پنج شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۱۸- April, 10, 2003
عكاسي روي مين
006315.jpg
عكس: عباس كوثري
گروه ادب و هنر،بنفشه سام گيس:نيمه هاي تابستان ۶۶ بود. گزارشي داشتم از مجتمع معلولان ذهني حضرت علي(ع). وقتي به بازديد مجتمع رفته بودم آنجا را بسيار معمولي ديدم.تعجبم زماني افزون شد كه از مسئولان مجتمع شنيدم اين مركز به عنوان يكي از مراكز نمونه نگهداري عقب افتادگان ذهني معرفي شده است. شنيده بودم كه از اين مجتمع فيلمي تهيه شده و سروصداي زيادي بر پا كرده است. ولي فيلم از چه چيزي؟ سه هفته گذشت. در طول اين سه هفته هيچ نكته خاصي در دست نوشته هايم نبود كه به درد نوشتن بخورد. در ذهن، مشاهداتم را زيرورو مي كردم تا به آنچه كه باعث شده اين مجتمع به سوژه اي براي تهيه فيلم تبديل شود، برسم. بي فايده بود. . . تا اينكه دوستي خبر داد كه سازنده فيلم مجتمع حضرت علي(ع) را مي شناسد و پذيرفت كه مرا به ديدن او ببرد.
فقط نامي از كاوه گلستان شنيده بودم و بس. هيچ در مورد او نمي دانستم...هنوز هم هيچ نمي دانم...به خانه كاوه گلستان رفتيم. خانه اي در خيابان دروس. يك طبقه اي با نماي آجر و كاشي، ساده، كم نور و ساكت. كاوه گلستان در نگاهم مردي كم حرف، بسيار متواضع و خونگرم آمد كه در همان برخورد اول گويي من از آشنايان قديمي اش بودم. صحبت به فيلم كذايي كشيده شد و گلستان ويدئو را روشن كرد...فيلم چندان طولاني نبود. اما بسيار تلخ، بسيار وحشتناك و به كابوسي مي مانست كه دست ساز انسان باشد. باور نكردم اين تصاوير از همان مركزي گرفته شده كه من از آن بازديد كرده بودم. آن ساختمان سفيدرنگ كه از بيرون، آرامشي سايه افكنده بر سر ساكنانش را نويد مي داد. . . گلستان با چند كلمه واقعيت را شرح داد. زماني كه گلستان براي تهيه فيلم مستند به مركز مي رود وضعيت آنجا را چنان اسف بار مي بيند كه درمي يابد مسئولان مركز اجازه تهيه فيلم از وضعيت موجود را به او نخواهند داد. همين گونه هم شد. مسئولان پيشين مركز با تقاضاي گلستان براي تهيه اين فيلم و تصويربرداري از مركز مخالفت مي كنند.
گلستان مي پذيرد كه در هنگام بازديد از بخش ها، فيلمبرداري نكند. به هنگام ورود به بخش ها، دستيار گلستان مسئول بخش را به صحبت مي گيرد، و حواس او را چنان پرت مي كند كه گلستان نه يك تصوير، كه به اندازه يك فيلم كامل مستند از آن جا فيلمبرداري مي كند و آنچه من در آن عصرگاه آخر تابستان مي ديدم، دسترنج نگاه دردمندي بود كه به خاطر انسان هايي محروم و مظلوم، خود را به خطر انداخته بود. آن طور كه گلستان تعريف كرد، پس از پخش آن فيلم از شبكه هاي تلويزيوني جهاني رئيس جمهوري وقت شخصا به بازديد از مجتمع مي رود كه باور كند، فيلم پخش شده، مونتاژي بيش نيست.اما آنچه مي بيند منجر به تغيير روسا و مسئولان مركز مي شود.گلستان پس از پخش جهاني آن فيلم ها دچار مشكلات فراوان مي شود، به همراه دستيارش بازجويي مي شود.گلستان اين همه را در ازاي تغيير وضع و شيوه مديريت به جان مي خرد و چنانكه بعدها به خواهرش مي گويد: «همين مرا بس كه آن خانه براي ساكنانش قابل تحمل شد. »
بارها براي گفت وگوهاي كوتاه خبري از آنجا كه خود يك خبرنگار عكاس فعال بود، مزاحمش مي شدم و او هر بار در پاسخ سوالات عجولانه من، جواب هايي با تاني و محكم مي گفت كه نشان كامل و تام از پختگي فكري و روحي او داشت.بار آخر، سال گذشته بود. گزارشي داشتم درباره رنگ زندگي و خبر داشتم كه به غير از كار عكاسي و فيلمبرداري، گاه بي گاه هم مي نويسد. مزاحمش شدم و درخواست نوشته اي كردم كه از رنگ زندگي بگويد و گلستان براي آن گزارش، يكي از زيباترين نوشته ها را براي من نگاشت.
حيفم آمد كه از خواننده، اين نوشته را دريغ كنم. من در آرشيوم، اين نسخه روزنامه را به سپاس از آن همه لطافت روح و قلم كه در عين ظرافت، آكنده است از خشمي برگرفته از تجربيات گذشته حفظ كرده ام. گلستان در چند جمله كوتاه برايم چنين نوشته بود: «سال هاي سال، سال هايي بيش از اندازه طولاني، زندگي در عكس هايم سياه و سفيد بود، همراه با طيفي از سايه هاي خاكستري كه دو قطب نور و تاريكي را پيوند مي داد. حذف رنگ از تصوير زندگي، فشرده اي از واقعيت را برايم باقي گذاشت. بدون تفسير و توضيح و تشريح و توجيه. خون شد، خون. . . نه خون سرخ هزار وصف. تكه پارچه ها در باد شد، تكه پارچه ها در باد. نه پرچم هايي با هزار حرف و شعار و سفسطه هاي نهفته در هر رنگ. اما، آسمان هم ديگر برايم آبي نماند. »
• • •
روز پنج شنبه: چگونه به ديدار فخري گلستان برويم؟چه بگوييم؟ بگوييم متاسفيم كه پسرت كشته شد؟بگوييم براي كشته شدن پسرت تسليت مي گوييم؟ بگوييم انشاالله غم و اندوه آخرت باشد؟تا پشت در خانه فخري گلستان، جمله ها را در ذهنمان مرور مي كنيم و وقتي از آستانه در مي گذريم و يكباره خود را مقابل فخري گلستان مي بينيم، در برابر آن نگاه مهربان - هميشه مهربان - فراموش مي كنيم هر آنچه كه از قبل حفظ كرده بوديم. فخري گلستان به رويمان لبخند مي زند. به روي همه كساني كه به ديدنش آمده اند. لبخند مي زند و اين لبخندها ما را مي ترساند. چه لبخندهاي تلخي. و تلاش دارد به ما بقبولاند كه حالش خوب است و نيازي ندارد نه به استراحت و نه به داروي آرام بخش. ليلي گلستان در سفر خارج است و همان روز كه خبردار شده از طريق خبرنگاران بي بي سي در لندن كه براي اين خبر به خانه همسر كاوه - هنگامه جلالي - رفته اند و به همسر و پسرش خبر كشته شدن كاوه را داده اند، به همراه آن دو نفر ديگر عازم تهران شده اند و صبح زود به تهران مي رسند. فخري گلستان نه اشك مي ريزد و نه بغض مي كند. خاموش و با صورتي پرلبخند ما را و همه را نگاه مي كند. «حالم خوب است. طوري نشده. كاوه كشته شده، خوشحالم كه هيچ زجري نكشيده و در يك لحظه كشته شده. »جريان كشته شدن را با تأني، با جمله بندي صحيح كه حكايت از حواس و هوش منظمش دارد براي هر تازه واردي شرح مي دهد. در خانه قديمي فخري گلستان، در خانه پدري كاوه گلستان، هيچ نشاني از كاوه نيست. چرا. شايد زير شيشه آن ميز مربع بتوان در ميان هجوم عكس ها، عكسي از كاوه، همسرش و پسرش پيدا كرد. حتما. فخري گلستان به خاطرات گذشته احترام مي گذارد و اكنون كاوه خاطره اي شده در ذهن بيدار اين زن با آن نگاه هميشه مهربان. هوا كه تاريك مي شود و به ساعات پاياني شب نزديك مي شويم، در ترديد به سر مي بريم كه بمانيم تا صبح. بمانيم تا ليلي گلستان را ببينيم. چقدر دشوار است ديدن ليلي گلستان. آن زن با روحيه اي كه انگار از پولاد ساخته شده و ستبر و استوار در برابر هر ناملايمي اين سال ها را تاب آورده است. حالا، بدون آنكه با كاوه خداحافظي كرده باشد. . . نه، ديگر ياراي نوشتن نيست. بماند تا روز بعد. . .
روز جمعه: ليلي گلستان را مي بينيم. گرفته، شكسته و بسيار اندوهگين. براي من واژه بسيار اندوهگين درباره زني چون ليلي گلستان بار سنگيني دارد. فخري خانم همچنان لبخند مي زند و نگاه مي كند.امروز كه سه شنبه است و مراسم يادبود كاوه در خانه پدري برگزار مي شود، از صبح و پاي اين دست نوشته ها، حرف هاي فخري گلستان را به ياد مي آورم. حرف هايي كه آن روز، روز تشييع كاوه به گورستان افجه در آن پيكان سفيد رنگ شنيدم كه مي گفت: «پيش از عيد يك شعر ترجمه كرده بودم. از «اودري هيپبورن» پرسيده بودند كه راز زيبايي چشم هاي تو چيست و او گفته بود، براي داشتن چشم زيبا، زيبايي هاي مردم را ببينيد، براي داشتن لب زيبا، مهربانانه صحبت كنيد و براي داشتن اندام زيبا، غذاي خود را با فقرا نصف كنيد. . .
هر وقت مي پرسيدم كاوه دوربينت چه شد مي گفت مامان به آن شاگردم دادم كه كار مي كرد، مي گفتم كاوه اسكنري كه خريدي كجاست مي گفت مامان، پيش دوستم است ازش استفاده مي كند. هر چه داشت بين ديگران تقسيم مي كرد. . . كاوه هيچ وقت مرا دعوا نمي كرد.اصلا بلد نبود دعوا كند. فقط همان شب آخر دعوايم كرد. من نگران و مضطرب بودم و پرسيدم كاوه برنمي گردي؟ گفت مامان اين اداها را درنياور. اين جا همه چيز خوب است. ما جايمان بسيار راحت است. همه با ما مهربان هستند به هر حال جنگ است و دو روز نمي تواني با من تماس بگيري چون مي رويم سراغ عراقي هايي كه فرار كرده اند. اين دو روز شد چند روز و چند روز خواهد شد؟. . . »خيلي ها مي آيند. غمگين و پريشان. هيچ كس باور نمي كند. هيچ كس باور نمي كند كه كاوه گلستان ديگر نيست و آن خانه قديمي با روكار كاشي و آجر، پلاك ۶ كوچه اعرابي، خالي خواهد ماند از حضور نفس هاي كاوه براي هميشه...
روز شنبه: جيم ميور خبرنگار بي بي سي به خانه گلستان آمده و مشغول تايپ گزارش خود از جريان كشته شدن كاوه است. فخري گلستان لحظه اي نزد ميور مي رود و به چشم هاي او خيره مي شود. مي گويد: به اين چشم ها نگاه مي كنم كه آخرين لحظات زندگي كاوه را ديده است. اين چشم ها پر از ياد كاوه است.من بايد هر چند لحظه به اين چشم ها نگاه كنم...
لبخند از چهره اش و از نگاه مهربانش پاك شده است. غمگنانه، مشت هايش را به هم مي كوبد و مي گويد:دلم براي صدايش تنگ شده، دلم مي خواست الان صدايش را بشنوم...و پس از سه روز، چند قطره اشكي از چشمانش سرازير مي شود.
• • •
فردا روز تشييع است. قرار شده پيكر كاوه را در گورستاني در افجه به خاك بسپارند. همسر و فرزند كاوه دلشان مي خواهد كاوه در جايي كه دوست داشته آرام بگيرد و هنگامه مي گويد كه كاوه افجه را دوست داشت. هر وقت هم كه ما به ايران مي آمديم با هم به افجه مي رفتيم. مي گفت شما بد زماني به ايران مي آييد. ما اغلب زمستان ها مي آمديم و كاوه مي گفت بهار افجه بسيار زيبا است. عكس هايي را كه از افجه مي گرفت براي من مي فرستاد. عكس هاي بسيار قشنگ از گل كوچكي كه از دل سنگ روييده بود. . . مي گفت كه هر وقت اتفاق بدي برايم مي افتد فقط ياد افجه است كه مرا نجات مي دهد. با ياد افجه آرامش و تسكين پيدا مي كنم. . .به هنگامه نگاه مي كنم كه مثل سايه است و در آن خانه قديمي از اين سو به آن سو مي رود. و امروز حرف هاي او را مرور مي كنم وقتي با شوقي كودكانه از آشنايي خود و كاوه مي گفت: «از ۱۶ سالگي كاوه را مي شناختم. يك سال مدرسه عكاسي رفتم و بعد از آن با يك دوربين به سراغ كاوه رفتم با عكس هايي كه گرفته بودم و گفتم مي خوام عكاسي ياد بگيرم. كاوه تمام فوت و فن عكاسي را يادم داد. كارت ويزيتم را هم خود او درست كرد. »
پس چرا به انگليس رفتي و ديگر برنگشتي؟
در پاسخ اين سوالم مي گويد: «آن زمان ما صاحب بچه شده بوديم. پسرمان ۸ ماهه بود و جنگ هم بود. همه چيز حتي غذاي كودك به سختي تهيه مي شد.رفتيم انگليس كه بمانيم ولي كاوه بعد از مدتي تصميم گرفت برگردد. آن هم براي تهيه فيلم «ثبت حقيقت» كه بخشي از گفت وگوهايش در انگليس و خارج از ايران انجام شده بود. من و مهرك لندن مانديم.و كاوه به ايران بازگشت. اما با تهيه آن فيلم دچار مشكل شد و در ايران ماند. ضمن آنكه مهرك به سن مدرسه رسيده و ۹ ساله بود. تصميم گرفتيم كه من و مهرك تا زمان پايان تحصيلات مهرك در انگليس بمانيم. در اين فاصله به ايران مي آمديم يا كاوه به انگليس مي آمد ولي از سال گذشته كاوه گفت كه مهرك بايد ياد بگيرد كه زن من را به من پس بدهد. و امسال قرار بود كه من براي هميشه به ايران بيايم. خانه مان را هم درست كرده بوديم. . . »
روز يكشنبه: بسيار روز بدي است. اصلا از صبح آسمان و هوا سر ناسازگاري دارند. هوايي دم كرده است و آسماني گرفته. انگار كه هزار بار غم در سينه شان نهفته است. قرار است مراسمي در تالار وحدت انجام شود و بعد به سوي افجه حركت كنيم.در حياط تالار ايستاده ايم. جمعيت به تدريج مي آيند و ديوار حياط پر مي شود از سايه هاي ايستاده. يك عكس كاوه جلوي سكوي سخنراني گذاشته اند كه با لبخندي كمرنگ از دريچه يك دوربين ديجيتال نگاه مي كند و سيگاري ميان انگشت دارد.ساده و ساكت. كاپشني به تن كرده و شال گردني را به دور گردن گره زده. بي آلايش. اين چشم هاي نافذ و جست وجوگر چه ساده مي بينند و چه ساده مي پذيرند آنچه را صاحبشان برشان رواداشته.
مقابل عكس كاوه مي ايستم. چقدر دشوار است. براي همه نمي توانيم حقيقت مرگ را مجسم كنيم. كاوه از آن آدم ها است كه مرگ درباره اش صدق نمي كند. هنوز پس از چهار روز نمي توانم باور كنم كه شماره تلفن. . . را ديگر كسي پاسخ نخواهد گفت و حتي پيغام گير آن هم خاموش مي شود. پيغام بگيرد براي چه كسي؟پيكر كاوه را با آمبولانس از بيمارستان مهر مي آورند. يادم مي افتد كه امروز صبح فخري گلستان به ديدن كاوه رفته است. در سردخانه بيمارستان. ديروز مي گفت مي رود. و من به خودم مي لرزم از اينكه آيا مي داند كاوه را چگونه به ايران منتقل كرده اند و آيا مي داند كه كاوه پاهايش را بر اثر انفجار مين از دست داده و آيا مي داند كه مسئولان سردخانه روز قبل به محمد فرنود و ماني حقيقي و همسر و فرزند كاوه گفته بودند كه از سينه به پايين را نبينند چون وضعيت مناسبي ندارد؟
پيشاپيش جمعيت مي آيد، به همراه ليلي گلستان كه مادر را در آغوش گرفته است. فخري گلستان به آسمان نگاه مي كند و به درختان پربرگ و قد برافراشته در حياط تالار كه عجيب است امروز، در اين ساعات نزديك به ظهر، تمام گنجشكاني كه بر اين درختان خانه دارند خاموش شده اند. فخري گلستان بعدا تعريف كرد كه يكي از دوستداران كاوه، شعري سروده با اين مضمون كه:«بر سر قبر من اگر مي آييد، گريه نكنيد، من آنجا نيستم، من نور خورشيد هستم، من ستاره شب هستم، من باد ملايم پاييز هستم، من باران ملايم زمستان هستم، من نور ماهتاب هستم، من صداي بال پرندگان در سپيده افق هستم. آن وقت كه بيدار مي شويد. بر سر گور من نياييد. من آنجا نيستم. . . »
تابوت كاوه گلستان براي چند لحظه اي از آغوش جمعيت رها مي شود و روي سكو قرار مي گيرد. فخري گلستان سر نهاده بر تابوت و خاموش به گل هاي ترمه نگاه مي كند.شايد كاوه همان گل هاي ترمه باشد. دوستداران كاوه به سوي تابوت هجوم آورده اند كه هر كدام دستي بر تابوت بسايند و خود را تسلي دهند. پس از چند دقيقه اي كه به ايراد خطابه و قرائت قرآن مجيد و اعلام مراسم ختم و يادبودهايي كه از سوي خانواده گلستان، خانه عكاسان، خانه هنرمندان، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و موزه هنرهاي معاصر برگزار مي شود، مي گذرد حاضرمي شويم به طي پايان راه. سپردن پيكر كاوه به آغوش پاك خاك روستاي افجه. به همراه فخري گلستان و هنگامه جلالي در يك پيكان سفيدرنگ نشسته ايم در راه لواسان و بهترين زمان است براي ضبط زمزمه هاي اين دو زن عاشق كه يكي عشق خود را از زماني كه كاوه را در شكم داشته پرورانده و آن ديگري كه در ۱۶ سالگي عاشق اين عكاس جسور و متهور شده و به گفته فخري خانم، با گذشت زمان اين عشق صدها هزار برابر شده است.
هنگامه مي گويد: وقتي كاوه فيلم ثبت حقيقت را مي ساخت براي انجام مصاحبه با هم مي رفتيم. مصاحبه شوندگان به من مي گفتند كاوه مثل توفان مي ماند وقتي مي آيد همه جا را به هم مي ريزد و من هم مي گفتم بله براي شما خوب است اما اگر آدم يك توفان در خانه داشته باشد نمي دانيد چه پدري درمي آورد.فخري خانم به هنگامه هشدار مي دهد كه مبادا با گريستن بر سر مزار كاوه، او را از خود برنجاند.مي گويد: هنگامه حواست باشد كه اصلا نبايد كاوه را عصباني كنيم و هنگامه تاييد مي كند كه به خصوص پيش مهرك بايد خودشان را خيلي حفظ كنند.
هنگامه و فخري خانم از روزهاي پرالتهاب و پراضطرابي ياد مي كنند كه فكر مي كردند ديگر كاوه را نمي بينند. روزهاي جنگ افغانستان، جنگ ايران و عراق و هزاران روز ديگر. فخري خانم مي گويد: «از همه بدتر افغانستان بود. به خصوص زماني كه اعلام كردند دفاتر بي بي سي را طالبان تصرف كرده اند. من آن شب تا صبح چه كشيدم. يقين داشتم كه كاوه را مي كشند و اين هم خيلي بد بود ولي اين بار خودش با ميل خودش كشته شد. تا لحظه آخر با ميل خودش رفت و با ميل خودش هم از ماشين پياده شد. »
ياد و خاطره اي كافي است كه بغض هنگامه را بتركاند. به ياد دوربين كاوه مي افتد كه بر اثر انفجار مين ها يك طرفش كنده شده و مي گويد كه قرار است لنز دوربين را همراه با پيكر كاوه دفن كنند و باقي بدنه دوربين را نگهدارند تا در يك موزه به نمايش درآيد. هنگامه از روزي مي گويد كه همكاران كاوه به خانه او آمده اند و خبر كشته شدن كاوه را به هنگامه و مهرك داده اند. از اين مي گويد كه باور نكرده و فكر كرده كه آنها او را به بازي گرفته اند و اين يادها را هق هق گريه هاي هنگامه قطع مي كند.فخري خانم مي گويد: «بنفشه برايت گفته بودم كه ميمون باغ وحش دوربين كاوه را گرفت؟»نگاه فخري خانم باز هم پر از لبخند شده است. به ياد مي آورد تابستاني را كه كاوه ۹ ساله و ليلي ۱۵ ساله بوده اند و سه نفري به يك مسافرت زميني اروپا رفته اند و تعريف مي كند كه: «در جريان اين سفر، در يكي از شهرهاي تركيه به باغ وحش رفتيم و به قفس ميمون ها رسيديم. براي كاوه يك دوربين كوچك اتوماتيك خريده بودم تا از هر چه دلش مي خواهد عكس بگيرد. يكباره يكي از ميمون ها دست انداخت و دوربين كاوه را گرفت و با خودش برد. ما هاج و واج مانده بوديم. زبان تركي هم نمي دانستيم بالاخره به سراغ مدير باغ وحش رفتيم و او دوربين را از قفس ميمون بيرون آورد.»فخري خانم به ياد مي آورد كه تمام پول هاي ذخيره براي اقامت در شهر ونيز را كاوه و ليلي خرج خريد دانه براي پرندگان سن ماركو كرده اند و به ياد مي آورد كه كاوه و ليلي در موزه هاي شهرهاي بزرگ با هم مسابقه مي گذاشتند كه كدام زودتر از ديگري به در خروجي موزه مي رسند.
پايان صحبت هاي فخري گلستان خانه هاي كوچك و بزرگ افجه است كه گواهي مي دهد به گورستان محلي نزديك شده ايم.گورستان، زمين دو تكه اي است كه در آغوش يك باغ آلبالو آرميده است و درختان تبريزي از دو سو احاطه اش كرده اند وقتي مي رسيم كه خاك را از زمين كنده و بر سمتي تل كرده اند. بالاي سر كاوه قرار است نهال زيتوني كاشته شود. چند گل لاله بر خاك مي اندازند و گل هاي لاله به انتظار نشسته اند تا كاوه از راه بيايد. صداي لااله الاالله كه از دور مي آيد روستايياني كه بر سر مزار عزيزانشان آمده اند به سوي صدا مي شتابند تا دستي زير تابوت بگيرند. . .
• • •
كاوه گلستان، متولد ۱۳۲۹ شهر آبادان پس از ۵۲ سال زندگي پرهياهو در زميني به اندازه يك قد در روستاي افجه و در زميني كه اگر همهمه آدم ها نباشد، دياري خاموش است كه فقط آواز تك پرنده اي سكوتش را مي شكند در روز ۱۶ فروردين ماه ۱۳۸۲ به دست خاك سپرده شد.
• • •
از اين پس برشي از دو گفت وگو مي آيد از زبان دو تن از نزديك ترين ها به كاوه گلستان:ليلي گلستان، خواهر كاوه، صاحب گالري گلستان و مترجم كه عشق عميقي نسبت به برادر داشته و دارد. از همان دوران كودكي تاكنون و تا ابد و در تمام اين روزها با يادآوري نام كاوه و افسوس بر لحظه هاي بدون كاوه چشمانش پراشك مي شد. گلستان از خوبي ها و مهرباني هاي كاوه مي گويد. از روحيه ماجراجو و پرتلاطم او. شايعه بردن جايزه پوليتزر عكاسي را توسط كاوه گلستان تكذيب مي كند و با اشاره به جايزه رابرت كاپا به عنوان يكي از مهم ترين جوايز جهاني عكاسي كه كاوه گلستان به خاطر عكس معروف خود از پرچم سفارت اشغال شده آمريكا كه روي آن زباله حمل مي كردند، از آن خود كرد بر بي تفاوتي كاوه نسبت به اين گونه جوايز تاكيد مي كند كه كاوه نسبت به اين جوايز اهميتي قائل نمي شد و با چه بي تفاوتي از اين جوايز حرف مي زد و در عوض كارش تا چه حد اهميت داشت. ليلي گلستان از درونيات عكس هاي كاوه مي گويد و از دو نمايشگاه معروف كاوه در سال هاي پيش از انقلاب:
«تمام عكس هاي كاوه در جهت نشان دادن زشتي ها و بي عدالتي ها و غيرانساني بودن رفتارها و كردارهاي انسان هاست. تمام هم و غم كاوه اين بود كه زشتي ها را در عكس هايش نشان بدهد خودش هم قرباني همين خشونت هاي غيرانساني شد. مرگ كاوه دقيقا هماني بود كه بايد اتفاق مي افتاد يعني كاوه گلستان به عنوان يك عكاس خبري بسيار جسور و بسيار با شهامت و بسيار متعهد بايد كه اين چنين در جبهه جنگ كشته مي شد ولي من فكر مي كنم كه حداقل ۲۰ سال جا داشت كه كاوه باز بتواند بدي هاي زمانه را نشان بدهد. كاوه معلم بسيار خوبي بود در حالي كه بسيار فروتن و بسيار خجالتي بود در حالي كه وقتي با من كه خواهرش بودم حرف مي زد به چشم هايم نگاه نمي كرد. علي رغم اين خلقيات، در كار خودش جسارتي داشت كه سواي اخلاق هميشگي اش بود. بسيار نترس و صريح بود و با اينكه در دوران انقلاب به شدت مانع كارش شدند و اداره اماكن او را احضار كرد و به او توهين بسيار شد، روزي كه از اداره اماكن برگشت به من گفت: ديگر خسته شدم و اين «ديگر خسته شدم» را چنان از ته دل گفت كه من گريه ام گرفت. من آن روز براي اولين بار براي مشكلاتي كه براي كاوه، در تمام آن سال ها پيش آمده بود گريه كردم. . . كاوه عاشق كردستان بود. عاشق كردها، عاشق زبان و لهجه آنها بود.
عاشق ايران بود و عاشق مردم عادي بود و از نخبه گرايي نفرت داشت. اولين نمايشگاه پرسروصداي كاوه، نمايشگاهي بود در گالري سيحون كه يكسري تصاوير آدم ها و حيوانات يا وسايل و زيورآلات سلطنتي را در كنار هم مونتاژ كرده بود و هر بيننده ساده اي مي فهميد كه اين عكس ها از سلطنت انتقاد مي كنند. كاوه به شدت ضدسلطنت بود. فرح پهلوي آمد و اين نمايشگاه را ديد در حالي كه تمام خيابان و اطراف گالري پر از ماموران ساواك بود. فرح از ديدن اين نمايشگاه بسيار عصباني شد و آن جا را ترك كرد. اما پرسروصداترين نمايشگاه كاوه، مجموعه عكسي بود كه از شرايط فلاكت بار زندگي روسپيان گرفته بود و در تالار دانشگاه تهران به نمايش گذارده بود. من خيلي خوب به خاطر دارم كه جمعيت تمام خيابان ۱۶ آذر را پر كرده بود و همه مردم از ديدن اين عكس ها به گريه افتاده بودند. آن نمايشگاه پس از چند روز توسط ساواك تعطيل شد.در حالي كه در همان چند روز تاثير خودش را گذاشته بود.
يادم هست در جلسه اي هر دوي ما به عنوان مشاور دعوت شده بوديم براي نصب مجسمه اي در يكي از نقاط شهر در حاليكه من قبلا از حضور كاوه در آن جلسه اطلاع نداشتم. پول هنگفتي صرف ساخت اين مجسمه شده بود و زماني كه از من نظرخواهي كردند با آرامش گفتم كه من با اين پروژه مخالفم چون اين پول هنگفت مي توانست صرف آموزش چندين جوان در خارج از كشور بشود. بنابراين نظري ندارم. وقتي همين سوال را از كاوه پرسيدند با صداي بلند و با لحن خشني گفت شما بايد از خودتان خجالت بكشيد كه اين بودجه به اين سنگيني را چنين به هدر مي دهيد. اين بودجه و هدر دادن آن چه مشكلي را حل خواهد كرد؟ و اين نمونه اي از رشادت و جسارت كاوه بود كه من به چشم خودم شاهد آن بودم. تصميم داريم از سال ۸۳ جايزه اي با نام كاوه گلستان براي عكاسي خبري در ايران راه اندازي كنيم كه در پايان هر سال به بهترين عكس خبري سال اهدا شود و اين تنها انگيزه اي است كه باعث التيام من و خانواده من مي شود».
•••
محمد فرنود عكاسي باشهرت جهاني و به گفته اعضاي خانواده، تنها يار و همراه ۲۳ ساله كاوه گلستان است. شرايطي كه مصاحبه بر او تحميل كرد بسيار ناگوار بود. يادآوري خاطرات سبب مي شد كه هرازچند گاهي بغضش بتركد و مصاحبه قطع شود. . . فرنود زماني تن به گفت وگو داد كه ،۱۶ ۱۸ ساعت از يك ۲۴ ساعت را آن هم روز پس از دفن كاوه، در افجه و بالاي سر كاوه گذرانده بود با اين حال بسيار گفت. بسيار گفت، صادقانه گفت كه بعيد مي دانم در ميان اهالي غير از اعضاي خانواده كاوه، ديگر كسي را بتوانم پيدا كنم كه چنين صادقانه و چنين صميمانه از اين دوستي سخن بگويد. دوستي كه قابل ستايش بود. به خاطر صميميت و صداقتي كه از اشتراك در عقيده و تفكر و نگاه و كلام و باورها و ايده ها نشأت مي گرفت. از فرنود به خاطر آنكه دردهاي خود را تنها با ماني حقيقي ـ خواهرزاده كاوه ـ  تقسيم كرده بود و مسئوليت سنگيني كه از زمان بازگويي خبر به فخري گلستان تا لحظه دفن كاوه در افجه پذيرا شده و تحمل شرايطي دشوار كه تنها چهار روز پس از كشته شدن كاوه بر او تحميل كرديم سپاسگزارم:«كاوه بسيار ساده بود و بسيار صادق بود و به همان اندازه عكس هايش هم ساده و صادق بود. بسيار ساده زندگي مي كرد. در حالي كه در يك خانواده كاملا مرفه بزرگ شده بود. شخصيت بسيار منضبط و منظمي داشت و بسيار زيرك و هوشمند بود. اين ،۶ ۸ سال آخر را فيلمبرداري مي كرد. آن هم به دليل وجود امكانات پيشرفته اي كه در دستگاه هاي فيلمبرداري وجود داشت. كاوه دوران پختگي خود را طي كرده بود و در اوج سوختن بود. هميشه در اين فكر بود كه چگونه مي توان جامعه اي را متحول كرد و آن را به سمت سازندگي هدايت كرد. اين جوهره كاوه بود و سقف زندگي خود را چنان مرتفع و بلند گرفته بود كه هميشه مي گفت دوست دارم هيچ گاه دستم به آن نرسد. موانعي كه بر سر راهش ايجاد مي شد بيشتر او را جري مي كرد و هرچه جري تر مي شد فعاليتش بيشتر ثمر مي داد. اما در بيان واقعيت از هيچ چيز واهمه نداشت. هرچند كه با محدوديت هاي فراوان در عرصه كار حرفه اي مواجه شد و ناراحتي هاي بسيار زيادي را هم از اين بابت تحمل كرد.
كاوه انسان بسيار باشعوري بود و چون شعور داشت شعورش را در جهت حق و حقيقت به كار مي برد و اين نگاهي بود كه داوطلبانه انتخاب كرده بود. كاوه در اواسط جنگ ايران و عراق،حدود يك سال ايران را ترك كرد، آن هم به دليل فشارهاي بيش از حدي كه به او وارد شد. آن هم با اينكه قلبي بسيار رئوف و سرشار از محبت داشت و برايش بسيار ثقيل و سنگين بود كه با چنين برخوردهايي مواجه شود. زماني كه ايران را ترك مي كرد به او گفتم تو برمي گردي چون ماهي هر حوض به حوض خودش برمي گردد. كاوه هم رفت ولي خيلي زود برگشت. اين بار بدون خانواده اش و اين سخت تر بود. چون دوري از خانواده فشار و محدوديت بيشتري را بر او وارد مي كرد. من و كاوه سر مسئله كردستان با هم آشنا شديم و كاوه بر سر علاقه به كردها جان خود را از دست داد. كاوه با بنگاه هاي خبري فراواني كار مي كرد، اما همه آنها براي او يك ابزار و وسيله بودند و هيچ گاه از آنها تعريف نمي كرد برعكس مي گفت كه بايد از امكانات آنها بر ضد خودشان استفاده كنيم و من به اين عقيده كاوه باور و ايمان دارم. جنگ را پديده اي بسيار زشت مي دانست و براي خانواده هايي افسوس مي خورد كه در اثر جنگ آواره شده بودند و اين آوارگي و بدبختي را با عكس هايش ثبت مي كرد. كاوه در نگاه انساني بسيار زبردست بود و محور تمام كارهايش انسان بود. چون خودش يك انسان كامل بود. هرچند كه در فضاي خصوصي زندگي اش شخصيت كاملا متفاوتي داشت، يادم هست كه بسيار قشنگ گيتار و سه تار مي زد و صداي بسيار زيبايي داشت و شعرهاي قشنگي هم مي سرود. آن هم در روزهاي غم انگيز پاييز و موشك باران سال هاي ،۶۲ ۶۳ من و كاوه شاهد و ناظر بمباران شيميايي حلبچه، بمباران ۳۲ هواپيما در جريان شلمچه و فتح خرمشهر بوديم. عاشق بچه هاي روشنفكر بود ولي از روشنفكرنماها نفرت داشت. عاشق بچه هاي مخلص جنگ بود و عاشق فرهنگ خالص جبهه بود. كلكسيوني از سربندهاي سبز رنگ جبهه داشت و چفيه سياه و سپيد جبهه، پوششي بود براي دوربين هايش وقتي از آنها استفاده نمي كرد. در حالي كه از جنگ نفرت داشت و هميشه سعي مي كرد در جنگ ها حضور داشته باشد تا زشتي هاي جنگ را ثبت كند. تاريخ مطبوعات ايران هرگز مثل كاوه گلستان را به خود نخواهد ديد. »
•••
حرف هاي فرنود، اشك هاي ليلي گلستان، نگاه پرلبخند فخري گلستان و بهت و خيرگي هنگامه كه هنوز مرگ كاوه را باور نكرده مثل پايان يك فيلم كنار هم قرار مي گيرند و در مجموع مي شوند اسطوره اي به نام كاوه گلستان. كاوه گلستان هيچ گاه تمام نخواهد شد. چون نه لبخند نگاه فخري گلستان تمام مي شود و نه بهت هنگامه، و نه اشك هاي ليلي گلستان پاياني دارد و نه حرف هاي فرنود...

نگاه اول
گلستان بي خزان
احمد غلامي
كاوه گلستان يكي از موثرترين عكاسان ايران بود. او تصاوير بسياري از وقايع مهم ايران و جهان گرفته كه مهم ترين كارهايش به عكس هايي برمي گردد از دوران انقلاب، دفاع مقدس و جنگ آمريكا و افغانستان. كاوه گلستان و جيم ميور در وقايع نگاري تصويري افغانستان چندي در اسارت گروه طالبان بودند. گلستان كاشف و جست وجوگر رويدادهاي خبري بود. هر زمان و هرجا خبري بود، او در آنجا حضور داشت. در اين حضور فعال خبري هرگز از ساختن فيلم هاي مستند از وقايع مهم ايران و جهان غافل نبود. شخصيتي انعطاف پذير داشت و در زندگي اش با هيچ كس رقابت حرفه اي نداشت. معتقد بود به اندازه چشمي همه دوربين ها زندگي و ديدگاه هاي متفاوت وجود دارد.ديدن آنها فقط كمي احساس دلسوزي و مسئوليت مي خواهد. كاوه گلستان هم عكس مي گرفت و هم عكس بسيار مي ديد. او در برابر عكس هايي كه در مطبوعات ايران به چاپ مي رسيد حساسيت و دلسوزي داشت. عكاسان مطبوعات با تلفن هاي او مأنوس بودند. با اظهارنظرهاي حرفه اي اش درباره عكس هايي كه در روزنامه به چاپ رسانده بودند: گاه از سر انتقاد و گاه براي تشويق و دلگرمي. اما نگاه مثبت و تشويقي او بر ديگر حرف هايش غلبه داشت. شاگردانش معتقدند كسي بيشتر آموخت كه بيشتر با گلستان در تماس بود. تئوري ها و كارهايش جزء انفكاك ناپذير شخصيتش بودند. او به تئوري هايش در عكاسي وفادار بود و هر حرفي كه به شاگردانش مي زد يا آن را تجربه كرده بود يا به آن عمل مي كرد. او هرگز در تئوري هايش درجا نزد. نه تنها به تئوري هاي جديد عكاسي روي مي آورد بلكه با دنياي حرفه اي عكاسي امروز ايران و جهان خودش را هماهنگ مي كرد و از نزديك مسائل را لمس مي كرد. اين ويژگي باعث مي شد او از قافله سريع عكاسي مدرن عقب نماند و عكاس هاي جوان هم او را به عنوان آدمي به روز و باتجربه بپذيرند.
در هم آميزي تئوري و عمل در خيلي از كارهاي او مستند است. چه كسي مي تواند عكس هاي حيرت انگيز شهر حلبچه را كه آدم هايش با بمب شيميايي به خواب ابدي فرو رفته بودند از ياد ببرد. يا عكس هاي درگيري كردستان را كه كمتر كسي نمونه اش را سراغ دارد و عكس هايي كه از اسراي جنگ ايران و عراق گرفت. كاوه گلستان تصاوير تكان دهنده اي هم از افغانستان گرفت. تصاويري كه بي شك براي گرفتن آنها سر زندگي اش شرط بسته بود. اين كارها از او استادي مي سازد كه شاگردانش او را ستايش مي كنند و حرف هايش را قبول دارند. اگرچه كاوه گلستان شيفته كار خبري بود و چندان مايل نبود به عنوان عكاس هنري مطرح شود، اما در همين كارهاي خبري اش مايه هايي از روح يك هنرمند ديده مي شود كه با ظرافت عكاسي هنري را با عكاسي خبري پيوند زده است. اما مشخصه بارز گلستان حضورش بود. حضور در دنياي امروز، حضور در وقايع و رويدادهاي مهم، حضور به عنوان يك عكاس حرفه اي كه گلستانش هرگز خزاني نمي بيند.

نگاه دوم
و اينك بر بام
عباس كوثري
گفت بمان، نرو و خودش رفت و نماند. شايد اولين باري بود كه خلاف حرفش عمل كرد. گفتم خسته ام، اينجا خبري نيست، حوصله ام سررفته، برمي گردم، گفت داستان اينجا پيش مي رود اما كند، برگشتن اشتباه است و چه اشتباهي كرد، و برگشت. بر بام ساختماني بوديم، آن روز، در ميداني كوچك در شهري كوچكتر از ميدانش: «كفري» نام. دود ناشي از انفجار بمب از دور پيدا بود. گفتم انگار كسي در دور دست نشسته و سيگار دود مي كند، كاوه به حرفم خنديد. ديرتر از ما رسيدند. از آن بالا ديدم كه ماشينش ايستاد، پياده شد، جيم ميور هم با او، گفتم دير رسيدي، اما دير نيست چيزي از دست نداده اي. گفت ما نزديك تر بوديم. تنها، كيلومتري مانده به عراقي ها، و اين يعني تصاويري اختصاصي، مي خنديد، در كنارم نشست با سيگارش در دست، گفتم فقط چند عكس بود، مردمي كه به آسمان مي نگريستند تا جنگنده ها را بر بيكران آسمان بيابند و همان دود دوردست، تپه هاي روبه رو را نشانم داد، گفت مي شود رفت آنجا، گفتم مي شود و رفتيم. شايد دوصد متر يا بيشتر نرفتيم، جاده اي انتهايش ناپيدا، دو طرف دشتي بود، سبز، سكوت بود آنجا و دود، همان، برگشتيم، چيز جديدي نديديم. ماشين يشمي رنگ دوباره در برابرمان، گفتيم خبري نيست و ما برمي گرديم، اين آخرين ديدار بود، كوتاه، ما برگشتيم و آنها رفتند، تنها، و اكنون او بر بام است و ما بر زمين.

وقتي تو نگاه مي كنيچيزي گم نمي شود
بهرام دبيري
كاوه گلستان، چشمان گشوده ما بود در آنجا كه نبوديم، در هر جا كه نبوديم. عصب برهنه او كه تاب بي حرمتي به انسان را نداشت، خيره بر معصوميت انسان. در حلبچه يا هر جاي ديگر كه جان ها به آتش باروت و زهر مي سوختند و مي سوزند.
چشمان كاوه گلستان بسته شد. چشمان گسترده بر حقيقت تلخ رنج بي پايان آدميزاد بودن. هرگز سازش نكرد. هرگز از كار نماند تا همه ببينند و بدانند. عكس هاي كاوه گلستان شهادت رنج آدميان است و لعن ظلم و نامردي. چشماني كه كاش بسته نمي شد و آن لبخند مهربان.

گفت و گو با بهرام خائف، نقاش و تصويرگر
اعتقادي به جشنواره ها ندارم
رضا جلالي
006380.jpg
عكس: پيمان هوشمندزاده

شايد چندان صحيح نباشد كه من همچون ديگر دوستان براي نوشتن ليد يك مصاحبه از همان روش هاي شرح سكانسي سينمايي استفاده كنم. اما شايد تنها راهي كه مي شود از طريق آن فضا را تشريح كرد پيروي و تبعيت از اين روال است. ساعت ۱۰ صبح ۱۱ اسفند ،۸۱ يك روز سرد اما آفتابي، بعد از يك استراحت مفيد و كمي ترافيك، وارد ساختمان كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان شدم، هنوز با مسئول اطلاعات در حال طرح يك مفاهمه زباني دوطرفه بودم كه پيمان (عكاس) از راه رسيد و گفت: «اه تو هم كه تازه رسيدي. . . »به هر حال با راهنمايي نصفه و نيمه مسئول اطلاعات ساختمان و پيمان كه مثل يك راهنماي خبره سرخپوستي راه هاي زيرزميني را بلد است، پس از گذر از درها و راهروهاي تودرتو به جايي رسيديم كه مي شد بدون هيچ دغدغه اي بهرام خائف را هم ديد و هم شنيد! ابتدا فكر مي كردم با اين همه انرژي اول صبح حتما به روال ديگر مصاحبه هاي اول روز اين مصاحبه نيز اتفاق بسيار مشعوف كننده اي خواهد بود، اما هجمه دلگيري هاي خائف باعث شد عليرغم سعي و تلاش هايي كه انجام شد، اتمسفر دلگيري در مصاحبه ايجاد شود، تا حدي كه فكر مي كنم پيمان هم عليرغم سرزندگي اوليه اي كه داشت عكس هايي غمگين از خائف را ثبت كرد. به هر حال اين مصاحبه حكايت همان جمله تكراري هميشگي است: «چي فكر مي كرديم، چي شد...؟!» به هر حال بهانه ما براي اين گفت وگو انتشار كتاب حكايت نامه بود كه خائف براي آن تصويرسازي كرده است. حكايت نامه همانطور كه از نامش برمي آيد برخوردي ديگر است با حمايت ها و روايت هاي كهن پارسي كه حسين معلم آن را گردآوري و تدوين كرده و طراح گرافيك آن نيز كوروش پارسانژاد است. اما نكته مهم اينكه تصويرسازي اين كتاب توانسته جايزه معتبر جشنواره بولونيا ايتاليا را پس از نزديك به دو دهه به ايران بياورد.
• • •
• فكر اوليه تصويرسازي اين كتاب و روندي كه باعث شد به همكاري با اين جمعي كه به وجودآورندگان و گردآورندگان آن هستند، مرتبط شويد و تصويرسازي آن را برعهده بگيريد؟
اين كتاب از موضوع هايي بود كه هميشه به تصويرسازي آن علاقه داشتم و متنش برايم جذاب بود، چرا كه هميشه اعتقاد داشتم بايد چنين متن هايي كار شود. اما متأسفانه ما هميشه مشكل متن داشتيم. بعد هم در مجموع من تصويرساز كتاب كودك نيستم و بيشتر كارهايم در حيطه جوان و نوجوان است. البته تجربه هايي در اين زمينه (تصويرسازي براي كودك) داشتم كه شروع آن مربوط به سال ۵۶ مي شود كه اولين كارم در زمينه تصويرسازي بود و اتفاقا جايزه بولونيا را نيز به خود اختصاص داد. كتابي به نام «توكا» نوشته عباس يميني شريف. اما چون در بحبوحه انقلاب بود، ناديده گرفته شد و پس از آن نيز كانون دچار تغييراتي شد. البته چند سالي است كه ما موفق به دريافت جايزه بولونيا نشده ايم. زماني حدود ۲۰ سال. من خودم وقتي مشغول تصويرسازي كتاب بودم، مطمئن نبودم كه بشود آن را به مسابقه بولونيا رساند اما با تلاش هايي كه صرف شد مخصوصا از طرف كوروش پارسانژاد كه صفحه آرايي اثر را برعهده داشتند، كتاب حاضر شد و فكر مي كنم كه اين جايزه به مجموعه اين كتاب اهدا شده است. چرا كه تاكنون هنوز مشخص نيست به چه قسمتي از كتاب اين جايزه اهدا شده چرا كه جايزه ديگري نيز به آن اختصاص يافته كه آن هم هنوز مشخص نيست. جايزه فعلي به اسم «سوپر بوك» است. البته من به درستي از تقسيم بندي جوايز اطلاع ندارم. در حال حاضر با اين كتاب به شكل يك پديده استثنايي در آنجا برخورد شده. در صحبتي كه با روابط بين الملل كانون داشتم ظاهرا اين اثر در آنجا بسيار مورد توجه واقع شده است. به هر حال تصويرسازي و صفحه آرايي در اين امر بسيار تأثيرگذار بوده است و فكر مي كنم چنين برخوردي با كتاب به دليل تلفيق شيوه مدرن و كهن در يك اثر است. با استفاده از متن كهن و يك طراحي مدرن.
• در واقع يك حركت پست مدرن در زمينه تصويرسازي كتاب...
بله و قرار است كه آقاي همتي آهويي براي تحويل گرفتن جايزه به ايتاليا بروند. البته قبل از اين سفر من به سوئيس رفته بودم تا جايزه IBBY را دريافت كنم.مشكلي كه داشتيم شكل ظاهري كتاب است كه هنوز به حد مطلوب نرسيده اما قرار است كه درست شود.
006390.jpg

• مسئله اي كه درباره كتاب بيش از هر چيز به چشم مي خورد، ذكر رده سني «د» و «هـ» به عنوان مخاطبين اصلي كتاب است در حالي كه شيوه تصويرسازي مدرن اين اثر كه عناصر ايراني در آن به شكلي ويژه حضور دارند باعث مي شود كه اين گروه سني نتواند به راحتي با كتاب ارتباط برقرار كند.
اين موضوع احتياج به آن دارد كه من به صورت كلي اهداف اين جشنواره را در باب اهداي جايزه و برگزيدن يك اثر تشريح كنم. به هيچ وجه نمي شود براساس انتخاب يك كتاب در جشنواره آن را متعلق به گروه سني خاصي دانست و به همين سبب نمي شود روي نتايج آن حساب خاصي قائل شد و به شخصه خودم هيچ اعتقاد و اعتمادي به آثار برگزيده جشنواره ها ندارم و نمي شود امتياز خاصي براي آن قائل شد. چرا كه بعضي از كتاب ها يك حالت غافلگيركننده اي دارند. مثل فيلم سينمايي كه ما داريم يعني آثاري كه مردم هيچ گاه آنها را نديده اند و آشنايي با سبك و سياقشان ندارند. به طور مثال كتاب تصويرسازي شده اي كه چند سال پيش در «نوما» جايزه گرفت و داوران متخصصان فن بودند و مي دانستند تصاوير داراي ضعف هاي بسياري است ولي اثر را واجد ارزش هاي ديگري تشخيص دادند. اما من معتقدم در حال حاضر همه بچه ها نقاش هستند. همين كه يك كودك موفق شود با وسيله اي يك خط رسم كند، نقاش است. حتي اعتقاد دارم خيلي بهتر از بزرگسالان نقاشي مي كند. اما در حال حاضر هر چقدر كتاب و طرح هايش انتزاعي تر و غيرعادي تر است جايزه مي گيرد در حالي كه بچه ها به هيچ وجه با اين آثار ارتباط برقرار نمي كنند.
• همان اتفاقي كه فكر مي كنم براي اين كتاب پيش آمده چرا كه تنها رده سني ۲۵ سال به بالا توان درك اين كتاب را دارند.
البته و اين مشكلي است كه در جشنواره ها بيشتر نمود دارد. به طور مثال كتاب خانم خسروي كار بسيار قشنگي بود اما متأسفانه بچه ها نمي توانند با آن ارتباط برقرار كنند و تصاوير مزبور را مي شد همچون يك نقاشي به ديوارها آويخت و اگر مدت هاست كه در حيطه تصويرسازي كتاب كودك كار نمي كنم و يا كم كار بوده ام به دليل آن است كه معتقد نيستم براي كودكان طراحي كتاب صورت گيرد. چرا كه ذهن كودك را منحرف مي كند، فقط بايد امكانات در اختيار كودك قرار داد تا ذهنيت او شكوفا شود و نقاشي كند.
اما با رده سني جوان و نوجوان مي شود به نوعي ارتباط برقرار كرد و به آنها زبان تصوير و فرهنگ آن را آموخت و حيطه تفكرو تخيل آنها را گسترش داد. اما روندي كه در حال حاضر بر جشنواره ها حاكم است باعث شده تصويرسازي آثاري كه داعيه كتاب كودك را دارند و شديدا انتزاعي هستند جايزه بگيرند در حالي كه كودكان به هيچ وجه رغبتي به ورق زدن آن كتاب ها ندارند و آن را نمي فهمند.
• منظور شما كودكان ايران هستند يا اين پديده شامل كودكان كل جهان است؟
كل جهان دچار اين حالت شده، يك رقابتي به وجود آمده كه در آن بعضي ها به قواعد و قوانين پايبند هستند و ديگر كار نمي كنند يا كاري شكل مي گيرد كه بسيار انتزاعي است.
• اما فكر نمي كنيد كه اين روند در ايران بسيار شديدتر است، چرا كه عمر آشنايي كودكان ما با فرهنگ تصوير و تصويرسازي بسيار كوتاه است و قدمت طولاني ندارد؟
من در سوئيس كه بودم با يك پيرمرد ژاپني آشنا شدم كه ۱۰۴ سال داشت و براي سه نسل از كودكان كار تصويرسازي انجام داده بود و اين آدم چهار سال بود كه روي يك كتاب كار مي كرد و مهم ترين نكته براي فعاليت مستمر و سالم وي در اين زمينه تأمين مالي بود كه در اختيار او بود بدون آنكه نگران وقت، ناشر و درگيري ها و مشكلات جنبي باشد. اما در ايران ما با مشكلات فراواني روبه رو هستيم به خصوص زماني كه تنها به تصويرسازي كتاب تكيه مي كنيم. من هم اكنون نه از اينجا حقوق مي گيرم و نه به جاي ديگري وابسته هستم و هميشه هم در حاشيه بوده ام و بيشترين كتاب هايي كه تصوير كرده ام هيچ وقت نخوانده ام. چرا كه علاقه اي به خواندن آنها نداشته ام. فقط مي پرسيدم موضوع آن چيست سپس تصويرسازي مي كردم بعضي از كتاب ها به نظر من احتياجي به تصويرسازي ندارد و به همين دليل اصلا نمي شود روي كيفيت تصويرسازي آثاري كه برنده جايزه مي شوند حساب كرد.
• در يك ديدگاه كلي تر وقتي شما بحث بر سر اين داريد كه در زمينه تصويرسازي تنها بايد به نوجوانان و جوانان پرداخت و كودكان را بايد آزاد گذاشت، اصلا قبل از آن بياييم بررسي كنيم كه در ايران پدران ما چقدر با تصويرسازي كتاب آشنا بوده اند كه ما بخواهيم بحث تصويرسازي كتاب و ارتباط آن با نوجوانان را مطرح كنيم، چرا كه به هر حال ما در ايران همواره فرهنگ نوشتاري مان قدرت بيشتري داشته كه اين ضعف اصلي ما در برقراري ارتباط با فرهنگ تصويري جهان است.
من خيلي رك مي گويم چرا كه مجبورم، هميشه از اينكه تصويرسازي كنم فراري بوده ام، حرفه اصلي من نقاشي است، اما آشنايي با كانون و اينكه زماني استخدام كانون بودم و با گروهي مثل فرشيد مثقالي يا عباس كيارستمي كار كرده ام، من را وارد فضايي كرد كه به سمت تصويرسازي كتاب كشيده شوم و از اين تعداد كتابي كه تعداد دقيق آن را نمي دانم تنها ۵ يا ۶ جلد واقعا آثار قابل قبولي هستند، باقي آنها آثاري بودند براي كسب درآمد و نه چيزي بيش از آن و معتقدم كسي كه وارد اين شغل مي شود بايد يك درآمد جنبي تأمين كننده داشته باشد تا بتواند به راحتي اثري خلق كند.
جداي از اين مسائل ما مشكل فقدان متن هاي مناسب را نيز داريم و اين شرايط باعث شده كه اخيرا كتاب هايي را تصويرسازي كنم كه متن آنها را خودم نوشته ام. مثل «دنياي رنگين كمان» كه جايزه IBBY را به خود اختصاص داده يا كتابي به اسم «ما چند نفريم» كه هنوز منتشر نشده است و مولف آن خودم بوده ام. ما نويسنده متبحر در عرصه كودك بسيار كم داريم كه بتواند اثر جذابي بنويسد نمي دانم شايد هم كساني هستند و خودشان را به جامعه نويسندگان معرفي نمي كنند. بعد هم چون حرفه اصلي من نقاشي است هميشه به كارهايم مثل يك نقاشي نگاه كرده ام و يك خطي از نقاشي در آثارم خودبه خود ايجاد شده و به نظرم مي شود بدين شكل كودك و كتاب كودك را مورد بررسي قرار داد چرا كه هيچ كدام از كتاب هاي موجود استاندارد نيستند، حتي صحافي كتاب ها اشكال دارد. در سوئيس من حتي از ارائه كتابم كه برنده شده بود هم خجالت مي كشيدم كه اميدواريم بالاخره اين ها همه درست شود.
• در حيطه نويسندگي و تصويرسازي كتاب كودك آيا مي شود كسي را آموزش داد و آيا جايگاهي براي آموزش آن در ايران داريم و آيا اصلا كساني را داريم كه بتوانند به عنوان استاد در اين رشته تدريس كنند يا همه چيز به شكلي اتفاقي و براساس علاقه به وجود مي آيد.
اين روزها تعداد تصويرگرهاي كتاب كودك زياد شده، اما كيفيت كارهاي آنها شديدا افت كرده به حدي كه نمي شود از كارها استفاده كرد. خانم «فراري» كه رئيس بولونيا بود چند سال پيش سفري به ايران داشت و هنگامي كه با آثار جديد روبه رو شد، پرسيد: «چه اتفاقي براي تصويرگري كتاب در ايران افتاده كه اين چنين سطح كيفي آثار تنزل كرده است. يك زماني ايران در تصويرسازي كتاب كودك نماينده بحق كشورهاي آسيايي بود. . . »
و ايشان حق داشتند چرا كه ما در گذشته هر سال يك جايزه بولونيا داشتيم اما در حال حاضر پس از گذشت ۱۵ يا ۲۰ سال موفق به كسب اين جايزه شديم آن هم نه توسط تصويرگرهاي جوان بلكه همان افراد قديمي باز هم موفق به كسب چنين جوايزي شدند. آثاري كه توسط فرشيد مثقالي خلق مي شد اكنون هيچ مشابهي هم ندارد. در حال حاضر آن قدر ما گرفتار مسائل حاشيه اي شده ايم كه ديگر فرصتي براي خلق يك اثر قابل توجه باقي نمانده است و اول از همه من به خودم اشاره مي كنم، اكنون ديگر فرصتي براي من پيش نمي آيد تا متن هاي موردنظر را بررسي كنم. در اغلب موارد مجبورم به سرعت كار را تحويل دهم كه بتوانم پول آن را بگيرم چرا كه من منبع درآمد ديگري ندارم كه بتوانم از آن راه ارتزاق كنم.
من متعلق به نسلي هستم كه ديگر مشكل است بخواهم از راه ديگري كسب درآمد كنم و به هر حال مجبورم كه به يك طريق فقط گذران زندگي كنم و همه اين مسائل و مشكلات به دليل فقدان درآمد مالي مناسبي براي تامين زندگي روزمره است. حتما انتظار نداريد كه در اين سن بروم و يك بقالي را اداره كنم، هر چند اگر امكاناتش را داشتم چنين كاري را انجام مي دادم. اگر الان به من پيشنهاد كنند يك دكه روزنامه فروشي را اداره كنم، برايم بسيار بهتر است تا بخواهم تصويرسازي كتاب كار كنم اما نمي شود. من به شخصه بعد از ۳۵ سال كار و جوايز بسياري كه به خاطر اين كار به دست آورده ام هنوز هم درگير مسائل مادي ام هستم و هيچ كدام از آن جوايز برايم ارزشي ندارد. همين جايزه بولونيا امسال براي تصويرسازي كتاب در ايران اتفاق بزرگي است اما در واقع چه نفعي براي من دارد چرا كه زندگي ام به سختي مي گذرد و به همين خاطر ديگر نه كششي مانده و نه دليلي براي ادامه و هر كسي هم كه ادعاي اين موارد را مي كند يا دروغ مي گويد يا خودش را فريب مي دهد.
• با توجه به اينكه شما سال ها و بارها به خارج از كشور سفر كرده ايد، سطح تصويرسازي كتاب در ايران را نسبت به آنها در چه حدي مي دانيد.
اصلا هيچ ارتباطي ميان روند تصويرسازي ما و آنها نمي شود برقرار كرد هر چند در گذشته اين امر وجود داشت، پيش از اين ما هر سال يك جايزه از بولونيا، كاتالونيا، نوما و يا زاگرب داشتيم، اما در حال حاضر خبري از آن همه تلاش و جديت نيست. اگر بخواهيم به مهمانان خارجي آثار برجسته اي را نشان دهيم بايد به سراغ آثار قديمي موجود در آرشيو برويم.
• يعني شما معتقديد كه هم اكنون فاصله زيادي بين ما و تصويرگران كتاب كودك در سطح جهان وجود دارد؟
خيلي، چون جايزه نمي تواند ملاك باشد.
• اما منظور من جايزه نيست، منظور من روند تصويرسازي در ايران است.
چون اين روند از پايه خراب است و همان طور كه اشاره كردم تصويرساز كتاب كودك تامين نيست، چنين اتفاقي طبيعي است. به نظر من كساني كه در حال حاضر مي خواهند پا به عرصه فعاليت در اين رشته بگذارند تا مطمئن نيستند كه از جاي ديگري درآمدشان تأمين مي شود نبايد وارد گود شوند چرا كه نمي شود به تنهايي روي تصويرسازي كتاب كودك به عنوان شغل حساب كرد. پركارترين تصويرساز اين چند سال اخير من بودم اما هنوز هم گرفتار مشكلات مادي بسياري هستم كه نمي شود به راحتي با آنها كنار آمد، هر چند بالاترين دستمزد را نيز دريافت مي كنم.
به هر حال عده اي هم زرنگ بودند و راه كسب درآمد در اين عرصه را يافتند، اما منظورم آنها نيستند، اما صرفا از طريق تصويرسازي نمي توان زندگي كرد، به نظر من حماقت محض است اگر كسي با چنين تصويري وارد اين عرصه شود.
• فكر كنم بهتر است كمي بيشتر درباره خود كتاب «حكايت نامه» صحبت كنيم.
اينجا بايد از تلاش هاي چند نفر تشكر كنم، كوروش پارسانژاد، آقاي همتي و شاه آبادي، چرا كه كوشش و سعي آنها بود كه باعث شد به اين سرعت كتاب جمع آوري شود و حتي براي حضور در بولونيا ده جلد كتاب به صورت دستي صحافي شد و خوشبختانه برنده جايزه هم شد.
• شيوه قرارگيري تصاوير ساخته شده توسط شما در كتاب به چه شكل صورت گرفته، اين نظر شما بود يا كوروش پارسانژاد چون آن طور كه من مي بينم همه متن ها تصويرسازي نشده اند.
به دليل حجم بالاي مطالب از ابتدا هم قرار نبود كه كل آنها تصويرسازي شوند ـ هر چند حكايات موجود بسيار پرارزش بودند ـ و همين امر باعث شده كه تصاوير كتاب تعدادشان محدود باشد.
• علاوه بر اين موردي كه اشاره كرديد، گاهي اوقات تصاوير با فاصله چند صفحه يا حداقل يك صفحه از حكايت مورد اشاره قرار گرفته اند دليل آن چيست؟
خب به نظر من اين ديگر سليقه كوروش پارسانژاد است، حتما ايشان خواسته اند آنها را به شكلي تقسيم كنند كه زياد كنار يكديگر قرار نگيرند. قرار بود من براي يك مقداري از متن موجود تصويرسازي كنم و نه همه آنها. در ابتدا اين مشكلي كه شما گفتيد بيشتر نمود پيدا مي كرد، اما پارسانژاد سعي كرد به هر حال با همين تعداد و استفاده از عناصر ديگر صفحات را طراحي كند به شكلي كه خالي به نظر نيايند.
• آيا مي شود در چند جمله تصويرسازي در ايران را توصيف كرد؟
تنها جايي كه هنوز هم مي شود در حيطه تصويرسازي كتاب روي آن حساب كرد كانون پرورش فكري كودكان است هر چند در بعضي از دوره ها روند فعاليت آن با نقصان روبه رو بوده. زماني بود كه به دليل بعضي از سوءمديريت ها ما لطمات زيادي را متحمل شديم، اما در حال حاضر با توجه به آنكه افراد با سابقه مجددا وارد اين عرصه شده اند حتما در آينده نزديك ما شاهد ارائه آثار موفقي خواهيم بود. چرا كه تلاش مي شود كانون به آن شكل آرماني و صحيح فعاليت در اين عرصه دست پيدا كند. به خصوص توجه به آثاري كه صرفا براي حضور در جشنواره به وجود بيايند، بلكه بيشتر از لحاظ علمي مورد توجه قرار گرفته باشند. خيلي ها هستند كه آثار عجيب و غريبي خلق مي كنند تا به جشنواره هاي مختلف راه پيدا كرده و جايزه اي كسب كنند در حالي كه كودكان به هيچ وجه با آن اثر ارتباط برقرار نمي كنند. بايد جلوي اين روند گرفته شود. به هر حال هم اكنون سعي مي شود اين ضعف ها برطرف شود و صرفا حضور در فستيوال ها ملاك فعاليت تصويرسازان قرار نگيرد.
بعد از مدت ها من به كار در اين عرصه پرداختم، به شكلي كه بعضي ها باور نمي كردند من دوباره فعاليتي انجام داده باشم و تنها هدفم از اين كار توجه به مخاطب بود.
كارهايي انجام مي شود كه بسيار قشنگ هم هستند كه اگر مي توانستم آنها را مي خريدم و به عنوان يك تابلو در خانه نگهداري مي كردم اما هيچ ربطي به كار كودك ندارند.
• و به عنوان آخرين سوال آيا در تصويرسازي كتاب كودك مي شود براي هر تصويرگري يك زبان شخصي در نظر گرفت چرا كه در اينجا برخلاف يك اثر هنري صرف، بايد مخاطب را نيز مورد توجه قرار داد.
حتما بايد اين توجه وجود داشته باشد. وقتي متن را به تصويرگري مي دهند بايد نقش او در اين كار مشخص شود چرا كه او بايد اثر را كامل كند. اما هيچ كدام از آثار من شبيه به هم نيست چرا كه من بيشتر تجربه هاي نقاشي خودم را وارد اين عرصه كرده ام.
اما هستند كساني مثل فرشيد مثقالي كه هر جاي دنيا با آثار او برخورد كنيد متوجه مي شويد كه صاحب اثر كيست و بايد اين تشخص وجود داشته باشد.
اما همان گونه كه اشاره كردم متاسفانه مشكلات زيادي در اين عرصه وجود دارد كه حل ناشدني است. و من خودم هم اسير همه آنها هستم، اگر من يك ماه كار نكنم زندگي ام تعطيل مي شود. مشكل اساسي اينجاست و نه چيز ديگر.

حاشيه هنر
• تخريب بدون جنگ
جمال خرمي نژاد هنرمند نقاش درباره تخريب آثار باستاني كشور عراق در حمله آمريكا با اظهار تاسف از اين موضوع گفته است: آثار تاريخي در كشور ما كه در آن ثبات وجود دارد، بدون وجود هيچ جنگي در حال تخريب شدن است! و...

• «باغ مجسمه» در «باغ هنرمندان»
رئيس سازمان زيباسازي شهر تهران از برپايي «باغ مجسمه» در «باغ هنرمندان» تهران خبر داده است. به گفته حجتي توسل حدود صد اثر از مجسمه سازان برجسته ايراني در «باغ هنرمندان» نصب خواهد شد. افتتاح اين پروژه در تابستان ۸۲ خواهد بود.

• رفتار با هنرمندان
محمدعلي بني اسدي تصويرگر و هنرمند نقاش به ايسنا گفته است: اي كاش براي اولين بار و آخرين بار، اثر هنري و كاربرد آن و حيطه هنري تعريف مي شد. تا ۲۴ سال پس از انقلاب هنرمندان را مطرب اطلاق نكنند.
مشهدي زاده يك هنرمند مجسمه ساز نيز در اين باره گفته است كه با هنرمندان بايد همانند المپيادي ها رفتار شود! درودگر يك عضو هيأت علمي دانشگاه تهران نيز گفته است: تصور عموم مردم بر اين است كه هنرمندان با وضعيت مالي خوبي زندگي مي كنند و در واقع نداشتن احتياج هاي مالي، آنان را به سمت هنر سوق داده است!

• پزشكان موسيقيدان
كميته پزشكان موسيقيدان و علاقه مند به موسيقي در خانه موسيقي تشكيل شد. خانه موسيقي از پزشكان علاقه مند به عضويت در اين كميته دعوت كرده است تا براي دريافت فرم با خانه موسيقي تماس بگيرند.

• مسابقه كاريكاتور ايدز
كانون دانشجويي هلال احمر دانشگاه علوم پزشكي شهيد بهشتي، مسابقه كاريكاتوري با موضوع ايدز برگزار مي كند. در اين مسابقه شركت براي كليه دانشجويان رشته هاي مختلف آزاد و نامحدود است و متقاضيان بايد آثار خود را تا ۲۶ فروردين تحويل نمايند.
006385.jpg

• موسيقي دان ها و جنگ
در واكنش به تهاجم آمريكا عليه عراق، هنرمندان موسيقي به اظهارنظر در اين زمينه پرداخته اند. كامبيز روشن روان رئيس هيأت مديره خانه موسيقي در پاسخ به سوالي كه چرا خانه موسيقي در محكوميت حملات آمريكا بيانيه اي صادر نكرده گفته است: طبق اساسنامه خانه موسيقي، قرار نيست كه ما فعاليت سياسي كنيم! اما خود هنرمندان در حوزه هاي هنري خود فعاليت هايي را در رد جنگ و ستايش صلح آغاز كرده اند. امين الله رشيدي خواننده نيز در اين باره گفته است: وقتي هنرمندان نمي توانند هنر معمولي و واقعي خود را آن طوري كه مي دانند بروز دهند در موضوعاتي مثل جنگ و صلح آن هم در سطح بين المللي قادر نخواهند بود آثار ماندگاري را خلق كنند. وي همچنين گفته است: وقتي هنرمندان را حساب نمي كنند و ارزشي براي هنر واقعي قائل نيستند دخالت هنرمندان در مسائل سياسي و جنگ و صلح و... خود به خود منتفي مي شود. رئيس انجمن موسيقي نيز درباره حمله آمريكا گفته است: بوش مثل هيتلر است البته مقداري افراطي تر، چون حرف هاي هيتلر كمي منطقي تر بود!

• تهران، كشور ديگري است
رهبر اركستر مجلسي بانوان پارس در شيراز گفته است: برخي متعصبان مي گويند چون شيراز شهرستان است اركستر نبايد فعاليت داشته باشد و با ايستادگي ما اين گروه شكل گرفته است. وي همچنين گفته است: مديركل بودجه استان با استناد به اينكه تهران يك كشور ديگري! است مي گويد: شيراز آمادگي اجراي موسيقي از سوي بانوان را ندارد. در حالي كه شيراز پايتخت فرهنگي ايران است.

• «انسان كامل» را «نكبت» كردند
يك تنديس كه در اصفهان، تحت عنوان «انسان كامل» نام گذاري شده بود، براي دومين بار مخدوش شد.
به گزارش ايرنا، تنديس انسان كامل كه در بافت قديمي شهر، بين ميدان نقش جهان و كاخ هشت بهشت، قرار دارد در مردادماه سال گذشته به آتش كشيده شد كه در آستانه سال نو از سوي شهرداري اصفهان ترميم گرديد. به گفته برخي شاهدان، فرد يا افراد ناشناس با استفاده از افشانه رنگي، پس از امحاي نوشته هاي پلاك نام بر روي اين تنديس، عبارت «تنديس نكبت» را بر روي آن نوشتند. محل نصب اين تنديس به جهت مجاورت با بافت كهن، آثار تاريخي و خيابان چهارباغ اصفهان، محل عبور و مرور گردشگران خارجي و ايراني است. در طول سال گذشته بقاياي مواد آتش زاي سوخته شده بر روي اين تنديس مشهود بود. تنديس مزبور توسط «محمدرضا مكارمي» با صرف ۸۰ ميليون ريال ساخته شده است.

• برادرزاده بن لادن هم خواننده پاپ شد
سايت «بازتاب» در خبري به نقل از روزنامه «سياست روز» نوشته است كه «برادرزاده بن لادن» خلق و خويي ۱۸۰ درجه مخالف عمويش دارد. به نوشته اين سايت، برادرزاده بن لادن علاقه بسياري به هنر و موسيقي دارد و خواننده موسيقي پاپ است. انتظار مي رود كه آثار اين خواننده با استقبال خوبي از سوي مخاطبان روبه رو شود.

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |