چهار شنبه ۲۰ فروردين ۱۳۸۲
شماره ۳۰۱۷- April, 9, 2003
ادبيات
Front Page

گفت وگو با محمد محمدعلي به مناسبت انتشار رمان «آدم و حوا»
روايت مهم است
من نثري را به وجود آورده ام بين گذشته و امروز كه نثر كتاب مقدس نيست نثر قرآن نيست نثر بيهقي نيست نثر طبري نيست نثر منسوب به خراسان نيست. . . هيچ كدام از نثرهايي
كه شما با آنها آشنا هستيد نيست نثر نثري است كه من به وجود آورده ام
عليرضا پيروزان
006195.jpg

اواخر سال گذشته، رمان پژوهشي «آدم و حوا» نوشته محمد محمدعلي منتشر شد. به همين مناسبت گفت وگويي را با ايشان ترتيب داده ايم كه در زير مي خوانيد.
•••
• براي نگارش آدم و حوا، از چه منابع كهن مذهبي، تاريخي و يا منابع ديگري بهره گرفته ايد، آيا داده هاي اين منابع به همان صورت اصلي وارد اين رمان شده اند يا تغييراتي هم در آن متون بنا به خواست و سليقه شخصي خودتان انجام داده ايد.
من از منابع اسطوره اي، افسانه اي، تاريخي خودمان به شكل هاي مختلف بهره گرفته ام و آنهايي كه مشهور است، شايد از تاريخ طبري، شروع بشود كه جزو اولين متن هاي نوشته شده پس از استقرار اسلام در ايران است و بعد تاريخ بلعمي است، بعد اگر ترتيب تاريخي اش را هم رعايت نكنيم، مرصادالعباد است، تاريخ يعقوبي است، مروج الذهب و تاريخ بيهقي و. . .
• و سه كتاب مقدس و آسماني قرآن، تورات و انجيل. . .
كتاب هاي مقدس، كه ابتداي پژوهش است و منابع ديگر بعد از اينها مثلا مي توانم از منابعي كه بعد از انقلاب چاپ شده نام ببرم. دايرة المعارف تشيع، دايرة المعارف بزرگ اسلامي و. . . از همه اينها بيشتر، از كار آقاي جوادي به نام آدم در الست استفاده كرده ام. يا قصص قرآن و خلاصه اي كه آقاي جعفر مدرس صادقي از ترجمه تفسير طبري تهيه كرده اند. كارهاي مربوط به نوجوانان و جواناني كه همه بر اساس قرآن حركت كرده بودند را هم ديدم.چند مورد هم دوستان با ترجمه هاشان كمك كردند. بي اغراق بگويم در اين رمان دويست و هشتاد صفحه اي، دويست و هشتاد جمله هست كه از جاهاي گوناگون آمده است. در اين رمان پژوهشي مطلقا زياده روي در افزايش نكرده ام. شما رمان را خوانده ايد؛ من مي توانستم آن را مثلا به ششصد صفحه برسانم. ولي اين كار را نكردم. در آن چارچوبي كه براي خودم تعيين كردم، صرفا به بيان قصه پرداختم و گوشه گوشه اش را با اطلاعات گوناگون پر كردم.
• شما از تكنيك هاي گوناگون در نگارش اين رمان پژوهشي بهره گرفته ايد كه يكي از مهم ترين آنها، انتخاب «اقليما»، دختر آدم و حوا براي روايت است. ديگري «چندآوايي» و «همسرايي فرشتگان» است. يا مثلا تكنيك دادن زيرنويس ها كه در آنها اطلاعاتي درباره «اقليما» و «حوا» و مسئله آفرينش و. . . از طريق «مهران صبور» كه انسان امروزي است، به خواننده داده مي شود. مي خواستم بدانم كه اين تكنيك ها را تا چه حد لازم مي دانستيد و يا تا چه حد به خودتان اجازه مي داديد كه از بازي هاي تكنيكي در اين اندازه و ابعاد پيشتر برويد. پيش از مصاحبه اشاره كرديد، برخي بر اين اعتقاد هستند كه چرا در اين رمان «شالوده شكني» نكرده ايد و اين رمان ساختار زماني و روايي خطي دارد!
نويسنده ها تكنيك هاي متفاوت دارند كه بعدا به آن مي پردازيم. ولي مطمئن بودم كه اين رمان به دليل آنكه اولين رمان پژوهشي در اين زمينه است، بايد ساختار خطي داشته باشد، تا همه اصل ماجرا را بدانند. غير از سه مورد كه در خود متن است: خوابي كه آدم در آن ليليت را مي بيند و به گذشته مبهم برمي گردد، كه فرض كنيد «فلاش بك» محسوب مي شود. خواب ديگر آدم با همان ساخت، كودكي خودش را مي بيند و خواب ديگر به دليل اينكه «هابيل» را خيلي دوست داشته، خواب او را مي بيند. ما سه تا خواب در اين رمان داريم كه دو تا «فلاش بك» حساب مي شود و يكي «فلاش فوروارد». وگرنه من ساختار را خطي گرفته ام. روايتگر را «اقليما» و كمك راوي را هم «مهران صبور»، تا بتوانم مجوز زيرنويس ها را داشته باشم و حالا شما مي فرماييد «چندآوايي».
006220.jpg

• آيا شكل نهايي و ساختار كلي رمان را خود «مهران صبور» است كه تنظيم مي كند؟
غير از اين نمي توانستم به لحني مابين لحن نوشتار امروزي و گفتار اسطوره اي برسم. اعتقاد دارم كه ما اگر كاري مي كنيم، بايد آن صعابت نثر گذشته را بشكنيم و نثر بينابيني به وجود بياوريم. در اين قصه ويراستار نهايي «مهران صبور»، است نه گفته هاي «اقليما» يا صحايفي كه از «آدم» به يادگار مانده. اميدوارم خوانندگان به ميزان دغدغه هاي زباني من در اين رمان پي ببرند، گو كه بسيار پوشيده است. براي رنگين كردن اين رمان، بحث صحايف را پيش كشيدم تا شما احساس كنيد با اوريژينال حكايت روبه روييد. هم روايت خودم را بشنويد و هم «اقليما»ي راوي را بهتر ببينيد. در نهايت، حذف راوي به وجود آمده. شما نمي توانيد بگوييد همه اين متن مربوط به صحيفه هايي است كه «آدم» براي پسرش «شيث» به ارث گذاشته و «اقليما» خوانده و حالا دارد آنها را براي ما نقل مي كند. همچنين نمي توانيد بگوييد همه را «مهران صبور» گفته و نوشته، يا در اسطوره ها ديده و. . . خب اين نوعي از «عدم قطعيت» است كه مثلا راوي مهم نيست. روايت مهم است.
• فكر نمي كنيد اين تكنيكي كه شما از آغاز براي كارتان مشخص و معين كرده ايد و فرضا نوع روايت را خطي گرفته ايد، براي ارتباط هر چه بيشتر با خواننده هم بوده است؟
توانايي داشتم روايت را از وسط يا انتها شروع كنم و يا بازي ها و شگردهاي ديگري را در رمان به وجود بياورم كه نو جلوه كند، ولي چون اولين كسي بودم كه در ايران اين كار را انجام مي داد و يا حتي به شما بگويم در آسيا هيچ كس افسانه آفرينش «آدم و حوا» را به اين صورت كاملي كه من نوشته ام، ننوشته پس من بايد ابتدا يك اصل، يك روايت كامل به وجود مي آوردم، بعد حالا خودم يا كسي از نسل شما كه جوان تر هستيد، بياييد بازي هاي فرمي روي آن بكنيد. مانورهاي عقيدتي - سياسي - مذهبي تان را با توجه به اين اطلاعاتي كه من مجتمع كرده ام، شما انجام دهيد. اعتقاد دارم ما بايد يك منبع كاملي را داشته باشيم كه روي آن مانور كنيم، تا اصل آنچه كه داشته ايم گم نشود. ما مجال زيادي براي نوآوري داريم، به شرط آنكه همه ميراث گذشته وجود داشته باشد و بدانيم، مي خواهيم چه بكنيم. مثلا شما نگاه كنيد به وسوسه مسيح كازانتراكيس. قطعا در غرب متن كامل زندگي مسيح را مردم بارها خوانده اند. حالا كازانتزاكيس يوناني مي آيد بر مبناي آن اطلاعات با عقايد جديد خودش مي رود طرف مسيح و آن را دوباره مي نويسد. من هم خيلي درباره نحوه تنظيم اين رمان دغدغه داشتم كه چه كسي روايتگر اصلي باشد و براي اينكه نثر نشكند، راوي را خود «اقليما» قرار دادم. مثلا اگر راوي اصلي «مهران صبور» بود، قطعا بايد با نثر امروز مي نوشت. «مهران صبور» مجوز اينگونه حرف زدن را نداشت. ما مجاز نيستيم بي تمهيدات لازم و صحيح هر طور خواستيم يك باره مثل بيهقي حرف بزنيم.
• و البته ممكن بود مشكل هاي ديگري را هم در ساختار داستان ايجاد كند. . .
فكر مي كنم كه توضيح و توجيه منطقي اين نثر اين بود كه «اقليما» راوي اصلي باشد و «مهران صبور» كمكش كند تا او گزارش بدهد از صحيفه ها. در اين داستان ما با نثر امروزي روبه رو نيستيم. من نثري را به وجود آورده ام بين گذشته و امروز، كه نثر كتاب مقدس نيست، نثر قرآن نيست، نثر بيهقي نيست، نثر طبري نيست، نثر منسوب به خراسان نيست. . .، هيچ كدام از نثرهايي كه شما با آنها آشنا هستيد، نيست. نثر، نثري است كه من به وجود آورده ام و اين تز من است، نثر بايد قابل دسترسي باشد براي خوانندگاني كه در دنياي امروز زندگي مي كنند. بخش زيادي از كتاب مربوط به خانم ها است و مخاطبش آنها هستند. تا حالا در هيچ كدام از اين متون اسطوره اي، افسانه اي، تاريخي، زن محور و سخنگو نبوده است و من در اين رمان دختران «حوا» را زنده كرده و شخصيت بخشيده ام. ما فقط «شهرزاد قصه گو» را داشته ايم.
• پس اين تاكيدهايي هم كه خود «اقليما» در روايت دارد كه مثلا «حوا» از «آدم» درباره مسئله زنان مي پرسد و. . . به خاطر همين است كه خود «اقليما» يك زن است و در واقع خود او هم هست كه دارد داستان را روايت مي كند. اما خب اين نثر چندان هم زنانه نيست.
