سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۷۲- June, 10, 2003
زندگي خصوصي يك فيلمنامه نويس ـ بخش پاياني
لطفاً حرف نزن
سال هايي كه در هاليوود كار كردم مي ديدم كه كارگردان ها همه اعتبار آثار را به خود اختصاص مي دهند و منتقدان فيلمنامه هاي مرا به نفع كارگردان ها ناديده مي گرفتند
ارنست لِمن
014905.jpg

ترجمه: اميد نيك فرجام
در سراسر سال هايي كه در هاليوود به عنوان فيلمنامه نويس كار كردم، مرتب مي ديدم و مي شنيدم و مي خواندم كه كارگردان ها همه اعتبار آثار را به خود اختصاص مي دهند، و منتقدان لعنتي نيويورك فيلمنامه هاي مرا به نفع تهيه كننده ها و كارگردان هايي ناديده مي گرفتند كه هميشه روي صحنه موقع گرفتن جايزه اسكار از همه تشكر مي كردند، الا نويسنده؛ و همين باعث شد كه كم كم و به تدريج احساس بي عدالتي در من به پاشنه آشيلم تبديل شد ـ و اين نهايتاً به صورت يك جور فلج انقباضي بيرون زد.
دكترهاي بيمارستان بهم توصيه كردند زن و بچه هايم را ول كنم، آن چيزي كه داشت مرا مي كشت يعني هاليوود را پشت سر بگذارم، و دنيا را فراموش كنم. اين بود كه نهايتاً خود را در كنار دريا در تاهيتي يافتم با آن نگراني دروني هميشگي ام كه كجا هستم؟ چرا اينجا هستم؟ چه بلايي سر من آمده؟ و كي مي توانم برگردم. ده هزار مايل دور از همه چيز كنار دريا نشسته ام و به همسفرانم نگاه مي كنم كه شاد و سرحال و راحت به نظر مي رسند. اينها چه مرگشان شده؟ چرا اينها پر از هراس و درد نيستند و دچار بحران عصبي نمي شوند؟
مرد جوان تقريباً ۳۰ ساله اي را مي بينم كه زن زيبايي به همراه دارد، و آنقدر سرحال و دل به نشاطند كه هوس مي كنم مشتي توي صورتشان بكوبم و حالشان را جا بياورم. به آنها رو مي كنم: «شما واسه چي اين قدر خوشحالين؟» مرد شادمانه جواب مي دهد: «سلام، من بيل هستم. »
همراهش مي گويد: «من كارولينم. شما كي هستين؟» جواب مي دهم: «ارني. »
بيل با دلخوري مي گويد: «ده هزار مايل سفر كرديم كه آمريكايي نبينيم و حالا اينجا تو ساحل تاهيتي يه آمريكايي جلومون سبز شده. »
جواب دادم: «عين كار نمايش و سينما. »
كارولين مي پرسد: «اِ ،شما تو كار نمايشي؟»
مي گويم: «آره، اما هيچ وقت منو نمي بينن.»
بيل مي پرسد: «مثلاً چه كار مي كني؟»
«فيلمنامه مي نويسم. » گور پدر هر دوشان!
بيل به من زل مي زند: «ارني. . . ارنست: ارنست لمن. . . سوئيت مديران. . . من و سلطان. . . سابرينا. . . طعم شيرين موفقيت. . . »
حيرت زده به او نگاه كردم: «شما؟»
لبخند مي زند: «ويليام زينسر، منتقد سينمايي هرالد تريبون.»
«خداي من!»
مي گويد: «الان فهرست ده فيلم برتر روي ميزم است و به خانه كه برگردم بايد بفرستمش براي چاپ، و بذار بهت بگم كه يك نفر آنجا مرا دوست دارد و حتماً توي فهرست است، بيشتر به خاطر فيلمنامه اش، و تو لياقتش را داري. تو تنها فيلمنامه نويسي هستي كه لياقتش را دارد. »
دكترها گفته بودند حداقل دو ماه بايد در تاهيتي بمانم تا حالم خوب شود، اما من سه هفته اي خوب شدم و به هاليوود برگشتم تا فيلم ديگري را شروع كنم. من و كارگردان ـ تهيه كننده اسمي پيدا نكرديم كه هر دو از آن خوشمان بيايد، بنابراين فيلم با همان اسم اوليه خودم اكران شد، شمال از شمال غربي.
014925.jpg

اين قضيه را چند بار، هر جا كه فكر كرده ام مخاطبانم حال و حوصله طولاني بودن و پيچ ها و احتمالاً غيرقابل باور بودنش را دارند تعريف كرده ام. به هر حال، در ميانه دهه ۱۹۶۰ هستيم و دارييل اف. زانوك تازه در نبرد بر سر كمپاني فوكس قرن بيستم پيروز شده و به رياست آن رسيده است، به رياست كمپاني اي كه در شرف ورشكستگي بود، دفاتر و صحنه هايش خالي بود، كافه ترياهايش بسته، و چند طرح و فيلمنامه در مالكيت كمپاني در قفسه ها خاك مي خورد. زانوك پسر جوانش، ريچارد را با يك ميز و يك تلفن در يكي از خانه هاي ويلايي استوديو گذاشت و خود در هتلي در نيويورك به كارهايش رسيدگي مي كرد. تمام شهر، اين آدم هاي بخيل و حسود و حرامزاده، بي صبرانه منتظر بودند كه دعاهايشان مستجاب شود و درهاي فوكس رسماً و براي هميشه بسته شوند.
اما من در همان زمان سفري به نيويورك رفتم و نمايشي موزيكال را در دومين هفته نمايشش در برادوي ديدم، و به رغم نقدهاي بي تفاوت مطبوعات موقع آنتراكت به همسرم گفتم، «كاري ندارم بقيه چه مي گويند، ولي يك روز از اين نمايش فيلم خيلي موفقي مي سازند. » و وقتي به خانه برگشتيم، اين حرف را براي ديگران هم تكرار كردم، از جمله براي ديويد براون مدير كه دوست صميمي من بود و حرف مرا به رده هاي بالاي كمپاني فوكس رساند. هنوز مدتي نگذشته بود كه ديك زانوك مرا به ويلايش دعوت كرد و گفت: «مي داني، ارني، فوكس حق و حقوق كامل موزيكال هاي راجرز و همرستاين را زماني كه من و سلطان را توليد كرد به دست آورد، و به همين دليل ما الان آواي موسيقي را داريم كه دارد روي قفسه خاك مي خورد. »
«منظورت اين است كه آواي موسيقي مال فوكس است؟» «يك و نيم ميليون بابتش پول داده اند. »
«من همه جا حرفش را زده ام، اصلاً فكر نمي كردم كه. . . »
«از ديو براون شنيده ام. » (از آن مكث هايي كه زندگي آدم را اين رو و آن رو مي كند. ) «مي خواهي فيلمنامه اش را بنويسي؟» «اما همه مي گويند استوديو دارد جمع مي شود. »
ديك گفت: «بگذار بگويند. مي خواهي فيلمنامه اش را بنويسي؟» «معلوم است كه مي خواهم، ولي مي شود اول با كارگزارم حرف بزنم؟»
«البته، و به نشانه حسن نيت دو و نيم درصد سود فيلمم را هم به تو مي دهم. »
پس از برگشتن يكي از كارگزارانم گفت: «نبايد قاطي اين كار بشوي، ارني. »
«مي دانم. خودم ديدم. ولي به هر حال مي خواهم موافقت كنم. » كارگزار تو لب رفت و گفت: «باشد. زندگي خودت است. » اين طوري بود كه دو روز بعد ورايتي روزانه و هاليوود ريپورتر اين خبر بزرگ را با تيتر درشت اعلام كردند كه فوكس قرن بيستم قرار نيست برچيده شود: «فوكس با لمن قرارداد فيلمنامه آواي موسيقي را امضا مي كند. » از كارگزارانم خواستم يك شرط غريب در قرارداد بگنجانند: اخبار مربوط به امضاي قرارداد را فقط بايد خودم مي نوشتم. فوكس هم طبيعتاً قبول كرد. من هم در مقابل تصميم گرفتم همه چيز را بزرگ جلوه بدهم، مخصوصاً امضاي قرارداد را، تا ارادتمندتان بزرگ جلوه داده شود. براي همين در اخبار مفصلي كه براي مطبوعات نوشتم ذكر كردم كه با «ريچارد دي. زانوك، نايب رئيس، با حفظ سمت مدير توليد كمپاني فوكس قرن بيستم» قرارداد امضا كرده ام. دوست داشتم با يكي از «روساي استوديو» قرارداد ببندم، نه با پسركي كه در يك ويلا پشت ميز مي نشيند. و اين طوري منِ حقير تبديل شدم به فيلمنامه نويسي تنها بدون كارگردان و تهيه كننده، با يك دفتر و يك ماشين تحرير و يك نمايش برادوي اي پرحرف و گزافه گو. چه كار كنم و چه كار نكنم؟
رابرت وايز كه انتخاب اول براي كارگرداني بود و به عنوان تهيه كننده و كارگردان داستان وست سايد دو جايزه اسكار گرفته بود در كمال تأسف پيشنهاد زانوك را رد كرد. او قرار بود در تايوان فيلم دانه هاي شن را با استيو مك كويين خشن بسازد.
تكرار مي كنم، تنها مانده بودم، نويسنده اي بيكار كه نقش تهيه كننده اي بيكار را بازي مي كرد و دنبال كارگرداني مي گشت كه ظاهراً وجود نداشت. و در عين حال هم به كارگردان و هم تهيه كننده بدجوري نياز داشتم. به استنلي دانن در گشتاد سوئيس زنگ زدم كه با لحني مودبانه جوابم كرد: «مرسي، اما نه، مرسي. تا اينجا هم به اندازه كافي روي اين نمايش سرمايه گذاري كرده ام. فكر نمي كني ديگر بس است؟» به جورج روي هيل زنگ زدم: «من خيلي دوستت دارم، ارني، اما اين كار كارِ من نيست. » يك شب با زحمت رفتم به خانه جين كلي در بورلي هيلز. جين بعد از بازاريابي هاي من دستم را گرفت، از خانه بيرون برد، و در همين حال گفت: «ارنست، برو يك نفر ديگر را پيدا كن اين آشغال را كارگرداني كند. » روز بعد به برت لنكستر برخوردم كه براي صداگذاري يوزپلنگ از تسهيلات استوديو استفاده مي كرد. پرسيد «تو اينجا چه كار مي كني؟»
گفتم: «فيلمنامه آواي موسيقي. »
بهم نگاهي انداخت و گفت: «خداي من، دخلت آمده. »
•••
«چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسد؟» اولين كار من به عنوان تهيه كننده بود (به علاوه نوشتن فيلمنامه)، و به دلايلي كه الان به ياد ندارم يك خط ديگر تلفن در خانه نصب كردم. خلاصه، دنبال هنرپيشه اي براي نقش جورج مي گشتم كه يكهو صداي زنگ تلفن جديد را شنيدم. تلفن جديد براي اولين بار زنگ مي زد! اما مأمور مخابرات كه تازه رفته بود!
صدايي خشن گفت: «ارني؟»
«بله، كي به تو. . . »
تقريباً عصباني گفت: «برت لنكسترم. »
در حالي كه دستم مي لرزيد گفتم: «اين شماره را از كدام گوري آوردي؟»
«به آنش كاري نداشته باش. فقط مي خواستم بداني كه مي خواهم در فيلم ويرجينيا وولف باشم!»
«شوخي مي كني، برت؟ من اينجا نشسته ام و تو. . . »
«مي خواهم در ليستت باشم!»
«برت، شوخي مي كني؟ معلوم است كه در ليست هستي!»
«خوبه!» و گوشي را گذاشت. و من با دستي لرزان اسم ديگري را به ليست اضافه كردم.
•••
قرار بود نسخه سينمايي داستان شكايت پورتنوي، اثر فيليپ راث، را بنويسم و تهيه و (براي اولين بار) كارگرداني كنم. ريچارد بنجامين قبلاً براي بازي در نقش پورتنوي انتخاب شده بود، و من مشغول مصاحبه با هنرپيشگان زن براي نقش مقابلش بودم. ديك بنجامين التماس كنان گفت كه از زنش، پائولا برنتيس، استفاده كنم. محكم و قاطع جواب دادم كه نه؛ او به درد آن نقش نمي خورد. ديك شب به خانه ام آمد و كلي التماس فوق برنامه هم آنجا كارسازي كرد. باز هم گفتم نه. بالاخره روز مصاحبه زنش از راه رسيد. او كف دفترم ولو شد و زار زد كه اگر نقش را به او ندهم از آنجا نمي رود. هنگامي كه به بيرون هدايتش مي كردم داشت به تلخي زار مي زد. در تمام كشور، انجمن هاي منتقدان اين فيلم را به عنوان بدترين فيلم سال انتخاب كردند. سي سال از آن زمان گذشته و پائولا و ديك بنجامين جزو خوشبخت ترين زوج هاي هاليوود هستند.

تحليل فيلمنامه بي رقيب
وقايع نگاري يك مسابقه افسانه اي
014940.jpg
حسين ياغچي
به اعتقاد خيلي ها در دو دهه اخير، داستان گويي در سينما مشكل شده است. چرا كه اغلب موقعيت هاي جذاب داستاني در فيلم هاي دهه هاي قبل مورد استفاده قرار گرفته و مستعمل شده و اگر در ساليان اخير فيلمسازي بخواهد «طرحي نو دراندازد» بايد حداكثر خلاقيت را از خود بروز دهد. جز اين هم چاره اي ندارد. چرا كه تماشاگران طي ساليان سال از بس موقعيت هاي داستاني مختلفي را بر پرده سينما و صفحه تلويزيون ديده اند، خودشان يك پا فيلمساز شده اند و حتي مي توانند با ديدن صحنه اول يك فيلم، كل داستان آن را پيش بيني كنند.
فيلم «بي رقيب» ساخته «والتر هيل»، به وقايع نگاري يك مسابقه بوكس در زنداني در صحراي موجاوه آمريكا مي پردازد. شايد در نگاه اول، اين فيلم هم از آن فيلم هايي باشد كه تماشاگر با اطلاع از طرح كلي آن، بلافاصله برچسب تكراري بودن بر آن بزند و از ديدن آن صرف نظر كند. اما با ديدن فيلم تا انتها، شايد نظري غير از اين پيدا كند و اين امر، مرهون روايت جذاب فيلمنامه نويسان فيلم از اين ايده احتمالاً تكراري و مستعمل است. فيلم با صحنه اي از يك مسابقه بوكس در زيرزمين زندان «سوئيت واتر» آغاز مي شود و در حين مسابقه توضيح داده مي شود كه اين رقابت مربوط به مسابقاتي است كه هر ساله، ميان زندان هاي ايالات مختلف برگزار مي شود و طي چند سال گذشته، تنها كسي كه در كسب عنوان قهرماني بي رقيب بوده، فردي به نام «هاچمن» است. در همين صحنه اول، كنجكاوي زيادي در بيننده ايجاد مي شود. اينكه شاهد يك رقابت بوكس واقعي، در يك زندان، در وسط صحراي موجاوه است، خود به خود جذابيت هاي دراماتيك توليد مي كند. اما در همان صحنه اول، نكته ديگري هم گفته مي شود كه در واقع، شروع داستان فيلم از همان جاست. در آنجا گفته مي شود كه قرار است قهرمان بي رقيب بوكس آمريكا، فردي به نام «آيس من»، به دليل محكوميت به زندان «سوئيت واتر» بيايد. اين حضور باعث مي شود تا او به طور اتوماتيك، رقيب قهرمان بدون شكست زندان، يعني «هاچمن» شود. بلافاصله بعد از اين صحنه، توضيحات زني را در يك مصاحبه تلويزيوني مي شنويم كه مدعي است كه مورد آزار و اذيت «آيس من» قرار گرفته و متعاقب اين صحنه، مصاحبه تلويزيوني «آيس من» پخش مي شود. حضور اين دو صحنه در كنار هم، كنجكاوي تماشاگر را براي پي بردن به علت حضور اين قهرمان بوكس آمريكا در زندان، تحريك مي كند. در واقع در همين دو ـ سه صحنه ابتدايي فيلم، شاهد يك ايجاز روايي هستيم. يعني در حداقل صحنه ها و حداقل ديالوگ ها، كشمكش اصلي داستان شكل گرفته و سپس در صحنه هاي بعد ادامه مي يابد. اين ايجاز روايي به نحو جالبي در معرفي شخصيت ها هم نمود پيدا كرده است. تمهيدي كه در فيلم براي معرفي شخصيت ها به كار رفته، اين است كه با استفاده از نوشته هايي كه در گوشه تصوير حك مي شود، نام شخصيت ها و همچنين جرم هايشان عنوان مي شود. اين نحوه معرفي، موجزترين و البته بهترين شيوه معرفي شخصيت هاي فراوان اين فيلم است. براي اثبات اين مدعا، به كتاب «گفت وگو با بيلي وايلدر» رجوع مي كنيم. در جايي كه «كمرون كرو» به «وايلدر» انتقاد مي كند كه در ۵ دقيقه ابتداي فيلم «سابرينا» شاهد روايت اول شخص هستيم و سپس در ادامه، فيلم به صورت روايت داناي كل در مي آيد، «وايلدر» در جواب انتقاد او مي گويد كه نمي توانسته صحنه هاي خسته كننده زيادي را جهت معرفي شخصيت ها و روابطشان با هم بنويسد و بنابراين تصميم گرفته كه نوع روايت را در ۵ دقيقه اول فيلم، از نقطه ديد «سابرينا» بازگو كند تا به اين طريق با ايجاز كامل به معرفي شخصيت ها و روابطشان با هم بپردازد. به نظر مي رسد در فيلم «بي رقيب»، از اين تمهيدات استفاده فراوان شده است. علاوه بر معرفي شخصيت ها، به صورت نوشته هاي حك شده بر تصوير، در انتهاي فيلم هم زماني كه دستيار «ريسپين» (باني اصلي برگزاري مسابقه) به شرح ماوقع مسابقه مي پردازد روايت از شيوه داناي كل به اول شخص تغيير جهت مي هد و درواقع، مضمون اصلي فيلم، در اين نريشن بروز مي يابد. همان طور كه گفته شد فيلم به وقايع نگاري يك مسابقه بوكس مي پردازد و واقعاً هم فقط واقعه نگاري مي كند. چرا كه در طول فيلم له يا عليه هيچ كدام از شخصيت هاي اصلي موضع گيري نمي شود و به همين علت، تماشاگر در انتهاي فيلم، در حين تماشاي مسابقه بوكس، به هيچ وجه نمي تواند حدس بزند كه در نهايت كدام يك از دو بوكسور، برنده از رينگ خارج خواهد شد. استفاده از اين شگرد در بيان داستان، دليل اصلي موفقيت فيلم «بي رقيب» است. اگر فيلم به موضع گيري مثبت يا منفي عليه شخصيت هاي اصلي داستان مي پرداخت، آن وقت تا حدود زيادي، پايان آن قابل حدس در مي آمد و باعث مي شد كه كل فيلم از دست برود.
نكته جالب ديگري كه در فيلم وجود دارد، لحن به كار رفته در آن است. در فيلم، شاهد لحني مختص داستان هاي افسانه اي هستيم و اين در فيلمي كه شخصيت هاي اصلي آن قاتلين و آدمكش هاي زنداني هستند، جالب توجه است و البته در آوردن اين لحن در كليت فيلم، با توجه به خصوصيات شخصيت هاي اصلي آن، كاري بس مشكل بوده است. اما اين لحن تا ۵ دقيقه پاياني فيلم، نمود چنداني ندارد و در ۵ دقيقه انتهايي است كه آشكار مي شود و مضمون فيلم را هم شكل مي دهد. بعد از پايان مسابقه بوكس بين «آيس من» و «هاچمن» كه به برنده شدن «هاچمن» مي انجامد، نريشن دستيار «ريسپين» روي تصوير مي آيد و او توضيح مي دهد كه بعد از اين مسابقه، «آيس من» عفو مشروط گرفته و از زندان خلاص شده و پس از آزادي، منكر برگزاري چنين مسابقه اي شده و انجام اين مسابقه را شايعه محض دانسته است. در صحنه پاياني فيلم هم زماني كه تلويزيون زندان، قهرماني «آيس من» درليگ بوكس آمريكا را نشان مي دهد، زندانيان را مي بينيم كه اين قهرماني او را باور نمي كنند چرا كه معتقدند «آيس من» در زندان آنها از قهرمان واقعي بوكس يعني «هاچمن» شكست خورده است. البته خودشان هم مي دانند كه هيچ كس در خارج از ديوارهاي زندان حرف آنها را باور نخواهد كرد چرا كه علاوه بر انكار «آيس من» مسئولان زندان هم برگزاري چنين مسابقه اي را انكار مي كنند و شايد افراد خارج از زندان، داستان آنها را به عنوان يك داستان افسانه اي كه در زنداني در صحراي موجاوه اتفاق افتاده، باور كنند. داستاني افسانه اي از يك مسابقه افسانه اي. . .

نگاهي به فيلم «ليام»
دو جهان در برابر هم
احمد غلامي
014915.jpg

«ليام» (Liam) ساخته استيون فريرز يكي از بهترين فيلم هاي سال ۲۰۰۰ است. داستان فيلم در سال ۱۹۳۰ در شهر ليورپول مي گذرد. ما از نگاه معصوم ليام (ديويد هارت) به كوچه هاي ليورپول مي رويم. شهري كه در احاطه يهوديان، كاتوليك ها و فقر است. پدر (يان هارت) مغرور و كله شق است. كارش را از دست داده اما نمي خواهد عزت نفس اش پايمال شود. اما شرايط بي رحم تر از آن است كه او را نشكند. مادر (كلير هكت) آدمي دوست داشتني و سرسخت است. او لباس و جواهراتش را گرو مي گذارد تا غذايي فراهم كند. ليام روابط صميمانه اي با خواهرش (مگان برنز) ترزا دارد. فيلم دو جهان را به تصوير مي كشد جهان اول آدم هاي ليورپول است، آدم هاي متعصب كاتوليك، يهوديان ثروتمند و كمونيست ها. كليسا ناظر اعمال مردم و وجوهات خيريه است. قدرت اقتصادي در دست دين است و مناسك ديني هر يكشنبه ها در كليسا سنت قطعي است. بيكاري و فقر، اختلاف طبقاتي نيز به وضوح ديده مي شود. اختلافات آدم هاي ليورپول اختلافات ايدئولوژيك نيست بلكه اختلافاتي سليقه اي و شخصي است.
جهان دوم فيلم، جهان «ليام» است. پسرك ۹-۸ ساله دبستاني كه اين جهان خشن و انعطاف ناپذير او را احاطه كرده است. ليام فقر را در بيكاري پدر مي بيند و طعم تلخ تعصب ديني را در مدرسه و كليسا مي چشد. آنچه خواب را از او ربوده ترس از گناه است و عاقبت نيز ناخواسته و به زعم خيال كودكانه اش گرفتار گناه مي شود. ليام برهنه مادرش را مي بيند. او گناهكار است و گناهش را بايد اعتراف كند. اما ليام نمي تواند به چنين گناه سنگيني اعتراف كند، به خصوص زماني كه هيجان زده مي شود لكنت زبان مي گيرد. ليام سنگيني جهان پيرامون خود را روي شانه هاي خود احساس مي كند و در گناهي ناخواسته مي سوزد. مي داند اگر اعتراف نكند تا ابد در آتش جهنم خواهد سوخت تا تطهير شود. ترزا نيز دچار گناه ناخواسته اي است. او به راز زني كه در خانه اش كلفتي مي كند پي مي برد و ناگزير مي شود اين راز گناه آلود را حفظ كند. ترزا تنها نان آور خانواده است و تحمل اين گناه از حد شانه او خارج است و عاقبت او نيز براي رهايي از اين رنج و آزار نزد كشيش به اعتراف مي نشيند. ليام نيز ناگزير به قدرت كليسا پي مي برد و به گناهش اعتراف مي كند.
014930.jpg

اين دو جهان شانه به شانه يكديگر پيش مي روند و هيچ كدام در جهان ديگر تداخل نمي كند. يك واقعيت بيروني مربوط به دنياي بزرگسالي و يك واقعيت دروني از نگاه يك كودك ۸-۶ ساله. هيچ كدام از واقعيت هاي اين دو جهان در تصادم با يكديگر جنس خود را از دست نمي دهند. دنياي خشن و بي رحم جامعه ليورپول ملاحظه ليام را نمي كند و ليام نيز نگاهي خيالي و فانتزي به اطراف خود ندارد. در فيلم ليام، فضاسازي بي نظير است مكاني به درستي ترسيم مي شود و در اين مكان ترسيم شده آدم هاي داستان به خوبي نقش خود را ايفا مي كنند. آدم هاي فيلم ليام به قدري رفتاري واقع گرايانه دارند كه حتي ذره اي احساساتي نمي شوند و يا در رفتار آنان سانتي مانتاليسم ديده نمي شود. پدر مغرور عاقبت براي حفظ عزت نفس خود وارد آشوب هاي خياباني مي شود و در دارودسته هاي فاشيسم به يهودي آزاري مي پردازد. حتي اين كار او نيز ثمره اي جز سوختن دخترش ندارد. پدر خانه يهودي اي را به آتش مي كشد كه دخترش در آنجا كلفتي مي كند.
در اين آتش سوزي اگرچه ترزا زنده مي ماند اما سخت مي سوزد و باريك ترين نخي كه پدر را به خانواده وصل مي كند، قطع مي شود. پدري كه مخارج خانواده اش را نمي تواند تامين كند و دخترش را براساس خشمي ناشي از غرور مي سوزاند، جايي براي ماندن در اين سرپناه ندارد. در ليورپول گويا جا براي زندگي تنگ است. آنان نيز كه جايي يافته اند به دشواري زندگي مي كنند. نوعي افسردگي بر شهر حاكم است. افسردگي ناشي از بيكاري، فشارهاي ديني ـ كاتوليك ها و يهودي ها ـ و آشوب هاي خياباني فاشيست هاي كمونيست با آن پيراهن هاي مشكي بر تن براي رهايي راه تازه اي نخواهند گشود. كودكي ليام در احاطه اين مسائل و شرايط مي گذرد. اما او مي تواند هنوز كودكي كند و با لحن كودكانه خود ما را به جهان زيباي خود رهنمون سازد. فيلم ليام دو تصوير مشابه زيبا دارد. اولين تصوير، تصوير ليام است كه موهاي مادرش را شانه مي زند. مادري كه زير بار رنج و درد چهره اش اندوهگين و فشرده شده و ديگر آنكه ليام موهاي خواهر سوخته اش را به آرامي شانه مي زند تا التيامي باشد بر دردهاي او. آدم هاي فيلم ليام بد نيستند. آنها همانگونه هستند كه دنيايشان آنان را ساخته است: بدي و ظلم هاي آنان هرگز از حد درك ما بالاتر نمي رود و در خوشي هاي ناپايدار خود به همان اندازه كه لازم است مهربان و خوبند. اما آنچه بر سراسر فيلم احاطه دارد و راه ها را مي بندد نفرت است. آدم هايي كه عرصه را بر يكديگر تنگ مي كنند و هيچ اختلاف جدي اي نيز با يكديگر ندارند. . .

حاشيه هنر
• نامه اي به جورج بوش
014910.jpg

اينكه بزرگترهاي ما بارها درباره قورمه سبزي و كله هايي كه اين بو را مي دهند، حرف زده اند حتماً حكمتي داشته است. بعد از حادثه يازده سپتامبر و حرف هاي تهديدآميزي كه رئيس جمهور آمريكا زد و گفت كه هرچه زور و قدرت دارد صرف نابودي دشمنانش مي كند، صداي خيلي از آمريكايي ها درآمد. بعضي از اين آمريكايي ها كارگردان ها و بازيگرهاي معروفي هستند كه حس كردند بايد بوي قورمه سبزي كله شان را يك جورهايي زير دماغ بوش ببرند و نشانش بدهند كه احمق نيستند. «شان پن» بازيگر و كارگردان درجه يك آمريكايي كه قبل از اينها يك بار نامه اي به «بوش» نوشته بود، اين بار هم نامه ديگري نوشته كه تقريباً چهار هزار كلمه است و به صورت آگهي در صفحه اول نيويورك تايمز چاپ شد. اين نامه كه سي ام ماه مه منتشر شد حيرت همه را دوباره برانگيخت. سخنگوي مطبوعاتي پن گفته كه آقاي كارگردان همه حرف هايش را در آن نامه زده و چيز ديگري براي گفتن نمانده. شان پن نوشته كه احساس وطن پرستي باعث شده تا او انگيزه اصلي سياست مداران آمريكايي براي حذف صدام حسين از عالم سياست را زير سوال ببرد. به نظر پن صدام هيولايي بود كه بين آدم ها زندگي مي كرد، اما رژيم آمريكا هم دلش براي عراقي ها نسوخته و به فكر منافعش است و قرار است كمپاني هاي نفتي آمريكا از آن استفاده كنند. بازسازي عراق فايده اي براي مردم آن كشور ندارد و سودش فقط به جيب سياستمداران آمريكايي مي رود. شان پن گفته كه ديگر همه مي دانند وزارت خارجه آمريكا مداركي دروغين را در اختيار رسانه ها قرار داده و حال حق هر آمريكايي است كه از خودش و از سياستمداران آمريكايي سوال كند كه حمله به عراق چه معنايي دارد. پن در آخر گفته كه بعد از سقوط صدام عراقي ها بايد ديكتاتوري آمريكا را تاب آورند. چه جرأتي دارد اين شان پن!
014920.jpg

• باز هم رابرت دونيرو
باورتان مي شود كه «رابرت دونيرو»ي نازنين شصت سالش شده؟ شما هم حتماً مثل خيلي هاي ديگر باورتان نمي شود كه اسطوره بازيگري سينماي آمريكا كه همه سينمادوستان يك جورهايي هلاكش هستند، سن و سالش به شصت رسيده. مدتي پيش «جورج كلوني» گفته بود كه قصد دارد بازيگري را كنار بگذارد چون مي داند مثل «پل نيومن» نيست كه حالا در پيري هم به بازي اش مي گيرند. اما آقاي كلوني احتمالاً يادش رفته كه «رابرت دونيرو» هم آينده اي مثل «نيومن» دارد و حالا حالاها بازارش گرم است و سكه اش خريدار دارد. احتمالاً به خاطر همين شصت سالگي بوده كه موسسه فيلم آمريكا يعني AFI تصميم گرفته امسال جايزه دستاورد عمرش را به اين اسطوره بازيگري بدهد. قرار است اين جايزه در ماه اوت به «دونيرو» داده شود و مهم تر از همه اينكه گفته شده كه جناب استاد مارتين اسكورسيزي اين جايزه را مي دهد. واقعاً فكر جالبي است، چون اسكورسيزي و دونيرو از سال هاي دور با هم آشنا هستند و گويا بخشي از دوره نوجواني شان را هم با هم بوده اند. همكاري آنها در فيلم هاي «خيابان هاي پايين شهر»، «راننده تاكسي»، «گاو خشمگين»، «سلطان كمدي»، «تنگه وحشت» و «رفقاي خوب» نتيجه هاي دلنشيني داشته. «دونيرو» در يك جمع خصوصي گفته كه وقتي به او گفته اند قرار است اسكورسيزي جايزه را به او بدهد حسابي ذوق كرده، چون جدا از استادهاي بازيگري اش، بيشترين درس ها را از اسكورسيزي ياد گرفته و يك جورهايي هميشه مديون اوست. دونيرو گفته حالا كه فكرش را مي كند مي بيند كارنامه اش آنقدرها هم بد نيست و فيلم هاي به درد بخوري در آن پيدا مي شوند و خب اين براي يك حرفه اي چيز كمي نيست. حق با شماست آقاي دونيرو!
014935.jpg

• قاتل زنجيره اي
«ملكم مكداول» هم موجود عجيب و غريبي است. سال هاست كه دارد بازي مي كند اما از بين نقش هاي مختلفي كه بازي كرده دو نقش بيشتر از همه باعث شهرتش شده اند، يكي نقشش در «پرتقال كوكي» ساخته استاد كوبريك و يكي نقش «كاليگولا» در فيلم «كاليگولا». هر دو نقش البته يك جورهايي جنجال برانگيز بودند و صداي خيلي ها را درآوردند، اما بيشتر از همه باعث شدند «مكداول» اسم و رسمي به هم بزند. از اين ها كه بگذريم مي رسيم به اينكه «مكداول»، بريتانيايي قرار است نقش يك قاتل زنجيره اي روسي را بازي كند كه اسمش «آندري چيكاتيلو» بوده و چند سالي قبل از اين يعني در سال ۱۹۹۴ تيربارانش كردند. فيلم كه قرار است نامش «اويلنكو» باشد، توسط يك كارگردان ايتاليايي كارگرداني مي شود به اسم «داويد گري يكو» كه پيش از اين ها كتابي درباره «چيكاتيلو» نوشته بوده. اين جور كه مي گويند اين قاتل زنجيره اي، قاتل خيلي مشهوري بوده و در طول دوازده سال، چيزي در حدود پنجاه و سه نفر را كشته و بعد تكه تكه شان كرده. قرباني هاي او زن ها، بچه ها و آدم هاي آواره بوده اند. نكته مهم اين است كه اين قاتل سنگدل در يك مدرسه تدريس مي كرده و زندگي آرامي داشته. «مكداول» با يك نشريه چاپ «كي يف» گفت وگو كرده و گفته كه چيكاتيلو بيش از هر چيز يك انسان بيمار بوده كه در كودكي بدرفتاري هاي زيادي با او مي شده. اين چيزها البته به معناي آن نيست كه او را يك آدم محق نشان دهيم، حتي نمي خواهيم با او همدردي كنيم يا بگوييم او يك جنايتكار رمانتيك است. «مكداول» گفته هيچ احساس مثبتي نسبت به او ندارد و بايد شخصيت را از اول ابداع كند! براي شما كه كاري ندارد آقاي مكداول!

هنر
اقتصاد
انديشه
ايران
جهان
ورزش
|  اقتصاد  |  انديشه  |  ايران  |  جهان  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |