شنبه ۲۹ شهريور ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۷۲- Sep, 20, 2003
به مناسبت فرا رسيدن بازگشايي مدارس
آن معلم
زير ذره بين
«آن معلم» يك روز، با ادب و نزاكت غيرقابل باور، نزد من آمد و با فروتني و افتادگي خاص خودش گفت: بچه هاي كلاس من مي خواهند «جشن خرمن» در مدرسه به پا كنند.
دكتر علي رؤوف
011400.jpg

هيچ وقت به اين فكر افتاده ايد كه هيچ چيز را به ياد نياوريد.
بعضي  چيزها هيچ وقت از ذهن آدم دور نمي شوند، يا هيچ گاه راه فراري پيدا نمي كنند تا از ذهن ها خارج شوند. مي گوييد نه. چشم هايتان را ببنديد. سعي كنيد به هيچ چيز فكر نكنيد. مي فهميد كه كار دشواري است. آدم نمي تواند به هيچ چيز فكر نكند. حتي در خواب. اما، شما با اراده اي استوار به تصميمي كه گرفته ايد، پايبند بمانيد. وقتي مي خواهيد به چيزي فكر نكنيد، بعضي از چيزها كه بيشتر از چيزهاي ديگر روي شما اثر گذاشته اند، پشت سر هم روي صفحه ذهنتان ظاهر مي شوند. فوري آنها را از خود برانيد. نگذاريد ذهنتان را مشغول كنند. اين كار كمي آسان است. چون اراده شما روي آنها پرده سياهي مي كشد تا دوباره ظاهر نشوند. اما، بازهم چيز ديگري ظاهر مي شود. آن را هم به همين سرنوشت دچار كنيد. يعني اين يكي را هم به سياه چال ذهنتان بسپاريد. دوباره، همان اولي ظاهر مي شود. اشكالي ندارد. بازهم به او تيپا بزنيد و نگذاريد ماندگار شود.
بيست و چهارساعت بعد، عزمتان را جزم كنيد تا همه چيز را از پرده ذهنتان محو سازيد. مي بينيد همان اولي كه ديروز ظاهر شده بود، دوباره خودش را نشان مي دهد. مبارزه كنيد. فوري آن را از ذهن بيرون برانيد. بازهم مي بينيد از ميان هزاران هزاران خاطره، باز يكي ظاهر مي شود و اين، همان اولي است.بارها و بارها اين كار را انجام داده ام. هر وقت مي خواهم بخوابم تلاش مي كنم به هيچ چيز فكر نكنم. ولي، اولين چيزي كه از ميان همه خاطرات زندگيم جلو چشمانم ظاهر مي شود، قيافه «آن معلم» است.
با اين كه چهل و هشت سال از آن زمان مي گذرد، هنوز «آن معلم» در لابه لاي لايه هاي ذهنم نفر اول است و همچنان وول مي خورد. شايد در مجموع سال هايي كه مدير مدرسه بودم، با ده ها، بلكه با چندين و چند ده ها معلم كار كرده ام. بعضي از آنها را به خاطر مي آورم، بعضي از آنها كاملاً از يادم گريخته اند. حتي قيافه ها و رفتارهاشان هم به يادم نمانده است. ولي هرگز نمي توانم «آن معلم» را از ذهنم بيرون كنم. قيافه او، حركات او، صحبت هاي او و حتي لباس پوشيدن و راه رفتن او برايم جاويد مانده اند. «آن معلم»، اولين خاطره اي است كه همواره دم در دروازه ذهنم ظاهر مي شود.
جوان نوزده  ساله اي بود كه به مدرسه ما آمد. آغاز خدمتش بود. شور و حالي داشت. برجسته ترين لايه شخصيتش اين بود كه شاگردانش را دوست داشت. با آنها زياد حرف مي زد. به حرف هايشان گوش مي سپرد. آرزوهاشان را مي شنيد. با تفسيرهايي كه مي كرد خوبي و بدي، درستي و نادرستي، و واقعي بودن يا نبودن آنها را برايشان برمي شمرد تا مطمئنشان كند كه دنبال آرزوهايي بروند كه مي توانند، اگر خواهش ها و آرزوهايي دارند كه نمي توانند به آنها برسند، يا نبايد به آنها بينديشند يا بايد رهاشان سازند و انتخاب ديگري بكنند.
