وقتي ابرقدرتي از ضربه هولناك جان سالم به در مي برد دنيا را به چشم دشمن و به شكل خير و شر مي بيند بازماندگان هيروشيما نيز چنين احساسي داشتند
رابرت جي ليفتون از دهه پنجاه سرگرم تحقيق پيرامون موضوعاتي نظير سوءاستفاده از قدرت، اعمال خشونت و كشتارهاي جمعي است. وي اين موضوعات را از ديدگاه روانشناسي مورد بررسي قرار مي دهد. اين روانشناس آمريكايي از جمله بنيانگذاران سازمان «پزشكان بين المللي محافظت كننده در مقابل جنگ هسته اي» است. او در مورد پزشكان دوران نازيسم، اشخاص زنده مانده از اردوگاه هاي نازي، سربازان حاضر در جنگ ويتنام، تهديدات هسته اي و وضعيت روحي تروريست ها تحقيق كرده است. ليفتون كه ۸۴ سال سن دارد، در حال حاضر به عنوان استاد ميهمان در دانشگاه هاروارد تدريس مي كند. وي را يكي از پديدآورندگان رشته «تاريخ نگاري روانشناسانه» مي دانند. در قالب اين رشته براي درك بهتر روندهاي تاريخي، محقق خود را به آنها نزديك كرده و اشخاص فعال در هر روند را با استفاده از ابزار روانشناسي زير ذره بين مي برد. ليفتون اخيراً در گفت وگويي با مجله اشپيگل به تبيين بيماري «ابرقدرت بودن» و جنگ شبه آخرالزماني جورج بوش پرداخته است.
ترجمه: عباس فتاح زاده
• جنگ عراق چقدر آمريكا را تغيير داده است؟
لشكركشي اخير جامعه ما را عميقاً تغيير داده است ـ آن هم در جهت اصول گرايي ويران گرانه. البته سوءتفاهم نشود؛ من به كشورم عشق مي ورزم. اما معتقدم وطن پرستي به معناي حفظ نگاه انتقادي نسبت به دولت و سوءاستفاده آن از قدرت است. لذا با نگراني احساس مي كنم كه اكنون روح آمريكايي در معرض خطر بزرگي است. ما ممكن است اصولاً خويش را از دست بدهيم، اصولي كه موجب شده بسياري از ما نگاه خاصي به اين سرزمين داشته باشيم. به عنوان مثال به رسميت شناخته شدن دموكراسي واقعي زير سوال رفته است. در عوض ما بدل به گروهي ظالم مي شويم. خيلي از كشورها ما را به چشم يك قدرت خطرناك مي نگرند. چنين چيزي قابل درك هم هست.
• دقيقاً چه اتفاقي بر سر «روح آمريكا» آمده است؟
بسياري از آمريكايي ها ـ چه سياستمداران و چه مردم ساده ـ درگير چيزي شده اند كه من آن را سندرم ابرقدرتي مي نامم. به سبب قدرت عظيم تكنولوژيكي و نظامي آمريكا، رهبران ما احساس مي كنند كه به قدرت مطلق بدل شده اند. اين احساس با نوعي اصول گرايي مسيحي به هم آميخته است. سندرم موجود نوعي احساس نادر را پديد آورده كه براساس آن فرد خويش را داراي حق آسيب ناپذير شدن مي داند. مطابق چنين برداشتي ما مي توانيم به هر كسي كه آن را تهديدي براي مصونيت و آسيب ناپذيري خويش تلقي مي كنيم، حمله نماييم.
• آيا سندرم ابرقدرتي چيزي فراتر از غرور ساده يك مركز قدرت است؟
ما با عناصر جديدي سروكار داريم. تفوق نظامي ما فوق العاده زياد است، بسيار فراتر از توان يك ابرقدرت تاريخي. آمريكا با امپراتوري بريتانيا تفاوت دارد، زيرا ايالات متحده نمي خواهد در كشورهاي مختلف مانده و خود آنها را اداره كند. آمريكا از راه دور حكومت مي كند و بعضي مواقع هم سلطه خويش را با حمله سريع نظامي ديكته مي كند ـ مثل جنگ عراق. نمي توان بر قدرت طلبي آمريكا برتري جست. حتي من مي گويم آمريكا مي خواهد خود بر تاريخ حكم براند.
• با چه هدفي؟
هسته سندرم ابرقدرت بودن مبارزه دائمي براي ايجاد امنيت كامل است. بسياري از زياده روي هاي ما در جنگ عليه تروريسم ناشي از اين مي شود كه مي خواهيم تمامي تروريست هاي دنيا را بكشيم. دولت ما محكوم به شكست است، زيرا دستيابي به وضعيت آسيب ناپذيري غيرممكن مي نماياند. مثل موشي شده ايم كه درون يك حلقه دور مي زند (كنايه از عمل بيهوده). يك ابرقدرت هيچ گاه نمي تواند بياسايد.
• آمريكا چه مدت مي تواند اين وضعيت را تحمل كند و در مقابل آن دوام بياورد؟
دولت فعلي آمريكا چه در سطح ملي و چه در سطح بين المللي شكست خواهد خورد. تنها سوالي كه مانده اين است كه اين دولت تا زمان شكست خويش چقدر خسارت در دنيا و آمريكا ايجاد خواهد كرد. آنچه كه اكنون در عراق اتفاق مي افتد روشن مي سازد كنترل مطلق داشتن غيرممكن است ـ فرقي هم نمي كند كه ما در بعد سياسي پيروز ميدان باشيم يا نباشيم. آمريكايي ها براي حكومت در عراق و يا ايجاد دموكراسي در آن كشور با دشواري هاي زيادي روبه رو هستند. در اينجا مشكلات واقعي سندرم ابرقدرت بودن رخ مي نمايند. بيماري مذكور موجب مي شود تا يك ابرقدرت بيش از حد خود را بزرگ جلوه دهد.
• آيا اين بيماري قابل علاج است؟
به هيچ عنوان. هيچ چيز آن را نمي توان تغيير داد. با وجود اين ملت آمريكا قادر است تحولي اساسي را پديد آورد. قشر متعصب و سرسخت تقريباً غيرقابل تغيير است و مسير خويش را تغيير نمي دهد، اما مي توان قشر مذكور را منزوي كرد. فشارهاي بين المللي مي تواند در اين زمينه موثر باشد. مقاومت آلمان، فرانسه، روسيه و چين در مقابل ايالات متحده موضوع بسيار مهمي در جريان جنگ عراق بود. آمريكا اكنون بيش از هر زمان ديگري در طول تاريخ خود منزوي شده است. شايد اين وضعيت از نقطه اوج مقتضيات و ظرفيت تحمل آمريكا هم فراتر رفته باشد.
• آيا فكر مي كنيد اگر ايالات متحده از نقش رهبري جهاني خويش عقب بكشد، درمان مي شود؟
خير. آمريكا صرفاً بايد قدرت خويش را با احتياط بيشتر و به شيوه اي معقولانه تر به كار گيرد. اگر آمريكا مرزهاي قدرت خود را تشخيص دهد، به اعتقاد من بايد اين امر را نشانه اي از بلوغ دانست. البته ترديد دارم كه دولت كنوني قادر به چنين كاري باشد.
• چرا براي آمريكايي ها اين قدر سخت است كه آسيب پذير بودن خويش را بپذيرند؟
ما ضربه پذير بودن خويش را به صورت شوكي دردناك در روز يازده سپتامبر تجربه كرديم. تا قبل از آن آمريكايي ها به آسيب ناپذيري خويش اعتقاد راسخ داشتند. اين اعتقاد تا حدودي ناشي از وضعيت جغرافيايي ايالات متحده و محفوظ بودن آن در ميان دو اقيانوس (اقيانوس هاي آرام و اطلس) مي شد. يك علت ديگر آن نيز تلقي كردن آمريكا در مقام يك سرزمين منحصربه فرد بود. گفته مي شد آمريكا مكاني است كه بسياري از رنج هاي ساير كشورها به هيچ عنوان به آنجا راهي ندارد.
• آيا يك ابرقدرت زخم خورده الزاماً پرخاشجو مي شود؟
يك ابرقدرت زماني كه از ضربه اي بزرگ جان سالم به در مي برد و متعاقب آن نمي تواند با آسيب پذيري خويش كنار بيايد، غالباً دنيا را به چشم دشمن خويش مي نگرد. من اشخاصي را كه از اردوگاه هاي مرگ نازي و بمباران هاي هيروشيما و ويتنام جان سالم به در برده اند مورد تحقيق قرار داده ام. ميان تمامي آنها برخي اشتراكات مشاهده كرده ام. ترس از مرگ نوعي احساس خاص را به وجود مي آورد. بعضي ها خود را لعنت مي كنند و مي گويند چرا ما نتوانستيم وقايع را متوقف كنيم؟ چرا به مردم كمك نكرديم؟ در پي اين وضعيت نهاد يا فرد آسيب ديده اي كه از ضرر وارد آمده جان سالم به در برده سعي مي كند با همراهي سايرين نوعي معيار «اهميت سنجي» خاص را تدارك ببيند. در نگرش جديد غالباً قضايا با درجه اهميتي بالا در حد مسائل مربوط به مرگ و زندگي ارزيابي مي شوند. بوش و مشاورانش اين نوع از مفهوم دادن به وقايع را در ميان آمريكايي ها تقويت كرده اند. دولت ايالات متحده تفسيري پرخاش جويانه را از شرايط شيوع داده كه همانا «جنگ عليه تروريسم» است.
• آيا مي توان بوش را كسي دانست كه در قالب آنچه كه شرح داديد از ضربه اي بزرگ جان سالم به در برده است؟
همه آمريكايي ها افرادي محسوب مي شوند كه از ضربه بزرگ يازده سپتامبر جان سالم به در برده اند، ولو اينكه مستقيماً هم مورد تهديدي قرار نگرفته باشند. تا قبل از حمله به ساختمان مركز تجارت جهاني در آمريكا جورج بوش يك رئيس جمهور كم اهميت تلقي مي شد، رئيس جمهوري كه مدت چنداني را در دفتر كارش سپري نمي كند. با بروز حوادث يازده سپتامبر بوش مأموريت زندگي خود را كشف كرد و به صورت تمام و كمال به دنبال آن افتاد. «جنگ عليه تروريسم» به هدف زندگي وي بدل شد. تقسيم دنيا به خير و شر هم بخشي از اين مأموريت بود. او مذهب مداري اصول گرايانه را به عنوان عاملي براي تقويت مسيحيت و سندرم ابرقدرت بودن به كار گرفت. اين تركيب خطرناك اكنون در مقابل جهانيان قرار گرفته است.
• شما معتقديد نوعي نيروي جديد در جورج بوش وجود دارد. همچنين تعلق خاطر به «خشونت آخرالزماني» را در وجود وي تشخيص داده ايد. در اين مورد توضيح بدهيد.
منظور من از خشونت آخرالزماني آمادگي براي ايجاد ويرانگري هاي عظيم جهت پاكسازي هاي روحي است. در اين چارچوب يك دنيا بايد حيات خود را متوقف كند تا جا براي دنيايي بهتر باز شود.
• اما با اين تعريف به نظر مي رسد خشونت آخرالزماني در درجه نخست تخصص بن لادن است؟
نمونه عيني آن نزد وي وجود دارد. او مي خواهد نابود كند تا دنيا پاك شود، تا آمريكا ضعيف شود و دنيا از شر كفار خلاصي پيدا كند. روند فعاليت هاي «شبه آخرالزماني» در دولت بوش به اندازه بن لادن شكل آشكار ندارد. رهبران دولت ما خود را منطقي و مشروع نمايش مي دهند و به دنبال دموكراسي در دنيا هستند. اما عملكرد آنها نشانگر نوعي طرح آخرالزماني است.
• بيشتر توضيح بدهيد.
بخشي از تناقض كار را مي توان با پيروي از اصول منطق دريافت. بوش سخن از «محور شرارت» مي راند و مي گويد قصد دارد شر را در دنيا از ميان ببرد. «جنگ عليه تروريسم» هيچ گونه مرز زماني يا مكاني نمي شناسد و بي پايان است. آن گونه كه بوش مي گويد هدف جنگ مذكور نابودي هرگونه تروريسم در دنياست. وقتي همه بميرند در آن صورت دنيا از «شر» عاري مي شود. روشن است كه چنين ادعايي بي معني است. اگر كسي در دنيا بگردد تا تروريست ها را بكشد و سياست هاي پرخاش جويانه اجرا كند، تعداد تروريست ها را بسيار بالاتر از وضعيت موجود مي برد.
• آيا شما وضعيت موجود را چيزي فراتر از منطق يك رئيس جمهور هيجاني مي دانيد؟
بله، البته. روندهاي مذكور در جاهايي نظير «سند استراتژيك امنيت ملي» كه در سال ۲۰۰۲ تهيه شد، نمود پيدا مي كند. سند مذكور حامي سلطه طلبي نظامي مطلق توسط آمريكا در تمامي نقاط دنياست. بر اين اساس هيچ كشوري حق ندارد جايگاه ما را به بحث بكشد و يا حتي آنقدر بلندپرواز باشد كه خودش را با ما مقايسه كند. اين بخشي از ديدگاه كلي كنترل دنيا و حتي تاريخ است. سند فوق بسيار صريح است. در سند مذكور تأكيد مي شود كه بايد به كشورهاي ديگر ولو در قالب اقدامات يكجانبه حملاتي صورت گيرد. در متن سند اصرار زيادي بر اين موضوع به عمل آمده كه بايد در تمام دنيا دموكراسي برقرار شود بدين ترتيب نسخه اي مادي از ايده «نابودي دنيا براي نجات آن» ارائه شده است.
