حافظ عارفانه عشق
بشري ارجمند صفات انسانيترين مظهر شعرحافظ :جستارگشايي
بازگوي او غزليات.آنهاست استعلاي و روحانيت عين در
آن آرزوي همگان كه عاشقانههائيست و ظرافتها و زيباييها
و رياكاري و پست صفات منتقد حال عين در و دارند را
را كهديگران است دنيادوستي دروغكاران زاهدنمايي
"عشق" حافظ شعر و انديشه و عرفان مركزي مفهوم.ميآزارند
تبيين نظر عالم در را جهان هم عشق واسطه به او و است
در كه ذيل مطلب.ميزيد آن با عيني جهان در هم و ميكند
شده ، ايراد شيراز حافظ جديد تالار در حافظ يادروز آئين
شيراز مردم نماينده سازگارنژاد جليل مهندس سخنراني متن
مركز وقت مديريت كه است اسلامي شوراي مجلس دوره ششمين در
و نكات به توجه با.داشتهاست عهده بر نيز را شناسي حافظ
گرامي خوانندگان توجه بود ، نهفته گفتار اين در كه دقايقي
.ميكنيم جلب بدان را
معارف گروه
نژاد سازگار جليل مهندس
ما به سدهها پرده پس از اينك شيراز ، سوز عافيت رند
و زد قدم شيراز كوچههاي در را ملكوت كه او مينگرد ،
راه ستارههاي پولك بر را كعبه ستارهها ، سكوت نگران
و آكند را تاريخ مشام خوش ، رايحهاي چون و نورديد شيري
.شد جاودانه
تاريخ شب در خرد و مهرورزي از سيمايي با ايران ، كهن معلم
انديشان قالب چيرگي وحشتافزاي روز نگران ما ،
:است جانان گران و
نيفزود وحشتم جز رفتم كه طرف هر از
بينهايت راه وين بيابان اين از زنهار
نيك بود ، برگزيده مافيها و دنيا همه از را عشق خود كه او
شقوت تازيانه از نيز عشق ، برگزيده ، يار اين كه ميدانست
در به جان رسمي مفتيان تكفير شلاق و مغز خشك زاهدان
:نميبرد
ومشنويد مگوئيد عشق حرف گويند
ميكنند تقرير كه ست حكايتي مشكل
زدن قدم خداست ، از سرشار دنيايي شيفته كه او همه اين با
:ميپذيرد رنجها همه با را عشق سايه در
رفت بايد كنان رقص غمش زيرشمشير
افتاد سرانجام نيك او كشته شد كانكه
غلياني و روحي خلجاني و ذهني پديده نه حافظ ، براي عشق
است جلاله و سبحانه حق حضرت ديگر نام عشق كه است عاطفي
و ميگدازد را بيقرارش جان سراسر اساطيري ، شكوهي با كه
:مينوازد
ميكده دريا و غواص من و است دردانه عشق
بركنم سر كجا تا آنجا در بردم فرو سر
*
خوشتر نديدم عشق سخن صداي از
بماند دوار گنبد اين در كه يادگاري
در آموزه عمدهترين و او هستي مفسر "عشق" پارادايم
بيان به.اوست اجتماعي شناسي شناخت و هستي به او رويكرد
و تشخيص معيار محض حقيقتي عنوان به كه است عشق اين ديگر
:است هستي شب در او انتخاب
مقصود راه گشت گم سياهم ، شب اين در
هدايت كوكب اي آي برون گوشهاي از
نفرين و طعن رگبار زير در او هدايت باري ، كوكب
چون ولي ميزند ، نفس نفس جزمانديشان و گرانجانان
:ميزند پيوند بيبديل صبحي به را شبش روشن ، مائدهاي
كن عشق ترك برو گفت طعن به ناصح
نميكنم برادر ، نيست جنگ محتاج
*
عشق دارد هنر چه غم جز كه گفت ناصحم
اين؟ از خوشتر هنري غافل خواجه اي گفتم
:بشكوه و پايمرد ميماند ، عشق با خويش ازلي ميثاق بر او
نميكنم ساغر و شاهد و عشق ترك من
نميكنم ديگر و كردم توبه صدبار
*
بو ست نشنيده عشق از تندخو پوش پشمينه
كند هشياري ترك تا بگو رمزي مستياش از
*
فاش ميگويم و بازم نظر و ورند عاشق
آراستهام هنر چندين به كه بداني تا
*
نيست امروزي تو مشكين خط با من عشق
مستم هلالي جام كزين ديرگاهيست
است ، توحيد نماد و نشان متبرك زخمي چون عشق ما ، حافظ براي
:است انسان نماد
دار خود با است ، عاشقي خدا ، اهل نشان
نميبينم نشان اين شهر مشايخ در كه
رويكرد حافظ ، بيني جهان عمده عزيمت نقطه عنوان به "عشق"
را عشق زهد ، جاي به او ميبخشد ، سامان را اجتماع به او
عشق ، با رقيب ، حذف با و لعن طعن و نيش جاي به و ميپذيرد
.ميكند تدوين را خويش اصول
او نزديكي يا دوري درجه به انسان روحي زوال يا رستگاري
كه است رستگار كس آن سخن ديگر به ميشود ، تقرير عشق از
با گريزناپذير جدالي در كه روست اين از هم و است عاشق
خويش شيوه با و مينهد عشق ركاب در پاي ظاهرگرايي ، و زهد
:ميافرازد قد گرانجاني مظاهر روياروي
نيست آگاه ما حال از پرست ظاهر زاهد
نيست اكراه هيچ جاي گويد هرچه ما حق در
نو هياتي را مهر نامكرر حديث عشق سحر به تمسك با و
:ميبخشد
عجب وين و عشق غم نيست بيش قصه يك
است نامكرر ميشنوم كه هرزبان كز
همه كه چرا است ، بيگانه فتنه و قهر و مرگ با عاشق انسان
:جمالند ذات جلوه
كرد آينه در كه جلوه يك به تو روي حسن
افتاد اوهام آئينه در نقش همه اين
:است گذشتن خويش از حق حضرت جلوههاي پاسداشت و
ورزيدن عشق به شهرم شهره كه منم
ديدن بد به نيالودهام ديده كه منم
باشيم خوش و كشيم ملامت و كنيم وفا
رنجيدن كافريست ما طريقت در كه
خويش ، انديشه بنيادين محور عنوان به عشق منظر از ما حافظ
تنها شايد او ديوان در.ميكند تقرير را اجتماع و هستي
:باشد شده درخواست كسي مرگ بار يك
رقيب مرگ يا تو وصل خبر يا وفا يا
بكند؟ كاري دوسه زين فلك كه آيا بود
جامعه ما ، عاشق حافظ باري.است محال به موكول نيز آن كه
را اجتماعي تغييرات كه هموست و نميآورد تاب را بيعشق
همت مدد به كه فلاسفه و سياسي كسوت صاحبان واسطه به نه
:ميكشد انتظار كرده ، تفسير عاشقان
طرفي كز بود زعشاق ، خاليست شهر
بكند؟ كاري و آيد برون خويش از مردي
دملهاي و تاولها حافظ ، روشن نگرش نشتر ديگر طرف از
و برهنه ريا اصحاب با روياروي و ميشكافد را جامعه چركين
:ميزند شمشير شجاع ،
ميكنند تقرير چه عود ، و چنگ كه داني
ميكنند تعزير كه باده خوريد پنهان
ميبرند عشاق رونق و عشق ناموس
ميكنند پير سرزنش و جوان منع
*
مپسند خدايا ببستند ، ميخانه در
بگشايند ريا و تزوير خانه در كه
*
ميفروشان كوي به بر بشارت
كرد ريا و زهد از توبه حافظ كه
*
ميخورد شبهه لقمه چون كه بين شهر صوفي
علف خوش حيوان اين باد دراز دمش پار
*
ميكنند منبر و محراب بر جلوه كاين واعظان
ميكنند ديگر كار آن ميروند خلوت به چون
بازپرس مجلس وعظ زصاحب دارم مشكلي
ميكنند كمتر توبه خود چرا فرمايان توبه
*
شناسيم كمتر زاهد و شيخ ما
... كوتاه قصه يا باده جام يا
*
درازل كه رندان ملامت مكن حافظ
كرد بينياز ريا و زهد ز خدا را ما
خويش اتوپياي شعور ، و انديشه چابك فارس اين ديگر ، طرف از
تصوير نيز ديگر ابعاد در مدارانه عشق انديشه با را
شهد از سرشار است ، عرفاني حكمت چلهنشين كه او.ميكند
جامعهاي ;است آرماني جامعه ايجاد دنبال به نيايش و نياز
شيدايي شراب از را هستي راز او.مهر و عشق از سرشار
:ميجويد
باز گويد كه دلان خونين حال
باز جويد كه جم خون فلك وز
باد ميپرستان چشم از شرمش
باز برويد اگر مست نرگس
شراب نشين خم فلاطون جز
باز گويد كه ما به حكمت سر
را اجتماعي روابط متبرك ، نوشي جرعه اين مقدس مستي در و
ركترين بلكه نميكند سياست دشمن با او.ميكند ترسيم
:مينمايد پيشنهاد را مدارا مهرورزيش ،
است حرف دو اين تفسير گيتي دو آرامش
مدارا دشمنان با مروت دوستان با
ارزش واجد كمياب منجي مثابه به را "قدرت" ديگر طرف از
:برخيزد نزاع به قدرت كمك و تسلط برسر تا نميكند ارزيابي
شجاع شاه جلال و جاه و حشمت به قسم
نزاع مال و جاه بهر از كسم با نيست كه
*
درجست او در جان بيم كه سلطاني تاج شكوه
نميارزد سر ترك به اما است دلكش كلاهي
*
دومني كهن باده از و زيرك يار دو
چمني گوشه و كتابي و فراغتي
ندهم وآخرت دنيا به مقام اين من
انجمني خلق ز افتد پيام در چه اگر
دست گشاده نيز حكام تحذير و سرزنش تنبه در او سويي از و
:است متهور و
پيامي گدا زمن شاهان نزد به برد كه
جامي به جم هزار دو ميفروشان كوي به كه
*
زهد ساله صد طاعت از بود به را شاه
كند داد او در كه عمري يكساعته قدر
نوشد حرمت به نه رندان جرعه اگر شاه
نكنيم مروق صاف من به التفاتش
نيز فلك با حتي ديگرگونه و شگفت رفعتي در كه هموست و
:ميستيزد
دهند ما به رضوان روضه نه اگر فردا
كشيم بدر جنت ز حور روضه ، ز غلمان
*
گردد مرادم به جز ار زنم هم بر چرخ
فلك چرخ از كشم زبوني كه آنم نه من
*
اندازيم ساغر در مي و برافشانيم گل تا بيا
دراندازيم نو طرحي و بشكافيم سقف را فلك
*
ميشكند هنر ارباب كشتي آسمان
نكنيم معلق بحر اين بر كه به آن تكيه
*
از ارزشهايي هم باز و اجتماعات ارزشهاي پاسدار ما حافظ
:حتي كه رويان ترش جانان ، تلخ اعتقاد جنس از نه مهر ، جنس
گفت نخواهم خلق با را زاهد حالت من
اولي رباب و چنگ با گويم اگر قصه اين
*
ننشيند خمار وجه به زهد عبوس
خوشخويم كشان دردي خرقه مريد
بوده قرآن دولت از است كرده چه هر كه قرآن گرامي حافظ
فرياد خويش نفسيهاي نيك با را جامعه ارزشهاي است ،
:ميكند
نيست راه رندي كوي در را ناز و كام اهل
بيغمي خامي ، نه جهانسوزي ، بايد ، رهروي
دست به نميآيد خاكي عالم در آدمي
آدمي نو وز ساخت ببايد ديگر عالمي
بلاست آسايش و امن عشقبازي طريق در
مرهمي خواهد تو درد با كه دل آن باد ريش
*
نكنيم ناحق به ميل و بد نگوييم ما
نكنيم ازرق خود دلق و سيه كس جامه
است بد بيش ، و كم به توانگر و درويش عيب
نكنيم مطلق كه آنست مصلحت بد كار
نزنيم دانش دفتر بر مغلطه رقم
نكنيم ملحق شعبده ورق بر حق سر
*
بركشيم سالوس خرقه كه بيا صوفي
كشيم سر به بطلان خط را زرق نقش وين
مينهيم وجه در صومعه فتوح و نذر
بركشيم خرابات آب به ريا دلق
*
بريم خرابات به صوفي خرقه تا خيز
بريم خرافات بازار به وطامات شطح
تاكي آخر شدن گم فنا بيابان در
بريم مهمات به پي مگر بپرسيم ره
فتنه به آن از كه سياسي شدهاي و آمد و آفات از حافظ
:كه دارد خاطر به و نيست غافل نيز ميكند ياد روزگار
بگذشت بوستان برطرف كه سموم اين از
نسترني رنگ و هست گلي بوي كه عجب
*
ميگفتم سحر لاله چمن در باصبا
كفنان خونين همه اين كهاند شهيدان كه
مجازاتي خود نميآورد ، تاب را تعزير كه حافظ باري
تار خويش در باز كه ميزند رقم عشق منكران براي ديگرگونه
:است گرفته شيرازه عشق از و دارد مهر پود و
نچيد گلي خوبي ز و مهر نكشت كو هر
بود لاله نگهبان باد رهگذار در
كه او.زيباست و سخت و لطيف نيز عشق منكران مجازات باري
تن رقبا فيزيكي حذف به گفتيم پيشتر
شكنان عشق هنجار براي زيبا تساهلي در اينك نميدهد ، در
باد رهگذار در ;ميكند تقرير شگفت جزايي مهرنورزان ، و
.نميورزد عشق كه است كسي كيفر بودن ، لاله نگهبان
و مينهد گلبرگ نسيمي به كه نازكجاني و لطيف گل لاله
.ميشود پرپر
:است مطولي حكايت گفتن و سرودن عاشق حافظ از
گفتا شكستي كه خون به زلف گفتمش
مپرس كه قرآن به درازست قصه اين حافظ
هستي طفيل" كه است عشق هستي به حافظ رويكرد مقوم باري
است عشق شگرف ، و گذرا پهنه اين در و "پري و آدمي عشقند
:اوست پيراموني جهان و حافظ هستي سنجش ميزان كه
بردار او پيش ز حافظ هستي و بيا
منم كه من ز نشنود كس تو حضور با كه
پاي و دستافشان عاشق ، مرد قرون ، پردههاي پس از اينك
پاس را سترگش ميراث چگونه كه مينگرد ما به كوبان
:ميداريم
دارش گرامي است ، معتقدان از حافظ"
"اوست با مكرم بيروح بخشايش كه آن ز
|