شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۸۵
گفت وگو با خانم فهيمه راستكار؛ دوبلور و بازيگر
نگاه كن آندره، يك ستاره افتاد!
هر كاري كه پسرها مي كردند من هم مي كردم. اين بود كه طبيعت پسرانه داشتم و دارم. پسرها را زودتر درك مي كنم. نه دروغ بلدم بگويم نه غيبت و خيلي از كارهايي را كه زن ها ياد مي گيرند، بلد نبودم 
025590.jpg
عكس ها :عرشيا كياني 
آرش نصيري 
خانم راستكار، الان مي خواستم اين ميكروفن را روي ميز بگذارم و بگويم كه از همين جا ضبط مي كند. بعد مي خواستم بگويم خودتان آن را به گوشه لباستان وصل كنيد و كلا مشكل من روشن كردن وضعيت ميكروفون بود. بعد يادم آمد كه جلوي چه كسي دارم راجع به ميكروفون فكر مي كنم كه خودش عمري را در استوديوها جلوي ميكروفون گذرانده. بگذاريد از همين ميكروفون شروع كنم.
اولين بار كي با اين موجود برخورد كرديد؟
اولين بار وقتي بود كه برادرم ضبط صوت آمريكايي خريده بود. خيلي خوشحال مي شد كه با آن چيزي را ضبط كند. خانه شان روبه روي خانه سياوش كسرايي بود و با تمام شاعران آن موقع هم دوست بود. ضمن آنكه دخترش هم تازه به دنيا آمده بود و خيلي خوشش مي آمد كه صداي بچه ها و بچه خودش را ضبط كند. خانمش هم صداي خيلي خوبي داشت و خلاصه اينكه صداي همه اعضاي خانواده را ضبط كرده بود...
...آخرش صدابردار نشد؟
مي خندد نخير. علاقه زيادي به اين كار داشت. يك روز هم مرا خواست كه صدايم را ضبط كند. وقتي كه مرتضي كيوان مرده بود، سياوش كسرايي يك چيزي نوشته بود و برادرم فرستاده بود دنبال من كه بيا اين نوار را با هم ضبط كنيم.
شما كه آن موقع كار صدا نمي كرديد؟
نه.
چند سالتان بود؟
حدودا بعد از سال 32 بود. من هم حدود 18، 19 سالم بود. آن موقع صدابرداري جدي نمي كردم، هنرستان هنرپيشگي مي رفتم. فرستاد دنبال من كه هرچه زودتر خودت را برسان. آن نوار هنوز پيش خانم سلطاني هست با صداي من و برادرم.
برادرتان كجا فرستاد دنبالتان؟ منظورم اين است كه خانه تان كجا بود؟
هم خانه ما و هم خانه برادرم پشت مسجد سپهسالار بود. من همان جا متولد و همان جا هم بزرگ شدم.
كار پدرتان چه بود؟
پدرم در كارخانه سيمان كار مي كرد. معاون كارخانه بود.
دوران ابتدايي را كجا درس خوانديد؟
من چون متولد اسفند هستم، جزو نيمه دوم بودم. آن موقع هنوز مدرسه ها مختلط بود. اولش مرا گذاشتند تهيه. كلاس تهيه كلاسي بود كه همين طوري مي رفتي ودر آن مي نشستي. يادم هست در آن كلاس هيچي را نمي  فهميدم. بعد هم وقتي امتحان مي گذاشتند كلاس دوم را امتحان مي گرفتند. بعد شوهر خواهرم گفت كه اين چه بساطيه كه بچه هنوز چيزي بلد نيست بايد كلاس دوم را امتحان بدهد و مرا نگذاشت كه بروم مدرسه. من هم رفتم يك مدرسه ديگر كه مختلط بود و اسمش اگر اشتباه نكنم، 15 بهمن بود. نمي دانم به چه مناسبت اسمش اين بود. آنجا درس خواندن را شروع كردم. بعد هم مدرسه مختلط به هم خورد و پسر ودختر را جدا كردند و من رفتم مدرسه گردآفريد در خيابان عين الدوله و تمام دبستان را آنجا تمام كردم. دبيرستان را هم اول رفتم آذر و بعد هم شهناز.
اين 2 تا دبيرستان كجا بودند؟
در همان محله خودمان بودند. البته نه محله خودمان، خيابان عين الدوله بود كه الان خيابان ايران است.
كار هنري را چطور و با چه رشته اي شروع كرديد؟
ايراني ها كه اكثرا شعر مي گويند. من اولين شعر را كه گفتم بابام به من گفت كه اين غزل است، قصيده است، چيه؟ و من فهميدم شعر بلد نيستم و ديگر هم نشانش ندادم. البته ما با شعر بزرگ شديم، مخصوصا ماها كه زير كرسي بزرگ شديم. يادم مي آيد كه پدرم و عمه ام و مادرم و... مثنوي يا شاهنامه مي خواندند و اوزان شعر فارسي در گوش ما چيز آشنايي بود. ضمنا پدرم وقتي به يك لغت برمي خورد كه حس مي كرد ما معني صحيح آن را نمي دانيم، از ما مي  پرسيد كه آيا مي دانيد اين يعني چه؟ و بعد خودش به ما مي گفت: قبل از مدرسه رفتن من يادم مي آيد كه اين داستان كرسي و شعرخواني و فال حافظ گرفتن در خانواده ما مرسوم بود. مخصوصا كه عمه ام صداي خيلي خوبي داشت. پدرم هم همين طور. عمويم هم ساز مي زد.
خانواده ما با كارهاي هنري ميانه داشت. يك عكس داريم در ده  ما از من و خواهرزاده من- بيژن- كه دو سال از من كوچكتر است و برادر من دارد با چه اصراري به ما يك شعر را كه دو نفري مي  خوانند ياد مي  دهد و ما با هم مي  خوانيم. هنوز هم وقتي خواهرزاده ام كه ساكن آلمان است به ايران برمي گردد ما اين شعر را دو نفري مي  خوانيم به ياد برادرم كه ديگر نيست. او خيلي اهل هنر بود. خودش مهندس شيمي بود ولي ادبيات را خيلي دوست داشت و به ما در خانه از اين كارها ياد مي  داد. فكر مي  كنم آن موقع تئاتر خيلي معمول بود. آنها لابد تئاتر مي  رفتند و مي  آمدند خانه و يك سوژه هايي را از خودشان مي  نوشتند و در خانه اجرا مي  كردند.
بگذاريد قبل از اينكه سوال هاي بعدي را بپرسم يك سوال بپرسم كه در بين صحبت هاي شما برايم به وجود آمد. شما گفتيد ده ما. منظورتان را نفهميدم...
پدرم باغي داشت، پشت مجلس بهارستان. مجلس را كه مي  خواستند بزرگ كنند آن را از پدرم خريدند و پدرم رفت يك ده خريد كه الان كنار سد لتيان است و حالا ديگر مال ما نيست.
كنار سد لتيان هم هست و آنجا هم آب فراوان است...
بله. سال هاست كه دعوايش موجود است و ما هم كه نه آشنا داريم و نه پول. يك آقايي آمده آنجا را ساخته و نشسته توي آن و مي  گويد مال من است.
بگذريم، گفتيد كه شاهنامه و مثنوي وحافظ مي  خوانديد. آن موقع نيما هم مطرح بود ديگر...
در حقيقت تازه آغاز كار نيمايي بود و برادر من هم دوستش بود و هم خيلي دوستش داشت و قبل از آن هم هدايت خيلي مطرح بود. منتها وقتي من هدايت را مي  خواندم بعضي وقت ها مادرم دعوايم مي  كرد چون توي آن حرف هاي ناجور بود و ما بچه ها حق نداشتيم بخوانيم . از آن اول كه يادم مي  آيد سر اين برادرم در خانه دعوا بود. براي اينكه هر حزبي باز مي شد، بايد مي  رفت در آن عضو مي  شد و... آدم فعالي بود در اينطور كارها و دلش به اينها خوش بود.وقتي بچه بوديم مشاعره مي  كرديم و اين كاري بود كه خيلي به آدم تيزي مي  داد...
... من اين را از اين بابت پرسيدم كسي كه بعدا گوينده مي  شود يا همان موقع استعدادش را دارد، قطعا بايد آشنايي خوبي با ادبيات داشته باشد و كلا اينكه كلام را بايد خوب بشناسد و...
... والله حقيقتش اين است كه اين چيزها كه گفتم در خانواده ما وجود داشت و رسم بود. پدرم شعر مي  گفت، برادر بزرگم هم همين طور. همه خواهران ديگرم دست به قلمشان بهتر از من بود.
خلاصه اينكه خانواده ما با ادبيات ميانه خوبي داشت. يك چيز را هم برايتان بگويم، خيلي ها به من مي  گويند كه چرا خاطرات خودم را از آن محله نمي  نويسم چون محله آدم هاي خيلي متضادي بود. روبه روي مجلس بود، هر وقت مجلس شلوغ مي  شد ما از اين در مجلس مي  رفتيم آن طرف در بهارستان. از همين در مجلس مي  آمديم در خانه مان. شلوغ پلوغ بود و ما هم مي  آمديمخنده
چه آدم هاي معروفي در محله شما بودند؟
مثلا آقاي راشد در محل ما بودند، خانواده محيط بودند، آقاي مصطفوي كه رئيس موزه ايران باستان بودند، همسايه ديوار به ديوار ما بود و من مي    توانم بگويم كه ما يك خانه بوديم. دري بين خانه ما نبود. ما هميشه آمد و رفت داشتيم و من مديون بسياري از چيزهاي اين خانواده هستم.
مي  خواهم نوار را خيلي جلوتر ببرم. چطور به راديو راه پيدا كرديد؟
من اصلا با راديو كاري نداشتم. من فقط وقتي راديو باز شد، نمايشنامه هاي آنجا را اجرا مي        كردم. سرپرست كاري ما هم بيژن مفيد بود. وقتي ايرج گرگين رفت راديو، ما هم رفتيم. من 17 سالم بود كه مادرم فوت كرد و من بچه كوچك خانواده بودم. من اين طرف و آن طرف خانواده ام، دختر نبود و من هميشه با پسرها بازي مي     كردم
025593.jpg
. برادرم كه هميشه عروسك هاي مرا برمي داشت و مي     برد دور حوض و مي     گفت ما دور درياچه قم هستيم و بعد اين عروسك ها كه ملوك خانم و قدسي خانم بودند مي   افتادند توي حوض. من هم غواص بودم و مي   رفتم آنها را بيرون مي آوردم و اينها ديگر به درد نمي خوردند چون آن عروسك ها را مي دوختند و با افتادن در آب ديگر خراب مي شدند. يعني بازي پسرانه بود. دخترانه نبود كه عروسك من لحاف داشته باشد و تشك داشته باشد و شوهر و ... اصلا از اين حرف ها نبود...
... يعني عروسك هايتان همه چريك بودند...
...بله. يا مسابقه پرش مي داديم، يا مي دويديم. هر كاري كه پسرها مي كردند من هم مي كردم. اين بود كه طبيعت پسرانه داشتم و دارم. پسرها را زودتر درك مي كنم. نه دروغ بلدم بگويم نه غيبت و خيلي از كارهايي را كه زن ها ياد مي گيرند، بلد نبودم.
كمي از موضوع بحث منحرف شديم. من فكر مي كردم كه شما از راديو شروع كرده بوديد و اين راپرسيدم. بگذاريد سوالم را طور ديگري بپرسم. كي يك كار جدي صدا يا تصوير كرديد؟
فرقي نمي كند. داشتم همان را مي گفتم. يك شب خانه خاله ام ميهماني بود و آقاي دكتر نامدار دعوت داشتند و خانم شان كه خيلي با خاله ام دوست بودند. دكتر نامدار گفت كه چرا نمي آييد هنرستان ما؟ منظورش هنرستان هنرپيشگي بود. من هم اصلا نمي دانستم چنين جايي وجود دارد. خاله ام خيلي خوشحال شد، چون مادرم فوت كرده بود و من هم خيلي پژمرده و افسرده شده بودم. من گفتم: دارم درس مي خوانم. گفتند: اشكالي ندارد. ما از ساعت 4 بعدازظهر شروع مي كنيم. بنابراين من رفتم هنرستان هنرپيشگي. در آنجا هم من در دوره اي بودم كه بيژن مفيد، علي نصيريان و خيلي بچه هاي شكوفايي، آنجا بودند. رضا بديعي قبل از ما بود، هوشنگ لطيف   پور، عباس جوانمرد، خانم ژاله و... اين هنرستان يك دوره 3 ساله بود. يعني يك سري شاگرد مي گرفت و به آنها ديپلم مي داد و بعد يك دوره ديگر. در واقع تربيت اول هنري را ما آنجا ياد گرفتيم. آنجا همه تحت تاثير لويي ژوئه بودند. آنجا معلم سولفژ داشتيم، معلم موسيقي ايراني داشتيم، معلم ادبيات داشتيم كه آقاي مديرالدوله حجازي بودند، آقاي گرمسيري تئاتر را درس مي دادند، آقاي جنتي بودند و ...
جاي خيلي ها صحبت كردم. جاي مريلين مونرو حرف زدم، جاي سوفيالورن حرف زدم. بيشتر آوانگاردنرها را من حرف زدم. جاي كاترين هپبورن حرف زدم. تقريبا همه فيلم هاي بت ديويس را حرف زدم 
موسيقي ايراني را چه كسي درس مي داد؟
آقاي مهرتاش. سولفژ را آقاي معزالدين فكري درس مي دادند و يكي از كارگردانان خيلي خوب بود و خيلي خوب هم ويولن مي زد. در همان موقع هم من با آقاي سركيسيان آشنا شدم. دانشگاه تهران هم به همت آقاي دكتر نامدار يك ترم تئاتر گذاشت و ما هم وقتي رفتيم دانشگاه، طبيعتا ترم تئاتر را هم گرفتيم. قبل از دانشگاه آقاي ديويدسن هم آمد اينجا و علاوه بر اينكه رفت دانشگاه، يك كلاس هم در انجمن ايران و آمريكا گذاشت و ما در آنجا استفاده كرديم.
بعد هم دوبلاژ...
...بله. آقاي لطيف پور رفت دوبلاژ. خيلي هم موفق بود، چون يك فيلم را كه دوبله  كرد آقاي ابوالقاسم رضايي بقيه فيلم هايش را داد او دوبله كند. ما هم رفتيم و شروع كرديم به همكاري با آقاي لطيف پور. در حقيقت يكي از اولين تيم هايي كه دوبلاژ را شروع كرد، ما بوديم. واقعا هم براي ما كار سختي بود. وقتي رفتيم آنجا آقاي دوستدار بودند، خانم مهين معاون زاده بودند، خانم مغازه اي بودند و اينها داشتند كار مي كردند. گروه ما هم آقاي بيژن مفيد بودند و خانم جميله شيخي بودند و... اينها گروهي بودند كه خانه سركيسيان هم خيلي رفت و آمد مي كرديم و تمرين مي كرديم. به هر حال من بعد از 48 ساعت اشك ريزان موفق شدم يك تكه خيلي بزرگ را كه 2 روز طول دادم، بگويم. آن موقع دوبلاژ گوشي نداشت و ديالوگ را هم آقاي رضايي طوري مي نوشت - كه البته آقاي لطيف پور هم عينا همان كار را مي كرد - كه مثل اين بود كه فارسي حرف مي زنند.
جالب است كه برگشتيم به سوال اول من كه در مورد ميكروفون و گوشي و اين حرف ها بود. پس اولين بار در اين 48 ساعت ميكروفون را ديديد...
...نه، من اولين بار در خانه برادرم ديدم. خنده
منظورم ميكروفون حرفه اي است...
...حرفه اي بله. آقاي لطيف  پور به من گفتند كه تو اول يك جمله براي من گفته بودي در يك فيلم كه لهستاني بود و اينها، ولي من آن يك جمله درست يادم است كه گفتم: نگاه كن آندره، يه ستاره افتاد، ولي آنكه آقاي رضايي از من خواستند بگويم يك مونولوگ بسيار طولاني بود كه چهار صفحه بزرگ بود كه ما به آن مي  گفتيم صفحه امتحاني. فردايش كه رفتم حفظ بودم ولي داشتم مي  مردم. مي  خواستم التماس كنم و بگويم كه آقا من نمي  خواهم اين كار را بكنم. بعد هم فيلم ها پرده اي ضبط مي  شد. يك پرده 10 دقيقه است. اگر يك نفر در نهمين دقيقه خطا مي  كرد بايد از آن اول شروع مي  كرديم، مگر اينكه در دقيقه آخر موسيقي نبود. چون موسيقي و افكت و صداي ما را با هم ضبط مي  كردند.
در آن فيلم جاي چه كسي حرف زده بوديد؟ يادتان مي   آيد؟
نه. ملكه را خانم معاون زاده حرف زده بود و اينكه من جايش حرف مي   زدم، فكر مي   كنم خواهر ملكه بود و به او ظلم شده بود و چي شده بود و خيلي هم برايم سخت بود براي اينكه...
... لابد براي اينكه همه اش بايد اشك مي  ريختيد نه؟
نه، از اين اشكي و پشكي مثل اينكه نبود. من حرف ها را كه زدم جاي خودم اشك مي ريختم نه جاي او مي خندد. وقتي كه مي      رسيدم به آخر، يك جمله شاه مي    گفت كه آقاي دوستدار بود و يك جمله هم فكر مي    كنم خانم معاون زاده كه اگر اين جمله ها خراب مي    شد من بايد از اول آن مونولوگ را مي    گفتم.
بعد از آن بود كه شروع كرديد جاي ديگران بخنديد، جاي ديگران غصه  بخوريد و اشك بريزيد...
بله. جاي ديگران صحبت كنيم و اشك بريزيم. به هر حال ما گروه خيلي خيلي خوبي بوديم. آقاي ثقفي بود و آقاي حامي و خانم رفعت هاشم پور بودند.
آقاي اميرحسين حامي؟
بله. بعد از انقلاب هم در تالار وحدت كار مي  كرد. خودش هم بعد از آن هيچ وقت نخواست بيايد دوبلاژ. رفته بود سراغ كارهاي فني و صدابرداري. الان هم بعضي وقت ها مي بينمشان. اين آغاز فعاليت هنري من بود. من بعد از آن كلاس تئاتر سعدي را هم رفتم. هر جا كه كلاس بود مي  رفتم. آقاي سركيسيان ما را با سبك استانيسلاوسكي آشنا كرد. بعد هم ديويد سن با ما نمايشنامه  باغ وحش شيشه اي را كار كرد كه آقاي والي و من و بيژن مفيد و خانم مينو بازي كرديم.
بعد از آن در دوره هاي مختلف كاري جاي چه كساني صحبت كرديد؟ آنها كه معروف تر بودند يا شدند؟
جاي خيلي ها صحبت كردم. جاي مريلين مونرو حرف زدم، جاي سوفيالورن حرف زدم. بيشتر آوانگاردنرها را من حرف زدم. جاي كاترين هپبورن حرف زدم. تقريبا همه بت ديويس را حرف زدم.
گر افورد، اينگريد برگمان و... در اين بين يك كساني بودند كه به آدم ياد مي  دادند و آدم از آنها خوششان مي  آمد. مثلا آنامانياني، مثلا سيمون سيهوره. اينها كساني بودند كه عمقي در كارشان وجود داشت. يك وقت است كه شما صداي مرا روي 10 نفر مي  گذاريد و مي  بينيد كه اينها يك نفر هستند، ولي بعضي وقت ها مي  شود كه آدم مي  شود 10 نفر. آن كاري كه درآكت بازي آقاي دونيرو انجام مي  دهد. كاري كه مارلون براندو انجام مي  داد. اين فرق دارد با هم. مثلا مريلين مونرو هميشه اول مريلين مونرو است و بعد يك نقشي را بازي كرده ولي كاترين هپبورن اينجوري نبود. جان گرافورد اينجوري نبود. يا منينا مركوري كه خيلي خوشحال مي  شدم وقتي جاي او حرف مي  زدم. من از داخل گوشي صداي مرد مي  شنيدم. بايد به كلي يك صداي ديگر درمي آوردم. اين تنوعي كه آدم پيدا مي  كند خودش خيلي دلنشين است به جاي آنكه مدام جاي يك زن حرف بزند. ممكن است كه اينطوري خيلي خوب باشد و آدم بيشتر مطرح شود ولي اينها براي ما كه هنرپيشه بوديم كافي نبود.
شما در كنار دوبله، كار بازيگري تئاتر و سينما را هم انجام مي  داديد؟
گهگاه بله.
اين گهگاه شامل چه كارهايي مي  شود؟
بگذاريد قبل از اين چيزي را بگويم. من سال 36 براي دوبلاژ رفتم ايتاليا. آنجا من ياد گرفتم كه چطوري تمرين صدا كنم و جاي هر كسي با چه صدايي حرف بزنم. مدتي كه در ايتاليا بودم هم بيشتر از مدتي بود كه تا آن موقع در ايران كار كرده بودم.
چند نفري رفته بوديد؟
قرار بود شش نفر باشيم، منتها آقاي اسماعيلي كاري برايشان پيش آمد و نتوانستند بيايند و من و آقاي محمدرضا زندي وآقاي منوچهر زماني و خانم مهري بوستاني بوديم كه ايشان بعدا با آقاي منوچهر بوستاني ازدواج كردند و ديگر هم نگذاشتند كه دوبله كنند، ولي صداي بسيار قشنگي داشت و خيلي هم خوب حرف مي زد. تكنيك دوبله در ايتاليا قابل مقايسه با تكنيك دوبله در ايران نبود. ما تكنيكمان بد بود، جايمان بد بود، نه گرما داشتيم نه سرما، همزمان با كارمان افكت و موسيقي ضبط مي شد و اين خيلي مشكل ساز بود برايمان. اما در دوبله ايتاليا اصلا زحمت نداشتيم، يعني كپي كار را به ما مي دادند و ما كار مي كرديم و بعدا با موسيقي و افكت تلفيق مي كردند...
...يعني رفتيد آنجا با يك دنياي جديد مواجه شديد...
...به كلي و وقتي برگشتم اينجا حيرت كردم كه هنوز دوبلاژ، قدم هاي بزرگي غير از داشتن گوشي برنداشته بود و استاندارد نبود. اينجا نشسته كار مي كردند و آنجا وقتي حرف مي زديم بايد پاي ميكروفون ايستاده بوديم. بعدا گوينده هاي ما متوجه شدند كه نشسته كار كردن چه عوارضي دارد و همچنين استفاده از ميزهايي كه استاندارد نيست.
در سينما مي  بينيد و مي  شنويد. در تئاتر بيشتر و بهتر، علاوه بر ديدن و شنيدن حس مي  كنيد ولي وقتي كاترين هپبورن يا آنا مانياني يا ديگران را مي  بينيد و صدايي ديگر را مي  شنويد قضيه فرق مي  كند. شما مجبور هستيد فقط و فقط هم با آنكه مي  بينيد ارتباط برقرار كنيد و هم با  آنكه مي  شنويد، چون بخشي از دانش شما به شما مي  گويد آنكه مي  بينيد مثلا آنامانياني است و آنچه مي  شنويد يك نفر ديگر. شايد به همين علت است، آنهايي كه بيشتر شنيده مي  شوند، دوست دارند كه بعضي  وقت ها ديده شوند و در اكثر آنها به اين نتيجه مي  رسيد كه چقدر بهتر بود كه نمي  ديديدش و فقط تا هميشه مي  شنيديدش، اما او فرق مي  كند. از همان ابتدا با بازي در تئاتر شروع كرد و به صورت موازي در سينما و تلويزيون بازي كرد، اما بيشتر دوبلور است. شايد براي همين است كه دلش بيشتر از همه براي رضا بديعي تنگ شده است و دلش مي  خواهد پرويز دوايي را ببيند. دلش مي  خواهد فرصتي باشد تا دوباره در باغ آلبالو بازي كند و يك بار ديگر همه آنامانياني ها را حرف بزند. اولين بار با اين جمله شروع كرد: نگاه كن آندري. يك ستاره افتاد. وقتي اين را گفت لابد يك نفر گريه كرده بود و او بعد از 50 سال جاي ستاره هاي بسياري گريه كرد و خنديد و حرف زد.
025587.jpg
حالا شما هر وقت سوفيا لورن، كاترين هپبورن، آنامانياني و خيلي هاي ديگر را مي  بينيد، حتما به يك صداي مهربان فكر مي  كنيد كه انگار دارند فارسي حرف مي  زنند و اين حتما هنر گوينده اي است كه هم بازيگر است و هم گوينده و دوستي را بر هرچيز ديگر ترجيح مي  دهد.
آفرين كه گفتي بفرماييد
برادر اهل هنر بود. البته مهندس شيمي بود و كار اصلي اش اين نبود، ولي علاقه مند به ادبيات بود و با بيشتر شاعران آن روزگار رفت و آمد داشت و اينطور بود كه وقتي مرتضي كيوان مرده بود و سياوش كسرايي برايش قطعه اي نوشته بود، او فرستاده بود كه فهيمه 18 ساله بيايد و آن قطعه را دكلمه كند و او با ضبط صوتي كه تازه خريده بود، صدايش را ضبط كند. هم او بود كه با وجود آنكه زن داشت و دخترش هم تازه متولد شده بود، از انجام كارهاي آماتور در خانه دست برنمي داشت: آن موقع تئاتر خيلي معمول بود و برادرم با دوستانش مي رفتند تئاتر و مي آمدند خانه و يك سوژه هايي را از خودشان مي نوشتند و در خانه اجرا مي كردند. مي رفتيم از خانه همسايه ها صندلي جمع مي كرديم و در هشتي خانه مي چيديم. آن موقع ها ورودي خانه ها يك هشتي بود و كوچك هم نبود. همسايه ها، يعني همان ها كه از آنها صندلي گرفته بوديم، مي آمدند و اينها جلوي آنها تئاتر اجرا مي كردند. من يادم است كه خانم برادرم تمرين هايش را انجام مي داد و وقتي قرار بود بازي كند، ديگر نمي توانست. يادم مي آيد كه خيلي كوچك بودم به حدي كه از پله  ها نمي توانستم بالا بروم. قرار بود كه يك نفر نقش كلفت را بازي كند. خواهرم قهر كرد وگفت: من نقش كلفت را بازي نمي كنم. مساله كلفت يا ملكه خيلي مطرح بود، همه مي خواستند زن پادشاه باشند و هيچ كس نمي خواست كلفت باشد. به نظرم آن صحنه، صحنه خواستگاري بود. برادرم به من گفت: سيني چاي را مي گيري دستت و مي گيري جلوي گيتي - يعني زن برادرم- و وقتي چاي را برداشتند، تو مي روي بيرون. من هم گفتم: باشه. پيراهن خواهرم را هم بر تن من كردند. چون بزرگ بود يك طناب وسطش بستند تا اندازه ام شود. پيراهن ها چين خورده بود و افتاده بود روي هم. من آمدم آن را اجرا كردم و گفتم: بفرماييد او هم چاي را برداشت و من از صحنه آمدم بيرون. بعد برادرم گفت: آفرين كه توانستي بفرماييد هم بگي. اين بفرماييد توي برنامه نبود و من همين طور به نظرم رسيد و گفتم.
اندر حواشي كتاب مستطاب آشپزي
رسيده بودم به جايي كه مي  خواستم از كتاب مستطاب آشپزي بپرسم. البته پشت كتاب نوشته است با همكاري فهيمه راستكار و قاعدتا بايد در مورد آن بيشتر ازجناب آقاي دريابندري بپرسيم اما قبول كنيد كه نمي  شد از كنار اين قضيه به سادگي گذشت. وسط مصاحبه از ايشان پرسيده بودم كه چطور با آقاي دريابندري بيشتر آشنا شدند و ايشان از يك ميهماني گفته بودند در خانه آقاي دريابندري كه غذا آنقدر تند بود كه مجبور شد به دكتر مرندي مراجعه كند- كه دوست مشتركشان بود- تا گلويش را كه مي  سوخت مداوا كند. دكتر مرندي هم به آقاي دريابندري گفته بود و طبيعتا معذرتخواهي ايشان و باقي قضايا. من هم سريع گفتم: لابد با ايشان ازدواج كرديد كه غذا درست كردن را يادشان بدهيد و ايشان خنديد. بار دوم كه آخر مصاحبه بود گفتم كه ازدو نفر روشنفكر كه با هم ازدواج مي  كنند، اصلا انتظار نمي  رود آشپزي بلد باشند چه برسد به اينكه كتاب آشپزي بنويسند؛ آن هم به اين خوبي و كمال: مي     گويد: مساله كتاب آشپزي اين است كه نجف خيلي از دست كتاب هاي آشپزي عاجز بود كه چقدر بد مي     نويسند و شروع كرد به يادداشت برداشتن براي خودش. آقاي زهرايي اين را شنيده بود و گفت كه شما چرا كتاب آشپزي نمي     نويسيد؟ نمي  دانم شما مي  دانيد يا نه. مثلا ميكل آنژ كتاب آشپزي دارد، نخست وزير آلمان و زنش يك كتاب آشپزي دارند و خيلي آدم هاي معروف ديگر، نجف خودش غذاخوردن را خيلي دوست داشت و غذاهاي محل خودشان كه شناخته شده نبود را خيلي دلش مي  خواست بشناساند. در نتيجه وقتي قدم گذاشت ناگهان 50 كتاب آشپزي به خانه ما سرازير شد از كتاب آشپزي هاي مختلف تا تاريخ آشپزي و ... هشت سال طول كشيد و من البته دخالتي جز اينكه كتاب ها را بخوانم و بگويم كه اين كتاب فلان مطلب را دارد و... نداشتم. تمام يادداشت هاي خانم  ها را كه راجع به آشپزي داشتند گرفتيم و خيلي مطالب. تمام يادداشت هاي گردشگراني كه آمدند به ايران را خواندم كه نظرشان راجع به آشپزي چيست و... البته فكر مي  كنم در مورد كتاب، خود نجف بايد صحبت كند...بله. وقتي با استاد نجف دريابندري صحبت مي  كنيم از ايشان خواهيم خواست كه از سير تا پياز همه چيز را بگويند كه كتاب مستطاب آشپز ي هم جزو آن است. اولين دايره المعارف آشپزي ايراني، از سير تا پياز.

يك شهروند
آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |