سه شنبه ۱۳ تير ۱۳۸۵
دولت در انديشه ماركس - بخش پاياني
انقلاب ،نه اصلاح
حسين رمضاني خرد مردي
000951.jpg
سير دولت در تاريخ و سرانجام آن
براي بررسي دولت در انديشه ماركس بايد همانند او ديدي تاريخي داشته و در تاريخ به دنبال علل و زمينه هاي ظهور دولت باشيم؛ بنابراين، در ادوا ر تاريخ كه شامل كمون اوليه، برده داري، فئوداليته، بورژوازي (سرمايه داري) و سوسياليزم است، بايد ابتدا به سراغ كمون اوليه برويم.
كمون اوليه ريشه در افسانه هاي قديمي مربوط به عصر طلايي ايده آلي دارد كه طبق آن «همه چيز مشترك و در اختيار عموم قرار داشته است... و محدود به امور اقتصادي و اموال و منابع توليد نيست و حتي شامل اشتراك عمومي در زنان و مسائل جنسي هم مي شود.» (۱۴) در اين دوره _ كه شالوده آن فقدان مالكيت است- حتي از ابتدايي ترين نهاد اجتماعي كه همان خانواده است، خبري نيست و تبعاً ، دولت نيز در اين دوره، صبغه وجودي ندارد؛ اما با تلاش انسانها در جهت تملك بر اشيا و اموال و حتي تملك بر ديگر انسانها دوره طلايي كمونيسم ايده آلي پايان مي پذيرد و دوران برده داري آغاز مي شود. فلسفه وجودي تشكيل دولت نيز از اينجا آغاز مي شود؛ چرا كه از نظر ماركس، در كمون اوليه نيروهاي توليدي از وحدت عين و ذهن برخوردار بودند؛ بدين معنا كه مولدان مادي با مولدان معنوي-كه همه انسان هاي اوليه فعال بوده اند- يكي بود و لذا، انسان اوليه بنده عوامل طبيعي بود و مذاهبشان نيز طبيعت گرا بوده است. اما در گذر زمان، «نيروهاي توليد انسان افزايش مي يابند و گروه بدوي بيش از احتياجش توليد مي كند و اين امر باعث پيدايش اصل مبادله مي شود كه روش خاصي منطبق با قوانين خود به وجود مي آورد» (۱۵) و جامعه را از مرحله كمون اوليه به دوره برده داري منتقل مي كند.
در دوره برده داري، انسانها با استفاده از اصل مبادله، براي تملك هر چه بيشتر بر منابع و در رقابت با ديگران، حتي به اسارت ديگر همنوعان و تملك بر آنان نيز دست مي زنند تا با در اختيار داشتن نيروهاي انساني مولد- كه از چارچوب خانواده هم فراتر مي رود- و همچنين ابزار توليد، بر اموال و اراضي بيشتري تملك يابند كه اين امر با محروميت عده بسياري از مالكيت، حتي مالكيت بر نفس خويش همراه بود.
اينجاست كه مفهوم بنيادين انديشه ماركس پديدار مي شود: طبقه. «طبقه فاقد مالكيت» و «طبقه داراي مالكيت» كه طبقه فاقد مالكيت به مولدان مادي و اقتصادي و طبقه داراي مالكيت به مولدان معنوي سازندگان فرهنگ و حقوق و قانون تبديل مي شوند كه اين قوانين و فرهنگ هاي ضد طبيعت نه در راستاي حمايت از مولدان مادي كه در جهت استثمار بيشتر آنان صورت مي گيرد. بنابراين، از نظر ماركس، طبقه مالك براي حفظ مالكيت خويش از شورش هاي احتمالي طبقه فاقد آن و توسعه هر چه بيشتر آن، دست به ايجاد نهادهايي در جامعه مي زند كه از مهمترين آنها نهاد مذهب و نهاد سياست يا دولت است. «دولت نماينده هيچ گونه خير جمعي يا قراردادي و يا غايتي عمومي نيست؛ دولت جزيي جدايي ناپذير از منافع مستقر در جامعه است» (۱۶) كه در خدمت اغنيا قرار دارد و اصولاً  اغنيا آن را ايجاد كرده اند.
بدين گونه، دولت به عنوان نهادي سياسي در جامعه ظاهر مي شود و از آنجا كه اين گونه نهادها جزيي از روبنايند و در مقابل، «كار انسان در تاريخ يا پراكسيس به عنوان تركيب عين و ذهن، مهمترين عامل تعيين كننده و خلاق در جامعه و تاريخ... توليد كننده و سازنده همه اشكال و نهادهاي تاريخي و اجتماعي (ابزارهاي توليد، كالاها، نهادها و نظام اقتصادي، مظاهر فرهنگي، ايدئولوژي، دولت و ...) است» (۱۷) در معرض تعيين كنندگي از سوي پراكسيس و از كانال زير بنا قراردارد كه همين امر، با گذشت زمان، باعث تغيير در نيروهاي توليدي (ابزار توليد و نيروهاي انساني مولد) و شيوه توليد و تبعاً نوع طبقه حاكم و دولت نيز مي شود؛ لذا، پس از دوره برده داري، دوران فئوداليته به دليل دگرگوني در ابزارها و شيوه توليد آغاز مي شود كه در آن «دهقانان مولدان مادي؛ يعني توليد كنندگان كالاها و اشرافيت مولدان معنوي؛ يعني توليد  كنندگان فرهنگ و ايدئولوژي به شمار مي آمدند.» (۱۸) پس از آن نيز شيوه توليد سرمايه داري رواج يافت كه در آن «كارگران صنعتي مولدان مادي؛ يعني توليدكنندگان ارزش اضافي هستند در حالي كه بورژوازي مولد فرهنگ و ايدئولوژي است و باز هم ميان ذهن و عين وحدت نيست.» (۱۹)
در همه دوره هاي فوق، طبقه نوظهور، مغز حركت پراكسيس در تاريخ و تبلور اوج توانايي انسان در كارهاي ذهني و عيني زمان خويش است كه هر چند جامعه انساني را مرحله اي از كمون اوليه دور ساخته است، به سوي سوسياليزم نهايي نزديكتر كرده است.
در جامعه بورژوازي نيز استثمار طبقه مولد مادي از سوي طبقه توليد كننده فرهنگ، ايدئولوژي، قانون و دولت همچنان ادامه دارد؛ با اين تفاوت كه در اينجا ديگر از مالكيت بر انسانها در دوره گذشته و تصاحب حاصل كار آنان خبري نيست؛ اما تصاحب ارزش اضافي كالاي توليد شده كارگران از سوي كارفرمايان سرمايه دار، همچنان تداوم استثمار طبقه مولد اقتصادي را نشان مي  دهد كه اين كار به وسيله دستگاهي به نام دولت صورت مي گيرد.
بنابراين، در دوره سرمايه داري نيز دولت نه ناشي از اراده آگاهانه مردم است و نه حاوي خير عمومي، بلكه دولت به «كميته اجرايي اداره امور بورژوازي تبديل مي شود؛ يعني اين كه به عنوان ابزار سركوب آن طبقه در جامعه عمل مي كند و منافع طبقه پرولتاريا را به سود سرمايه داران سركوب مي كند.» (۲۰)
از اينجاست كه رسالت تاريخي طبقه كارگر فرا مي رسد كه گام اول آن خودآگاهي طبقاتي است؛ يعني طبقه كارگر بايد با خودآگاهي و ارائه ايدئولوژي خود، دولت را در دست گيرد و از طريق آن براي مدت زماني، به حكومت بر جامعه بپردازد. از آنجا كه طبقه كارگر مولدان مادي بوده و خود با اداره دولت به مولدان معنوي نيز تبديل مي شود، ديگر استثمار طبقاتي روي نخواهد داد؛ چرا كه كارگران تنها مولدان واقعي جامعه اند، نه طبقه ديگري براي استثمار وجود دارد و نه اين كه طبقه كارگر خود را استثمار مي كند. لذا وحدت عين و ذهن دوران كمون اوليه به شكلي بسيار مترقي و متمدنانه دوباره شكل مي گيرد و طبقه كارگر جامعه انساني را به سوي يك جامعه بي طبقه رهبري خواهد كرد كه در آن صورت، به خاطر نبود طبقه، دولت نيز فلسفه وجودي اش (ابزار سركوب طبقه مولد و تداوم بخش استثمار آنان) را از دست مي دهد و به شكل يك سازمان بزرگ اداري- اجتماعي در خدمت جامعه انساني خواهد بود؛ همان گونه كه خود ماركس مي نويسد:«به محض آن كه هدف جنبش پرولتاريا يعني الغاي طبقات حاصل شود... قدرت دولتي ناپديد مي شود و وظايف حكومتي به صرف وظايف اداري تحول مي يابند.» (۲۱)
خاتمه
در اين بررسي كوتاه به اين جمع بندي مي رسيم كه از نظر ماركس، دولت نه تنها نقش تعيين كننده اي در جامعه ندارد، بلكه خود در معرض تعيين كنندگي از سوي شيوه توليد زمان خويش قرار دارد و در طول تاريخ، پس از بروز شكاف طبقاتي ميان نيروهاي توليد واقعي جامعه و طبقه استثمارگر داراي مالكيت و در راستاي حمايت از آنان و از سوي آنان پا به عرصه وجود نهاد. و طي زمان نيز، مطابق با خواست و منافع طبقه مالك قدرت اقتصادي و تبعاً سياسي عمل مي كند؛ اما از آنجا كه هر نهادي در درون خود آنتي تز خود را به وجود مي آورد، اين گونه اقدامات در نهايت به سوي كمال ديالكتيك تاريخي به پيش مي رود؛ بنابراين ديدگاه، ماركس با انجام اصلاحات در دولت نيز مخالف است.
* پي نوشت ها در دفتر روزنامه موجود است

خشت اول-فلسفه به زبان ديگر-۱۳
پرسه در ويرانه ها
سياوش جمادي
000990.jpg
پرسشگري آب حيات فلسفه است و حال آن كه پاسخگويي چنانكه نيچه نشان مي دهد چه بسا در حكم ممات فلسفه باشد. گويي فلاسفه غرب از افلاطون تا هگل هر يك بر خشت اول فلسفه كه چون لوح محفوظ در سينه متفكران پيش از سقراط و چون لوحي مكنون در كنه نهاد همه انسان ها همواره مجالي براي بروز جسته است، هر يك سنگي بر سنگ ديگر نهاده و كاخي بلند برافراشته اند تا جناب نيچه يكباره همه آن را ويران كند و بازخشت اول را از زير ويرانه ها بيرون كشد. هم از اين روست كه به باور ما شناخت دقيق مقابله افلاطون و نيچه با افكار عمومي زمانه خود راهي ميانبر براي فهم روح تاريخ فلسفه غرب است. نخستين توده ها را از آن رو نكوهش مي كند كه پرسش از حقيقت را در سايه هاي غفلت از ياد برده اند؛ دو ديگر از آن رو كه توده ها قرن ها در سايه حقيقت هاي افلاطوني از ضعف و تبهگني خويش عليه آزاده جانان يكه ساخته و كين توزي خويش را چون رتيلان در پشت نقاب عدالت، مساوات و نيكي نهان كرده اند. نيچه فلسفه گذشته را نه تنها برخلاف خواست توده ها نمي بيند، بلكه بر آنست كه دو جهان انگاري افلاطوني و مسيحيت دست در دست يكديگر قرن ها در خدمت توده هاي ناتواني بوده اند كه غوغاي جمعيت آنها صداي نوابغ مستثنا را خفه و خاموش كرده است. نيچه شايد براي نخستين بار فلسفه را به نوعي روان شناسي افشاگر و انگيزه شناسي نقادانه تبديل مي كند. او بر آن است كه دانايي براي دانايي و خواست معصومانه حقيقت چيزي نيست جز فريبي براي پوشاندن نقصان نيروي زندگي. به نزد نيچه حقيقتي كه سابق بر هر گونه داعيه حقيقت طلبي و رهيافت عقلي به حقايق مطلق و سرمدي است، چيزي جز اراده به سوي قدرت نيست و نبوده است، ليكن مسيحيت و فلسفه تاكنون همواره اين انگيزه پيشين را در پشت نقاب هاي عقلانيت، حقيقت و انسان دوستي پنهان كرده است و با توسل به شعارهاي دروغين و رياكارانه مساوات و عدالت، توده هاي اغوا شده را با خود همراه ساخته است. نيچه از هگل و قبل از هايدگر تاريخ فلسفه غرب را در معرض نقد و بازخواني قرار مي دهد. ما مي توانيم به شيوه تاريخ هاي فلسفه و حتي با داستاني شيرين و باليني از نوع دنياي سوفي تماس با فلسفه غرب را آغاز كنيم، اما از اين طريق صرف نظر از اينكه صرفاً براي تكرار مكررات ديگران بر حروف چين هاي زحمتكش ستم كرده ايم، به جاي برانگيختن انديشه فلسفي نيز صرفاً مشغله اي براي اوقات فراغت فراهم آورده ايم. هم از اين روي چنين شيوه اي را از آغاز به داستانسرايان فلسفي وامي گذاريم. مادام كه پرسش هاي فلسفي به شخصه و از سرچشمه وجود خود ما به جدّ مطرح نشده باشند، مادامي كه اين پرسش ها خفت گلوي من و شما را نگرفته باشند و مادامي كه ما صرفاً آهنگ دانش اندوزي در سر داشته باشيم، قصه پردازي درباره حكماي سبعه پيش از سقراط نيز ما را به ساحت فلسفه راه نخواهد برد. اگر اين نكات را پذيرفته و فراديد داشته باشيم، شايد ديگر نيازي به توجيه و توضيح اين نكته نباشد كه چرا ما از همان آغاز بازخواني فلسفه غرب از ديدگاه هگل، نيچه و هايدگر را مطرح ساختيم. اين سه انديشمند بزرگ نه فقط خود پرورده فرهنگ فلسفي غرب اند، بلكه مسلماً رويكرد امروزي آنها به گذشته اين فرهنگ فلسفي به مراتب جدي تر از رويكرد مورخين فلسفه است. مي توان گفت كه آنچه از اين راه حاصل مي آيد ديگر داستاني شيرين و سرگرم كننده درباره سلسله فلاسفه نيست، بلكه ما با فيلسوف بزرگي سر و كار داريم كه تاريخ فلسفه را در فلسفه خود باز مي نگرد.

روشنگري در قرن بيست و يكم
آندرو كوهن -مترجم: خسروقديري
000954.jpg
زمان زيادي نمي گذرد كه پي برده ايم بخشي از روند عظيم تحولي ۱۴ ميليارد ساله هستيم؛ روندي كه اكنون ابعادش به روي ما گشوده مي شود.
پي بردن به اين مفهوم از تكامل، انديشه قديمي و ريشه دار ما را كه بر انگاره وجودهاي مستقل فردي فارغ از شرايط پيراموني استوار بود، متزلزل كرده است.شخصيت پست مدرن چيزي كمتر از ساحري بزرگ نيست كه توهمي عالي مي آفريند؛ فرديت! و براي ما انسانهاي پست مدرن، امروز تجربه دردناك اليناسيون روحي و معنوي به نقطه اوج تاريخي خود رسيده است.بسياري از ما در جستجوي خويش براي آزادي فردي، اجتماعي، معنوي و فلسفي، سنت هاي ارزشمند معنوي را زيرپا گذاشته ايم و در نتيجه ارتباط خود را با روح فردي و جمعي خويش از دست داده ايم و بي آنكه خواسته باشيم، خود را در جزيره خشك و غريب وجود خويش كاملا تنها يافته ايم.
براي آن گروه از ما كه مشتاقانه مي خواهيم جلوتر برويم، براي ما كه نمي توانيم به گذشته و به تلقي هاي قومي ،قبيله اي و ملي از خود بازگرديم، پرسش مقدر اين است: به كجا نظر بيفكنيم؟
آن گروه از ما كه توانسته ايم از ميان اين ساختار تثبيت شده متصلب، به بيرون نگاه كنيم، احساس مي كنيم ديگر نمي توانيم به روشهاي كهن ادامه دهيم و اگر آمادگي روحي داشته باشيم اما نتوانيم راه رفته را ادامه دهيم، خود را ناگزير از جستجوي يك خودآگاهي عميق تر و عالي تر مي يابيم.
در آغاز قرن بيست و يكم، براي انسانهايي كه نقش راهبري و هدايت دارند، تمناي پرشور فردگرايي و دفاع از اين انديشه به بن بست رسيده است و به همين دليل اكنون حركت به سوي تحولي عالي تر ، نياز به گامهايي بلند، فراتر از سپهر فردي دارد، گامهايي كه هرگز پيش از اين برداشته نشده است.
اشتياق به پارسايي و پرهيزگاري و خودآگاهي روشنفكرانه به طور سنتي در انحصار قهرمانان و شخصيت هاي غيرمتعارف بوده است؛ پارسايان و روشنفكران. اما امروز به نظر مي رسد ضرورت تكاملي زمانه، ما را ناگزير از تحولي فراتر از آنچه معرفت فردي مي خوانديم، ساخته است؛ بيداري عميقي كه از فرديت عبور مي كند.در دوران نوجواني، يك شب تجربه  را كه از قديم «شعور كيهاني» خوانده مي شود، از سرگذراندم.براي يك مدت كوتاه بي هيچ ترديد احساس مي كردم همه هستي هستم و همزمان شاهدي بر هستي. درك عظمت عشقي كه در اين دوگانگي نهفته است بسيار سخت است. در سالهاي اول دومين دهه زندگي، من يك سالك با ايمان بودم. در ۳۰ سالگي به آنچه مي جستم دست يافتم.بعد از آنكه به تعليم پرداختم به دريافتي حيرت انگيز رسيدم؛ تجربيات روحي مشترك اطرافيان من اهميت بسيار بيشتري از تجربيات روحي فردي (غيرمشترك) آنان داشت. اگر چه تجربيات روحي فردي آنان نيز در پاره اي از موارد بسيار نيرومند بود.چند سالي گذشت تا درك مناسب از آنچه روي مي داد به دست آورم و بتوانم آن درك و تجربه را در يك مفهوم بگنجانم. بعد از آن چيزي نگذشت كه دريافتم يك تحولي در حال روي دادن است؛ با اين حقيقت آشنا شدم كه عنصر روشنگري جهش بلندي فراتر از فرديت كرده است.
زيست شناسان تكامل گرا به ما مي گويند فشار، عامل تحول است؛ عاملي كه ظهور اشكال جديد و پيچيده تر حيات را ناگزير مي سازد. زيست شناسان تكامل گرا به ما مي گويند شرايط متغير زندگي، عامل بروز معجزه آساي قابليتهاي حسي، رواني و معنوي در انسانهاست. آنچه امروز براي ما آشكار و ملموس است آن است كه در افق تحولات انساني، به نظر مي رسد خودآگاهي در حال عبور از مرزهاي فردگرايي است و در عين حال انسجام فكري عالي تري را با زمينه هاي جديد و غيرقابل تصور به ما نويد مي دهد.
به رغم خطرات بسياري كه در اين دوره حساس پيش روي ماست، من از اينكه در چنين دوراني به سر مي برم خوشحالم.
www.wei.org

انديشه
اجتماعي
سياست
شهرآرا
ورزش
|   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |