شنبه ۲۷ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۸۵
خبري كه هرگز تهيه نشد
دخترك فاصله طبقه سوم تا آسفالت سرد را در كسري از ثانيه طي كرده بود.چرا؟ مادر مي گويد: خودكشي نكرد پايش ليز خورد. به هر حال مهم اين است كه او زنده ماند.
001713.jpg
بيمارستان ... ساعت ۳۰:۱۴ سه شنبه ۲۳ دي ماه. هرگز موفق نشديم كه بفهميم آن دختر براي چه سقوط كرد؟
عكس:هادي مختاريان 
احمد جلا لي فراهاني 

اول از همه اينكه باران ول كن نبود كه ما باخبر شديم آن دختر خودش را از طبقه سوم به پايين پرت كرده. نشسته بوديم واز سر بي حوصلگي روزنامه مي خوانديم كه تلفن كار خودش را كرد. تلفن معجزه است باور نمي كني.
از بيمارستان... دكتر... تماس گرفته و مي گويد: «دختري خودشو از طبقه سوم خانه اش پرت كرده و حالا هم به بيمارستان... منتقل شده است.»
باران مي باريد و ول هم نمي كرد. نقطه چين نقطه چين. گاهي هم خط خطي. راه افتاديم و رفتيم بيمارستان... دخترك، بيست و چند ساله بود و نامش (...)
تا رسيديم و گفتيم ما خبرنگاريم و فلان و بهمان يك آقاي خوش تيپ و خوش پوش كه از قرار قبلا سرهنگ شهرباني بوده و حالا مسوول حفاظت بيمارستان، جلوي راهمان سبز شد و گفت اول بگذاريد ببينم اصلا چنين مريضي داريم يا نه؟
-بله چنين مريضي داريم. ديشب آوردنش.
- حالش چطوره؟
-بهتره!
به هر حال از كام مرگ برگشته بود. خدا را شكر. رفتيم سراغ رئيس بيمارستان. در راهرو جوانكي نشسته بود، سرتاپا خوني. توي مدرسه چاقو كشي كرده. انگار دوش گرفته بود از خون.
-آقا همينو گزارش كنم؟!
رئيس بيمارستان راضي شد برويم با آشنايان دخترك صحبت كنيم. ما هم مي رويم بالا و يك خانم نه چندان مهربان ولي مقبول مي آيد نزدمان.
-اين آقايان از روزنامه همشهري آمده اند و مي خواهند درباره... گزارش تهيه كنند. شما اجازه مي دهيد؟
- خير، اصلا.
- لااقل بفرماييد چرا چنين اتفاقي براي او رخ داده است؟
-به شما ربطي دارد؟
- ما خبرنگاريم...
-اولا كه خودش را پرت نكرده، پايش ليز خورده و از طبقه سوم افتاده!
-از بالكن؟
بله! از بالكن.
-خانم ببخشيد! اما موضوع يك كمي مبهمه؟ مگه بالكن حفاظ نداشته؟ چطور با ليز خوردن از آن بالا افتاده؟
- ديگر به شما ربطي ندارد آقا كه اصل ماجرا چي بوده و چطور.
وقت برگشتن قطرات باران كشيده تر شده بود. دست هاي ما هم همينطور. كمي كلافه بودم اما بعد فكر كردم من هم اگر جاي آن مادر بودم دوست نداشتم كسي بفهمد دخترم....  بله، دختر من هم پايش ليز خورده بود!

ميناي باوفا حلا ل مشكلا ت
... و سرانجام اين كه ميناي سخنگو با شناختن صاحبش به اختلافات دو همسايه خاتمه داد و به ماجرايي كه پاي پليس را به ميان آورده بود، پايان داد.
اين پرنده سخنگو كه از نوع مينا است، چهل روز بود ناپديده شده بود. اعضاي خانواده همه جا در جست وجوي مينا بودند و در غم و اندوه ناپديد شدن مينا به سر مي بردند. تا اينكه مادر خانواده هنگامي كه از كوچه نزديك خانه شان مي گذشت، صداي آشناي مينا را از درون خانه اي شنيد. بي درنگ به خانه مورد نظر مراجعه كرد و سراغ مينا را گرفت. اما صاحبخانه ادعاي او را مردود دانست و حاضر نشد پرنده را به صاحبش بازگرداند. شاكي پرونده وقتي از پاسخ هاي صاحب خانه اي كه صداي مينا را از آنجا شنيده بود مايوس شد، به پليس پناه برد و در شكايت خود عنوان كرد:
-«...مينا را هنگامي كه جوجه اي لندوك بود در خيابان مولوي خريده و چون علاقه زيادي به پرنده ها دارم به پرورش مينا پرداختم و رفته رفته به او سخن گفتن را آموختم. با زحمات زياد ده كلمه به او آموختم و حتي نام دخترم را هم به خوبي ادا مي كند. تمام اعضاي خانواده ما اين پرنده را دوست دارند و حتي در مسافرت ها نيز مينا را با خود مي برديم. مينا هيچ وقت در داخل قفس نبود و در فضاي خانه به اين سو و آن سو پرواز مي كرد. چندي پيش به طور ناگهاني ناپديد شد و پس از چهل روز جست وجو صداي مينا را از خانه همسايه شنيدم ولي صاحب خانه ادعا كرد كه پرنده متعلق به يكي از بستگانش است...»
ماموران آگاهي به خانه اي كه مينا در آن نگهداري مي شد رفتند و وقتي با ادعاهاي شاكي روبه رو شدند، براي صحت ادعاهاي او، پرنده را رها كردند. پرنده لحظاتي درون اتاق پر كشيد و سرانجام روي شانه يكي از شاكيان پرونده نشست. زن جواني كه عليه همسايه اش شكايت كرده بود از مينا خواست تا نام دخترش را به زبان آورد. مينا در ميان بهت و حيرت حاضران، نام دختر شاكي را به زبان آورد و بدين ترتيب صاحب واقعي پرنده پيدا شد. مرد صاحبخانه كه رازش فاش شده بود گفت: « ...چندي قبل برادرزاده ام اين پرنده را كه روي شاخه درخت خانه مان نشسته بود به دام انداخت و ما هم تصميم گرفتيم از او نگهداري كنيم.» با اعلام گذشت شاكي، پرنده تحويل او شد و پرونده مينا بسته شد...

سوز مي آيد... آنها خوابيده اند
رضا خدادادي 
سوز مي آيد، اما آنهاخوابيده اند. سوزي بسيار سرد. شايداين فقط يك بادمعمولي باشد كه بين ساختمان هاي بلند تهران پيچيده و سرگيجه وار به صورت ها مي كوبد و آب دهان را دردرون دهان سفت مي كند.
سوز مي آيد، از آن سوزهاي اول صبح كه برق از چشم هاي پف كرده مردم خواب آلود تهران مي پراند؛ اما آنها خوابيده اند. بي تفاوت، بي خيال.
از آنها بي تفاوت تر، جماعتي كه از كنارشان مي گذرند شايد سكوت را رعايت مي كنند تا خواب آنها را مختل نكرده باشند.
سوز مي آيد، صاحبان مغازه هاي شيك پاي برج اسكان از راه مي رسند، اما مثل اينكه همسايه هاي شبانه، امروز صبح قصد ترك محل را ندارند. خوابيده اند، خوابي چنان سنگين كه انگار سنگينترين وزنه هاي دنيا را بر آن بسته اند.
سوز مي آيد پيرمردي كنجكاو، اتفاقي گوشه پتو را از روي صورت آنها كنار مي كشد... باد اسكناس هايي را كه كنار آنها روي زمين ريخته شده تكان مي دهد. مردمان شيك پوش فقط كمي شيشه ماشين هاي خود را پايين مي كشند تا حس كنجكاوي خود را ارضا كرده باشند.
سوز مي آيد و مي رود. مردم هم. فقط چند لحظه اي مكث مي كنند و به همسايه هاي طبقه همكف برجشان نگاه مي كنند. همسايه هايي كه عده اي سفيد پوش مشغول تخليه آنها از منزلشان هستند! همسايه هايي كه از امشب ديگر جاي خالي آنها توجه كسي را جلب نخواهد كرد. درست مثل زمان حضورشان.
از يك زندگي جز يك دست رختخواب و مقداري خرده ريز كنار خيابان چيزي باقي نمانده. سوز مي آيد. اما آنها همچنان خوابند.

طلاق گيري، سرپيري
پيرزن ۷۵ ساله اي پس از ۲۰ سال زندگي مشترك به دادگاه رفت و درخواست طلاق كرد.
اين پيرزن كه ربابه نام دارد گفت: ۲۳ سال پيش شوهر اولم مرد و من كه نمي توانستم بچه دار شوم تصميم گرفتم هرگز ازدواج نكنم تااينكه باعلي كه ۷ سال از من بزرگتر بود آشنا شدم و بااو ازدواج كردم.
من وعلي زندگي خوبي باهم داشتيم اما... به هر حال وكيل گرفته ام تا كارها زودتر انجام شود چون ديگر نمي توانم او را تحمل كنم.
اين پيرزن در ادامه صحبت هايش گفت: من از همه حق و حقوقم مي گذرم و فقط طلاق مي خواهم.
پيرمرد ۸۵ ساله كه علي نام دارد در اظهارات خود گفت: من ربابه را دوست دارم اما او آخر عمري ازمن چيزهايي مي خواهد كه نمي توانم برايش فراهم كنم. بيشتر مواقع هم سر اين موضوع دعوايمان مي شود. دوست ندارم از ربابه جدا شوم اما اگر او با جدايي بهتر زندگي مي كند با طلاق موافقت مي كنم.
اين پيرمرد سه پسر دارد كه يكي از آنها استاد دانشگاه و دوتن از آنها مهندس هستند. پيرمرد يكي از پسرهايش را به عنوان داور معرفي كرد. از طرف ربابه هم برادرزاده اش به عنوان داور به دادگاه آمده بود. قاضي دادگاه در جلسه دادگاه پيرمرد و پيرزن را نصيحت كرد تا شايد بتواند آنها را از گرفتن طلاق منصرف كند. اما پيرزن بر سر حرفش ماند و علي هم با طلاق موافقت كرد.

قتل به خاطر ۵/۳ دلار
دستگيري قاتل «ولاديمير ميخاييلف» هنرمند برجسته تئاتر روسيه انگيزه اين جنايت را فاش كرد. اين هنرمند روس تنها به خاطر ۱۰۰ روبل - حدود ۵/۳ دلار - به قتل رسيده است. بدن بي جان ميخاييلف در شب ۳۱ اكتبر سال گذشته در نزديكي منزل مسكوني او يافت شده بود. اين هنرمند برجسته در همان روز عنوان افتخاري «هنرمند شايسته روسيه» را دريافت كرده بود. تحقيقات دادستاني منطقه «سونتسواي» مسكو براي يافتن عاملان اين جنايت چندين ماه ادامه داشت و سرانجام روز گذشته قاتل دستگير شد. «روسلان بوگومولف»۲۸ ساله قاتل ميخاييلف به جرم خود اعتراف كرده و انگيزه قتل را مشكلات مالي و نياز فوري به پول براي خريد مشروب ذكر كرده است. اين پايين ترين رقمي است كه تاكنون در روسيه به خاطر آن قتل صورت مي گيرد.

دستگيري دركمتر از يك ساعت
مردي كه پس از وارد شدن به خانه يك زن تنها، دست و پاي وي را بسته و طلا و جواهراتش را ربوده بود، در كمتر از يك ساعت دستگير شد. اين مرد، هنگامي كه قصدداشت به مخفيگاه خود برود توسط ماموران گشت نيروي انتظامي شهرستان سبزوار كه به وي مظنون شده بودند، دستگير شد و به ارتكاب سرقت اعتراف كرد. سارق جوان در اعترافات خود گفت: من تاكنون ۱۰بار به اين شيوه سرقت كرده ام و قبل از آن كه وارد خانه ها شوم ابتدا براي مدتي مقابل منازل طعمه هايم، كمين مي كردم تا مطمئن شوم به جز زن خانواده كسي آنجا نيست و سپس نقشه ام را عملي مي كردم. پس از اعترافات اين سارق، پرونده  ماجرا براي رسيدگي در اختيار مراجع قضايي قرار گرفت.

قرارداد با آدمكش
ماموران اداره آگاهي از طريق تماس فردي متوجه جنازه مردي در انتهاي يك دره شدند. در بررسي هاي ماموران، مشخص شد، مقتول صاحب يكي از دامداري هاي نزديك محل كشف جسد بوده است و همسرش حدود سه روز قبل با مراجعه به اداره آگاهي اعلام كرده بود شوهرش مفقود شده است. ماموران سپس اقدام به بازجويي از همسر و فرزند مقتول كردند و اين دو سرانجام در بازجويي هاي فني و پليسي به قتل اعتراف كردند. خيرالنسا، همسر مقتول در اعترافاتش اظهار داشت: با همسرم اختلاف شديدي داشتم. به همين خاطر با پسرم نقشه قتل او را طراحي كرديم و با اجير كردن يك آدمكش، همسرم را به قتل رسانديم. ماموران سپس پسر و همسر مقتول را بازداشت كردند و در تجسس هاي خود موفق شدند آدمكش را كه يك مرد افغاني بود شناسايي و دستگير كنند.

حوادث
ايرانشهر
تهرانشهر
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
طهرانشهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |