يكشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
خاطرات و خطراتي از مميزي آثار ادبي
چگونه داستان را فدا كنيم تا خود را نجات دهيم
010209.jpg
وقتي مسئوليت تصويب يك اثر به طور كامل به نويسنده اي واگذار مي شود، او به طور شگفت انگيزي محافظه كار مي شود
محمدرضا بايرامي
اوايل كه ما نوشتن را شروع كرديم به هر دليل- و شايد از آنجا كه مثل همين اواخر، دست و پا چلفتي بوديم- كارمان را بيشتر مي سپرديم به يك ناشر دولتي. اين ناشر چند بررس يا كارشناس- نويسنده داشت كه داستان ها را مي دادند آنها بخوانند و بعد از اينكه تصويب مي شد، تازه نوبت مي رسيد به كسي جهت اظهار نظر از جنبه محتوايي تا مبادا كار مشكل اساسي داشته و با سياست هاي كلان آن ناشر، هماهنگ نباشد. ما از اين آقا- حسابي مي ترسيديم؛ به خصوص آن اوايل. اگر ايشان تشخيص مي داد كه كتابي غيرقابل چاپ است، ديگر هيچ كاري نمي شد كرد و بي چون و چرا كار مي خوابيد. براي همين هم، همه ما- چون سرنوشتي محتوم- منتظر بوديم كه ببينيم پيه ايشان كي به تن مان ماليده مي شود و از اين رو، خبرهاي مربوط به وي، با حساسيت بين نويسندگان بازگو مي شد. مثلاً يكي از دوستان جزوه اي نوشته بود درباره اصول داستان نويسي و در بخشي كه صحبت از تجربه و اين جور چيزها بود، ترجمه شعري را آورده بود از يك شاعر خارجي كه آخرش مصرعي داشت با اين مضمون: زير باران بايد با زن رقصيد... كه آن آقا زير آن را خط كشيده و نوشته بود چشم ما روشن! ديگه چي؟
و شايد اين، تندترين برخوردي بود كه تا آن موقع، از حاج آقا مي ديديم. اما همچنان منتظر آن اتفاق بزرگ بوديم، يعني اينكه حاج آقا، كتابي را به كلي رد كند، يا سگ را بيندازد جلوي گرگ (براي توضيح، به پاورقي مراجعه شود).
اوضاع چنين بود تا اينكه من، رماني نوشتم با نام عقاب هاي تپه 60 . فكر مي كردم متفاوت ترين داستان جنگ را نوشته ام و بسيار ذوق زده شده بودم و مشتاقانه منتظر بودم كه چاپ بشود. كار، در دفتر آقا مرتضي سرهنگي تصويب شد و بعد رفت پيش حاج آقا، اما مدتي بعد، خبر رسيد كه حاج آقا كارم دارد. به طور طبيعي، حسابي نگران شدم. لابد مي خواست بگويد چرا در داستانت، چيزهايي را نمي بينم كه در كار ديگران هست و چرا رزمنده ها مي ترسند يا به جاي جنگيدن به نجات حيوان ها مي روند و از كشتن دشمن، به جاي اينكه خوشحال بشوند، ناراحت مي شوند و...
دو سه روزي ديدار حاج آقا را- كه سخت به نظر مي رسيد- عقب انداختم تا روحيه ام بهتر بشود، اما دست بر قضا، در جاي ديگري با او روبه رو شدم (همچون ديدار ملك الموت و آن مرد كه از دست او به هندوستان گريخته بود). بلافاصله گفت: كارت را خواندم، ولي چيزي كه نوشتي، امكان ندارد.
با چنان عدم قطعيتي گفته بود كه فهميدم هرگونه بحث بي فايده خواهد بود. قبل از اينكه از ناراحتي وا بروم، حاج آقا آرنجش را هم آورد بالا و آن هم بي مقدمه و ناگهاني. يك لحظه فكر كردم نكند مي خواهد كاري را بكند كه بهش مي گويند پايين آوردن فك، اما او فقط مي خواست اشتباهي را توضيح بدهد: شما رزمنده اي را تصور كردين كه سينه خيز داره مي ره طرف عقاب ها و در همان حال، خاري را كه تو آرنجش رفته، با دندان در مي آره. اين امكان نداره.
لحظه اي ماتم برد، چرا كه خودم را براي چيز ديگري آماده كرده بودم، اما بعد با خوشحالي پرسيدم: چه طور امكان ندارد؟
حاج آقا دوباره آرنجش را به دهانش نزديك كرد.
- همين جور كه مي بيني، امتحان كن!
اين را گفت و رفت طرف نمازخانه. امتحان كردم و ديدم بنده خدا بدجوري راست مي گفته است. آن وقت بود كه فهميدم ايشان با چه دقتي، متن را مي خوانند به گونه اي كه علاوه بر مشكلات محتوايي، اگر مشكل ديگري هم باشد، از جلوي چشم شان دور نمي ماند.
در ديدار بعد، كلي از حاج آقا تشكر كردم كه اشكالي از كارم نگرفته و تازه، يك نكته فني را هم تذكر داده بود كه عدم رعايتش، بعدها مي توانست گزكي باشد در دست منتقدان. با وجود اين تجربه، كتاب بعدي ام هم كه رفت زير دست حاج آقا، باز كلي مضطرب شدم. اين يكي به كلي فرق مي كرد. اصلاً داستان نبود. خاطره اي بود بسيار تلخ و عجيب. سرنوشتي رقم خورده در آخرين روزهاي جنگ كه در يك هفته روي داده و در يك هفته نوشته شده بود. باز هم چيزي نوشته بودم خلاف رويه مرسوم و باز هم وقتي حاج آقا را ديدم، صدايم كرد و مي دانستم كه اين بار، اگر هم بخواهد اشتباهي را تذكر بدهد، اشتباه كلي خواهد بود نه لپي.
اما او فقط به گفتن اين جملات اكتفا كرد: عجب چيزي نوشته اي. تا به حال، چنين خاطره اي را نخوانده بودم. نتونستم بگذارمش زمين. مي خواستم كمي ازش بخوانم و بعد بروم نماز جمعه، يك وقت به خودم آمدم و ديدم داره ظهر مي شه.
و به اين ترتيب، حاج آقايي كه در ابتدا اسباب نگراني بود، به زودي تبديل شد به نقطه اتكا و حتي اميد، چرا كه با وجود او، ديگر نويسنده- كارشناسان به طور جدي و ريز، وارد مباحث محتوايي اثر نمي شدند و مي دانستند كه كارشناسي- مورد اطمينان ناشر- وجود دارد كه اين وظيفه را انجام مي دهد. در نتيجه، آثاري فرصت چاپ پيدا كردند كه در صورت واگذاري كل روال تصويب به نويسندگان، اين مجال برايشان پيدا نمي شد، به دلايل مختلف.
شايد يكي از عمده ترين دلايل اين باشد كه وقتي مسئوليت تصويب يك اثر به طور كامل به نويسنده اي واگذار مي شود، او به طور شگفت انگيزي محافظه كار مي شود. چرا؟ شايد از آن روي كه مي ترسد موقعيتش به خطر بيفتد، شايد هم فكر مي كند وكيل ناشر است و طرف اعتماد او، بنابراين نبايد ذره اي ريسك كند. يعني براي اثبات حسن نيت، بسيار سخت گيرتر از خود ناشر يا آن نهادي كه وظيفه چاپ و نشر كتاب را به عهده گرفته، عمل مي كند. مثلاً اگر ناشر بگويد مواظب ناخن هاي اثر باشيد كه خراش نيندازد، نويسنده- كارشناس ما به اين نتيجه مي رسد كه محض احتياط، بهتر است اصلاً ناخن ها كشيده شوند. نتيجه اين رويه غلط آن است كه تنها كارهايي فرصت چاپ پيدا مي كنند كه هيچ بو و خاصيتي ندارند؛ كارهايي خنثي و بي ارزش. و اين گونه است كه در سايه  اين سخت گيري ها و تنگ نظري ها، ادبيات فداي مصلحت هاي شخصي مي شود، آن هم در حالي كه ناشر يا نهاد مورد نظر، شايد اصلاً چنين چيزي را اراده نكرده است و در واقع، سخت گيران كارشناس، كاتوليك تر از پاپ مي شوند تا راه را بر داستان ببندند. براي روشن شدن بخش اخير، شايد بد نباشد كه يكي دو مثال بزنم:
بنده رماني نوشته ام به نام پل معلق . در ابتدا قرار بود اين داستان توسط ناشري چاپ شود كه سعي در حمايت از آثار جنگي دارد. به طور طبيعي در مملكتي كه تيراژ كتاب دو هزار تا است و براي كارهاي جنگي هم به سختي مي توان ناشر پيدا كرد، از دست دادن اين حمايت، معقول به نظر نمي رسيد. بنابراين، داستانم را به آن جا بردم، اما دوستان كارشناس- نويسنده با قاطعيت شگفت انگيزي، كار را به اتفاق آرا رد كردند. طبق گفته مسئول آن جا دليل را پرسيدم. مسئول وقت آن مركز جسته و گريخته، چيزهايي گفت.
معلوم بود كه اصل مطلب را نمي گويد. براي اين كه حجت را بر او تمام كرده باشم، براي اولين بار در عمرم، كوتاه آمدم و مواردي را كه گفته بود، اصلاح كردم- كه متأسفانه باعث شد بسياري از بخش هاي دوست داشتني كار از بين برود- و كار را دوباره ارائه دادم. باز هم رد شد. دليل را پرسيدم. هيچ جواب درست و حسابي داده نشد. گفتم اجازه بدهيد در جلسه دفاعيه اي شركت كنم و ببينم دلايل چيست. به بهانه اين كه نمي شود از اعضا خواست كه دوباره براي اين رمان وقت بگذارند، قبول نكرد.
گفتم حال كه اين طور است، اقلاً نوار جلسه را به من بدهيد. گفتند اين كار را هم نمي توانند بكنند. فقط بعدها- و در تماسي تلفني- يكي از اعضاي صادق جلسه به من گفت داستاني كه نوشته ام بسيار بدبينانه و تيره و تار است. او، روشن فكرترين عضو جلسه محسوب مي شد. با خود گفتم وقتي او چنين مي گويد، حالا ببين بقيه چه گفته اند. در حالي كه او يد طولايي در نوشتن داستان هاي تيره و تار داشت و قطعاً نظرات ديگران را به من گفته بود. به هر حال، پل معلق دو سال روي دستم ماند و وقتي ناشر فعلي اش گفت آن را با تأخير چاپ مي كند، اصلاً چون و چرا نكردم. اين دو سال، براي من سال هاي سختي بود. كارشناس- نويسنده هايي كه در آن جمع حضور داشتند، از جمله افرادي بودند كه من تك تك شان را به عنوان نويسنده قبول داشتم و فكر مي كردم وقتي اين افراد صاحب نظر با اين قاطعيت كارم را رد كرده اند، لابد چيزي كه نوشته ام هيچ ارزشي نداشته است. آن همه آدم كه نمي توانسته اند اشتباه كنند! كار به جايي رسيده بود كه كم كم داشتم اعتماد به نفسم را هم از دست مي  دادم، طوري كه وقتي يكي از دوستان نويسنده- كه كاره اي نبود مي توانست نظر منصفانه اي بدهد- خواست داستان را بخواند، ندادم. فكر مي كردم اگر او هم بگويد كارم بي ارزش است، حسابي سرخورده خواهم شد. آن موقع، هنوز باورم نمي شد كه دوستان كارشناس- نويسنده، صرفاً به دلايلي ديگر، كار را رد كرده باشند و تصور مي كردم لابد پاي ادبيات هم در ميان است، اما خوشبختانه، تجربيات ديگر، شناخت كاملي از اين نويسنده- كارشناس ها داد. مثلاً يكي از اين عزيزان- كه به اقتضاي زمانه گاهي راست افراطي مي شود و گاهي روشن فكر راديكال و در مراسم برندگان 20 سال ادبيات (در دوره اصلاحات) چنان سخنراني آتشيني كرد كه همه روشنفكران را هم به تعجب انداخت، جسارتش- در زماني كه راست افراطي بود و دود پشت تپه مرا رد مي كرد، فرمود اين چه كاري است كه شما دويست- سيصد صفحه مطلب نوشته ايد و يك اعزام به جبهه در آن نمي بينيم! گويا تصور حضرت ايشان، بر اين بود كه نوشتن رمان هم مثل دستور آشپزي است و مثلاً حتماً بايد از مقداري نمك، جهت مزه دادن به دست پخت، استفاده شود. يا... اما در اين جا كاري به اين چيزها ندارم و فقط مي خواهم تضادي را كه نويسنده- كارشناس ها به وجود مي آورند، توضيح بدهم: هر سه كتاب رد شده جنگي بنده، يعني دود پشت تپه ، پل معلق و سايه ملخ ، جوايز متعددي  گرفتند كه هيچ اهميتي ندارد، اما نكته در اين جاست كه بخشي از اين جوايز را همان مراكزي دادند كه پيش تر، كارشناسان آنها، با قاطعيت، اين كتاب ها را رد كرده بودند. اين تناقض را چگونه مي توان توضيح داد؟ مثلاً يكي از دلايل عمده رد سايه ملخ اين بود كه گفته مي شد اثر حاضر،  ربطي به ادبيات دفاع مقدس ندارد، اما وقتي كتاب را در جاي ديگري چاپ كردم و در سال 1376، از سوي جشنواره شهيد غني پور به عنوان بهترين داستان دفاع مقدس انتخاب شد، قائم مقام همان مركزي كه كارشناس- نويسنده هاي آن، كتاب را رد كرده بودند، تقديرنامه اي براي من ارسال كرد. متن تقدير نامه، از نويسنده اي سخن مي گفت كه با نوشتن كاري جنگي، تلاش كرده است كه چنين و چنان كند. يعني هم بهانه رد كردن كتاب غلط بود؛ (چرا كه عده اي ديگر، آن كتاب را به عنوان كتاب برتر در رشته ادبيات دفاع مقدس برگزيده بودند) و هم اين كه، كار به گونه اي بود كه بخش ديگري از همان مركز، نه تنها با آن مخالفتي نداشت كه حتي مي توانست به آن، تقديرنامه هم بدهد. جالب تر اين كه عين همين اتفاق، براي پل معلق هم افتاد. يعني به دنبال چند جايزه اي كه كتاب گرفته بود، مركزي كه كارشناس- نويسنده هاي آن با قاطعيت با چاپ كتاب مخالفت كرده بودند، پل معلق را بهترين كتاب سال در رشته داستان اعلام كرد. يعني يك تناقض  ديگر، كه مسبب آن، كارشناس- نويسنده هايي بودند كه به راحتي امكانات هرچند اندكي را كه براي يك كتاب به وجود مي آمد، از بين مي بردند تا مباد موقعيت خود را به خطر بيندازند. در حالي كه اگر مثل همان ناشري كه برخي از كارهاي اوليه مرا چاپ كرده، بحث محتوايي اثر، كارشناس ديگري- غير از نويسنده ها- داشت، قطعاً نتيجه چيز ديگري مي شد و در آن صورت، نويسنده- كارشناس ها هم راحت تر بودند.

پاورقي:
در قصه هاي سبلان، مردي هست به نام عمو اسحق . اين عمو اسحق، الهام گرفته شده از يك شخصيت واقعي است كه من چند خاطره  داستاني از او دارم و بارها نقل كرده ام و بعضي هايش را هم خرج كرده ام- در داستان هايم- و برخي ديگر را ديگران خرج كرده اند، نوش جان. يكي از خاطرات عمو اسحق درباره سگش است و زمستاني پربرف. من اول خاطره را مي گويم و بعد شما مي توانيد سگ را برداريد و به جايش داستان بگذاريد، اگر كه مي خواهيد:
سال ها پيش كه عمو اسحق در روستا زندگي مي كرد، شبي از شب ها، از صداي پارس سگش از خواب پريد. وسط زمستان بود و چنان برفي باريده بود و چنان سرمايي بود كه نگو. عمو اسحق خيلي زود متوجه شد كه صداي پارس سگ، يك صداي معمولي نيست. حيوان، با چيزي درگير شده بود. در خانواده  عمو اسحق، سگ ارزش زيادي داشت (مثلاً همان قدر كه داستان نزد بعضي ها مي تواند داشته باشد) بنابراين و با وجود سرماي بيست- سي درجه زير صفر كوه هاي سبلان ، عمو اسحق پالتويش را انداخت رو دوشش (و گويا فرصت هم نكرد كه چوبي بردارد) و زد بيرون و ديد گرگ ها دارند به زور، سگش را مي برند تا بخورند.
عمو اسحق به كمك سگش شتافت، اما گرگ ها زياد بودند و سگ و عمو اسحق، از پس آنها برنمي آمدند. تا نزديك رودخانه- كه حدود پانصد متري روستاست- اين مبارزه نابرابر ادامه داشت؛ در حالي كه هم عمو اسحق در حال يخ زدن بود و هم سگ خسته شده بود.
سرانجام عمو اسحق ديد كه يا بايد جان خودش را نجات بدهد و يا جان سگ را. بنابراين لگدي كوبيد به پشت سگ محبوبش و او را انداخت جلوي گرگ ها و شرمنده و شكست خورده، برگشت به خانه، آن هم در حالي كه در لحظات آخر، سگ از ترس، خودش را چسبانده بود به پاهاي عمو اسحق.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
شهرآرا
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  سياست  |  شهرآرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |