اوست همه و شديم او همه ...
مهدخت دكتر با گفتوگويي در ابوالخير ابوسعيد معارف
آخر قسمت - چترودي پورخالقي
.نه گاه و مييافتيم گاه ميجستيم ، را حق مدتها" *
همه و شديم او همه.نمييابيم ميجوييم را خود اكنون
"اوست
بيني دلجو عارض آن اگر دل اي
بيني نيكو همه را جهان ذرات
نشوي خودبين كه نگر كم آينه در
بيني او همگي تا شو آينه خود
سنگ آسيا از را "كسي" و "كس هيچ" درس ميهنه وارسته پير *
آنچه و ميكند سفر خود در كه چرخاني ازصوفي.است آموخته
آسيا سنگ زبان از او.ميكند دور خود از نبايد كه را
نرم و ميستانم درشت.دارم من كه است اين تصوف":ميگويد
تا ميكنم خود در سفر.ميكنم طواف خود گرد و ميدهم باز
".كنم دور خود از نبايد آنچه
مينامد؟ "هيچ بن كس هيچ" را خود ابوالخير ابوسعيد چرا *
درخت پله آخرين و كمال مرتبه عاليترين به كه اين براي *
سير در يعنياست رسيده فيالله فناء مرتبه يعني معرفت
نيست او جز خدايي هيچ كه است رسيده آنجا به اليالله
كه نرسد را او و "اوست آن همه و اوست به همه و اوست همه"
در فاني و فنا معني در جهت همين به "من آن" يا "من" گويد
وايستها و آيد پديد عجزي مقام اين در را او":ميگويد حق
ميخواهد آن بنده.گردد آسوده و آزاد بنده.بيفتد وي از
آزاد خويش وايستهاي از و رفت بنده خواست.خواهد او كه
تو و اوست همه.افتاد راحت به و بياسود جهان دو به و گشت
و نهام كس هيچ من" كه گويي همي اكنون.اي نه "كس هيچ"
".تويي همه
فرموديد ، بقاءبالله و فيالله فناء مورد در توضيحاتي *
عاليترين و اساسيترين از يكي انديشه اين كه آنجايي از
شخصيت در آن ژرفكاوي به است عرفاني انديشه مايههاي بن
.بپردازيد ابوالخير ابوسعيد
"كسي هيچ" در بايد را عرفاني والاي انديشه اين گمانه *
درباره گفتن سخن كه آن با كنيم ، بررسي ابوالخير ابوسعيد
ظاهريان" و نيست كارآساني مقام اين به رسيدن و بقا و فنا
اندر كه نيند آن از متبحرتر عبارات از عبارت هيچ اندر
و فنا راز عمل در هم و بيان در هم مهنه شيخ" عبارت اين
و ملامت اهل حلقه سر كه او.است گشوده آساني به را بقا
و نفسپرستي و خودپرستي نفي بر را خود تعليمات است فتوت
مبارزه و اخلاص نقطه همين از و است كرده استوار اخلاص بر
در فناي مرحله تا و نهاده كناري به را ظاهري هستي ريا با
كه است جهت همين به شايد و است رفته پيش حق در بقاي و حق
كار به را "من" كلمه بار يك حتي نيز خويش عملي زندگي در
از نشان كه است ميكرده تعبير "ايشان" به خود از و نبرده
.دارد نفس عوارض از دوري و "من" غيبت
نتيجه اين به ابوسعيد آثار و زندگينامه در تامل با
سماع مجلس اولين همان از و كودكي همان از او كه ميرسيم
يافته "كسي هيچ" در را خود "كسي" و فقرآموخته و فنا درس
جمع به را ابوسعيد مادر ، خواهش به پدرش كه شبي.است
جان و دل در و شنيد مكرر را ابيات اين واو برد درويشان
.بود او "حقيقي هستي" و "كسي هيچ" آغاز شب داد
است درويشان عطاي بلي عشق اين
است ايشان ولايت كشتنشان خود
است مردان رتبت نه درم و دنيا
است كارجوانمردان فدا كرده جان
او فناي و فقر رازوارانه و نمادين كرداري در ازآن پس و
او خواست پدر از كودكي در كه وقتي رسيد ، اثبات به حق در
تصرف آن در كس هيچ و سراي بالاي در كند بنا خانهاي را
سقف و ديوار و در بر تا بفرمود شد تمام خانه چون.نكند
پرسيد پدر كه وقتي و "الله الله ، الله ، " كه بنوشتند آن
امير نام خويش خانه ديوار بر كسي هر:داد جواب چيست؟ اين
سنن و آداب هيچ هرگز:گفتند او اصحاب بعدها و نويسد خويش
ذكر و عبادت وي همگي و سفرفرونگذاشتي و حضر در (ص)رسول
"الله الله ، " او حلق از بخفتي اگر كه چنان.بود گشته
.ميآمدي
است آيين فقر و شيوه فنا كه را آن
است دين نه معرفت نه يقين و كشف نه
خدا ماند خدا همين ميان ز او رفت
است اين الله هو اذاته الفقر
شرط را او عنايت نظر و الهي توفيق و ايزد عطاي ابوسعيد
اصل جهت همين به و ميداند "نيستي" و "كسي هيچ" اصلي
خواهي خويشتن نفي و الهي عنايت بر تكيه او تعليمات اوليه
خود بود ، شرك هست دو هست ، او و هست تو".است نفس كشتن و
جا آن توست با تو تويي كه آنجا "گرفت بربايد ميان از را
مني و پنداشت ".است بهشت نيستي تو كه آنجا و است دوزخ
در انديشه اين "رسيدي خدا به برگير ميان از.است حجاب تو
و ميهني "هيچ بن كس هيچ" كلام دلانگيزترين و شيواترين
در كه آنجا دارد ، خاص جلوهاي آخر ، هنگام هنگامه در
برخيز ، حسن يا:گفت را مودب حسن مرگ هنگام و آخر مجلس
دعوت خود به را شما ما كه بدانيت:گفت.برخاست حسن
بس.هست او كه گفتيم.كرديم دعوت شما نيستي به.نكرديم
.است
:كه نيست حق در فناي جذبه پر نمايش تكرار نمايش ، اين آيا
چنانك حرمت ، به بود ايستاده ما شيخ پيش در روزي درويشي"
در چنانك ايستادهاي نيك:گفت ما شيخ.ايستند نماز در
و ".نباشي تو كه بود آن اين از بهتر لكن و ايستند نماز
يك كه نيست شعر نقد و ادبي پرشكوه مجلس اين تكرار آيا
چه همي":كه كرد آغاز شعري و برخاست شيخ پيش شاعري روز
.وابنشين:بس بس:گفت شيخ "فنا ز زمن گردش اين خواهد
در قوال كه وقتي يا. ببردي مزه.درگرفتي خويش حديث ابتدا
:برخواند بيت اين شيخ پيش
دارد پري ديدار كه را نگاري گشتم سخن
دارد سرسري كار كه سازد همي را نبوت
:گفت بايد چنين گفت ، نبايد چنين معاذالله ، :گفت شيخ
وقتي آن از پس و "دارد سرسري كار نه سازد همي را نبودت"
او و بودم من:است ميخوانده قوال ابراهيم امشب:گفت كه
.بود تن چهار سه چنين اين:گفت شيخ.خوشي اينست من و او و
من او و او بودم من:گفت بايد چنين اين است ، ناخوشي اين
.خوشي اينست و
قرار او طنز مركز در كه نيست متعالي انديشه همين آيا
عنواني چه او حق در كه درميمانند معرفان وقتي و ميگيرد
:ميگويد و درمييابد فراست به خود او برند ، كار به
زندگي ترتيب اين به ".دهيد راه را هيچ بن هيچكس بگوييد"
و حج و الهي سفر بزرگترين يادآور ابوسعيد سخنان و عملي
و شد رها خودپرستي و خودبيني از آن در كه اوست اكبر جهاد
.رقصيد خدا براي عمر همه دستافشان و پايكوبان و سرخوش
برويم؟ سوءال آخرين بهسراغ ميدهيد اجازه *
مثل تا زديم قدم بسيار ما.نه كنم ، عرض بفرماييد اجازه *
او رويم؟ كجا رسيديم ، دوست در به ابوالخير ابوسعيد
كه است اين.ست"لاالهالاهو خروش به عالم" كه است دانسته
:ميگويد كه است رسيده آنجا به و داده آينگي صفاي به دل
اكنون.نه گاه و مييافتيم گاه ميجستيم ، را حق مدتها"
"اوست همه و شديم او همه.نمييابيم ميجوييم را خود
بيني دلجو عارض آن اگر دل اي
بيني نيكو همه را جهان ذرات
نشوي خودبين كه نگر كم آينه در
بيني او همگي تا شو آينه خود
طلب كجا را او:كردند سوءال او از وقتي كه نيست جهت بي
خود از ابوسعيد !نيافتي؟ كه جستي كجاش:گفت كنيم؟
همه بلكه نميدارد خوش آموزهها به دل كه است بيخودي
و ميآزمايد او با شدن باقي و او به رسيدن براي را چيز
دل كه است اين.ميپيوندد او به "من" بيميانجي سرانجام
خود هستي از و ميپيرايد كينهها از تن ميآرايد ، علم به
.نخواهد اوست غير هرچه تا ميكاهد
به آراسته علم به دل معموره
به پيراسته كينه ز تن مطموره
به كاسته توان هرچه خود هستي از
به ناخواسته غيراوست كه چيز هر
ربك وجه يبقي و فان عليها من كل كه است دريافته ابوسعيد
و چيز نه خداي ، نه هرچه":است گفته و والاكرام ذوالجلال
آيه در فناست معني همان اين و "كس نه خداي ، نه هركه
شيء كل لاالهالاهو آخر الها معالله ولاتدع" مباركه
"ترجعون اليه و الحكم له وجهه الا هالك
از وقتي.است ميهنه پير عملي شعار خودرستگي از و پاكبازي
يافتي؟ چه به اميري اين:پرسيد (قماربازان) مقامران امير
زد نعرهاي شيخ باختن ، پاك و باختن راست به شيخ ، اي:گفت
.اميرباش و باز پاك و باز راست:گفت و
سنگ آسيا از را "كسي" و "كس هيچ" درس ميهنه وارسته پير
آنچه و ميكند سفر خود در كه چرخاني صوفي از.است آموخته
آسيا سنگ زبان از او.ميكند دور خود از نبايد كه را
نرم و ميستانم درشت.دارم من كه است اين تصوف":ميگويد
تا ميكنم خود در سفر.ميكنم طواف خود گرد و ميدهم باز
:ميگويد ديگر جاي در هم و ".كنم دور خود از نبايد آنچه
است ، واقع نامي درويشي "فهوالله فاذاتم واقع اسم التصوف"
چيزي خداي از جز آنجا رسيد ، بهغايت و شد تمام چون و
و فنا مقام تا سفر در به وقتي كه است جهت همين به.نماند
(نيشابور در دهكدهاي) دوست در به و ميرود پيش بقا
قدم بسيار:ميفرمايد برويم ، ميگويند يارانش و ميرسد
رسيديم ، جا آن به چون.رسد دوست در به مرد تا زدن بايد
!رويم؟ كجا
و خود از گسستن با ميهنه پيروارسته و خراسان بزرگ عارف
سهيم معني.بخشيد "هستي" معني "فنا" به خدا به پيوستن
به نمادين كردار اين با او.حقيقي هستي و بودن در شدن
و چيست وجود حقيقت كه داد جواب انسان هميشگي پرسش اين
ابوالحسن بزرگ عارف كه رسيد جا آن به و كيست موجود
را وي حق ذات در او فناي و مجذوبيت بيان در خرقاني
!حقي همه جا اين !حقي همه جا اين:كه ميستود
در فناي انديشه ميهنه شده رها خود از پير ترتيب اين به
عاليترين و اساسيترين از يكي كه را حق با بقاي و حق
مخلصانه كردار و گفتار در چنان است ، عارفانه بنمايههاي
بپرسند را نامش او از اگر پس اين از كه بخشيد تجسم خود
هرچه.كردهام گم را او كه سالهاست:ميگويد بايزيدوار
كنند سوءال او مذهب از اگر.مييابم كمتر ميجويم ، بيشتر
:ميگويد مولويوار
جداست مذهبها ز عاشق مذهب
خداست ملت و مذهب را عاشقان
"اناالحق" حلاج مانند دهند گوش او دل صداي به اگر
ليس":نگويد اگر بپرسند او "كيستي" از اگر و ميگويد
هيچ":داد خواهد جواب رندانهوسرخوش "الله سوي فيالجن
"هيچ بن كس
.سپاسگزاريم گفتگو اين در شما حضور از *
|