سال هايي كه در هاليوود كار كردم مي ديدم كه كارگردان ها همه اعتبار آثار را به خود اختصاص مي دهند و منتقدان فيلمنامه هاي مرا به نفع كارگردان ها ناديده مي گرفتند
ارنست لِمن
ترجمه: اميد نيك فرجام
در سراسر سال هايي كه در هاليوود به عنوان فيلمنامه نويس كار كردم، مرتب مي ديدم و مي شنيدم و مي خواندم كه كارگردان ها همه اعتبار آثار را به خود اختصاص مي دهند، و منتقدان لعنتي نيويورك فيلمنامه هاي مرا به نفع تهيه كننده ها و كارگردان هايي ناديده مي گرفتند كه هميشه روي صحنه موقع گرفتن جايزه اسكار از همه تشكر مي كردند، الا نويسنده؛ و همين باعث شد كه كم كم و به تدريج احساس بي عدالتي در من به پاشنه آشيلم تبديل شد ـ و اين نهايتاً به صورت يك جور فلج انقباضي بيرون زد.
دكترهاي بيمارستان بهم توصيه كردند زن و بچه هايم را ول كنم، آن چيزي كه داشت مرا مي كشت يعني هاليوود را پشت سر بگذارم، و دنيا را فراموش كنم. اين بود كه نهايتاً خود را در كنار دريا در تاهيتي يافتم با آن نگراني دروني هميشگي ام كه كجا هستم؟ چرا اينجا هستم؟ چه بلايي سر من آمده؟ و كي مي توانم برگردم. ده هزار مايل دور از همه چيز كنار دريا نشسته ام و به همسفرانم نگاه مي كنم كه شاد و سرحال و راحت به نظر مي رسند. اينها چه مرگشان شده؟ چرا اينها پر از هراس و درد نيستند و دچار بحران عصبي نمي شوند؟
مرد جوان تقريباً ۳۰ ساله اي را مي بينم كه زن زيبايي به همراه دارد، و آنقدر سرحال و دل به نشاطند كه هوس مي كنم مشتي توي صورتشان بكوبم و حالشان را جا بياورم. به آنها رو مي كنم: «شما واسه چي اين قدر خوشحالين؟» مرد شادمانه جواب مي دهد: «سلام، من بيل هستم. »
همراهش مي گويد: «من كارولينم. شما كي هستين؟» جواب مي دهم: «ارني. »
بيل با دلخوري مي گويد: «ده هزار مايل سفر كرديم كه آمريكايي نبينيم و حالا اينجا تو ساحل تاهيتي يه آمريكايي جلومون سبز شده. »
جواب دادم: «عين كار نمايش و سينما. »
كارولين مي پرسد: «اِ ،شما تو كار نمايشي؟»
مي گويم: «آره، اما هيچ وقت منو نمي بينن.»
بيل مي پرسد: «مثلاً چه كار مي كني؟»
«فيلمنامه مي نويسم. » گور پدر هر دوشان!
بيل به من زل مي زند: «ارني. . . ارنست: ارنست لمن. . . سوئيت مديران. . . من و سلطان. . . سابرينا. . . طعم شيرين موفقيت. . . »
حيرت زده به او نگاه كردم: «شما؟»
لبخند مي زند: «ويليام زينسر، منتقد سينمايي هرالد تريبون.»
«خداي من!»
مي گويد: «الان فهرست ده فيلم برتر روي ميزم است و به خانه كه برگردم بايد بفرستمش براي چاپ، و بذار بهت بگم كه يك نفر آنجا مرا دوست دارد و حتماً توي فهرست است، بيشتر به خاطر فيلمنامه اش، و تو لياقتش را داري. تو تنها فيلمنامه نويسي هستي كه لياقتش را دارد. »
دكترها گفته بودند حداقل دو ماه بايد در تاهيتي بمانم تا حالم خوب شود، اما من سه هفته اي خوب شدم و به هاليوود برگشتم تا فيلم ديگري را شروع كنم. من و كارگردان ـ تهيه كننده اسمي پيدا نكرديم كه هر دو از آن خوشمان بيايد، بنابراين فيلم با همان اسم اوليه خودم اكران شد، شمال از شمال غربي.
اين قضيه را چند بار، هر جا كه فكر كرده ام مخاطبانم حال و حوصله طولاني بودن و پيچ ها و احتمالاً غيرقابل باور بودنش را دارند تعريف كرده ام. به هر حال، در ميانه دهه ۱۹۶۰ هستيم و دارييل اف. زانوك تازه در نبرد بر سر كمپاني فوكس قرن بيستم پيروز شده و به رياست آن رسيده است، به رياست كمپاني اي كه در شرف ورشكستگي بود، دفاتر و صحنه هايش خالي بود، كافه ترياهايش بسته، و چند طرح و فيلمنامه در مالكيت كمپاني در قفسه ها خاك مي خورد. زانوك پسر جوانش، ريچارد را با يك ميز و يك تلفن در يكي از خانه هاي ويلايي استوديو گذاشت و خود در هتلي در نيويورك به كارهايش رسيدگي مي كرد. تمام شهر، اين آدم هاي بخيل و حسود و حرامزاده، بي صبرانه منتظر بودند كه دعاهايشان مستجاب شود و درهاي فوكس رسماً و براي هميشه بسته شوند.
اما من در همان زمان سفري به نيويورك رفتم و نمايشي موزيكال را در دومين هفته نمايشش در برادوي ديدم، و به رغم نقدهاي بي تفاوت مطبوعات موقع آنتراكت به همسرم گفتم، «كاري ندارم بقيه چه مي گويند، ولي يك روز از اين نمايش فيلم خيلي موفقي مي سازند. » و وقتي به خانه برگشتيم، اين حرف را براي ديگران هم تكرار كردم، از جمله براي ديويد براون مدير كه دوست صميمي من بود و حرف مرا به رده هاي بالاي كمپاني فوكس رساند. هنوز مدتي نگذشته بود كه ديك زانوك مرا به ويلايش دعوت كرد و گفت: «مي داني، ارني، فوكس حق و حقوق كامل موزيكال هاي راجرز و همرستاين را زماني كه من و سلطان را توليد كرد به دست آورد، و به همين دليل ما الان آواي موسيقي را داريم كه دارد روي قفسه خاك مي خورد. »
«منظورت اين است كه آواي موسيقي مال فوكس است؟» «يك و نيم ميليون بابتش پول داده اند. »
«من همه جا حرفش را زده ام، اصلاً فكر نمي كردم كه. . . »
«از ديو براون شنيده ام. » (از آن مكث هايي كه زندگي آدم را اين رو و آن رو مي كند. ) «مي خواهي فيلمنامه اش را بنويسي؟» «اما همه مي گويند استوديو دارد جمع مي شود. »
ديك گفت: «بگذار بگويند. مي خواهي فيلمنامه اش را بنويسي؟» «معلوم است كه مي خواهم، ولي مي شود اول با كارگزارم حرف بزنم؟»
«البته، و به نشانه حسن نيت دو و نيم درصد سود فيلمم را هم به تو مي دهم. »
پس از برگشتن يكي از كارگزارانم گفت: «نبايد قاطي اين كار بشوي، ارني. »
«مي دانم. خودم ديدم. ولي به هر حال مي خواهم موافقت كنم. » كارگزار تو لب رفت و گفت: «باشد. زندگي خودت است. » اين طوري بود كه دو روز بعد ورايتي روزانه و هاليوود ريپورتر اين خبر بزرگ را با تيتر درشت اعلام كردند كه فوكس قرن بيستم قرار نيست برچيده شود: «فوكس با لمن قرارداد فيلمنامه آواي موسيقي را امضا مي كند. » از كارگزارانم خواستم يك شرط غريب در قرارداد بگنجانند: اخبار مربوط به امضاي قرارداد را فقط بايد خودم مي نوشتم. فوكس هم طبيعتاً قبول كرد. من هم در مقابل تصميم گرفتم همه چيز را بزرگ جلوه بدهم، مخصوصاً امضاي قرارداد را، تا ارادتمندتان بزرگ جلوه داده شود. براي همين در اخبار مفصلي كه براي مطبوعات نوشتم ذكر كردم كه با «ريچارد دي. زانوك، نايب رئيس، با حفظ سمت مدير توليد كمپاني فوكس قرن بيستم» قرارداد امضا كرده ام. دوست داشتم با يكي از «روساي استوديو» قرارداد ببندم، نه با پسركي كه در يك ويلا پشت ميز مي نشيند. و اين طوري منِ حقير تبديل شدم به فيلمنامه نويسي تنها بدون كارگردان و تهيه كننده، با يك دفتر و يك ماشين تحرير و يك نمايش برادوي اي پرحرف و گزافه گو. چه كار كنم و چه كار نكنم؟
رابرت وايز كه انتخاب اول براي كارگرداني بود و به عنوان تهيه كننده و كارگردان داستان وست سايد دو جايزه اسكار گرفته بود در كمال تأسف پيشنهاد زانوك را رد كرد. او قرار بود در تايوان فيلم دانه هاي شن را با استيو مك كويين خشن بسازد.
تكرار مي كنم، تنها مانده بودم، نويسنده اي بيكار كه نقش تهيه كننده اي بيكار را بازي مي كرد و دنبال كارگرداني مي گشت كه ظاهراً وجود نداشت. و در عين حال هم به كارگردان و هم تهيه كننده بدجوري نياز داشتم. به استنلي دانن در گشتاد سوئيس زنگ زدم كه با لحني مودبانه جوابم كرد: «مرسي، اما نه، مرسي. تا اينجا هم به اندازه كافي روي اين نمايش سرمايه گذاري كرده ام. فكر نمي كني ديگر بس است؟» به جورج روي هيل زنگ زدم: «من خيلي دوستت دارم، ارني، اما اين كار كارِ من نيست. » يك شب با زحمت رفتم به خانه جين كلي در بورلي هيلز. جين بعد از بازاريابي هاي من دستم را گرفت، از خانه بيرون برد، و در همين حال گفت: «ارنست، برو يك نفر ديگر را پيدا كن اين آشغال را كارگرداني كند. » روز بعد به برت لنكستر برخوردم كه براي صداگذاري يوزپلنگ از تسهيلات استوديو استفاده مي كرد. پرسيد «تو اينجا چه كار مي كني؟»
گفتم: «فيلمنامه آواي موسيقي. »
بهم نگاهي انداخت و گفت: «خداي من، دخلت آمده. »
•••
«چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسد؟» اولين كار من به عنوان تهيه كننده بود (به علاوه نوشتن فيلمنامه)، و به دلايلي كه الان به ياد ندارم يك خط ديگر تلفن در خانه نصب كردم. خلاصه، دنبال هنرپيشه اي براي نقش جورج مي گشتم كه يكهو صداي زنگ تلفن جديد را شنيدم. تلفن جديد براي اولين بار زنگ مي زد! اما مأمور مخابرات كه تازه رفته بود!
صدايي خشن گفت: «ارني؟»
«بله، كي به تو. . . »
تقريباً عصباني گفت: «برت لنكسترم. »
در حالي كه دستم مي لرزيد گفتم: «اين شماره را از كدام گوري آوردي؟»
«به آنش كاري نداشته باش. فقط مي خواستم بداني كه مي خواهم در فيلم ويرجينيا وولف باشم!»
«شوخي مي كني، برت؟ من اينجا نشسته ام و تو. . . »
«مي خواهم در ليستت باشم!»
«برت، شوخي مي كني؟ معلوم است كه در ليست هستي!»
«خوبه!» و گوشي را گذاشت. و من با دستي لرزان اسم ديگري را به ليست اضافه كردم.
•••
قرار بود نسخه سينمايي داستان شكايت پورتنوي، اثر فيليپ راث، را بنويسم و تهيه و (براي اولين بار) كارگرداني كنم. ريچارد بنجامين قبلاً براي بازي در نقش پورتنوي انتخاب شده بود، و من مشغول مصاحبه با هنرپيشگان زن براي نقش مقابلش بودم. ديك بنجامين التماس كنان گفت كه از زنش، پائولا برنتيس، استفاده كنم. محكم و قاطع جواب دادم كه نه؛ او به درد آن نقش نمي خورد. ديك شب به خانه ام آمد و كلي التماس فوق برنامه هم آنجا كارسازي كرد. باز هم گفتم نه. بالاخره روز مصاحبه زنش از راه رسيد. او كف دفترم ولو شد و زار زد كه اگر نقش را به او ندهم از آنجا نمي رود. هنگامي كه به بيرون هدايتش مي كردم داشت به تلخي زار مي زد. در تمام كشور، انجمن هاي منتقدان اين فيلم را به عنوان بدترين فيلم سال انتخاب كردند. سي سال از آن زمان گذشته و پائولا و ديك بنجامين جزو خوشبخت ترين زوج هاي هاليوود هستند.