بچه هاي كلاس «آن معلم» شاد و خندان بودند. به درس و مشق و كلاس سخت پايبند شده بودند. هرچه از معلمشان ياد مي گرفتند و يا از هر طريقي كه از بودن با او خوششان مي آمد براي شاگردان ديگر تعريف مي كردند.
يك وقت متوجه شدم كه همه دانش آموزان مدرسه من، از كلاس اول تا كلاس ششم، با «آن معلم» رابطه برقرار مي كردند و در وقت تفريح او را چون نگيني در ميان خود مي گرفتند، به او سلام مي دادند و با او به راز و نياز مي پرداختند و هميشه با شادي و خنده و رضايتي كه از چهره هاشان هويدا بود، اجازه مي داد او را رها سازند تا اندكي در دفتر مدرسه استراحت كند.
«آن معلم» يك روز، با ادب و نزاكت غيرقابل باور، نزد من آمد و با فروتني و افتادگي خاص خودش گفت: بچه هاي كلاس من مي خواهند «جشن خرمن» در مدرسه به پا كنند.
اصلاً منظورش را نفهميدم. سال ها در اين روستا مدير بودم، هرگز چنين عباراتي نشنيده بودم. نمي دانستم چه رابطه اي بين «شاگردان» و «خرمن» و «جشن» وجود دارد. گفت: در كتابشان خوانده اند كه پدرانشان در فصل پاييز، خرمن كوبي دارند و محصول زحمت هايي را كه مي كشند به دست مي آورند.
بي اختيار گفتم: اين را همه مي دانند. خرمن كوبي چه ارتباطي با بچه هاي كلاس شما دارد؟
گفت: مي خواهند يك روز عصر پدران و مادران خود را دعوت كنند تا به مدرسه بيايند و سپاس زحمت هايي را كه كشيده اند به جا آورند.
حرف هاي او برايم عجيب و نامربوط مي نمود. نمي توانستم سر و ته افكارم را جمع و جور كنم. اما، صحبت او و لحن كلام «آن معلم» چنان مجذوب و مسحورم مي كرد كه جرأت مخالفت با او را پيدا نكردم. به او گفتم هر طور كه مي خواهي و صلاح مي داني، به خواهش شاگردانت پاسخ بده.
011405.jpg

روستاي ما همسايه شمالي كوير بزرگ بود. اغلب مردم اين روستا كشاورز بودند و زندگي راحت و آسوده اي را مي گذراندند. مدرسه ما تنها مدرسه اين روستا بود. شش كلاس داشتيم و شش معلم. شاگردان ما، هم به مدرسه مي آمدند و هم در صحرا و مزرعه به پدرانشان كمك مي كردند و گاه، رفتن به صحرا را برآمدن به مدرسه ترجيح مي دادند.
«آن معلم» از موافقت من تعجب كرد. گويي انتظار چنين پاسخي را نداشت. مي دانست كه با نظر معلمان ديگر به سادگي رضايت نمي دهم. اما، نمي توانست حدس بزند كه، بدون جروبحث، چنين اجازه اي به او بدهم. نفهميده بود كه من هم مثل شاگردان خودش باراني(۱) او شده بودم و در برابر هر پيشنهاد او، ياراي مخالفت و ايستادگي نداشتم.
از آن روز به بعد مي ديدم بچه هاي كلاس پنجم به تكاپو افتاده اند و هر روز، پس از آخرين ساعت درس، در مدرسه مي مانند و به تمرين سرود دسته جمعي مي پردازند. فرداي همان روز كه «آن معلم» موافقت مرا جلب كرده بود، با نوشته كوتاهي كه در دست داشت آمد و گفت: اين دعوت نامه بچه هاست كه مي خواهند به پدران و مادران خود بنويسند. اگر شما هم از متن آن خوشتان مي آيد، اجازه دهيد هريك از شاگردان، دعوت نامه را با خط خودش براي والدين خود بنويسد و به آنها بدهد.
دعوت نامه را خواندم. در انتهاي آن نام مدير مدرسه نوشته شده بود. براي اولين بار خودم را مدير مدرسه اي احساس كردم كه متعلق به همه روستاييان بود. فكر كوتاهي به مغزم خطور كرد و خوشحالي ام بيشتر شد. اگر مي خواستم همه نامه ها را با خط خودم بنويسم، مجبور بودم ده ها بار، با گذاشتن كاربن هاي رنگ و رو رفته، متن نامه را رونويسي كنم تا براي امضا آماده شوند.
يكي دو روز گذشت. بازهم «آن معلم» نامه ديگري از طرف شاگردانش آورد كه براي من نوشته بودند. شاگردان كلاس پنجم در اين نامه اجازه خواسته بودند شاگردان كلاس هاي ديگر هم آن دعوت نامه را بنويسند و از پدران و مادران خودشان دعوت كنند تا در «جشن خرمن» شركت نمايند.
يك روز تمام كارم امضاي نامه هاي بچه هاي مدرسه بود. پر خسته نشدم. چون، همه بچه ها نام من را با خطي درشت تر و تميز تر در انتهاي نامه هاشان نوشته بودند. «آن معلم» برايم توضيح داد كه شاگردان كلاس اول و دوم از بچه هاي كلاس ششم خواسته بودند نامه ها را برايشان بنويسند.
روز «جشن خرمن» فرا رسيد. بعد از ظهر آن روز، همه بچه ها مشغول تميز كردن و رفت و روب صحن مدرسه و آب پاشيدن زمين خاكي مدرسه شده بودند. پلاس ها و بورياها و يا قاليچه هايي را كه با خود آورده بودند، روي زمين پهن كردند.
كم كم سروكله روستاييان پيدا شد. زن و مرد آمدند. بچه هاي كوچكشان را هم آورده بودند. افراد هر خانواده روي همان فرشي مي نشستند كه به فرزندانشان داده بودند تا به مدرسه بياورند.
وقتي همه چيز آماده شد. «آن معلم» از من خواست به ميهمانان خوش آمد بگويم. با كلمات شكسته بسته به آنها خوش آمد گفتم. وقتي به قيافه هاي روستاييان نگاه مي كردم، متوجه مي شدم كه قادر نبوده ام جلو آن همه آدم، كه همه آنها را هم مي شناختم، ساده و طبيعي حرف بزنم.
سپس «آن معلم» جلو آمد و با صداي دلنشين، هدف و منظور شاگردانش را از برگزاري آن ميهماني بيان كرد. او گفت: فرزندان شما سرودي آماده كرده اند كه برايتان مي خوانند. بعد از سرود، فيروز ورزيده، شاگرد ساعي و هنرمند كلاس پنجم شعر «دهقان» را كه در كتاب فارسي شان آمده است به صورت دكلمه براي شما اجرا مي كند.
وقتي نام فيروز ورزيده را گفت، از انتخابي كه كرده بود به شدت، هيجان زده شدم. فيروز از فهميده ترين و باشخصيت ترين شاگردان مدرسه ما بود. همه دانش آموزان او را مي شناختند و به او ارادت و احترام مي ورزيدند.
بچه هاي كلاس پنجم، به طور دسته جمعي، در فضاي جلو ميهمانان، در چند رديف پشت سرهم، ايستادند و سرود «جشن خرمن» را خواندند. پدران و مادران، كه براي اولين بار در عمرشان به مدرسه ما آمده بودند و نيز براي اولين بار همه با هم آمده بودند و براي اولين بار هنرنمايي فرزندانشان را مي ديدند، مات و مبهوت شده بودند و به انواع مختلف، رفتارهاي شادمانه از خودشان نشان مي دادند و لذتي را كه مي بردند، آشكار مي ساختند.
فيروز، فرزند دهقان ساده و تهي دستي بود كه براي صاحبان زمين هاي كشاورزي و باغ هاي ميوه كار مي كرد. هرچه گشتم او را در جمع دانش آموزان نديدم. گفتند در كلاس است و خودش را آماده مي كند. به سراغش رفتم. اولين چيزي كه توجهم را جلب كرد، كت ژنده و كفش هاي پاره او بود. فوري به حياط مدرسه برگشتم. يكي از هم سالان خودش را يافتم و او را نزد فيروز بردم. گفتم:
- بهتر است جلو اين همه ميهمان، كت دوستت را بپوشي. بعد از برنامه آن را به او پس خواهي داد.
فيروز نگاه غمگنانه اي به من انداخت و با لحني تند، اما التماس آميز، گفت:
- نه آقا! ما لباس ديگران را به تن نمي كنيم.
هرچه اصرار مي كردم و دليل و برهان مي آوردم كه فقط براي چند دقيقه اين كار را انجام مي دهد، گلوله هاي اشك بيشتر و بيشتر، روي گونه هاي خشكيده و داغ زده اش فرو مي ريخت. «آن معلم» متوجه تأخير فيروز شده بود. سراسيمه وارد كلاس شد. با تعجب به قيافه گريان فيروز نگاه كرد. مي خواست عصباني شود. اما نمي توانست. هيچ وقت قيافه عصباني از او نديده بودم. نزديكم آمد. با خونسردي در گوشم گفت:
- نه آقاي مدير! بچه هاي روستايي، هرگز لباس عاريه نمي پوشند.
دست فيروز را گرفت و با يك حركت تند، او را به حياط مدرسه كشاند. فيروز با صدايي رسا و مغرور، برنامه اش را شروع كرد:
«گردد زمين از رنج دهقان آباد»
اين اولين مصراع را با صداي بلندتر و رساتري تكرار كرد و ميهمانان روي فرش هاشان مي جنبيدند و به او آفرين و احسنت مي گفتند.
فيروز، با مكثي كوتاه و با آرامشي وصف ناپذير مصراع دوم را گفت:
«دهقان نترسد از مه و برف و باد»
سكوت مدرسه نشان مي داد كه همه محو شعر و صداي پست و بلند فيروز شده بودند. آخرين بيت سرود دهقان رايحه سپاسي بود كه به مشام ميهمانان طراوتي خاص بخشيد. فيروز فرياد زد:
دهقان،
«چون نان خويش از زحمت تو جوييم
بايد سپاس زحمت تو گوييم»(۲)
آخرين بيت را طوري ادا كرد كه گويي همه ميهمانان سر تعظيم به «دهقان» فرود آورده بودند.
در آن غروب با طراوت، صداي كف زدن پدران و مادران، فضاي روستايي ما را به لرزه انداخت.
زيرنويس:
۱- «باراني» اصطلاحي بود كه در آن زمان به شاگرداني اطلاق مي شد كه شيفته معلمان مي شدند. ۲- «سرود دهقان»، از شاعر معروف «گل گلاب» است.

همگام با انديشه ورزان جهان- ۲۳
ارنست كاسيرر - Ernest Cassirer
دكتر محرم آقازاده
آلماني. تولد: ۲۸ جولاي ۱۸۷۴، برسلو. وفات: ۱۳ آوريل ۱۹۴۵، نيويورك. نو-كانتي (مكتب ماربورگ) مورخ فلسفه؛ شناخت شناس. علايق: فرهنگ. تحصيل در دانشگاه هاي برلين، لايپزيگ، مونيخ، هايدلبرگ و ماربورگ. تحت تأثير: هرمان كوهن، ادموند هوسرل و پل ناتورپ. مناصب: استاد دانشگاه ماربورگ و بعد دانشگاه هامبورگ (رئيس دانشگاه از سال ۳۳-۱۹۳۰)، استاد دانشگاه كلمبيا در نيويورك؛ مدرس دانشگاه اكسفورد (۳۵-۱۹۳۳)، دانشگاه گوته بورگ سوئد (۴۱- ۱۹۳۵) و دانشگاه ييل (۴۴-۱۹۴۱). كاسيرر برجسته ترين شاگرد هرمان كوهن بود. آثار او را غالباً آخرين وصيت نامه مكتب ماربورگ در نظر مي آورند.
اما با اين حال تفاوت هاي عمده اي بين او و نئوكانتي هاي اوليه وجود دارد. با اينكه او بيشتر وقت خود را صرف مطالعه تاريخ و انتقاد به مسائل معرفت و منطق علوم كرد اما در مجموع به مسأله فرهنگ نيز علاقه نشان مي داد. وي با اين تلقي كه انسان ها به مثابه «حيوانات نمادين» هستند اظهار داشت كه كل فرهنگ برپايه توان ادراكي ما است كه به ما امكان خلق و استفاده از نشانه ها و نمادهاي تصنعي را مي دهد.