در بخش هايي به خاطر نشكستن نثر، از ريز شدن در نگاه و لحن و زبان زنانه پرهيز كرده ام. ولي در مجموع راوي زن است و بيشتر هم زنان را مي بيند. آنجاهايي كه مي توانستم دست و زبان اقليما را باز بگذارم براي حركت هاي «حوا»، باز گذاشته ام. نگاه كنيد به آن منازعه اي كه همان ابتداي خلقت بين «آدم» و «حوا» به وجود مي آيد؛ در هيچ جا نيست. يا منازعاتي كه بين اقليما و لويذا بر سر ازدواج پيش مي آيد. من با توجه به چارچوبي كه داشتم، شخصيت پردازي كردم. اينها هيچ كدام در متون كهن به اين صورت نيست. ممكن است كه يك جمله اي باشد، ولي ساختن و پرداختن و صحنه پردازي ها، همه از من است و به هر حال زن محور شده است. من حتي اندام و صورت «حوا» را ساخته ام. طرف بروز عاطفه مادرانه و خواهرانه شخصيت ها رفته ام.
• و كارهايي كه براي نمونه «حوا» انجام مي دهد، همانند طرز گرداندن خانه و خانواده و. . .
در متون جمله اي داريم كه مي گويد: «حوا تا شش ماه پس از مرگ آدم، آنقدر قدرت داشت كه نان بپزد و لباس هايش را خود بشويد و. . . » من آن جمله را در همين چارچوب، يك صفحه اش كرده ام. مي توانستم ده صفحه اش كنم ولي از آن چارچوب اسطوره اي كه براي خودم قرار دادم فراتر نرفتم و اين را گذاشتم روي دست آيندگان، تا صحنه هايش را توصيف كنند. شايد هم روزي خودم اين كار را كردم، يا از دل آن رماني نو بيرون كشيدم.
• مسئله ديگري كه در اين رمان جلب توجه كرد، اين بود كه فرشته ها، حرف هايي را كه «خدا» مي فرمايد، يا حتي «شيطان» و «آدم» مي گويند، تكرار مي كنند، كه معمولا به دو صورت جمله هاي پرسشي و تعجبي است و خود شما عنوان «همسرايي فرشتگان» را براي آن برگزيده ايد و يا آنكه «عبدالحارث» فرزند نخست آدم و حواست و «شيطان» به نوعي در ولادت او نقش بازي مي كند. مي خواستم بدانم كه آيا اينها را از منابع و مآخذ خاصي آورده ايد، يا با ذهن خودتان طرفش رفته ايد و آن فضاها و روايت ها را ساخته و پرداخته ايد.
از همسرايي فرشتگان چند منظور داشتم كه يكي از آنها استفاده فرمي است براي انعكاس فضاي پر ابهتي كه در آسمان است. مي دانيد در متون هست كه همه فرشتگان در هر لحظه در پهنه آسمان و عرش حاضرند. آنها شب نمي روند جايي بخوابند و صبح بيايند سركار. در واقع آنها در محضر و صحنه بهشت و ساحت آسمان حضور دائمي دارند. در ارتباط با خلقت «آدم» سوال هايي هم برايشان مطرح است و با تكرار اين سوال ها و علامت سوال و تعجب، در واقع گونه گوني نظر آنها در چارچوب مقدورات منعكس شده است. كما اينكه ما مي بينيم اين گونه گوني نظر در آموختن علم اسماء به «آدم» و برخورد «شيطان» با آنها و كاري كه خدا با قلب انسان كرد هم وجود داشت. همسرايي فرشتگان، آن فضا را براي من پر كرد و فضاي دائما فعال عرش را اين جوري توانستم به ذهن خواننده نزديك كنم.
در مورد سوال دوم، اسم «حارث» را در يكي از متون قديمي ديدم كه اسم قبلي «شيطان يا «ابليس»، «حارث» بوده است، من هم نام پسر اول آدم و حوا را گذاشتم «عبدالحارث» كه اشاره اي است به زماني كه «ابليس» روي زمين بوده، او ساكن اوليه زمين است و در كودكي اش. «عبدالحارث» را من ساخته ام و شخصيت بخشيده ام. «حارث» ساخته كس ديگري است. فصل «رخنه مدعي»، اولين جايي است كه «ابليس» مي آيد و مي خواهد در امور فرزندان آدم دخالت كند. فعلا همين را مي خواهد كه اسم خودش را بگذارد روي اولين انسان پس از «آدم»، كه يادگاري باشد از روزگار اقتداري كه خودش در زمين داشته است. بله، «عبدالحارث» ساخته من است؛ و تا آنجايي مي آيد جلو كه از دور ناظر و شاهد قتل «هابيل» به دست «قابيل» است. حتي آن صحنه اي كه گنجشك يا ساري را مي كشد تا به قابيل بگويد چگونه بكش، چنان چه كلاغ گفت چگونه دفن كن.
• گاهي اوقات شما براي شرح هر چه بيشتر مسئله اي در داستان، از سخنان شاعري ديگر و ضرب المثل هايي كه بعدا به وجود آمده اند، بهره گرفته ايد. براي نمونه آن جمله معروف آغازين سعدي در گلستان كه: «منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربتست و به شكر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي كه فرو مي رود ممد حياتست و چون برمي آيد مفرح ذات. »
