نفس تحقيق و حلاج
كلام شور به سخن عنان گاهي كه مقاله ، اين در :جستارگشايي
بر تفسيري ميشود ، خارج انضباط و استدلال مدار از عرفا ،
باب در سخن آن.است شده اراده حلاج بنمنصور حسين سخن يك
حكيمانه تعابير سخن ، نقل و مقدمات از پس و است "نفس"
باب اين در (عارفانه) نهانگرايانه نگرش سپس و (فلاسفه)
به وصول راه در سلوك و تهذيب نهايي مسائل با همپيوند كه
ذكر با البته مبحث ، اين.گرفته قرار نظر مورد است حق
مرموزترين كه سرزمين ، اين عارف نامدارترين و پرشورترين
توجه.است يافته مقدمه حلاج ، يعني هست ، نيز ايشان
.ميكنيم جلب مقاله اين به را گرامي خوانندگان
معارف گروه
رضوي مسعود
و نام با عامي و عالم كه نامي عارف حلاج ، منصور حسينبن
شهرتي چنان.ماست معنوي جهان رموز از آشنايند ، احوالش
و تمجيد به را نامش عاشق ، و عارف شعراي از اكثري كه دارد
كه آنزمان از.ميبرند هنوز و برده رمز به يا احترام
:فرمود حافظ
بلند دار سر گشت او كز يار آن
(1)!ميكرد هويدا اسرار كه بود آن جرمش
و سوز به ما روزگار زاهد متعقل مفسر كه زمان اين تا
نام اگر (2)،"دارها بر رفته حلاجها چه":ميسرايد شكايت
و تذكره كتب و شاعران مصاريع و ابيات از را مرد اين
فراخ چنان دامني آوريم ، گرد ديگران آثار و صوفيان مطالب
خواهد دشوار بس ناممكن ، نه اگر آن جمع كه شد خواهد فراهم
شهره كه نوشتهها اين مشعشع و شورانگيز نگين شايد.بود
در عطار فريدالدين عارفانه قصهپردازي است ، عام و خاص
را عارف مرد خونين معراج وصف كه باشد "تذكرهالاولياء"
از است باقي دنيا تا و كرده تحرير منثور غزلي همچون
:ميبرد دل معنا طالبان
آن تحقيق ، بيشه شير آن فيسبيلالله ، قتيلالله ، آن"
-حلاج منصور حسينبن مواج ، درياي غرقه آن صديق ، صفدر شجاع
كه غرايب واقعات و بود عجب كاري او كار -عليه رحمهالله
در هم و اشتياقبود و سوز غايت در هم كه بود ، را او خاص
و بود روزگار شوريده بيقرارو و مست فراق ، لهب شدت
از ميان آن در درويشي كه است نقل "..پاكباز صادق عاشق
پس و فردا و بيني امروز":گفت "چيست؟ عشق":كه پرسيد او
به روزش سيم و بسوختند روز ديگر و بكشتند روز آن."فردا
ميرفت ، كه راه در پس..-است اين عشق يعني -بردادند باد
سيزده با ميرفت عياروار و دستاندازان.ميخراميد
.نهاد نردبان بر پاي بردند طاقش زير به چون...بندگران
پس..."است دار سر مردان معراج":گفت "چيست؟ حال":گفتند
:گفت "چيست؟ خنده":گفتند بزد ، خندهاي كردند ، جدا دستش
كه است آن مرداست آسان كردن بستهجدا آدمي از دست"
".كند قطع -درميكشد عرش تارك از همت كلاه كه -صفات دست
خاك سفر پاي بدين":گفت و كرد تبسمي.ببريدند پاهايش پس
;كند عالم دو هر سفر هماكنون كه دارم ديگر قدمي.ميكردم
آلود خون بريده دست دو پس."ببريد قدم آن توانيد ، اگر
چرا":گفتند.كرد خونآلود را ساعد و درماليد روي بر
شده زرد رويم كه دانم رفت ، من از بسيار خون":گفت "كردي؟
در خون.است ترس از من روي زردي كه پنداريد شما.باشد
مردان ، گلگونه كه باشم روي سرخ شما چشم در ماليدمتا روي
كردي ، سرخ خون به را روي اگر ":گفتند."است ايشان خون
:گفتند."ميسازم وضو":گفت."آلودي؟ چرا براي را ساعد
هما الوضوء لايصح فيالعشق ، ركعتان":گفت "وضو؟ چه"
الا نيايد درست آن وضو كه است ركعت دو عشق در "الابالدم
ميان در.ببريدند سرش كه بود شام نماز و...-خون به
پايان به قضا گوي حسين و بداد جان كردو تبسمي سربريدن
روز."اناالحق" كه آوازميآمد اندام يكيك از و رضابرد
حال در كه بود خواهد آن از بيش فتنه اين":گفتند ديگر
"اناالحق"آواز او خاكستر از.بسوختند را او پس."حيات
منصور با كه بنگريد !معني اهل اي": گفت بزرگي..ميآمد
(3)"كرد؟ خواهند چه مدعيان با تا كردند چه حلاج
و رمز تاريخ از كه است مردي اساطيري سرگذشت اين باري ،
زمان ، اين تا جا ، همه و شد آور نام اما بيروننشد ، معنا
شاعران بيتالغزل و عشاق زينهالمجالس ذكرش هرزمان ، و
:گويد سرايدو چنين متقدمان از يكي.است
پست گشت اناالحق فرعوني گفت"
برست و اناالحق منصوري گفت
فضول اي سر ، در هوبود انا ، اين
حلول راه از نه نور ، زاتحاد
از وغير عشق بيامداد فرعون ، از اناالحق دعوي آنكه حاصل
بيگانه آن از ترانه اين و است پستي نيستي ، دولت حصول
از اناالحق مستانه نعره و.حلول و الحاد سربسر بوالفضول
همچون نه بود ، نور واتحاد توحيد خمخانه شراب جوش منصور ،
بيهوشي و غفلت راه از و مدهوشي و سرمستي از كه فرعون
(4)"...نمود ژاژخايي
شكوي را ، منصور بهانه امروز ، زبان به معاصران از يكي و
:كند زمانه غم الغريب
..روييد زخاك مردي برد ، كه جا هر بادسحرگهان ، خاكسترترا ، "
(5)".
است مرد اين احوال نقل كه تذكره ، و ذكر همه اين از اما
و مانده باقي تاكنون ناگشوده رمزي همچون كه بگذريم ، اگر
باري ، قصص ، و تماثيل كسوت در بيقرينه است استعارهاي
از آينهاي و است شطحي همچون نيز حياتش و سخنان گويا
:عطار بقول و غريب كلمات
و حقايق در مشكل الفاظي به است بسيار تصانيف را او"
داشت بلاغتي و فصاحتي و صحبتي و;معاني و معارف و اسرار
(6)"نداشت كس كه
و اسرار و حقايق در مشكل الفاظي به" كه بلاغت مايه اين
وحالتي تخيل از هالهاي البته ميپرداخت "معاني و معارف
عجيب ميگستردو وي طوف اعجاب ، و خيالپردازي و تحير از
او":گفتند و كردند ابا او كار در مشايخ اغلب":كه نبود
مرامش و كلام با نيز خود او (7)"نيست قدمي تصوف در را
:كه گفت سالگي درپنجاه كه است نقل.ميزد دامن تحير بدين
آنچه مذهبي هر از اما نگرفتهام مذهب هيچ تاكنون"
او سخن عجيبتر و (8)"..كردم اختيار نفس بر است دشوارتر
جاري فتوا صاحبان را مرگش حكم كلام ، بدان كه بود همان
نيز را صوفيانه فناي و اتحاد از او غريب كنايت و كردند
تا ببردند...":كرد جستجو كلام يك همين در ميبايد
همه گرد چشم او و گردآمدند آدمي صدهزار.بكشند
(9)."اناالحق حق ، حق ، حق ، ":ميگفت و برميگردانيد
و خواندهاند اسرار افشاي حلاج ، دهان از را كلام اين
در نمونهاي هيچ كه يافته تخييل و تاويل در وسعتي چنان
زبان در هم آنچه.رفت نتواند آن مصاف به ژرفا و گستره
ميتوان دست در رگو عجوزه آن سخن بدين است رايج عقلا
محكم:گفت ديد را حسين چون ميآمد ، ...":كه "كرد تشبيه
"كار؟ چه اسرار سخن با را او تا.را رعنا حلاجك اين زنيد
باشد ، واقعه اين پاسخگوي عربي ابن محيالدين شايد (10)
;رعناست حلاجك سرنوشت و وسخن سرشت تاويل گويي كه غزلي در
:ترجمه بدين
آمد پديد دلم در سر كه وقتي"
كرد غروب ستارهام و شد فاني هستيم
درآمد گردش به پروردگارم سر به من دل
شدم غايب جسماني حس رسم از و
ديدم آشكارا نميشناختم ، نام به كه را كسي..
ديد را تو دلم تا !كه اي:گفتم
شدم محبتت تير هدف
مني مهرروان و من انس تو
(11)".مني جان ذخيره و نتيجه عشق در و
هستي ستاره غروب با را دل در سر شدن پيدا عربي ، ابن
از نقشي روحاني ، تفسير و تجربه اين بيگمان و يكيداند
در دارد ، درسر سردار بر او اسرار از حصهاي و حلاج قصه
:است سروده همو وادي همين
بكوشد آن حفظ در بايد دريافت ، را اشاره كس هر"
ميشود كشته نيزه با زودي به وگرنه
حقيقت خورشيد كه محبت ، حلاج همچون
آمد پديد و شد نزديك او بر
زمان گذشت كه حقم آن من:گفت و
(12)".نميسازد دگرگون را او
خواجه.گفت رمز به را حقيقت بايد چرا كجاست؟ محبت خورشيد
و ميفرمود "نظر" به اشاره و "اشارت" به نظر اينهمه چرا
:ميكوشد اسرار حفظ و صمت در اينهمه رو چه از ميكده پير
نجات راه چيست كه گفتم ميكده پير به
(13)!پوشيدن راز:گفت ميو جام بخواست
عالم به ورود شرط كه حلاج طريقت و حافظ سخن نه اين و
;بگويند پرده در سخن كه ميدارند دوست فرشتهها":معناست
كه است چيزي حق معرفت" زيرا (14)"بگويند پرده در وسخن
".نميفهمند بشنوند اگر و ميرسند هم به كم آنهم شنوندگان
طبيعت طفل نادانان اين را عالم آن حقيقت":ديگر سخن به
نميفهمند؟ رو چه از (15)"نميفهمند دارند كه عقلي از
تاريكي در كه نيست چراغي.نيافتهاند "طريق تربيت" كه
!بيناسازند را چشمخانه و روشن را خانه و بياويزند
ما ويرانه خانه درين است چراغي نه"
ما خانه شد تو عشق آتش از روشن
نمود اعجاز مگر ما ديوانگي صدق
ما ديوانه عاشق ما جانانه شده
هيچ هشياري ياري ابد به تا نكند
(16)"ما ميخانه در بر رسد آنكه سهو گربه
از بود ، مقال اين مقصد كه را او ذكر مرد ، تذكره.بگذريم
است حلاج غريب سخن دراين تامل و درنگ مقصد ، آن.برد ياد
بيپايانش ، عمق و ميدهد فريب را خواننده مفرطش ، وضوح كه
"حلاج اخبار" در.بازميدارد توغل و غور از را داننده
:است نقل چنين
!كن وصيتي مرا:حلاج به گفتم:گفت فاتك احمدبن و"
كار به ترا او نگماري ، كارش به اگرتوست نفس اين:گفت
(17)".بگمارد
بدتر گفتني و دشوار وجه هزار سياهه ، به اين در تذكر ، اين
نقل او احوال در كه مردي از اولا.است نگفتن از
چنين خود خالوي خط به:گفت حلاج خواهرزاده و":كردهاند
ايمان و كفر بين كه كس آن است كافر راستي به پس:ديدم
"ننهد فرق مومن و كافر بين كه كس آن است كافر و بنهاد فرق
بر مرا خون تعالي خداوند كه بدانيد":است گفته و (18)
كه دارد وجهي چه پس (19)".مرا بكشيد پس كرد ، حلال شما
و برداريم شوريده عارف عبارتهاي قاموس از را ساده موعظتي
عالم در صراحت ، .بسپاريم خلق به صريح اندرزي همچون
سخنش كه كسي بر نبخشايد خود او و است كفر حلاج ، مرموزات
و شود خارج اسرار عالم از و كند بيان نازل اينگونه را
!اين فقط نه و است اين نه اما.گردد عوام تربيت دستمال
اندكي كه دارد دشواريها حلاج ، كلام حيطه به ورود شرط كه
سلوك در -شاءالله ان -ناگفتهاش تفصيل و اينجا در آن از
دليل اماداد خواهد دست رهروان توفيق و طلب و تامل و
زهد رياييو زاهدان و است داغ نصيحت بازار اينكه ، ديگر
ميگويند بسيار سخن اين امثال حلاجكش ، مفتيان و فروشان
اماره حصن و نفس حفظ از منابر و مناره بر شام و صبح هر و
حلق را خلق.ميرانند سخنها مطمئنه حظ و لوامه حد و
ديگر كارهاي خلوت در و رنگين خون از سفره و ميبرند
بازار گرمي جز سود؟ چه گفتن ايشان حديث پس ، از.ميكنند
نه منصور ، سخن اينكه ، پاسخ نصايحالاباطيل؟ تكرار و ريا
سخن ، از مايه اين و گويد "تندخو پوش پشمينه" كه است همان
و است باده از و عشق سخن بل است ، باد بر و باد از جمله
لايق اينان (20)".كشت خواهد باده ذوق را پشيمان زاهد"
!معنا اهل اي كه نيستند حقيقت امين و وظاهرند قرين
كندو جز و افتاده بام از ديريست طشتشان و ميشناسيمشان
كالانعام عوام در و بستن خلق به تهمت و دروغ و زنجير
واسطي":كه است مرد آن از سخن اين.ندارند طريقي فتادن
:گفت حلاج؟ باب در گويي چه:گفتم سريج ابن به گفت نيز
ورزيده آن ، داناي و بود قرآن حافظ كه را او ديدم من ، اما
و روز به روزهدارسنتها و اخبار و حديث شناساي فقه ، در
به ميكرد سخن و ميگريست و ميگفت پند.شب به بيدار
او كفر به حكم من پس.را آن نميكردم فهم من كه كلامي
(21)".ندهم
تذكرهاش در ذكر ، او سيره در كه است عارف مرد سيرت اين
داردبا تفاوت دنيا ، دنيا دين با او انسكردهاند مذكور
دشوار چه هر و دهند تكفير به حكم نفهمند چه هر آنانكه
كه هر و چه هر و كنند تعطيل به امر سوال ، هول از يابند
و كشند بند در ببينند خويش جلال و وجاه طبع و راي مخالف
.كشند جور به
عطار "تذكره" در كه"اخبار"در فقط نه كه حلاج ، سخن باب در
و كرده شرحش "الجنان مرآه" در هم يافعي و شده نقل هم
ماسينيون ، تحقيق به بنا هم ديگران و بغدادي خطيب و سلمي
بسيار معاني و سرشار ها كردهاند ، نكته شرح و ذكر را آن
بسيار سخنهاي "نفس" درباب ما عرفاي و حكما (22).است
فراهم را گسترده دانشي مايه خمير آن ، مجموع كه گفتهاند
"النفس علم" در آنچه با البته نفس ، اين.ميآورد
و قدماست روانشناسي آن كه دارد تفاوت است مطرح فلاسفه
و اخلاق منشاء كه شود گرفته وجدان مترادف نبايد نيز
اين شايد.روح با است پيوند هم بلكه است ، عملي عقل موضوع
مساعي و مراقبات در عارفان بگوييم اگر نباشد بيجا اشاره
و زده كنار را ظاهر پردههاي خويش ، مشاهدات و تاملات و
همين طي در و برده راه وجدان سراپرده به عابدانه آداب از
بدي و نيكي محمل و اخلاق جايگاه كه سراپرده آن از طريق
است انگيزه و نيت شبستان كه روان مرز به گذشته در است
و مشايخ برخي و بودهاند قابلتر كه آنان.يافتهاند دست
كه رسيده جان وسعت به گذشته در مرز اين از برگزيدگان ،
سالك اگر طريق ، همين ودر است وحدت وبسيط ثنويت نفي
جز حق با اتصال امكان كه ارواح عالم به بودهاند ، قابل
من فيه نفخت و" رمز.رسيدهاند نيست طريقميسر آن از
پي در كامل ، وعارفان مييابد معنا عالم اين در (23)"روحي
بل ، نبودهاند ، احكام و آداب و اخلاقيات و علمالنفس
حق در فناي و اتصال براي تربيت و علمالروح حامل
منظور ايشان بيان در منظر اين از نفس در بحث.بودهاند
رهگذر همين از نفس ، با مخاطبه و تاكيد همه اين و گرديده
:فرمود سعدي شيخ چنانكه ;است بوده معنا همين جستجوي ودر
بنگري تحقيق ديده به اگر !نفس اي
(24)توانگري بر كني اختيار درويشي
كه آنچه و است روحانيت ظهور مانع و روح پرده و حجاب نفس ،
ديگران و حلاج آنچه لزوما كردهاند ، اراده گاه شاعران
نفس سر بر گر":كه بيت اين در فيالمثل.نيست گفتهاند
با پيوند هم و است مراد اخلاقي مضموني ،"مردي اميري خود
نفس ، مبحث دامنه اما (25)،"مردي بگيري فتادهاي گردست"
منظور آن در فقط گويا و ميگنجد دشوار هم حكمت فراخي در
مهمترين و ژرفترين گوياي كردهاند ، اشاره بدان عارفان كه
از اندكي را سخن دامن پس.باشد بوده باب اين در تعاريف
مقدماتي با ديگر ، ساحتي ميكنيم ، دور عواطف و ادب لهب
.مينماييم طرح ديگر
:پانوشتها
-غزل از مصرعي -قزويني/2 -غني مصحح ديوان -حافظ از بيت -1
از تلخيص به نقل-3/طباطبايي علامه مرحوم قصيده
دكتر تصحيح نيشابوري ، عطار فريدالدين تذكرهالاولياء ،
سكينته -4/تا 559 صص583 زوار 1370 ، استعلامي ، محمد
جلالي تاراچندو دكتر تصحيح محمدداراشكوه ، الاولياء ،
نيشابور ، باغهاي كوچه در-ص 234/5 علمي ، نائيني ،
- و 7 6/توس كدكني ، شفيعي محمدرضا دكتر سرودههاي
ص همان ، -9/ص 586 همان ، -همان ، 583/8 تذكرهالاولياء ،
ميرويم ، بالا و زبالاييم ما -11/ص 593 همان ، -10/591
ص طهوري ، انصاري ، قاسم دكتر ترجمه عربي ، ابن محيالدين
اوپانيشاد ، ترجمه -حافظ/14 -13/ص 16 همان ، -12/25
-ص 219/16 همان ، اوپانيشاد ، -15/ص 310 طهوري ، داراشكوه ،
-ص 197/17 همان ، داراشكوه ، سكينه ملاشاه ، اشعار از
ماسينيون ، لويي تصحيح و تحقيق نصرآبادي ، اخبارالاحلاج ،
-19/خبر 48 همان ، -18/خبر 65 پرسش ، فضايلي ، نشر ترجمه
-21/است حافظ از قبلي تعبير و مصرع اين -20/خبر50 همان ،
- 23/خبر 65 شرح همان ، -خبر72/22 همان ، الحلاج ، اخبار
به منسوب بيتي -25/سعدي غزليات از بيتي -24/كريم قرآن
ولي پورياي
|