شنبه ۹ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۴۱
يك شهروند
Front Page

اسدالله امرايي: اولين حق ترجمه را او به من داد
بخشعلي؛ بقال تبريزي نازي آباد
قبرستان دولت آباد يك ربع تا خانه ما با حساب قدم زدن فاصله داشت. اولين مرگ معني قبرستان را به من فهماند. در واقع اولين مرده اي كه ديدم خواهر خودم بود
021549.jpg
عكس :ساتيار
شرط اول و آخر او اين بود كه سوال هاي سخت سخت نپرسيم. بعد عكسي را نشانمان داد از خودش مربوط به دوران خردسالي؛ عكسي كه در يكي از روزهاي سرد بهمن ماه 1339روي كاغذ ثابت شده بود.
با لبخند گفت 9 ماهه بودم و اشاره كرد به يك چنگه موي روي پيشاني اش و عكس را پيش كشيد جلو چشممان و ادامه داد: كاكلمان هنوز هست. توي عكس سياه و سفيد، همان كاكل پيدا بود و كودك داشت به دوربين لبخند مي زد: خاطرات من از آن روزگار تصاويري است دور، محو و گنگ. آنچه در حافظه دارم از چهار- پنج سالگي شروع مي   شود و جغرافياي آن تصاوير به مكاني برمي گردد به نام شهرري؛ صفائيه شهرري. من آنجا به دنيا آمدم. طبق شناسنامه در دوم ارديبهشت 1339.
اما اولين پرسش درباره آخرين وتازه ترين ترجمه او بود، بعد رفتيم سراغ محله صفائيه و ترسيم سيماي آن محله را از دريچه نگاه او تماشا كرديم و صحبت كرك انداخت و ادامه پيدا كرد...
از حال و هوايي كه باعث شد ترجمه خانه خيابان مانگو را به دست بگيريد و تقديمش كنيد به بچه هاي نازي آباد بگوييد.
كتابي مي خواندم از خانم كريستين برد راجع به زني كه چند سال از دوران كودكي اش را در تبريز گذرانده و اصالتا آمريكايي است. او مي نويسد گذشته تاريخ نيست، بخشي از گذشته كه در ياد مي ماند و در ذهن بازسازي مي شود خود زندگي است. من هم تصور مي كنم گذشته يك سرزمين است، يك سرزمين متفاوت كه وقتي به آن مراجعه مي  كنيم برايمان تازگي دارد. اما اينكه چرا ترجمه خانه خيابان مانگو برايم جالب بود را شايد بتوانم اين طور توضيح بدهم. خانم سيسزوس نويسنده اي است كه در محيط هاي حاشيه اي شهر بزرگ شده، در مناطق حاشيه اي جنوب آمريكا و اين امكان را پيدا كرده كه خودش را بالا بكشد و داستان نويس از آب دربيايد و از آن محله بيرون برود. با اين حال وقتي نامه اي از آنجا برايش مي رسد دلش مي خواهد به آن محيط برگردد. او به دوستانش مي گويد من بيرون آمدم كه برگردم و اثبات اين ادعا را با نوشته هايش نشان داده. خب، من هم وقتي به نازي آباد مي   روم به هيچ عنوان احساس بيگانگي نمي   كنم. خيلي از دوستانم را مي   بينم يا مي شنوم كه سرگرم كار و فعاليتند. يكي از آنهايي كه من هميشه برايش احترام قايلم اكبر عبدي است. او با ما در يك كوچه زندگي مي  كرد. يا بچه هايي كه در گروه هاي تئاتر كار مي كنند مثل محمد چرمشير، عباس غفاري و خيلي هاي ديگر كه در مركز فرهنگي رفاه خانوادگي رشد كردند وبالا آمدند؛ اينها همه بچه هاي نازي آبادند.
نخستين تصويرهايي را كه از محل تولدتان داريد با ما در ميان مي  گذاريد؟
من در صفائيه شهر ري به دنيا آمدم. آن موقع صفائيه دو بخش داشت. حدود پل سيمان و خط آهن؛ از پل سيمان كه سرازير مي شديم به طرف ابن بابويه به ايستگاه خط آهن مي رسيديم كه امروز فقط اسمش برقرار است. خط آهن از كارخانه سيمان بار مي گرفت و مي برد براي توزيع به جاهاي ديگر. محله خط آهن دو يا سه بخش داشت. قلمستان كه خانه هاي سازماني كارخانه سيمان ري را دربر مي گرفت، بخش ديگر هم كه مدتي بعد شكل وشمايل يافت، اگر اشتباه نكنم صد دستگاه بود و مفهوم زندگي حاشيه نشيني در محيط هاي كارگري را تداعي مي كرد، گيرم نه به مفهوم كلاسيك كلمه. آنجا روستايياني وجودداشتند كه براي كسب و كار آمده بودند به شهر با همان عادت هاي مالوف. غروب به غروب همسايه ها دور هم جمع مي شدند و از حال و روز هم خبر مي گرفتند. آن موقع تلويزيون كه اصلا نداشتيم، راديويي، گرامافوني چيزي اگر بود روز خوش شروع مي    شد.
شما نداشتيد يا هيچ كس نداشت؟
يادم نميآيد درآن محله كسي تلويزيون داشته باشد در آن سال ها، اما راديو چرا. عمويي داشتم به اسم حاج عبدالعلي. او يك راديو ارج گرانديك داشت به اندازه نصف تلويزيون هاي مبله امروزي، شايد هم بزرگتر. يك راديو لامپي كه باطري هاي بزرگ بهش مي خورد و به جاي ترانزيستور، لامپ داشت. از زمان زدن دكمه اش تا روشن شدنش دو سه دقيقه وقت لازم بود. مي گفتند راديو بايد گرم شود تا بخواند.
با هم دريك خانه زندگي مي  كرديد؟
بله، ما با بخشي از قوم و خويش ها توي يك خانه بوديم. هر كس يك اتاق داشت و از اتاق خواب و پذيرايي و اين طور تقسيم بندي ها خبري نبود. مثل همين رمان سيسزوس.
از آن راديو بگوييد و از آن خانه؟
يك حياط نقلي با يك حوض و يك چاه آب كه در سه، چهارمتري به آب رسيده بود. عمو راديو را مي گذاشت لب پنجره و روشنش مي كرد. روي آن روكش سفيد گلدوزي شده كار دست زن عمو بود و ما بچه ها حق دست زدن به راديو را نداشتيم. همه مجبور بوديم برنامه هاي مورد علاقه عمو را گوش كنيم كه اغلب برنامه معروف دهقان بود. برنامه اي كه با كشاورزي سروكار داشت و من سر ازش در نمي    آوردم. عمو با علاقه پاي راديو مي    نشست. شايد برايش يك نوستالژي بود به دليل سابقه روستايي اش.
كدام روستا؟
روستايي به نام هريس از توابع سراب در آذربايجان شرقي.
كه براي كار آنجا را ترك كرده بود...
بله، مرحوم پدرم و هر دو عموها و تعدادي از اقوام ما آن موقع در كارخانه چيت ممتاز كار مي  كردند. فاصله كارخانه و خانه زياد نبود؛ پاي پياده۱۰ دقيقه مي شد. صداي سوت كارخانه را از خانه مي شنيديم. كارخانه چيت ممتاز در جاده شهرري ايستاده بود كه آن موقع به خيابان سپهبد رزم آرا معروف بود و حالا به فدائيان اسلام تغيير نام داده. ضمنا مريضخانه فيروزآبادي هم بود كه هنوز هم هست.
در آن موقعيت سرگرمي شما به عنوان يك كودك زير شش سال چه بود؟
بازي هاي خياباني توي خاك و خل، دزد و پليس بود و بدوبدو به دنبال توپ پلاستيكي.
تفريحگاهي، جاي مشخصي براي ...
چشمه اي حدود 100 متري خانه بود به اسم چشمه علي. آنجا آب تني مي  كرديم. البته هميشه سفارش مي  كردند كه غرق نشويم و ما را مي  ترساندند. اهالي هم شستن فرش و اين جور امور را آنجا انجام مي  دادند. خوب يادم است كه نزديك عيد روي كوه و تپه هاي اطراف پر مي  شد از فرش و قاليچه هاي رنگ وارنگ. يكي از شيطنت هاي ما دويدن با پاي برهنه روي فرش هاي خيس بود و اصلا به فكر قبرستان آن حوالي نبوديم، چون كاري به كارمان نداشت.
قبرستان دولت آباد يك ربع تا خانه ما با حساب قدم زدن فاصله داشت. اولين مرگ معني قبرستان را به من فهماند. در واقع اولين مرده اي كه ديدم خواهر خودم بود. خديجه مرده بود و پيرزني كه بهش مي  گفتند ننه بره سروكله اش پيدا شد. هنوز هم نمي  دانم چرا صدايش مي  كردند ننه بره. پيرزن ريزه تنهايي بود كه هم ماما بود هم مرده شوي. او توي حياط خانه ما بود و دم حوض خواهرم را غسل داد و كفن پيچ كرد و داد دست پدرم كه تازه از سر كار آمده بود. خديجه را بردند در دولت آباد دفنش كردند. اولين مرگ آدم بزرگي را هم كه يادم مي  آيد مرگ باباتقي ام بود. بابا تقي  پدر بزرگ مادرم بود. اتاقك مخصوص بيل و كلنگ را در آن قبرستان خوب يادم است. آن موقع سنگ قبر مرسوم نبود. يك سنگ علامتي بود براي صاحب عزا تا مرده را فراموش نكند.
از عروسي و جشن در آن روزها چه خاطره اي داريد؟
آن موقع بچه ها را به جشن عروسي نمي  بردند. چون عروسي ها سه چهار روز طول مي كشيد. يادم است كه يك هفته چراغاني مي كردند. چراغ هاي پايه بلند زنبوري بود كه دو طرف در خانه ها مي گذاشتند و زنبوري هاي كوچك قابل حمل هم جايش توي طاقچه بود. اينها را روشن مي  كردند و گلدان مي گذاشتند دم در و توي كوچه اما از گل آوردن براي عروس خبري نبود. ما را چون بچه بوديم مي فرستادند به مجلس زنانه. آنجا هم تنها اركستر، دايره زن ها بودند. داماد هم در حد اينكه عروس را به مجلس بياورد به قول قديمي ها محرم جمع مي شد والا جاي مرد آنجا نبود. زنان نمايش اجرا مي كردند.
تصوير ديروز صفائيه چقدر با چهره امروزش تفاوت دارد؟
درشكه يكي از عناصري بود كه ديگر نيست، وسيله اي كه دوچرخ داشت و يك اسب مي  كشيدش و سه نفر در آن، جا مي  گرفتند. سورچي كلاه به سر داشت و شلاقش علاوه بر اسب، بچه هاي مفت سوار را هم سياه مي  كرد. اتوبوس هاي دماغ دار شركت  واحد هم از ميدان شوش مي  آمد، از رزم آرا مي پيچيد به خيابان سيمان و مي  رفت به شاه عبدالعظيم. در اتوبوس ها با اهرمي كه شاگرد راننده مي كشيدش باز و بسته مي   شد.
از شاه عبدالعظيم آن روزگار چه خاطره اي داريد؟
معمولا با پدرم مي رفتم آنجا. آقايان دوست نداشتند زن ها را با خودشان اين ور و آن ور ببرند. من دو چيز را از آنجا به ياد دارم كه هميشه حسرت ديدنشان را مي خورم؛ يكي آشيانه هاي لك لك هاي دور و بر حرم و باغ هاي اطراف بود كه امروز اثري ازش نيست. آن موقع مي گفتند لك لك هر جا باشد بركت هم هست و به آنها مي گفتند حاجي لك لك. ديگري هم قبر ناصرالدين شاه بود. يك سنگ مرمر يكپارچه با عكس كنده كاري شده او و سبيل هاي بناگوش دررفته اش. البته بعدها فهميدم كه آن آدم ناصرالدين شاه بوده و او را در همان حرم كشته اند.
لك لك ها معمولا در محيط هاي نزديك به آب آفتابي مي  شوند...
بله، منطقه ما از نظر آب غني بود. آنجا نهر بزرگي بود كه از مزارع گندم مي  گذشت. توي همه خانه ها چاه آب بودكه در دو سه متري به آب مي  رسيد. هنوز هم در برخي خانه ها چاه آب هست و به همين دليل مصرف آب تهران در شهرري كمتر است. كنار آن رودخانه و مزارع همين شكارچيان مشهور قورباغه ديده مي  شد. آن نهر تا سال 53-52 روباز بود. از انتهاي محله صفائيه و نزديكي هاي محله باروت كوبي كه كبريت سازي بود، اين آب پرفشار مي  رفت به سمت دشت ورامين. راستي يكي از جاهايي كه ما را مي  ترساند ندازش قلعه گبري و برج طغرل بود. مي  گفتند جن دارد اما حالا مي  دانم به خاطر حضور قماربازها و اوباش ما را مي  ترساندند.
محله بعدي زندگي تان كجا بود؟
از آنجا آمديم خزانه فرح آباد؛ همين خزانه بخارايي امروز كه در قديم ناحيه شش شهرداري محسوب مي      شد. كوچه اي بود به نام دفتر كه صابرمنش هم بهش مي گفتند. آن موقع رسم بر اين بود كه كوچه به نام اولين نفري بود كه در آنجا خانه مي ساخت.
چرا پس مي  گفتند كوچه دفتر؟
سر كوچه تلمبه خانه بود. اولين بار آب لوله كشي را آنجا ديدم. آبي كه قابل آشاميدن نبود، روزانه حدود چهار پنج ساعت آب و برق محل را تامين مي  كرد. آنجا دفتر پيشكار شاهپور غلامرضا پهلوي بود كه براي سركشي به املاك و باغ و زمين هايش در علي  آباد پيدايش مي شد؛ باغي كه درخت هاي توت و زرد آلو و چنار داشت با ديوارهاي بلند. پشت باغ هم كارخانه روغن نباتي قو بود. براي همين كوچه را به اسم دفتر مي شناختند. آب آشاميدن را هم گاري مي آورد و توي سطل هاي حلبي توزيع مي كرد. سطلي يك ريال. شايد به خاطر اينكه از قنات هاي بالاي شهر ميآوردندش.
آن موقع شاگرد دبستاني بوديد؟
بله، شاگرد دبستان شهاب بودم و سه سال راهنمايي را هم آنجا خواندم.حدود يك كيلومتر با خانه فاصله داشت. حالا مدرسه راهنمايي شده. آنجا بود كه اولين كتاب داستان زندگي ام را از خانم افتخارمنش، معلم كلاس چهارم گرفتم. خيلي آن داستان را دوست داشتم. داستان پيرزني كه خانه اي داشت شبيه قوطي كبريت، اما پرنده ها و چرنده ها را موقع باران پناه داد.
بعد از آن رفتيد به نازي آباد؟
درست است. سال 50-49 بود. در واقع از ابتداي دوره راهنمايي. يادم است كه مسير تقريبا سه برابر شده بود و پياده مي رفتم به مدرسه شهاب، بعد هم دوره دبيرستان را در عدل گذراندم. دوستي داشتم به اسم مهدي سيدفاطمي كه در تظاهرات 13 آبان تير خورد و شهيد شد. اسم دبيرستان را گذاشتند سيدفاطمي كه اسم امروزش است.
چه شد كه به ادبيات و داستان علاقه پيدا كرديد؟
در دوره راهنمايي كتابخانه كانون پرورش فكري نزديك خانه مان بود و كتابخانه مركز رفاه خانواده. تابستان ها اغلب آنجا بودم. كلاس هاي فوق برنامه داشتند، مثل داستان خواني، عكاسي و نقاشي. مربي عكاسي آقاي علي بديعي بود، برادر منوچهر بديعي مترجم. كلاس هاي داستان خواني را خانم قدسي قاضي نور برگزار مي كرد و نقاشي را خانم سيمابينا. مربي خارجي هم داشتيم كه در قالب لژيون خدمتگزاران بشر و از طرف سازمان ملل در كلاس هاي هنري مركز رفاه خانواده حضور داشتند. همه كلاس  ها هم رايگان بود. با خانم قاضي نور بحث نگارش و داستان نويسي و تهيه خلاصه كتاب را تمرين مي كرديم. در سال هاي اول و دوم دبيرستان هم آقاي عباس مهيار به ما كمك مي كرد و خودش هم دست به قلم بود. يك مجموعه داستان داشت به اسم تا ياخچي آباد جنگ هاي ادبي هم با پلي كپي در مي آوردند و ما با خيلي از نويسندگان از اين راه آشنا مي شديم. جنگ ها با دست نوشته مي شد، منگنه اي بود و روي كاغذ مومي و با دستگاه تكثير دستي منتشر مي شد. من اسم برشت را اولين بار در همين جنگ ها ديدم و با كارهاي شاعري مثل صمد ورغون كه اهل آذربايجان شوروي بود آنجا آشنا شدم. داستان هاي جلال آل احمد و شعرهاي علي موسوي گرمارودي را در همان زمان خواندم. آقاي قاسم بياتي هم معلم علوم اجتماعي دبيرستان عدل بود و از هر جايي كه فكرش را بكنيد براي كتابخانه دبيرستان كتاب مي آورد. تعدادي از پزشكان نازي آباد هم به تقويت كتابخانه مدد مي رساندند. يك دندانپزشك هم بود كه دوست مشترك مهدي اخوان ثالث بود و قاسم بياتي. آنها گفته بودند هر كتابي كه خواستيد برويد تهيه كنيد، ما با كتابفروش حساب مي كنيم. نشر مرواريد را هم به ما معرفي كرده بودند. من اخوان ثالث را كاملا تصادفي در همين انتشارات مرواريد ديدم. رفته بوديم كتاب بگيريم. اخوان فهرست كتاب هايي را كه قرار بود بگيريم گرفت و سر ذوق آمد. با همان لهجه شيرينش از كتابفروش خواست كه سه تا از كتاب هايش را رايگان به ما بدهد.
مگر چند نفر بوديد؟
سه نفر بوديم. فكر كنم محمد آقازاده روزنامه  نگار امروز با من بود و ساعد باقري شاعر. هر سه توي دبيرستان عدل درس مي خوانديم. قاسم زاده آن موقع شعرهاي لطيف مي گفت. باقري هم بيشتر كلاسيك مي سرود، صداي خوشي داشت و قاري قرآن هم بود.
حالا كه صحبت از ادبيات شد از شيوه كارتان بگوييد و زماني كه براي ترجمه كنار مي گذاريد؟
من كارمندم و بخشي از وقت مفيدم در محيط اداري و براي رفع و رجوع كارهاي اداري صرف مي شود. پس بايد از تفريحم بزنم و كار كنم. ساعت مشخصي براي كار ندارم. هر وقت حوصله و وقت باشم كار مي كنم، اما اغلب روزها دو سه ساعت مي خوابم تا شب را بيدار بمانم و كار كنم.
پيش از كار در هواشناسي چه مي كرديد؟
من از سال 1369 در سازمان هواشناسي ماندگار شدم. قبل از آن تدريس مي كرديم از سال 58 تا حدود 66. دو سال از اين مدت را هم در گيلان، معلم بودم؛ در روستاي سرچشمه از توابع كومله لنگرود. جايي با كوه هاي سرسبز و باغ هاي چاي و رودخانه اي كه به آرامي نسيم صبح از كنار روستا مي گذرد و سر به سنگ ها مي كوبد. در تهران هم دبير دبيرستان هاي انديشه و سخن در منطقه 7بودم و مدرسه راهنمايي عارف در ياخچي آباد.
در سال هاي تدريس تهران را مي پسنديديد يا گيلان را؟
گيلان را به خاطر آرامش و صفاي مردمش.
مگر تهراني ها اين ويژگي را نداشتند؟
تهران شهر بزرگي است با همه جور آدم. براي خودم جالب بود كه تهران و امكاناتش را رها كرده بودم و در روستايي به سر مي بردم كه از مزاياي زندگي امروز فقط آب لوله كشي داشت. نه برق بود، نه تلفن، نه جاده آسفالته. من نسبت به آنجا حس نوستالژيك دارم.
كجا زبان و ادبيات انگليسي خوانديد؟
بعد از عدل، كنكور قبول شدم. رتبه ام 301 شد نمي دانم يا 103، درست يادم نيست. انتخاب اولم مدرسه عالي پارس بود در سلطنت آبادپاسداران. سال 58-57 از همان اوايل كه دانشجو بودم تدريس هم مي كردم .
چه شد كه به زبان انگليسي علاقه مند شديد؟
علاقه ام از وقتي خانه مان به نازي آباد منتقل شد جرقه زد. نزديك خانه ما سردخانه اي بود به اسم پارس. كشورهاي خارجي آنجا بارهاي غذايي مي آوردند مثل كره، پنير، گوشت و... اغلب آنها از انگليس و بلغارستان مي آمدند. من هر روز مي ديدمشان و دلم مي خواست با آنها صحبت كنم. يك بقال هم بود به نام بخشعلي كه اهل تبريز بود. به من گفت از مدرسه كه مي آيي بيا مغازه درس ومشقت را بخوان وبنويس. مي گفت وقتي خارجي ها مي آيند خريد، من كه زبانشان را نمي فهمم تو بهشان بگو كه چقدر بايد پول بدهند و به من بگو آنها چه مي خواهند. در عوض هرچه هم بخواهي مي تواني بخوري. در واقع حق ترجمه هم به من مي داد.
اگر امروز بتوانيد جايي را براي زندگي انتخاب كنيد كجا را مي پسنديد؟
اگر دست خودم باشد مي روم بيرون از تهران. مي روم دنبال آرامش و هواي پاك و فضاي آرام. من سفر زياد رفته ام. اگر قرار باشد شهري را براي زندگي انتخاب كنم مي روم بسطام؛ جايي بين دامغان و شاهرود. بسطام براي من يك شهر رويايي است، شهري كه يك خيابان اصلي دارد و شما وقتي صبح از خانه مي زنيد بيرون ،همه به هم سلام مي دهند، شناختن و نشناختن طرف اهميت ندارد. البته شهرهاي ديگري هم هست كه دوستشان دارم؛ مثلا سميرم در اصفهان يا سيوند كه بين ياسوج و شيراز است. آنجا وقتي هوا تاريك مي شود مفهوم شب را كاملا مي شود فهميد و حس كرد. آرامش را آنجا مي شود تجربه كرد.
تا امروز چند كتاب ترجمه كرده ايد؟
منتشر شد ه ها حدود 44 تا مي شود. 2 تا هم زير چاپ است. يكي همين خانه خيابان مانگو است، يكي هم شهر جانوران ايزابل آلنده.
براي كدام ترجمه ها وقت بيشتري صرف شده؟
معمولا روي ترجمه هايم زياد كار مي كنم و بعد هم متن اوليه را مي دهم به دوستان اهل فن تا بخوانند و نظر بدهند.
براي آنهايي كه مي گويند امرايي اثر آلن رب گري يه را همانطور ترجمه مي كند كه كارهاي بالزاك را، چه جوابي داريد؟
تا امروز نه از آلن رب گري يه اثري ترجمه كرده ام نه از بالزاك، اما سعي مي كنم تا جايي كه مي توانم به سبك نويسنده وفادار باشم. ببينيد، من زماني كه لائورادياس را ترجمه مي كردم تاريخ جنگ هاي داخلي اسپانيا را كامل خواندم، كتابي نزديك به 900 صفحه. بسياري از اسناد جريان مكارتيسم را مطالعه كردم و نظرات آنارشيست ها را خواندم چون همه اين مسايل در كتاب لائورادياس آقاي فوئنتس سهيم بود. خب،  بعضي  وقت ها مرتكب اشتباه ولغزش هم شده ام، مثلا هوسرل را در ترجمه لائورادياس هاسلر نوشته ام كه بعضي از دوستان تذكر داده اند و اميدوارم در چاپ دوم اصلاحش كنم.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |