ساختار رمان پيچيده نيست و فرم روايي آن كم و بيش آشنا است چيزي كه اثر را به يك شاهكار كوچك نزديك مي كند زيرساخت اسطوره پردازي است كه ساختار ظاهري رمان سعي در حذف و نابودي آن دارد
مهدي يزداني خرم
بعضي از آثار ادبي را نمي توان در يك ژانر خاص طبقه بندي كرد. اين آثار به دليل صداهاي مختلف و رويكردهاي متفاوت در مقوله ادبيات پست مدرن قرار مي گيرند. اين ادبيات لزوماً داراي فرم پيچيده و مغلق نيست بلكه انگاره ها و اصول دروني آن دائماً در معرض تغيير و پوست اندازي قرار دارند. «مونته ديديو، كوه خدا» از نمونه اين آثار است. اين رمان كوچك و به شدت آوانگارد با وجود تاكيد و حفظ ريتم و اصول درام داستاني، مي كوشد مفهوم اين درام را دچار ساخت شكني نمايد و خواننده را در پايان با ده ها تاويل تنها بگذارد.
مونته ديديو نوشته اري دلوكا نويسنده معاصر ايتاليايي است. او به سال ۱۹۵۰ در ناپل به دنيا آمده است. پس از طي دوران پرآشوب جواني و آشنايي با حرفه هايي مانند نجاري، بنايي و پادويي، اولين اثرش را در سن ۳۹ سالگي منتشر مي كند. او تا به امروز بيش از ده اثر مختلف را از خود بر جاي گذاشته كه برخي از آنها عبارتند از: اسيد، رنگين كمان، سه اسب، تو، مال من، بالادست چپ و. . . مونته ديديو يكي از آخرين آثار او محسوب مي شود كه بنابر نوشته مترجم در روزهايي كه كتاب آماده چاپ مي شد، جايزه فمينا را در فرانسه از آن خود كرد. دلوكا از نسل جديد نويسندگان ايتاليا است. اين نسل كه با حفظ تجربه هاي بزرگاني مانند كالوينو، بوتزاتي، موراويا، گينزبورگ و. . . از آن درخشش سال هاي شصت و هفتاد فاصله گرفته و قصه هايي با مفاهيم روزمره تر و شخصي تر مي نويسند. اري دلوكا در رمان كوه خدا به سبكي دست يافته كه ايجاز، پيرايش تصويري داستان و همچنين دستيابي به قصه بي شعار از مهم ترين ويژگي هاي آن است. اين رمان را مترجم باسابقه اي چون مهدي سحابي ترجمه كرده است. ناشر رمان نيز به مانند اعم آثار مترجم نشر مركز است. كتاب در نمايشگاه امسال و در روزهاي مياني آن به دست علاقه مندان ادبي رسيد. كوه خدا در واقع داستان پسري سيزده ساله است كه در شهر كارگري ناپل زندگي مي كند. او با دريافت يك بومرنگ آرزوي پرتاب آن را در سر پرورش مي دهد. او پادوي نجاري است و كفاشي مسن و قوزي همدم او است، كفاشي كه مي داند در قوزش بال هايي نهفته كه با رسيدن موعودش او را به بيت المقدس خواهند رساند. ماري نيز دختري سيزده ساله و همسايه راوي است كه بلوغ را بسيار زود تجربه كرده است. رابطه اين آدم ها در فضاي كوچك شهري و معمولاً در حين ديالوگ و يا تك گويي بافت اثر را به وجود آورده است.
۱ - رمان دلوكا آنچنان ظريف روايت مي شود كه مي توان آن را خلف «درخت زيباي من» نوشته واسكونسلوس دانست. اين اثر با نگاهي عميق به بلوغ و جهان شخصي انسان ها دو دنياي متفاوت مي آفريند. دو دنيايي كه هر دو در دنياي واقع به راحتي و بدون نزديك شدن به رئاليسم جادويي روايت مي شوند. پسري دنياي شخصي خود را در آرزوي پرتاب هر چه قوي تر يك بومرنگ خلاصه مي كند. دختري سيزده ساله آرزوي عشق خانوادگي و خلاقي را در سر مي پروراند. پيرمردي يهودي به انتظار روييدن بال بر شانه هايش است و آرزوهاي انسان گاه فراتر از يك ماليخولياي روايي ظاهر مي شوند. دلوكا جنس قصه استعاري را خوب مي شناسد. اين قصه استعاري با حذف تغزل از رگ هاي خود، مي كوشد تا خيال ذهني را به واقعيت داستاني تبديل كند. اين واقعيت داستاني يعني پرواز بومرنگ و پيرمرد اثر را دچار روحي افسانه پذير مي كند. از آغاز رمان تا پايان آن راوي از جدايي شهرش يعني ناپل با تمام جهان سخن مي گويد. شهر او حتي لهجه خاص اش را در خود حفظ كرده و زبان رسمي ايتاليايي از درك آواي آن ناتوان است. خرافات مذهبي به همراه تخيل هولناك كودكي ناپلي مي تواند مرزهاي واقعيت و خيال را بكشند و در عين روايت قصه اي شاعرانه و استعاري هندسه رئاليستي فضا را نيز بازآفريني نمايد. منطق دروني اثر به نوعي ساخته شده كه دغدغه هاي دروني قطعاً شكل و ماهيت بيروني پيدا مي كنند. اين شكل ممكن است حتي از دعايي و يا نفريني شخصي برخاسته باشد. بنابراين دلوكا مخاطبش را مجاب مي كند كه جهان داستاني او نمي تواند به يك و يا چند انگاره خاص تن بدهد. او از خاصيت شهر ناپل در ايفا و اجراي طرح داستاني سود مي جويد. وجود آدم هاي متعدد، جغرافياي خاص محيط و نگرش هاي متفاوت به زندگي همه و همه در آرزوي پرتاب يك بومرنگ خلاصه مي شوند. خود طرح داستان بسيار ساده است و نمادهاي آن به راحتي قابل تشخيص هستند بنابراين دلوكا تعصبي بر روايت يك قصه ساده ندارد، بلكه مي كوشد تا تسلسل روايت هاي مختلف را در كنار هم قرار دهد و يك لحظه باشكوه و گذراي داستاني به يادگار بگذارد. نكته اساسي در خوانش اثر توجه به دگرديسي و پوست اندازي شخصيت در حين زمان كوتاه داستان است. انسان دلوكا به دنبال يك دنياي اسطوره اي و مخملي است، دنيايي كه بتواند آن را در مشت خود بگيرد و با آن نفس بكشد. اين دنياي جديد با توجه به قديمي ترين مفاهيم اسطوره اي در خاصيت پرواز خلاصه مي شود. پس اصل بر پريدن و دور شدن است. پيرمردي مي كوشد با پروازي نمادين به هدفي كاملاً انساني و شخصي يعني نوعي عرفان نزديك شود. او كه جنگ را تجربه كرده و يهوديت نيز با او بوده است حتي فرهنگ اصلي خود را نيز نمي شناسد. بنابراين با رجعت به قصه ها وباورهاي مذهبي «قديس» بودن را مزه مزه مي كند. اين كفاش نيمه فيلسوف دنيا را از زاويه اي مي بيند كه بر طبق آن آدم ها دوست داشتني و قابل احترام هستند بنابراين وي صاحب يك جهان بيني اخلاقي است. از طرفي ديگر او پرواز خود را توام با پرش بومرنگ آغاز مي كند و به سمت اورشليم به راه مي افتد. پس بايد او را گذشته اي بناميم كه از فرط ترس و تكرار موقعيت هاي مرگ ناچار به پرواز كردن و قديس شدن گرديده است. اما راوي اصلي ما يعني كودك سيزده ساله غم را مي شناسد اما تاثيري در ساختار رفتاري او به وجود نمي آيد. حتي مرگ مادرش نيز كاملاً پيش پاافتاده است. او تخيل دوست داشتني خود را در بومرنگ اش خلاصه كرده و هر روز با آن تمرين پرتاب مي كند. در حين اين روزها، او به جامعه و به آدم هاي اطرافش انس مي گيرد و مي كوشد تا دنيا را آن طوري ببيند كه ديگران نگاهش مي كنند. او خواستار بلوغ است و ماريا اين بلوغ را در روح او پديد مي آورد. با درك اين بلوغ او بر روي زمين و در كنار ماريا باقي مي ماند اما كفاش قديس گونه به دليل نقصان از زمين به آسمان پرواز مي كند.
|
|
۲ - اثر بسيار ساده روايت شده است و تو نمي تواني تمايزي بين تلخي و شيريني زندگي ناپلي آدم هاي رمان قرار بدهي. اين آدم ها روزها را مي بلعند و به هر آنچه كه از آن برخوردار هستند راضي اند. اگر به فرم نوشتاري اثر دقت بكنيم درمي يابيم كه هر روز تكه هايي از زندگي يكنواخت يك اجتماع كوچك را روايت مي كند. در اين ميان انسان ها با تعهد اجتماعي به يكديگر به شخصي بودنشان نيز تأكيد دارند. اين شخصي بودن لزوماً با يك نوع گفتار خاص و يا شي و يا آرزوي متفاوت برآورده و ساخته مي شود. دلوكا در رمان مونته ديدو ساختاري از فضا و آدم ها را روايت مي كند كه بي شباهت به «آماركورد» فدريكو فليني نيست. نوعي زندگي شهرستاني كه حالا يك راوي خاص پيدا كرده است. راوي بعد از دريافت و درك بلوغ زودهنگام خود رازش را با زن رمان تقسيم مي كند و با تكيه بر او بومرنگ را پرتاب مي كند و به نوعي از شرش خلاص مي گردد. اين شي اسطوره اي و باستاني ديگر وسيله اي مزاحم است چرا كه او را از تنهايي با ماريا بازمي دارد و با وجود ماهيت بي جانش ذهن پرخاطره اي را در درون خود پنهان كرده است. در اينجا است كه درمي يابيم راوي آدمي معمولي و پيش پا افتاده مانند تمام مردان ناپلي است. قصه اي تكراري: هر انساني كودكي دارد و در اين دوره صدها قصه و آرمان براي خودش مي بافد، با گذر از اين پروسه آن آرمان ها مانعي براي رشد اجتماعي او مي گردند. بنابراين راوي مي كوشد تا آرمان هاي خود را به كناري بگذارد و كاملاً درنقش انسان شهرستاني قرار گيرد. اما شاهكار دلوكا درپايان همين دوره كه پايان رمان نيز هست اتفاق مي افتد:
۳ ـ دو نكته اصلي در سپيدخواني متن پوشيده است. نخست طنز تلخ دلوكا كه به جرأت مي توان آن را ميراث ايتالو كالوينو ناميد. بومرنگ پرتاب مي شود و راوي با ماريا تنها. رمان از لحاظ فيزيكي به پايان مي رسد اما آيا آن بومرنگ بازنمي گردد! اينجا است كه اثر دلوكا از رماني مانند درخت زيباي من پيشي مي گيرد. نوعي پارودي جديد براي انساني كه ذهني بدون كودكي مي خواهد. راوي پيرمرد كفاش را درك كرده و كابوس هاي او را كه ناشي از قوز پشتش است مي شناسد. او نمي خواهد ادامه اين انسان باشد. بنابراين اصلاً نيازي به بال هايش ندارد و حتي آرزوي قديس بودن هم براي او بي معنا است. پس از نگاهداري و حفظ كابوس هايش جلوگيري مي كند. او دو راه در پيش مي گيرد: در طول رمان تلخي ها و مصيبت هايي كه براي اين نوجوان به وجود مي آيند در ذهن شي يعني چوب پرنده بايگاني مي شوند. پس او به راحتي نفس مي كشد و از ناله و مرثيه خبري نيست. اين شي بخشي مهم از وجود او مي شود به طوري كه نمي تواند در هيچ لحظه اي آن را از خود جدا كند. راه بعدي پرتاب اين ذهن به جايي دورتر از حد تصور است. او اين كار را مي كند. درام كامل مي شود اما تأكيد نويسنده بر شي اي مانند بومرنگ ناخودآگاه ذهن ما را به خاصيت هاي فيزيكي آن رهنمون مي كند. تمام اين زمان هاي دور ريخته برمي گردند و راوي او را تنها نمي گذارند. راوي از نسل جديدي است كه زندگي در قالب گذشته را دوست نمي دارد و مي كوشد تا واقعيت ها را بچشد، با آنها هم زيستي داشته باشد اما در ميان آن متوقف نشود. پارودي دلوكا در اينجا شكل مي بندد در زماني كه رمان تمام شده و ما منتظر بازگشت بومرنگ هستيم. دومين نكته اساسي كه باز هم در سپيدخواني پايان رمان خواننده را از قطعيت گرايي مفهومي دور مي كند نقش كفاش قديس مآب است. او پرواز مي كند، اما ذهن اسطوره پرداز مخاطب دلوكا به ناگاه دچار يك گفت وگوي بينامتني با افسانه «ايكاروس» و بال هاي سوخته مي شود. نويسنده زيركانه اين حس را در دل رمان جاي مي گذارد و مخاطب با تشويش منتظر سوختن و سقوط ابلهانه اين شخصيت مي شود.
دلوكا به مانند اعم نويسندگان ايتاليايي از امكانات سنت قصه پرداز كشورش سود مي جويد و بدون اشاره مستقيم به تيرگي هولناك موقعيت انسانش، تمام خشونت زمان او را در صفحات سپيد رمان باقي مي گذارد. مونته ديديو يا كوه خدا رماني است كه مملو از لحظات استعاري، فانتزي و حتي فلسفي است. جمع اين مضامين در كنار يكديگر يك ساخت ناهمگون و اگزوتيك را موجب مي شود. ساختي كه كامل كردن و خوانش اعم قسمت هاي آن برعهده و اختيار مخاطب گذارده شده است. فريادي كه در پايان رمان از گلوي راوي بالغ بلند مي شود با نقطه چين هاي ظريفي به تاريخ وصل مي گردد. فريادي كه آغاز دوره تباهي او محسوب مي شود. او كودكي را پشت سر گذاشته اما كابوس ها و جبر زندگي به زودي بازمي گردند.
در پايان: رمان مونته ديديو از جمله آثاري است كه نقد شخصي را مي طلبد. ساختار رمان پيچيده نيست و فرم روايي آن كم و بيش آشنا است. چيزي كه اثر را به يك شاهكار كوچك نزديك مي كند زيرساخت اسطوره پردازي است كه ساختار ظاهري رمان سعي در حذف و نابودي آن دارد. كشمكش اين دو مولفه اثري پسامدرن را مي سازد كه مي توان آن را موفق ترين كتاب هاي منتشر شده امسال دانست. استفاده از تابلوي مارك شاگال براي طرح جلد رازناك بودن اثر را نيز دوچندان مي كند. دلوكا ۵۲ ساله و از مهم ترين نويسندگان معاصر ايتاليا محسوب مي شود.