تجلي احساس در نقاشي
هنر به تعداد احساسات و منطق هر كس داراي تئوري است.چرا كه هنرمندان، همه از تئوري هاي خودشان پيروي مي كنند و فعاليت هاي آنها بي هدف و بيهوده نيست. به طور كلي هنر زاييده دو پديده «احساس» و «اجرا» است
|
|
هر كسي، بر اساس منطق خود حقيقت را مي گويد. اگر شما تئوري هاي نقاشان بزرگ را بشنويد، آنها را تأييد خواهيد كرد.
امپرسيونيستها عقيده دارند اگر نور را از جهان برداريد، هيچ چيز باقي نمي ماند. سپس نتيجه مي گيرند كه «نور» مبدا و مبناي هنر است و تنها بايد«نور» را نشان داد. پيروان اين مكتب، نقطه نقطه نور را كنار هم مي گذارند، جسم به وجود مي آيد و شكل نمايان مي شود. به همان ترتيبي كه نقطه هاي رنگين نوري در كنار هم بر روي صفحه تلويزيون جمع مي شوند و تصويرها را مي سازند. آنچه امپرسيونيستها مطرح مي كنند، نظريه اي محكم و جدي است.
اكسپرسيونيسم هم، تئوري ديگري را بيان مي كند. پيروان اين مكتب مي گويند اگر«صفت» را از دنيا حذف كنيم، هيچ چيز شناخته نمي شود، بر پايه اين نظريه آنان، هر چيزي را به كمك صفت آن، مي توان شناخت. پس اكسپرسيونيستها هم حقيقت را مي گويند.
حال اگر به سراغ مكتب كوبيسم برويد، مي بينيد تئوري ديگري مطرح مي كنند كه بر اساس آن، بايد طبيعت را از جهت هاي مختلف نشان داد و به بيننده شناساند. براي نمونه، اگر يك نجار بخواهد ميزي بسازد، او طول و عرض و بلندي ميز مورد نظر شما را خواهد پرسيد. مي بينيد كه كوبيست ها هم بيراه نمي گويند.
تئوري فتوريست ها هم كه مي پرسند اگر«حركت» را از اجسام بگيريم، چه بر جاي مي ماند، به جاي خود، قوي به نظر مي رسد، همين طور نظريه سوررئاليست ها كه «محتوا و موضوع» را اجزاي جدايي ناپذير از هنر به شمار مي آورند.
برخي ديگر هستند كه كار انسان (نقاش) را زايد مي شمارند و مي گويند اگر شخصي هنر را بشناسد، كافي است در دنيا سفر كند و هر جلوه اي از هنر را كه مي بيند، با كمترين دخل و تصرف به عنوان اثر هنري، قلمداد كند و آن را به ديگران ارائه نمايد. براي نمونه، در جنگل شاخه هايي ديده مي شوند كه به خودي خود، شكلي از اندام انسان يا حيوان را تداعي مي كنند و اگر بعضي از قسمت هاي آنها قطع شود و يا خط كشي و رنگ آميزي گردد، يك اثر هنري خواهد بود.
مورد مثال ديگر در اين زمينه، صحنه اي است زيبا كه در اثر ريختن نفت بر روي زمين و درخشش رنگ هاي قرمز و بنفش به وجود مي آيد. اگر بتوان اين صحنه را حفظ كرد و به شكل تابلو، به ديوار آويخت، اثر هنري به شمار مي آيد. نتيجه اين كه هنر، به تعداد احساسات و منطق هر كس، داراي تئوري است، چرا كه هنرمندان، همه از تئوري هاي قوي خودشان پيروي مي كنند و فعاليت هاي آنان بيهوده و بي هدف نيست. به طور كلي، هنر زاييده دو پديده «احساس» و «اجرا» است.
در كتابهاي هنري آمده كه هنر، يعني احساس و نشان دادن احساس.
حال ببينيم احساس چيست. مي توان- به تقريب- گفت كه ما احساس نداريم. كودكي كه تازه حرف زدن آغاز كرده، مرتب از مادرش درباره اشياي دور و برش مي پرسد و پاسخ مي شنود كه اين ميز است، ديوار است و يا تابلو است.
نكته در اين است كه كودك از حقايق (ماهيت) اشيا مي پرسد و مادر؛ نام آنها را مي گويد. به اين ترتيب، همه حساسيت كودك، در «لغت» و «قرارداد» و «اسم» خلاصه مي شود و ممكن است او صندلي را هم، ميز تصور كند چون نمي تواند ميز را تنها با يك اسم بشناسد.
بنابراين، حساسيت انسان پديده اي بسيار پراهميت فوق العاده و باريك است. همه گمان مي كنند از آن برخوردارند در حالي كه اين طور نيست. شاطر عباس صبوحي كه سواد چنداني نداشت، شعري سرود كه استاد دانشگاه و اديبي كه فن عروض و قافيه و هزاران نكته ادبي مي دانست، نتوانست همتاي آن را بسرايد، چرا؟ چون حساسيت لازم را نداشت.
در اين باره مثالي مي آورم: اگر از كودكي بخواهيد تا يك آدم را نقاشي كند، حتماً نقش او را ايستاده و راست مي كشد، چون در ذهن كودك، تنها موجودي كه راست راه مي رود، انسان است. بعد چهره و بيني مي كشد كه مي توانيد آنها را به همه آدم ها شبيه ببينيد. پس از آن، موها - همه موها- را مي كشد. اگر بخواهيد بدانيد چرا موها را بدان شكل كشيده، پاسخ مي دهد:«براي اينكه مو، از روي سر مانند علف سبز مي شود!»
براي نشان دادن بيني و برجستگي آن نسبت به صورت هم، يك زاويه نقاشي مي كند، اجزا و اعضاي ديگر بدن را هم به همين ترتيب.
حال اگر اين نقاشي را به كسي كه قبلاً انساني را نديده نشان دهيد انسان را خواهد شناخت.
اما حالت ديگر اين است كه من نقاش بخواهم انساني را بكشم. اگر چنين شود، من حسين قلي را نقاشي مي كنم، با سر كوچك، شكم بزرگ و پاهاي لاغر، اين ديگر انسان و كليت او را نشان نمي دهد. دليلش هم اين است كه من از عقل و منطق و نگرش خاص خودم استفاده كرده ام، در حالي كه كودك از وجود و از احساس دروني اش پيروي كرده است. حساسيت كودك، از نوع فطري است. باز مي گرديم به انسان كه خليفه خداست. ويژگي ها و برتري هايي كه در خداوند هست در انسان هم وجود دارد: به شكل ناقص و محدود. حديثي هست كه مي گويد اگر كسي عبادت كند، خداوند آن كس را در تداوم عبادت ياري مي دهد و چنين بنده اي را دوست مي دارد. اين دوستي موجب مي شود كه خداوند در چشم هاي بنده اي كه مي بيند، در دست هايي كه با آن كار مي كند و در گوش هايي كه با آن مي شنود، جلوه گر شود.
به طور كلي، بايد كوشش كرد تا حساسيت واقعي (در وجود انسان) ايجاد شود.
اين پرسش مطرح است كه آيا انسان غارنشين بهتر كار مي كرد يا ما كه در حال حاضر فعاليت مي كنيم؟ در نقاشي هايي كه غارنشينان از حيوانات (بر ديوار غارها) كشيده اند، حساسيت مورد نظر، مشهود است. به دليل همين حساسيت، بشر اوليه از حوادثي چون زلزله، آتشفشان و بيماري آگاه مي شد.
داستان آفرينش حضرت آدم را به ياد بياوريد: زماني كه خداوند به فرشته ها فرمود به آدم سجده كنند، عرض كردند به كسي كه در زمين خونريزي كند، چگونه سجده كنيم؟
فرمود: پس اسماء الهي را بگوييد. عرض كردند، جز آنچه به ما آموخته اي، نتوانيم گفت. پس به آدم فرمود تا بگويد و او اسماء الهي را بر شمرد.
پيام اين داستان- كه بيشتر جنبه نمادين دارد- اين است كه پروردگار عالم، همه علوم اولين و آخرين را در وجود انسان به وديعه گذاشته است. پس چرا آدمي از اين توانايي استفاده نمي كند؟
نكته مهم در اين بحث، اين است كه آنچه ما در خود (ذخيره) داريم، تذكار است و نه علم. همه علم ما، مسبوق به سابقه است، يعني همان كه در نطفه آدم شكل گرفته و يعني كل آن چيزهايي كه در نطفه انسان وجود دارد. مانند هسته اي كه در آن، برگ و ساقه و ميوه به شكل بالقوه هست.
طبيعتي كه شما مي بينيد، همان است كه در مغز شما است. «بيرون» را شما نمي توانيد ببينيد مگر اين كه سابقه اي و مثالي در ذهن و مغز شما باشد، دليلش هم اين است كه محتواي هنر، برانگيختن است. اگر پديده خلقت را بررسي و مرور كنيد، خواهيد ديد كه اگر خداوند نمي آفريد، همچنان در پرده خفا و در حجاب باقي مي ماند.
خلاقيت، بزرگترين صفت پروردگار است، آفرينش، هنر خداست و هدف از آن برانگيختن است، روز و شب و غم و شادي، كوتاهي و بلندي و...
خداوند كاينات را جابه جا مي كند و تغيير مي دهد تا ما بتوانيم تشخيص دهيم و بعد انتخاب كنيم. هنر خداوند در همين برانگيختن است. اگر در قرآن به تعقل و تدبر سفارش مي فرمايد، اين ابزار و اسباب و بهانه اي است براي برانگيخته شدن انسان. پس هنر انساني، عبارت است از احساس پاك و مشترك در ميان همه انسانها، به عبارت ديگر، تنها حس مشترك است كه مي تواند بيننده را به آفريننده مربوط كند و حس مشترك يعني همان فطرت.
احساس همه هنرمندان بايد از درون پاك باشد، اگر درون پاك نباشد، محال است در «انساني بودن» اشتراك پيدا شود، گمان مي كنم ون گوگ و زندگي او، بهترين نمونه براي اين مورد است. او تنها كسي است كه همه صفات يك هنرمند را در خود جمع كرده است. ون گوگ ابتدا كشيش بود و باورهاي مذهبي و الهي فراوان و احساسي فطري و پاك داشت. مي خواست امپرسيونيست ها را گرد خود جمع كند. آرزوي او اين بود كه از همگان چيزهايي يادبگيرد وبه همين دليل، گوگن را به زحمت فراوان، نزد خود آورد.
ون گوگ بسيار پركار بود. به طوري كه نمي توان آثارش را برشمرد. در جايي در آمستردام(هلند) دو سالن پر از اتود هاي اوست كه تابلوهاي اصلي را از روي آنها ساخته است. اين، نشان دهنده پشتكار و حساسيت اوست.
ون گوگ درد و احساسش، با هنر منطبق بود. در اين مورد مي توان يك مثال زد:
اگر شما به دست كسي سوزن فرو كنيد، او فرياد مي زند و شما نگران مي شويد و كمكش مي كنيد.اما اگر هنرپيشه اي، نقش كسي را كه سوزن به دستش فرورفته به خوبي بازي كند، او را تحسين مي كنيد بدون آن كه به كمكش برويد. علت اين است كه در مورد اخير، درد با فرياد همراه نيست.آري، ون گوگ درد و احساسي منطبق با هنرش داشت و به همين دليل وقتي هنرش تمام شد، زندگيش نيز به پايان رسيد، در اين مرحله او بر اين باور بود كه چون نمي تواند چيزي بيافريند، بهتر است به زندگي خود پايان دهد و اين كار را انجام داد. هرگز نقاشي را نديده ام كه چون او، از اجراي هنري توأم با احساس برخوردار باشد.
ما بايد سعي كنيم حساسيت مان با اجراي مان يكي باشد، اگر خط هم مي كشيم، باز بايد اين طور باشد. خط مستقيمي كه شما مي كشيد، اگر عمود باشد، نشان دهنده عروج است. اگر خط افقي مي كشيد، باز هم بايد بدانيد چه حسي را مي رساند. خطوط، هر يك معنايي را به ذهن متبادر مي سازند: خط مايل، خرابي را نشان مي دهد؛ خطوط زيگزاگ، نمايانگر آشوب است و خطوط منحني، بيانگر آسايش و آرامش، خلاصه كلام اينكه حساسيت ما بايد با كاري كه مي كنيم منطبق باشد.
تا زماني كه هنر به درستي شناخته نشود،؛ تا حساسيت واقعي بوجود نيايد و تا مردم نيايند و نبينند هنر چيست و هنرمندان با جامعه ارتباط برقرار نكنند، هنر از فايده بي بهره مي ماند.
مرتضي زرين شاد
|