همچنين، كاسيرر به شيوه هاي مختلف، ايده هاي مكتب بادن (يا جنوب غربي ها) نئوكانت گرايي مطرح شده در آثار ويلهلم ويندلباند و هاينريش ريكرت را اخذ كرده، بسط مي دهد. او بمانند آنها براين تصور بود كه بايد از «انتقاد عقل» به «انتقاد فرهنگ» روي آورد. با وجود اين بسياري از مطالعات تاريخي او نه تنها در خدمت چنين انتقاد فرهنگي بودند بلكه در توسعه فرهنگ نيز سهيم شدند زيرا اعتقاد داشت، «براي تملك جهان فرهنگ بايد بي وقفه بوسيله تجديد خاطرات تاريخي بدنبال فتح دوباره آن باشيم.»
كاسيرر همانند كانت و كلاً نئوكانتي ها اظهار داشت كه مفاهيم، راه تجربه جهان را به ما نشان مي دهد. تجارب ما جهان يا چيزهاي موجود عيني در خود را بازنمي تاباند، بلكه خود ما به شكل فعال، جهان را بر وفق چارچوب ادراكي خويش مي سازيم و مهم تر اين كه ما با استفاده از موادي كه حواس در اختيارمان قرار مي دهد آن را برپا مي كنيم.
به همين سبب كاسيرر معتقد بود كه فيلسوفان بايد بر چارچوب ادراكي اي تكيه كنند كه ما را قادر به تجربه جهان به شيوه اي كه آن را تجربه مي كنيم رهنمون سازد. به عبارتي تخصصي، براي اين كه نشان دهيم چگونه اين مفاهيم، تجارب ما را ميسر مي سازند بايد از روشي متعالي بهره بجوييم. البته برخلاف كانت (اما همانند برخي از اسلاف نئوكانتي خود) اين ايده كه مفاهيم و اصولي كه تجارب ما را ممكن مي سازند ايستا هستند و تا ابد ذهن انسان را به شكل ثابت آرايش داده اند را رد كرد. وي ادعا كرد كه اين مفاهيم و اصول پيوسته توسعه مي يابند.
گرچه مي توان از «نمادگرايي طبيعي» كه تمام آگاهي مندي انسان را شكل مي بخشد، صحبت كرد اما اين مسأله مي تواند صورت هاي گوناگوني به خود بگيرد. فلسفه او با اين پيش فرض آغاز شد كه اگر درباره ماهيت يا «جوهره» انسان ها تعريفي ارايه شود تنها مي تواند شكل كاربردي داشته باشد و نمي تواند اساسي و اصلي باشد. كاسيرر همچنين برداشت اصلي كانتي از فلسفه انتقادي را فوق العاده تنگ نظرانه مي پنداشت. مخصوصاً اظهار داشت كه بررسي تعالي گرايي بايستي به انسانيت و حتي به صور بازنمايي ابتدايي مثل اسطوره شناسي تسري يابد.
آنها نظام هاي مفهومي را مي سازند كه ارزش تحليل دارند. در واقع وي اظهار داشت كه هر نوع تجلي فرهنگ تا هنگامي كه طبيعت نمادسازي ما درآن حضور دارد، موضوع مهم مطالعه فلسفي قلمداد مي شود. كاسيرر براين تصور بود كه «هنرمند همانقدر كاشف صور طبيعي است كه دانشمند، كاشف واقعيت ها يا قوانين طبيعي.»
اين فلسفه فرهنگ، از نظر كاسيرر، نتايج اخلاقي روشني را در برداشت، زيرا معتقد بود كه «كل فرهنگ انسان را مي توان به مثابه رشد خود مختاري بالنده انسان توصيف كرد. زبان، هنر، مذهب و علوم مراحل گوناگون اين فرآيند هستند.
در تمام اين موارد، انسان نيروي جديدي را كشف و اثبات مي كند- نيرويي كه جهان خاص خود را مي سازد، جهان «ايده آل» را .وي در مخالفت يكسان با تجربه گرايي، ناتوراليسم، پوزيتيويسم و فلسفه لبنز (كه به اعتقاد او دربردارنده نوعي تفكر اگزيستانسيان مورد حمايت مارتين  هايدگر بود) به بحث درباره نوع جديدي از ايده آليسم و اومانيسم مي پردازد. در حقيقت، وي همچنين فلسفه خود را «يك فلسفه فرهنگي اومانيستي» عنوان كرد.
در عين حال نسبت به تأثير فلسفه بر سياست بدبين بود: «نقش يك متفكر منفرد خيلي ميانه روانه است. فيلسوف نيز به عنوان يك فرد، سال هاي سال است كه چشم اميد به اصلاح جهان سياست بسته است.» و گرچه وي معتقد بود كه «فلسفه به عنوان يك كل» نبايد اميد خود را از دست دهد اما براين باور نيز بود كه تمام آنچه كه مي توانست توسط فلسفه صورت پذيرد دور كردن اسطوره هاي سياسي بود.به طوري كه در يكي از سخنراني هاي واپسين خود مي گويد: «برهمه ما روشن شده كه قدرت اساطير سياسي را بيش از حد دست كم گرفته ايم. ما نبايد اين اشتباه را تكرار كنيم.» كاسيرر در طول سال هاي اول پس از جنگ جهاني دوم در ميان مورخين فلسفه و منتقدين فلسفي آمريكا طرفداراني داشت كه معروفترين آنها شايد سوزان لانگر باشد.
اما در همان زمان تفكر او در آلمان كاملاً مورد اغماض قرار گرفت و تنها در اواخر قرن بيستم، علاقه واقعي به فلسفه كاسيرر در آلمان گسترش يافته است. اخيراً برخي از مقامات متأخر او از زبان انگليسي به آلماني ترجمه شده است و حتي صحبت از «آغاز رنسانسي در تفكر» اوست.
منبع:
Brown,s., Collinson, D.,& Wilkinson, R.(1998). One hundred Twentieth- Century philosophers, London: Routledge.

سايه روشن فرهنگ
طرح دانش آموز- كارمند در كانون هاي فرهنگي
* خبر: بنابر اعلام مديركل دفتر برنامه ريزي كانون هاي فرهنگي كشور، از ابتداي سال تحصيلي جديد در بعضي از كانون هاي فرهنگي، با دانش آموزان واجد شرايط، قرارداد همكاري منعقد خواهد شد.
* نظر: البته انتظار مي رود در آينده در كنار مشكلات كارمندي اين دسته از دانش آموزان، موضوع افت تحصيلي هم به اين مسائل افزوده شود. درست است كه برخي از دانش آموزان فعال اين كانون ها، مسئوليت پذير و توانمند هستند، ولي آيا مي توان از توان علمي - كاربردي آنها در زمينه مربيگري و كادر اجرايي استفاده كرد؟
چنين تجربه اي، ابتدا در سيستم دانشگاهي به كار گرفته شده و تقريباً نتايج مطلوبي هم در برداشته است؛ ولي هيچ گاه متوليان آموزش  عالي در زمينه كارهاي اجرايي از دانشجويان به شكل جدي استفاده نكرده اند. با اين حال، بد نيست متوليان آموزشي نيز اين رويه را تجربه كنند. تجربه هاي علمي نشان مي دهد كه دانش آموزان بيشتر از كساني علم و فنون را ياد مي گيرند كه حداقل از نظر سني با آنها تفاوت داشته باشند، بويژه دانش آموزان دوره راهنمايي و متوسطه.
011410.jpg

۲۶ درصد بازمانده از تحصيل يا ۵/۲ درصد!

* خبر: به گفته مديركل دفتر آموزش و پرورش ابتدايي وزارت آموزش و پرورش، پوشش تحصيلي كودكان لازم التعليم در ايران به ۵/۹۷ درصد رسيده است.
* نظر: البته معلوم نيست اين آمار از سوي چه مرجعي مطرح شده است، چون قبلاً براساس آمار مسئولان آموزشي، افراد ترك تحصيل كرده يا بازمانده از تحصيل ۲۶ درصد اعلام شده بود. ولي ظاهراً اين مسئول آموزشي منبع آماري خود را سال ۷۵ اعلام كرده است، چون طبق آن آمار حدود ۴۰۰ هزار نفر دانش آموز واجب التعليم وارد مدرسه نشده بودند.
با اين حال وي در سخنان خود عواملي از قبيل هزينه هاي تحصيل، نياز خانواده ها به كار فرزندان، تفكر سنتي مبني بر بي فايده بودن تحصيل دختران و مختلط بودن مدارس دخترانه و پسرانه در برخي روستاها را عامل موثر در بازماندن از تحصيل قلمداد كرده است. بايد پذيرفت نمي توان به تنهايي با استناد به آمارهاي ۷ سال پيش، اين گونه صريح اعلام كرد كه ۵/۲ درصد از افراد واجب التعليم از تحصيل بازمانده اند.

فرهنگ
ادبيات
اقتصاد
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |