دنيا از اينجا ديدني تر است
صحبت هايي درباره مجموعه شعر
روزي اقيانوس مي شوم از تنهايي از علي عربي
|
|
سيد رضا محمدي
علي عربي، شاعري است كه در مشهد زندگي مي كند و مثل بسياري از خراساني هاي شاعر كه در عين شايستگي، چندان كه بايسته است در مجالس پايتخت و نوشته ها و معرفت تراشي هاي رسمي، حضور ندارد.
اصلاً چرا بگوييم بسياري از خراساني ها و نگوييم بسياري از شاعران و نويسندگان و اهل ذوقي كه دور از تريبون ها و دستجات پايتخت، در شهرستان هاي دورتر مي زيند و راهي به هياهوي ناموران رسانه اي نيافته اند؟
خيلي از آنها، دور از آشنايي ما و بسياري دوستداران ادبيات، زيسته اند و گذشته اند و حتي كتابي نيز چاپ نكرده اند. برخي كه اين برخي نيز نادرست، در اواخر روزگارشان يا پس از گذشتن شان از اين كارخانه پرتغيير، توسط همشهرياني، باستان شناسي يا كساني از سر اتفاق، يافته شده اند و خب، خيلي اين آشنايي دير بوده است.
مشهور از همه و نزديك از همه به ما، از شاعر بي مانند جنگل هاي شمال ايران زنده ياد بيژن نجدي مي توان نام برد؛ شاعري كه وقتي كشف شد، رفته بود و وقتي مجموعه شعر او با نام خواهران اين تابستان به چاپ هاي متعدد رسيد، اصلاً در ميان ما نبود.وچه بسيار از اين بيژن هاي نجدي كه آمده اند و گمنام رفته اند و بادكنك هاي ابدي در پايتخت و تخت هاي سلطنت ادبي، وقعي به آنها ننهاده اند.
***
در شعر علي عربي بازي با صنايع ادبي و صنايع مفروض غيرادبي و بي ادبي به چشم نمي خورد؛ چون بسياري ديگر از همقطاران ما كه سطور از بيخ بي معني را در هزارتوي فلاش بك ها و روايت ها و راوي ها، دكوپاژ مي كنند؛ به قصد فريب خواننده و صد البته فريب خودشان. متأسفانه در ادبيات معاصر، اين تلقي پيش آمده است كه ادبيات آوانگارد حتماً بايستي مبهم، معناگريز و دور از مشخصه هاي قدرت ادبي در گذشته و مملو از بازي هاي هنرهاي ديگر باشد.در ادبيات معاصر فارسي- اعم از داستان و شعر- امكانات گسترده هنرهاي ديگر و تجربه ادبيات باقي ممالك روي هم تلنبار شده و حاصل كار، ادبياتي مستأصل، بي معني و مجرد شده است.اين دعواي گزافي نيست اگر بگوييم در اين صورت گرايي مفرط، در ساليان نيز نمي توان معنايي را جست وجو كرد، چرا كه نويسنده و شاعر امروز، پيش از اينكه صليب رسالتي را بر دوش داشته باشد و اين رسالت وادارش كرده باشد حرف بزند، بيشتر در پي وراجي است؛ بي آنكه در پي گفتن حرفي باشد. گويي هر كه در اين كارزار بلندتر جيغ بزند، نمايان تر خواهد بود و البته كه هيچ كس بنا ندارد به صحبت هاي ديگري گوش فرا بدهد.اما علي عربي، از اين اتهامات مبراست، چرا كه او اصلاً سر سوداي اين سرير را ندارد. او در پي گفتن است و به دنبال راهي و بهانه اي براي گفتن مي گردد.رسولي است كه رسالتي را به سنگيني بر دوش مي كشد و كلمات براي او ابزاري براي بازي (مثل قطعه هاي يك پازل) نيستند؛ كلمات براي او شمشيرند. كلمات، صورت هاي ديگرگون شده اي از خود اويند كه او را در خود حل كرده و شهيد مي نمايند. او با كلمات، رازهاي جان خويش را متجلي مي كند؛ رازهايي كه هر كدام از شاعري به شاعري و از رسولي به رسولي طي قرن ها به او رسيده اند.
كلمه ها را مي تراشم و صيقل مي دهم
و فضاي جديدي درون آنها مي آفرينم
خرابه اي براي كلمات ويرانم
و حركت كلمه ها روي ريل استخوان ها...
(ص 68)
و به اين شكل است كه وقتي شعر او را مي خواني صداي شكستن استخوان هايش را مي شنوي، چون رسولي كه از بارش وحي برگشته است و به همين خاطر از اتمسفر ژورناليسم مي گذرد. از مشكلات روزمره، آدم هاي اطرافش، از جنگ هاي زرگري، از خوب و بد و از سياه و سفيد و از جايي وراي زشت و زيباي ژورناليستي و شاعري به شرح رسالتش مي پردازد كه خطاب به نوع انسان هاست.
و من...
كه در خيابان فرياد زدم
دوستت دارم
تا از تو دفاع كرده باشم
رسول خوبي نيستم
نامت بر شانه هايم سنگيني مي كند
پا روي شانه هايم بگذار
دنيا از اينجا ديدني تر است
كه آزادي
مجسمه اي است
در كشوري ديگر
كه آزادي نام ميداني بيش نيست
در پايتخت، عشق با مسائل اجتماعي، با بنيان ناعادلانه اجتماع و با هستي شناسي فلسفي (اگزيستانسياليستي) درمي آميزد، چرا كه با حجت اگزيستانسياليستي، ما هستي مان را وقتي مي فهميم كه توي موقعيت خطريم و اين هستي در زندگي روزمره رنگ مي بازد.
من هنوز هم
به دنبال تو مي گردم
به دنبال چشمان سياهي كه باكره مانده باشند
چشماني كه شمشير حمل مي كنند
او با اين رجزخواني كه در تمام شعرهايش ديده مي شود، قاعده روزمرگي روشنفكري را به هم مي ريزد؛ قاعده اي كه در كنار بخاري نشستن و طلب آسايش و غيبت اين و آن كردن و ايراد از سرتا پاي عالم گرفتن است. او به دنبال روزي است كه موعود از جان جهان برخيزد و شمشير بزرگ را كه در انديشه ودايي نشانه شمشير مقدس و تاريخي عدالت است، از گوشه ديوار خانه بردارد و بر كمر ببندد.و اينگونه است كه صداي او باري تاريخي و اساطيري مي يابد. صداي او با صداي بزرگ ترين رسولان درمي آميزد و مي توان ادعا كرد كه از رودخانه همان صداي مداوم، اين موج برخاسته است.
پيمان نامه ها توسط موريانه ها
خورده خواهند شد
و جز نام تو...
هيچ نخواهد ماند
حضور انگشتان نامت
بر كليدهاي گلويم
بايد تو را فرياد بزنم
تا زنده بمانم
تا نفس بكشم
تا ديگر بار نام تو را...
حضور انگشتان نامت
بر كليدهاي گلويم سنگيني مي كند
حالا
حالا
حالا
به برانگيخته شدن اين رسول ايمان داشته باش
كه اين رسول يك نيمه ماه و
يك نيمه خورشيد را
همه جهان به نظاره نشسته اند.
شعر علي عربي اگر چه سوژه مستقيم سياسي و فلسفي ندارد، اما محتواي حكمي آن اين امكان را مي دهد كه بارهاي فلسفي را برسانند. شعر او درختي ساده است كه شاخ و برگ درهم پيچيده اي ندارد، ظاهر شگفتي ندارد، اما ريشه هاي محكم در اساطير و فرهنگ عوام و ميوه هاي فلسفي و گزنده دارند؛ شعرهاي عاشقانه اي كه به جنگ با اجتماع نابرابر ختم مي شود؛ مرثيه هاي ساده اي كه به پرخاش به زيرساخت هاي ناهمگون مي رسد و او با نوعي رندي، هم خود را هم سلك و راهرو راه رسولان بزرگ و اصلاح گران سترگ بشري مي شمارد و هم خود را شاعري رند و لاابالي كه اهل اين حرف ها نيست و رفت وآمد او چون حافظ، تنها در ميخانه ها خلاصه مي شود .از ديگر ويژگي هاي شعر علي عربي. پشتوانه هاي اساطيري و ارجاعات او به متون قدسي و نوشته ها صوفيان و فرهنگ اساطيري عامه است. جزاين آنچه كه در شعر علي عربي بايد گفت، استفاده او از ساخت هاي شعر كردي، بخصوص شيركو بي كس است. در شعرهاي كردي، نوعي لفّ و نشر به چشم مي خورد. لفّ و نشري كه در شعر فارسي كلاسيك معمولاً در يك بيت يا حداكثر دو بيت مي آمد، نشانه هايي كه در مصرع يا بيت بعدي هر كدام معني يا شرح مي شدند. اما در شعر كردي اين نوعي فرم است. نشانه هايي به تصوير كشيده مي شوند و بعد روي هر كدام زوم شده و حكايت هر كدام روايت مي شود. روايت هايي كه سرانجام روايتي بزرگ و تلخ را مي سازند.
كودك با عروسكش به خواب مي رود
جوان با آرزوهايش
چوپان با كله اش با تمام گوسفندها و بزهايش
زن با جنيني درون رحمش
مرد با نطفه هاي درونش
آسمان با ستاره ها و سباره ها
و كهكشان هاي پر از شير
با سينه ريزهاي مقدسش
بعد، شاعر هر كدام از اين نشانه ها را از نزديك روايت مي كند در حقيقت روايت را از راوي مي گيرد و به خود اين نشانه ها مي سپارد نوعي چند صدايي كاملاً بي تكلف كودك روايت خودش را مي گويد، جوان و چوپان و...
و در بخش سوم دوباره شكل روايت عوض مي شود، روايت به داناي كلي نامحدود مي رسد كه روايت هر كدام از اينها را معني مي كند.در قسمت قبل، كودك از روياهايش براي عروسكش مي گفت، جوان از توانايي به دست آوردن آرزوهايش، چوپان از بزرگ شدن بره ها و بزغاله هايش، زن از فرزند زري كاكلش و لالايي گفتن برايش و مرد از محبت و اميدش، در بخش سوم، راوي داناي كل مي گويد هر كس به چيزي مي نازد، كودك به عروسكش، جوان به آرزوهايش، زن به كاكل زرد خورشيد، چوپان به رمه اش و ني اش و مرد به سينه اش و روياي آباداني جهان و در بخش پايان شعر، راوي سوم شخص محدود باقي روايت را به عهده مي گيرد و به شكلي دراماتيك اما مدرن، نوستالژي ياتاسه انسان روشنگر امروزي را به نمايش مي كشد.
اكنون
كودك:
عروسكش را دور انداخت
جوان:
رويا را از دست داد
زن:
كاكل خورشيد درونش سنگ شد
چوپان:
زمستان سردي را گذراند
و ني اش را گم كرد
مرد:
با تمام نطفه هاي درونش
آرام خفته است
خفته است
و پلنگهايش
حتي براي يك بار ديگر
باز نخواهند گشت
او هم! اكنون آن پايين
تنهاي تنهاست
درميان استخوان ها
و مورچه ها به روي كف دستانش
راه مي روند و
مي خندند.
|