|
|
مذهبي ايمان ملي جشن ;نوروز
به علمي سفر بهعنوان تاريخ دانشجويان سال 46 اسفند در لحظات ، درآخرين اما بودم عازم ابتدا نيز من و رفتند عراق آنجا و بودند سفر در را نوروز چون !نشد "قسمت" ناگهان گرامي ، همكاران درخواست به را نوشته اين ميگرفتند ، جشن .بخوانند اجتماع آن در تا نوشتم راه ، سر بر !"حادثه" آن بياد اينك و شريعتي علي دكتر است ، ملي جشن يك نوروز.است دشوار گفتن نوروز از تازه سخن برپا ساله هر نوروز چيست ، كه ميشناسند همه را ملي جشن و گفتهاند بسيارميرود سخن آن از ساله هر و ميشود مگر.هست چرا ، نيست؟ نيازي تكرار به پس ;شنيدهايد بسيار نيز را نوروز از سخن پس نميكنيد؟ مكرر خود را نوروز ;بيهوده و است آور ملال تكرار وادب علم در.بشنويد مكرر دوست را تكرار "احساس" اما ;نميپسندد را تكرار "عقل" نيازمند تكرار به جامعه دارد ، دوست را تكرار طبيعت دارد ، تكرار با جامعه ;ساختهاند تكرار از را طبيعت.است نوروز و ميگيرد جان تكرار با احساس ميشود ، نيرومند سه هر جامعه و احساس طبيعت ، آن ، در كه است زيبائي داستان .اندركارند دست فخر جهان جشنهاي همه بر است دراز قرنهاي كه نوروز و اجتماعي قراردادمصنوعي يك كه "هست" رو آن از ميفروشد ، روز و است جهان جشن نيست ، سياسي تحميلي جشن يك يا شور و شكفتنها جوش و آفتاب ، و آسمان زمين ، شادماني ."آغاز" هر هيجان از سرشار و زادنها كارگاهها ، از را انسانها "غالبا ديگران ، جشنهاي كشتزارها ، و باغها بازار ، و كوچه صحرا ، و دشت مزرعهها ، :ميكند جمع بسته درهاي پشت و زيرسقفها و اطاقها ميان در در...خانهها سالنها ، زيرزمينها ، كابارهها ، كافهها ، از زيبا دود ، از لرزان چراغ ، از روشن نفت ، از گرم فضائي و كندر بوي مومي ، مقوائي ، كاغذي ، گلهاي از آراسته و رنگ سقفها ، زير از ميگيردو را مردم دست نوروز اما... و عطر نزديك و بلند ديوارهاي لاي خفه ، فضاهاي بسته ، درهاي :ميكشاند طبيعت بيكرانه و آزاد بدامن خانهها ، و شهرها و آفرينش هيجان از لرزان آفتاب ، از روشن بهار ، از گرم شكوفه ، با آراسته باران ، و باد هنرمندي از زيبا آفريدن ، خاك ، بوي پونه ، بوي باران ، بوي":از معطر و سبزه جوانه ، ..."پاك خورده ، باران شسته ، شاخههاي با انسان خويشاوندي خاطره:است بزرگي خاطره تجديد نوروز كارهاي سرگرم كه ، فراموشكار فرزند اين سال ، هر.طبيعت ياد از را خويش مادر خود ، پيچيده ساختههاي و مصنوعي وي دامن به نوروز ، وسوسهآميز يادآوريهاي با ميبرد ، جشن را ديدار وتجديد بازگشت اين او ، با و ميگردد باز و مييابد باز را خود مادر ، دامن در فرزند ، .ميگيرد شوق اشك ميشكفد ، شادي از چهرهاش فرزند ، كنار در مادر ، حيات ميشود ، جوان ميكشد ، شادي فريادهاي ميبارد ، .ميشود بيدار و بينا يوسفش ديدار با.ميگيرد دوباره ميگردد ، سنگينتر و پيچيدهتر چه هر ما مصنوعي تمدن حياتيتر انسان در را طبيعت بازشناخت و بازگشت به نياز پير كه سنتها برخلاف نوروز ، كه است بدينگونه و ميكند در و ميرود توانائي روبه بيهوده ، وگاه فرسوده و ميشوند نوروز چه ، دارد ، درخشانتر و جوانتر آيندهاي حال ، هر و لائوتز روزگار از كه را ديرينهاي جنگ كه است سومي راه .ميكشاند آشتي به است درگير ولتر و روسو زمان تا كنفسيوس ;نيست خوشگذراني و تفريح آسايش ، براي فرصتي تنها نوروز دنيايي.هست نيز ملت يك حياتي خوراك جامعه ، ضروري نياز از و ريختن هم در ;شدن زائل و گسيختن وتحول ، تغيير بر كه و است ثابت آنچه آن ، در كه جايي است ، شده بنا رفتن دست و است تغيير تنها پايدار ، هميشه و لايتغير همواره در را ، جامعهاي را ، ملتي ميتواند چيز چه ناپايداري ، له و ميگذرد چيز همه بر كه -زمان بيرحم ارابه برابر شيرازهاي هر و ميشكند را پايهاي هر ميرود ، و ميكند دارد؟ مصون زوال از ميگسلد را مجموعه ملت ، ;نميگيرد شكل نسل دو و نسل يك با ملتي هيچ تيغ اين زمان ، اما است ، بسيار متوالي نسلهاي پيوسته -گذشتگانمان و ما ميان ميكند ، قطع را نسلها پيوند بيرحم ، دره.ساختهاند را ما ملت و ما جامعه روح كه آنها آنان از را ما تهي قرنهاي ;است شده حفر تاريخ هولناك جلاد چشم از پنهان كه هستند سنتها تنها ;ساختهاند جدا با و ميدهند گذر هولناك دره اين از را ما زمان ، چهره در.ميسازند آشنا گذشتههايمان با و گذشتگانمان خويش ، زمان در را آنان حضور ما كه است سنتها اين مقدس را خود حضور ;ميكنيم احساس ،"خويش خود" در و خويش كنار و استوارترين از يكي نوروز وجشن ميبينيم آنان ميان در .است سنتها زيباترين خود گوئي ميداريم ، بهپا را نوروز مراسم كه هنگام آن در برپا سرزمين اين در ساله هر كه نوروزهايي همه در را صحنههاي حال ، اين در و مييابيم حاضر ميكردهاند ، در ما كهن ملت تاريخ سفيد و سياه صفحات و روشن و تاريك به ايمان.ميرود رژه ميخورد ، ورق ديدگانمان برابر برپا سرزمين اين در ساله هر ما ملت را نوروز اينكه مغزمان در را پرهيجان انديشههاي اين است ، ميداشته اسكندر كه سالي همان حتي ;ساله هر آري ، :كه ميكند بيدار دركنار بود ، كرده رنگين ما ملت خون به را خاك اين چهره همانجا ، ميكشيد ، زبانه جمشيد تخت از كه مهيبي شعلههاي ايمان با و جديتر را نوروز ما زده مصيبت مردم وقت ، همان كه سال همان حتي !ساله هر آري ، ;ميكردند برپا بيشتري برافراشته خيمه رنگ ، سرخ جيحون كناره بر قتيبه سربازان آرامش در ميكرد ، عام قتل پياپي را خراسان مهلب و بودند خاموش ، و سرد آتشكدههاي كنار در و مجروح شهرهاي غمگين .ميگرفتند جشن پرشور و گرم را نوروز كه هنگام آن در ميدهدكه خبر سيستان در مردي از تاريخ آرام جاهلي خليفه شمشير زير در را سرزمين اين سراسر عرب آوارگي و خانهها ويراني و شهرها عام قتل از بود ، كرده را خويش چنگ سپس ، و ميگرياند را ومردم ميگفت سپاهيان نوروز !"بايد شادي اندكي اباتمار ، ":ميگفت و برميگرفت اينچنين شادياي ;همانندش سالهاي همه در و سالها اين در و ماندن اعلام است ، نبوده "بيخودي" و عيناشي است ، بوده با پيوند نشانه و بوده ملت اين بودن و داشتن ادامه در همواره زمان ويرانكننده حوادث و زمان كه گذشتهاي .است ميكوشيده آن گسستن موبدان ، درچشم مغان ، چشم در ;است بوده عزيز وقت همه نوروز را نوروز همه.مسلمان شيعيان چشم در و مسلمانان چشم در حتي.گفتهاند سخن آن از خويش ، زبان با و شمردهاند عزيز نخستين روز نوروز":گفتهاند كه دانشمندان و فيلسوفان در روز وشش زد جهان خلقت به دست اورمزد كه است آفرينش اين از و گرفت پايان جهان خلقت ;روز ششمين و بود كار اين دادهاندو نام هورمزد را فروردين روز نخستين كه است رو ".شمردهاند مقدس را روز ششمين كسي هر مگر راستي !واقعيت از زيباتر ;افسانهزيبايي چه روز نخستين گوئي بهار ، روز نخستين كه نميكند احساس "مسلما است ، كرده آغاز را جهان خدا روزي اگر.است آفرينش و فصل نخستين بهار "مسلما.است بوده نوروز اين روز آن هرگز.است آفرينش روز نخستين نوروز و ماه نخستين فروردين تابستان يا زمستان يا پائيز با را وطبيعت را جهان خدا روئيدن سبزهها بهار ، روز اولين "مسلمااست نكرده آغاز جوانهها و سرزدن شكوفهها و رفتن رودها و كردهاند آغاز .نوروز يعني شكفتن ، سرزده روز اين در عشق و است زاده فصل اين در روح بيشك ، است كرده طلوع نوروز نخستين در آفتاب بار ، نخستين و است .است شده آغاز وي با زمان و دگرگون را سنتها و زدود را قوميت رنگهاي همه كه اسلام با را ، آن و بست شيرازه داد ، بيشتر راجلاي نوروز كرد ، مسلماني دوران در زوال خطر از استوار ، پشتوانهاي انتخاب نيز و خلافت به علي انتخاب.داشت مصون ايرانيان ، و است بوده هنگام اين در دو هر غديرخم ، در وصايت ، به علي ايرانيان كه عشقي و ايمان و خلوص همه آن !شگفتي تصادف چه .شد نوروز پشتوانه داشتند علي حكومت و علي به اسلام در سنت;گرفت نيز مذهب روح بود ، زنده مليت جان با كه نوروز كه تازهاي نيرومند عشق و مذهبي ايمان با نژادي ، و ملي و خورد پيوند بود شده برپا سرزمين اين مردم دلهاي در شعار يك "رسما صفويه ، دوران در و ، شد مقدس گشت ، محكم و دعاها با همراه و ايمان و اخلاص از مملو گرديد ، شيعي يك در وعاشورا نوروز يكسال كه آنچنان.خويش ويژه اوراد روز و گرفت عاشورا را روز آن صفوي ، پادشاه و افتاد روز !نوروز را بعد نشسته چهرهاش بر بسيار قرنهاي غبار كه پيري اين -نوروز مغان ، كنار در روزگاري خويش ، كهن تاريخ طول در -است آن ، از پس ;است ميشنيده خويش به خطاب را پرستان اوراد زمزمه و موبدان مقدس سرود زردشتي ، آتشكدههاي دركنار آن از ;ميخواندهاند گوشش به را اهورامزدا سروش و اوستا و ميكردهاند تجليل او از زبانالله و قرآن آيات با پس ، حقيقت به عشق و تشيع ودعاي نماز با آن ، بر علاوه اكنون ، اين همه در و ميبخشند جان را او علي ، وحكومت علي درهمه كه آلود ، روزگار پير اين گوناگونش ، چهرههاي تا اكنون از -ما اجداد همه و نسلها همه با و قرنها همهمان با و است زيسته -باستاني جمشيد افسانهاي روزگار و عشق و قدرت با وقت ، همه را ، خويش بزرگ رسالت است ، بوده رنگ زدودن آن ، و است داده انجام صميميت و وفاداري در و است ومجروح نوميد ملت اين سيماي از اندوه و پژمردگي جانبخش.شاد روح با بلاخيز سرزمين اين مردم روح آميختن اين متوالي نسلهاي دادن پيوند همه ، از عظيمتر و طبيعت تيغ همواره و نشسته تاريخ حوادث راه چهار سر بر كه -قوم از را بندبندش منارها كله سازندگان و غارتگران و جلادان دلهاي همه ميان بستن يگانگي پيمان نيز و است ميگسسته هم درميانهشان دورانها بيگانه و عبوس ديوار كه خويشاوندي جدائي ميانشان فراموشي عميق دره و ميگشته حائل .است ميافكنده آفرينش ، آغاز لحظات نخستين دراين لحظه ، دراين ما ، و باز را نوروز اهورايي آتش اورمزد ، روز خلقت ، روز نخستين از خيال ، پايمردي به خويش ، وجدان عمق در و برميافروزيم همه در و ميگذريم تهي قرون زده مرگ و سياه صحراهاي ما سرزمين روشن آفتاب و پاك آسمان زير در كه نوروزهايي در آنان خون كه ومرداني زنان همه با است ، ميشده برپا شركت ميزند دلهايمان در آنان روح و ميدود رگهايمان ملت ، يك عنوان به را ، "خويش بودن" بدينگونه ، و ميكنيم دگرگون و گسيختنها آشوب و زمانها برانداز ريشه درتندباد ما كه كامي دشمن قرن اين درهجوم و ، ميبخشيم خلود شدنها و رام برده ،"ازخويش خالي" و ، ساخته بيگانه خود با را دراين است ، كرده غارتگر غرب اين "شخصيت" از زدوده طعمه حضور ما ملت اساطير و تاريخ نسلهاي همه كه گاهي ميعاد از را "عشق امانت" و ميبنديم وفا پيمان آنان با دارند ، "راستين دوام" و "نميريم هرگز" كه ميگيريم وديعه به آنان ريشه بشري ، عظيم صحراي اين در كه ملتي نام به را خويش و دارد جلال و قداست و غني از سرشار فرهنگي عمق در بر است ، ايستاده تاريخ رهگذر در خويش ، "اصالت" برپايه .كنيم ثبت "عالم صحيفه" |
|