استفاده از جمله هايي مشهور جزو تكنيك هاي زباني اين داستان است. ايراني ها مي دانند كه اين جمله را سعدي گفته، يا آن جمله را حافظ. اتفاقا در طول اين كتاب سه چهار جمله مشهور دارم، تا خواننده جوان احساس غريبگي نكند. ديگري به كارگيري ضرب المثل است: مثل «آدم دروغگو كم حافظه مي شود. » يا «سرنا را از سر گشادش مي زنند. » خب اينها چه بسا اصطلاحات جديد باشد. ولي چيزي نيست كه ما بگوييم تاريخ دارد، يا تاريخ مصرف دارد. براي ما ايراني ها مشهور است. از روز اول «هابيل» به «قابيل» هم مي توانسته بگويد: «آدم دروغگو كم حافظه مي شود. » اين ديگر چيزي نيست كه ما بگوييم مثلا مال آقاي فلاني است. مي ماند كاربردش در زباني بين اسطوره و امروز كه من تشخيص دادم به دليل زنگ خاصي كه دارد، نثر را به امروز نزديك مي كند.
• بار معنايي اين جمله به صورتي است كه انگار جمعيتي از انسان هاي پس از آدم به وجود آمده اند و خود «هابيل» هم مي تواند استفاده كند. . .
ضرب المثل، خطاب به آدميان پس از آدم است، مثل هابيل و قابيل و اقليما و. . . «شيپور يا سرنا را از سر گشادش مي زد. » هم چيزي است كه آن روزها آدم تجربه اش كرده و مي شناسد. در آسمان «صور اسرافيل» را ديده و آمده پايين دارد تمرين مي كند كه مثل «اسرافيل» بزند. مي تواند تجربه كرده باشد كه اگر شيپور را از سر گشادش بزنند، صداي بدي درمي آيد، يا اصلا ساز مخالف درمي آيد. ببينيد، اين ضرب المثل است. وسيله اي است كه مي توانستم به كار ببرم و اين زبان را بكشم مثلا در حد فولكلور، يا نزديك محاوره امروز درآورم. ولي اين كار را با احتياط كردم، تا مقايسه اي پيش بيايد بين زبان هاي دوره به دوره و تاريخي.
• اگر افراط مي كرديد، نثر از آن حالت سنگيني و اسطوره اي بيرون مي آمد. . . از اين بحث كه بيرون بياييم، مسئله جالبي كه در اين رمان هست، گفتار و رفتار و پندار «آدم» است، چه در بهشت و چه بر روي زمين، كه شباهت بسياري به اعمال و رفتار همه ما انسان هاي امروزي دارد: گاهي اوقات تيزهوشي هايي از خود نشان مي دهد، گاهي اوقات هم ساده باوري هايي را در رفتار و پندارش مي بينيم. كار بر روي اين شخصيت حتما بايد سخت و توانفرسا بوده باشد؛ چرا كه در كتاب هاي مذهبي و يا تاريخي، اين گونه شخصيت پردازي هيچ سابقه اي ندارد. به عبارت ديگر «آدم ابوالبشر»، نمونه اي كلي از همه انسان ها را در خودش دارد: ما مي فهميم آدم ها با چه چيزهايي مي توانند شاد شوند و با چه چيزهايي غمگين و هزار و يك كشمكش روحي ديگر.
در چارچوب اسطوره ديني، انسان اوليه، كليه خصايص انسان هاي ثانويه را دارد. منتها برخي خصايص شكفته شده است و برخي شكفته نشده است. برخي تكامل يافته و برخي تكامل نيافته است. انسان و آدم اوليه، همين انسان امروزي است، منهاي تجربه اي كه انسان امروز دارد. دغدغه ها، وسوسه ها و نياز به خورد و خوراك و پوشاك براي او محسوس است. كودكان را در نظر بگيريد. تمام حواس پنجگانه را دارند، فقط تجربه ندارند. عشق هنوز هم كه هنوز است دل ما را براي معشوقمان مي لرزاند. جده كه هيچ، آن سر دنيا هم كه باشد، بلند مي شويم و مي رويم. با اندوه او گريه مان مي گيرد. با شاديش شاد مي شويم. در مرگ عزيزان غمگين مي شويم و. . . به نگراني هاي «حوا» و «اقليما» در مرگ «هابيل» نگاه كن. نگراني ها جزو اولين خصيصه هاي انسان است كه در اين رمان شناخته مي شود.
• درباره آن صحنه اي مي خواستم بپرسم كه آدم و حوا، جداي از هم بر زمين مي آيند. آيا اين روايت هم منبع خاصي دارد؟
جدايي را در چندين جا ديده ام و اكثريت اين را مي گويند كه «آدم» در هند فرود آمده، همان كوه سرانديب، يا بوذ يا راهون و «حوا» در جده بر كنار دريا. . .
• يعني در واقع اصل را بر روايت هاي متواتر قرار داده ايد. . .
سال ها بحث بوده است كه آيا سمنان كه «شيطان» در آنجا فرود آمد، اين سمنان ماست؟! يا نيسان در سوريه، كه «طاووس» فرود آمده. آيا «مار» در اصفهان فرو افتاده؟! خب ما اين ها را نمي دانيم. قدما سال ها از روي دست هم نوشته اند و در پايان جمله اي به افسانه آفرينش افزوده اند و من آن جمله جمله ها را شكار كرده ام.
• در كودكي از مادربزرگم شنيده بودم كه «آل»، زني است كه سراغ زن هاي تازه زا مي رود و به آنان آسيب مي رساند. مثلا قلب يا جگر آنها را درمي آورد و در تشتي از خون يا طلا مي گذارد و. . . ولي من «ليليت» يا «آل» را به عنوان زني كه نخستين زن «آدم» بوده است، نمي شناختم. حالا شما «ليليت» را به عنوان همسر نخست «آدم» آورده ايد. اين اتفاق در متون كهن براي «آدم» رخ داده و حالا «آدم» در ناخودآگاه خودش اين قضيه را فراموش كرده و در فضايي رويا مانند آن را به خاطر مي آورد كه «ليليت» همسر نخستش بوده و. . .
ما حكايت ها و تفسيرها و تحليل هاي گوناگوني را كه در متون تاريخي و افسانه اي گذشته آمده است، هيچ كدام را قطعي نمي دانيم، از جمله ليليت. اين قصه چندان اعتباري ندارد كه «آدم» قبل از «حوا» زن ديگري داشته است. چون در كتاب هاي آسماني اشاره اي مستقيم به اين قضيه نشده است. ولي مي گويند در سومر دو سند درباره وجود «ليليت» ديده شده است. اولين سند اسطوره اي است كه در آن يك شيطان مادينه، درون «درخت مقدس» زندگي مي كرده و جلوي ميوه دادن و رشد اين درخت را مي گرفته است. اسطوره شناسان غربي مي گويند اين شيطان مادينه، همان «ليليت» است كه سرانجام «گيل گمش» او را از درخت بيرون كشيد و به صحرا راند. همچنين گفته مي شود آنجا كه در تورات (كتاب اشعيا، باب سي و چهارم، آيه ۱۴) مي فرمايد: «وحوش صحرا به كفتارها خواهند رسيد و بزهاي وحشي به جفت خويش ندا مي كنند و عفريت شب نيز در آنجا از براي خود مكان استراحت مي يابد. » عفريت شب مورد اشاره در اين آين نيز به علت تصويري كه گمان مي رود تصوير «ليليت» باشد، «ليليت» دانسته شده و. . . ما «آل» را منسوبش مي كنيم به «ليليت» و اساسا «ليليت» را منسوب مي كنيم به «آدم»، كه در واقع زن اوليه اين جوري بوده، اين شكلي بوده و شبيه انسان و حيوان. آن چيزي را هم كه من در خواب آورده ام، موجودي است كه بال دارد. . . نگاه فمينيستي در آفريدن «ليليت» وجود داشته است كه قطعا به اسطوره هاي پيش از تاريخ نمي رسد.
•موجودي كه اشاره كرده ايد شباهت زيادي به خفاش دارد. . .
چيزي مثلا بين فرشته و انسان، كه مي توانسته تا حدودي بپرد و به پرواز درآيد و تكامل يابد. كسي است كه از خدا مجوز خروج از بهشت مي گيرد. در حالي كه هيچ كس نمي تواند يكباره بهشت را ترك كند. با آن جبروتي كه در ملكوت هست، خروج اين آدم خيلي عجيب و غيرديني است. در نتيجه نمي تواند قطعيت داشته باشد. من اين عدم قطعيت «ليليت» با «آدم» را به صورت خواب آورده ام. «آدم» نمي داند، در ضمير ناخودآگاهش است، يا. . . يعني جهان گسترده تر از آني است كه خود «آدم» فكر مي كند همه آن چيزهايي را كه ديده، واقعيت دارد. ما از متون اصلي درمي يابيم كه جهان گسترده تر از آن است كه انسان و حتي فرشتگان اربعه تصوري دقيق از آن داشته باشند و «ليليت» هم مي تواند جزو آن مقوله هايي باشد كه به خاطر بعد فمينيستي بعدا به اين متون منسوب شده است.
• به عنوان واپسين پرسش، اگر مي شود درباره دو كار ديگر از همين مجموعه سه گانه روز اول عشق كه مشي و مشيانه و جمشيد و جمك است و در آنجا هم به مسائل اسطوره اي پرداخته ايد، توضيح دهيد. آيا اين مجموعه به همين سه كار ختم مي شود، يا ادامه پيدا مي كند. در مجموع آيا شكل كارها به همين صورت است؟
بعد از بيست سال مطالعه مصمم شدم كه مجموعه خوانده ها را داستان كنم و چرايش اينكه ديدم جايش خالي است. مثلا در مورد افسانه آفرينش آريايي ها، «كيومرث» مشي و مشيانه، قبلا آقاي احسان يارشاطر يك جزوه بيست صفحه اي براي جوانان نوشته بود كه حالا يادم نيست اسمش چه بود. بعد من رفتم متون كهن، اعم از آريايي، زردشتي و مسلمان ها را ديدم و كامل درآوردم. از اوستا و ديگر متون كهن استفاده كردم. در مورد جمشيد و جمك هم البته منابع كمتر شده است.

داستان ۸۱
آغاز و انتها؛ زندان
006200.jpg

احمد غلامي
ستون مرور ۸۱ به نقد و بررسي داستان هاي تاليف و ترجمه اين سال مي پردازد. اين بار رمان زخمي نوشته اردال از ترجمه عليرضا سيف الديني بررسي مي شود. اين كتاب را نشر چشمه با قيمت ۲۲۰۰ تومان منتشر كرده است.
«رمان زخمي ابتدا در سال ۱۹۶۳ به صورت پاورقي در روزنامه جمهوريت و سپس در سال ۱۹۶۴ به صورت كتاب منتشر شد و طولي نكشيد كه در كشورهايي نظير مجارستان، آلمان، هلند، سوريه و مقدونيه ترجمه و چاپ شد و متعاقب آن در سال ۱۹۶۵ جايزه رمان اورهان كمال را از آن خود كرد. »
زخمي با مقدمه اي به قلم نويسنده بزرگ ترك ياشار كمال آغاز مي شود. داستان، داستان زندگي سياسي مرد جواني است در زندان هاي تركيه. محور كلي داستان در دو خط پيش مي رود. يكي شرح حال شكنجه هاي بيرحمانه نيروهاي ويژه تركيه و ديگر زندگي در بند عمومي زندان و در كنار زندانيان عادي. گاهي نيز داستان فلاش بك هايي دارد به بيرون از زندان. زخمي رماني سياسي است. نه، بهتر است بگويم بهانه خلق رمان سياسي است اما انگيزه هاي انساني و انسان در بند، اصل و محور رمان است. اردال از، براي پرهيز از به دام افتادن در جلوه هاي ظاهري داستان كه مي توانست او را ناگزير كند تا به جنبه هاي سياسي كار بيفزايد،زندان قهرمان داستانش را به بند عادي مي برد. اين عمل در عرف زندان هاي سياسي چيز بعيدي نيست و ضمن آنكه اشاره اي هوشمندانه به پر شدن اين زندان ها نيز دارد، از همين اشاره غيرمستقيم مي توان به فضاي بي ثبات جامعه تركيه پي برد.
زندان ميدان وسيعي جلو نويسندگان باز مي كند تا او در ميان اين انسان هاي بي سودا، مجرم، خشن و آلوده به دزدي و جنايت، لحظه هاي عميق انساني را كشف و به تصوير بكشد. رمان دو پاساژ دارد كه هم امكان تنفس به خواننده مي دهد و هم فضا و حيات داستان را شاداب و زنده نگاه مي دارد. وقتي خواننده در لحظات نفس گير شكنجه به سر مي برد، فصلي ديگر پيش روي خواننده گشوده مي شود. زندان عادي كه اينك زنداني شكنجه شده در آن است. دو تصوير موازي، يكي از جنايت و درندگي آدم هايي كه آگاهانه دست به جنايت مي زنند و از آزار همنوعان خود لذت مي برند، ديگري تصويري از آدم هايي كه ناآگاهانه دست به جرم زده اند و خشونت آنان را برگزيده است.
اردال از در نمايش هر دو تصوير كم نمي گذارد. تصاوير شكنجه چنان با مهارت پرداخت مي شود كه واقعا نفس گير است و نويسنده نيز به اين نفس گير بودن ايمان دارد، چون در سراسر كتاب فصلي از فصل هاي شكنجه را نمي بينيد كه پشت سر هم آمده باشد. نويسنده براي اينكه فضاي داستان را تلطيف كند و طراوت خواندن را از بين نبرد از اين پاساژ به آن پاساژ مي رود. در پاساژ ديگر يعني در بند زندانيان عادي آدم هايي وجود دارند كه زندگي هر كدامشان خرده داستان هايي را شكل مي دهد كه بسيار زيبا و دل انگيز است. اردال از براي جلوگيري از اطناب در روايت، بخش هاي عمده اي از داستان زندگي آدم هايش را از زبان راوي نقل مي كند. فشرده و موجز و از پرسش و پاسخ هاي ميان آدم ها يا ديالوگ هاي اضافه جلوگيري مي كند. حتي نويسنده در اين كار آنقدر وسواس دارد كه در بازجويي نيز پرسش را حذف مي كند. در واقع از جواب ها ما به پرسش بازجو پي خواهيم برد. اين فشردگي در گفت وگوها و روايت داستان زندگي زندانيان موجب شده تا داستان سقوط نكند و در سطح قابل قبولي خود را نگاه دارد و ديگر آن كه زندگي زندانياني بيان مي شود كه هم ويژگي هاي داستاني دارند و هم مي تواند، ابعاد وجودي يك زندان عادي را نمايان كند. يكي از اين زندانيان ماوزر است كه هنوز به دنبال انتقام از ارباب است. ارباب زن زيبا و نابيناي او را تصاحب كرده و او را به بهانه دزدي به زندان انداخته. ماوزر دنبال يك مسلسل است تا انتقام اش را بگيرد.
گلاي، عاشق ديوانه وار است كه تمام زندگي اش را پاي زني به نام گل گذاشته است. او هميشه در انتظار نامه اي از گل است. انگار گل همه اميد او به زندگي بيرون از زندان است. گلاي حتي گلي را روي بدنش خالكوبي كرده است. نزديك ترين زنداني به قهرمان داستان گلاي است. رابطه آنان زماني كه گلاي پي مي برد، زنداني سياسي زير شكنجه حرفي نزده با گفتن جمله اي به اوج خود مي رسد: «يعني مي آيد آن روزي كه آنها تقاص پس بدهند.» زنداني خياط، آدم قابل ترحمي است. آدمي كه اگر در شرايط ديگر قرار مي گرفت شايد آدمي ديگر مي شد. او ضعيف النفس است اما روح شاعرانه اي نيز دارد. او با بينش خود به دنبال حقيقت مي گردد. حقيقتي كه زنداني سياسي نيز به دنبال آن است. آنان در اين نقطه مشترك انساني به يكديگر مي رسند و زنداني سياسي در دفتر يادداشت او برايش شعري به يادگاري مي نويسد.
زخمي اردال از، نمونه درخشاني از آثار سياسي است كه مي تواند نشان دهد چگونه اثر سياسي خلق مي شود بدون آن كه در جنبه هاي ظاهري يك رمان سياسي بيفتد. داستان از انتهاي خود آغاز مي شود و باز به انتهاي خود مي رسد. آغازش با زندان است و انتهايش نيز زندان. نويسنده، خالق صحنه هاي به يادماندني و درخشاني است كه به قول ياشار كمال از خود زندگي واقعي تر است.
يكي از اين لحظات به يادماندني زماني است كه زنداني سياسي را شكنجه مي دهند و آن گاه با پاهاي مجروح او را در راهروي نمك راه مي برند. دو شخصيت در راهرو حضور دارند كه از آدم هاي موثر در داستان هستند، مردي كه زير شانه هاي زنداني سياسي را مي گيرد و در گوش او نجوا مي كند كه مقاومت كند و ديگر پيرزني مفلوك، فقير و گرسنه كه زمين را با آب نمك (ت) مي كشد. پيرزن با سطل نمك در سكوت عميق خود چنان كارش را انجام مي دهد كه گويا فقط به حقوق آخر ماه خود فكر مي كند تا با آن شكم گرسنه فرزندانش را سير كند. وقتي زنداني سياسي با ديدن او به ياد مادرش و دوران كودكي خودش مي افتد، زيباترين تلاقي روح انسان صورت مي گيرد و خواننده نمي داند در وضعيت اين دو آدم كدام يك بيشتر شكنجه مي شوند. رمان نثري روان و سبكي واقع گرايانه دارد كه مترجم در برگردان آن پا به پاي زيبايي اثر پيش رفته است.

حاشيه ادبيات

•  بعد از جنگ، صلح
006205.jpg

ظاهرا بعد از اين همه بلايي كه بر سر فرهنگ و ادب افغان ها آمده و همه چيزشان را به يغما برده است، كساني هم پيدا شده اند كه دلشان بر اين فرهنگ و تمدن بسوزد و بخواهند نجات اش بدهند. تازه علاوه بر نجات دادن، زندگي مدرن را هم به آن ها هديه بدهند. از قرار معلوم، تنها در اوايل دهه ،۱۹۹۰ ده ها هزار كتاب در كتابخانه عمومي كابل و كتابخانه دانشگاه كابل را دولت طالبان سوزانده و نابود كرده است و حالا روساي دانشگاه معتبر نيويورك به فكر افتاده اند كاري كنند كه ديگر هر دولتي از راه رسيد نتواند فرهنگ و ادب اين مرز و بوم را به يغما ببرد. اين دانشگاه تصميم گرفته است آثار منتشر شده در افغانستان را به صورت ديجيتالي در بياورد و اين آثار را روي سي دي منتشر كند و در اين اولين گام تصميم گرفته است آثار منتشر شده در فاصله سال هاي ۱۸۶۱ تا ۱۹۳۰ را به صورت الكترونيكي در اختيار علاقه مندان قرار دهد.

• بعد از جنگ، سيل
006210.jpg

بعضي جاها جنگ مي آيد، بعضي جاها سيل. ظاهرا آن ها كه از جنگ بي نصيب مي مانند سيل امانشان را مي برد. چند سال پيش، يعني دقيقا پنج سال پيش آب به خانه گور وايدال، نويسنده معروف آمريكايي، مي افتد و قفسه مربوط به اولين چاپ آثارش را پر مي كند. آقاي وايدال عزيز هم كه در اين مدت خانه اش را به افراد ديگري اجاره داده بود از همه جا بي خبر مي ماند. حالا كه بعد از پنج سال سراغ خانه و قفسه اش رفته ديده كه چاپ اول همه كتاب هايش از دست رفته است و حالا از شركت بيمه لويد لندن تقاضاي ۶۰ هزار دلار (۳۸ هزار پوند) غرامت كرده است. اما شركت بيمه لويد لندن هم ادعا كرده كه نمي تواند اين خسارت را بپردازد چون پنج سال از اين ماجرا گذشته است. گور وايدال ۶۶ ساله است و بيش از ۲۰ رمان و نمايشنامه و فيلمنامه دارد. وايدال مقالات معتبري هم در حوزه ادب و فرهنگ و سياست مي نويسد.

• بعد از جنگ، شعر
006215.jpg

بازار جنگ كه داغ مي شود، بازار خيلي چيزهاي ديگر هم داغ مي شود. آدم ها تظاهرات مي كنند، اعلاميه منتشر مي كنند، سخنراني مي كنند و بعضي ها هم شعر مي سرايند. بر همين اساس، اندروموشن، ملك الشعراي انگليسي، هم شعري سروده و عراق را به خاطر از دست دادن مكان هاي تاريخي اش محكوم كرده است. موشن در شعرش از نينوا، رودهاي دجله و فرات و تكريت نام برده است. بالاخره اين هم يك جور اعتراض است.


• بعد از جنگ، ويرجينيا وولف
006225.jpg

خانم ويرجينيا وولف هميشه مي تواند خبرساز باشد، حتي در بحبوحه جنگ و اين هم از خصلت آثارش بر مي آيد و هم از خصلت شخصيت خودش. اين بار هم تعدادي از آثار چاپ نشده اين نويسنده ـ به شكل دست نوشته و تايپي - پيدا شده كه توجه همه علاقه مندان به اين بانوي نويسنده را جلب كرده است. بعد از پيدا شدن اين دست نوشته ها، كه همگي با جوهر سرخ ـ رنگ مورد علاقه او ـ نوشته شده اند، كتابخانه بريتانيا آن ها را خريداري كرده است. اين دست نوشته ها از آن جهت قابل توجه است كه اشاره هايي به گروه بلونزبري دارد كه ويرجينيا و همسرش، لئونارد، عضو آن بودند. بلونزبري گروهي از هنرمندان و روشنفكراني بودند كه در آن سال ها بسيار فعال بودند. قرار است كه كتابخانه بريتانيا به زودي نمايشگاهي ترتيب دهد و اين دست نوشته ها را در معرض ديد علاقه مندان قرار دهد.

• بعد از جنگ، پل استر
خجسته كيهان، مترجم دو كتاب پل استر به نام شهر شيشه اي و كشور آخرين ها، رمان «ارواح» را از اين نويسنده ترجمه كرده كه به زودي نشر افق آن را منتشر مي كند.
ارواح داستان جذاب و پركششي دارد، روايت آن خطي است اما گره افكني هاي رمان پليسي است. در اين رمان سه شخصيت وجود دارد. يكي از اين شخصيت ها كارآگاه است و كارش تعقيب آدم ها و جمع آوري اطلاعات درباره آنها است.
اين بار او توسط مافوقش براي تعقيب آدمي انتخاب مي شود كه انساني منزوي است و به ندرت از آپارتمانش خارج مي شود. اين كار دشوار، يعني زيرنظر گرفتن يك آدم منزوي، كارآگاه را به درون خود فرو مي برد و او در تنهايي به درك ديگري از روحيات و درونياتش مي رسد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   جهان  |   علم  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |