)مي گويند
شهادت يك عكس
|
|
محمد نجفيان قوجه بگلو
چند روزي در محاصره افتاده و بي آب و غذا شده بوديم. يك گلوله هم براي دفاع نداشتيم. آنها ما را اسير كردند. شصت نفر بوديم، از شدت تشنگي جان به لبمان رسيده بود. چند نيروي رزمنده از تشنگي جان دادند. ما را به پشت خاكريزي بردند و دست بسته نشانيدند. در آن پايگاه تعداد زيادي درجه دار و افسر عراقي بودند و در كنار هر گروه، كلمني پر از آب. آنها مي دانستند كه ما از شدت تشنگي در عذاب هستيم به همين خاطر هركدام از آنها با انگشت دست كلمن آب را به ما نشان مي دادند و مي خنديدند. مي گفتند به شما آب نمي دهيم تا از تشنگي هلاك شويد.
افسر مسئول آنها گفت: يا الله معطل نشويد از آنها بازديد كنيد و اگر در جيب هركدام از آنها عكس خميني را پيدا كرديد، او را بكشيد. آمدند و وسايل جيب تك تك ما را بيرون كشيدند و پراكنده كردند. وقتي به يك رزمنده بسيجي رسيدند، تصوير كوچكي از حضرت امام(ره) در جيب او بود. درجه دار فرياد كشيد: جناب سروان پيدا كردم؛ بياييد، اين هم عكس خميني! افسر مسئول، مثل يك گرگ درنده به طرف رزمنده بسيجي يورش برد. يقه پيراهن او را گرفت و با دو دست گلوي او را گرفت و تا آنجايي كه قدرت داشت فشار داد تا رزمنده بسيجي بي جان و بي حركت از نفس افتاد.
غروب خورشيد در اسارت
از اين مصائب چند سال گذشت تا آن روز شوم رسيد؛ روزي كه هرگز دوباره نيايد. اي كاش آن روز سپيده سر نمي زد و خورشيد طلوع نمي كرد. دو سه روز قبل از آن شنيديم كه حال امام بحراني شده و امت ايران براي سلامتي رهبر شان دعا مي كنند. جامعه اسرا هم همدل و همصدا با امت اسلامي دستان زنجير شده خود را به سوي آسمان بلند كرده بودند. يكي از روزنامه هاي عراق عكسي از امام را در بيمارستان قلب به چاپ رسانده بود. بچه ها دور آن عكس حلقه زده بودند. عده اي مي گريستند و عده اي آرام بغض خود را فرو مي دادند.
روز چهاردهم خرداد خبر رسيد كه حال امام بهتر شده به همين جهت همه نماز شكر خواندند. براي بزرگداشت روز ۱۵ خرداد ،۴۲ برنامه اي داشتيم. يكي از دوستان پيشنهاد كرد براي سلامتي امام شعري بگويم كه در برنامه خوانده شود. من كه انگار منتظر وقوع حادثه اي تلخ بودم پيشنهادش را رد نكردم؛ اما عصر به او گفتم: نتوانسته ام چيزي بنويسم، تا اين كه ناگهان ابتدا به صورت پچ پچ و سپس علني، خبر رحلت امام در بين بچه ها پيچيد.
سكوت دردناكي سراسر اردوگاه را فراگرفته بود و صدايي از كسي برنمي آمد. همه در دل آرزو مي كردند كه اين خبر شايعه باشد، تا اين كه نزديكي هاي عصر، روزنامه هاي عراق را به داخل اردوگاه آوردند. عده اي به طرف روزنامه ها حمله بردند. عكس حضرت امام روي تخت بيمارستان و عبارت «خميني وفات يافت» به زبان عربي همه چيز را بازگو مي كرد.
به سرعت در چند آسايشگاه تلاوت قرآن آغاز و مجلس ختم برپا شد. عظمت مصيبت به حدي بود كه عراقي ها جرأت نداشتند چيزي به اسرا بگويند. در شرايطي كه دشمن اجازه هيچ گونه فعاليتي به اسرا نمي داد در روز رحلت امام اردوگاه در اختيار ما بود. به صورت آشكار به عزاداري پرداختيم. به سرعت نوحه هايي در سوگ امام سروده شد و چند تن از برادران مداح شروع به خواندن مصيبت كردند.
هنوز از خاطرم نمي رود در همان ساعت اوليه پخش خبر، يكي از دوستان ما به نام علي كه خداوند هم صدايي گرم به او عطا كرده بود و هم بسيار خوب مداحي مي كرد، به من گفت: افكارم در هم ريخته، آخر در اين مصيبت چه بخوانم؟ من كه در كنار او نشسته بودم گفتم: از جنگ احد بگو؛ از زماني كه شايع شد پيامبر شهيد شده. آنجا كه صحابه اي باوفا گفت: اگر محمد كشته شده اما خداي محمد و راه محمد باقي است. پس ما هم مي جنگيم، يا كشته مي شويم و يا پيروز. اكنون هم اگر امام رفته اما راه او باقي است، مهم ادامه طريق است. اين نهضت كه متكي به فرد نيست!
شخصي در كنارم نشسته بود. از او خواهش كردم اندكي جابه جا شود تا رد شوم. همين كه شانه اش را تكان دادم مانند مجسمه اي بيهوش به زمين افتاد. بچه ها به سرعت او را بيرون بردند. يكي از سربازان عراقي بي احتياطي كرد و به در آسايشگاه آمد و گفت: ساكت باشيد! نزديك بود يكي دو نفر به او حمله كنند. ارشد اردوگاه كه موقعيت را درك كرده بود فورا او را دور كرد و برايش حرف هايي زد كه قانع شد و رفت.
با ورود روزنامه روز بعد و انتشار خبر انتخاب آيت الله خامنه اي به عنوان رهبر انقلاب و ثبات و استقرار دولتمردان جمهوري اسلامي، دشمنان اسلام انگشت به دهان شدند. عزاداري يك هفته ادامه يافت. عظمت مراسم ارتحال رهبر فقيد انقلاب به حدي بود كه رسانه هاي دشمن جز سكوت، سخني براي گفتن نداشتند؛ اما اخبار ايران از طرق گوناگون به اسرا مي رسيد. پيام مقام معظم رهبري، قسمت هايي از وصيت نامه حضرت امام و غيره در آسايشگاه ها خوانده شد.
به همراه يكي از دوستانم به نام علي بودم. وي تصويري از امام و آيت الله خامنه اي كه روي پارچه نقاشي شده بود در دست داشت كه ناگهان يكي از شريرترين سربازان عراقي به نام احمد معروف به سوزني سر رسيد. عكس را ضبط و اسامي هر دوي ما را يادداشت كرد. خود را براي يك ماه سلول انفرادي و ضرب و شتم دشمن آماده كرده بوديم اما تا شب خبري نشد. شب آن سرباز را پشت پنجره ديدم كه نگهباني مي داد. مرا صدا زد. جلو رفتم و گفت: فرمانده نبود. فردا صبح جايت زندان است. با او حرف زدم كه زندان رفتن ما چه سودي براي تو دارد. آيا مرا از عقيده ام برمي گرداند؟ اگر اين طور بود بعد از هشت سال اسارت اين كار را نمي كردم و يقين داشته باش كه جز خاطره اي بد چيزي از تو به جا نخواهد ماند.به ظاهر كمي نرم شد و رفت. دو سه روز بعد، رفيقم را به زندان بردند؛ ولي مرا صدا نزدند. احمد _ سرباز عراقي _ اسم مرا خط زده بود. اين گونه جرم ها حداقل يك ماه زنداني داشت؛ اما دوستم، علي را هم پنج شش روز بعد آزاد كردند و قضيه به خير گذشت. در چهلم حضرت امام، مراسمي داشتيم. چند قطعه شعر و سرود زيبا خوانده شد؛ سپس با استفاده از لامپ معمولي و چند شيشه عينك به جاي عدسي، تصوير زيبايي از حضرت امام به طور اسلايد بر روي ديوار نقش بست. درست كردن دستگاه اسلايد و نقاشي تصوير امام در ابعاد بسيار كوچك بر روي يك تكه نايلون و نمايش تصوير، در دوران اسارت عملي خارق العاده و در نوع خود بي نظير بود. متأسفانه به علت احتمال سوختن نايلون، ارائه تصوير بيش از چند دقيقه ميسر نبود، اما اين چند لحظه، لحظات باشكوهي بود.
|