• آيا نمونه هاي ديگري در طول تاريخ براي اين نوع خشونت وجود داشته است؟
تاريخ سرشار از چنين مواردي است. ناسيونال سوسياليست ها نيز نوعي نمونه مادي از جنبش هاي مذكور بودند. آنها مي كوشيدند دنيا را به شيوه اي بيولوژيكي پاك كنند و براي اين كار يهودي ها را مي كشتند تا بدين ترتيب به باور خويش از شر ژن ها و نژادهاي بد خلاص شوند. كمونيست ها نيز قصد داشتند دنياي بورژوازي را نابود كنند تا بر ويرانه هاي آن كمونيسم ايده آل را بنا نهند. سال ها قبل از آن جنگجويان صليبي به بيت المقدس رفتند تا در جريان «جنگي مقدس» مسلمانان، يهودي ها و كلاً غيرمسيحيان را به قتل برسانند. خشونت آخرالزماني تمايلي بسيار گسترش يافته در ميان انسان هاست. اين خصوصيت ربطي به يك دين يا گروه خاص ندارد.
• چه چيزي موجب جلب توجه انسان ها به چنين نگرشي مي شود؟
خشونت مذكور بخشي از اسطوره شناسي انساني در جهان به شمار مي رود كه در آن تولد و تولد دوباره، نابودي و نوآوري و مرگ به عنوان راهي به جاودانگي بررسي مي شود. تمامي اينها به آغاز تاريخ برمي گردد و ناشي از «پديده» بودن انسان ها مي شود. انسان به عنوان يك پديده مي داند كه بايد بميرد.
• عاملان اين خشونت چه نفعي از آن مي برند؟
خشونت مورد نظر دو نياز قوي را ارضا مي كند: ارزشمند شدن به لحاظ روحي و تمايل به در خدمت گرفتن اصل مطلق بودن.
• آيا فرهنگ هايي وجود دارند كه در مقابل تفكر مذكور مصون باشند؟
خير. شوكو آساهارا، رهبر فرقه آوم (AUM) يعني همان فرقه اي كه در متروي توكيو گاز سمي پخش كرد، متعلق به يك محفل بودايي بسيار صلح دوست بود. حمله به متروي توكيو از نگاه وي آغاز يك نوآوري روحي بشر بود. او به داستان آرماگدون اشاره داشت، داستاني كه پررنگ ترين داستان در زمينه مبارزه خير و شر است.
• شما كتابي پيرامون شخصيت آساهارا نوشته ايد و در آن هشدار داده ايد كه در جهان فرهنگ ها زيرمجموعه هايي با افكار خشونت آميز فوق شكل مي گيرند. آيا با اين كار حوادث يازده سپتامبر را پيش بيني كرديد؟
طبيعي است كه من نمي توانستم حادثه مذكور را پيش بيني كنم. اما گفتم تعداد تركيب هاي موجود ميان متعصبين بالفطره و سلاح هاي بالفطره در حال افزايش است. گفتم اين گروه ها مي توانند موفق تر از فعاليت هاي آساهارا باشند. اين ارزيابي همچنان به قوت خود باقي است.
• اگر شما بخواهيد براي رفتار دولت بوش نوعي درمان تجويز كنيد، چه سفارشي مي كنيد؟
نمي توان با بن لادن پشت يك ميز نشست، زيرا او يك متعصب است. اما مي توان تلاش كرد تا وي منزوي شود و با اطرافيان وي تماس هاي خوبي برقرار كرد. اطرافيان وي را مي توانند اشخاصي خاص و يا برخي كشورها تشكيل دهند. ما بايد به نيازهاي اطرافيان او احترام بگذاريم و به آنها آلترناتيوهايي ارائه دهيم. اين بهترين راه مبارزه با تروريسم است. خشونت ممكن است در برخي مواقع لازم باشد ـ اما خوددار بودن و رعايت چارچوب هاي بين المللي پيش شرط آن است.
• به زودي صدها هزار سرباز از عراق به خانه هايشان بازمي گردند. آيا فكر مي كنيد آنها مي توانند دوباره در جامعه حل شده و با آن ارتباط برقرار كنند؟
كساني كه از جنگ ويتنام برگشتند با استقبال خوبي مواجه نشدند، اما من مي ترسم كه اين جنگ محبوب جلوه داده شده باشد. اين مشكل هم طبيعتاً وجود دارد كه ما غيرنظاميان را براي جنگ به صورت يك قاتل درآورده ايم. آنها بعد از بازگشتن به خانه مجبورند به يكباره آدم كشتن را كنار بگذارند.
• حداقل چهار نفر از سربازاني كه در جنگ افغانستان حضور داشتند تاكنون زنان خود را كشته اند.
كشتار آگاهانه غيرنظاميان در جنگ، پيامدهاي وحشتناكي در افراد پديد مي آورد، چه در افغانستان و چه در عراق. بسياري از سربازاني كه از عراق برمي گردند زخم هاي روحي با خود دارند.
• آيا اين هم يكي از نشانه هاي سندرم ابرقدرت بودن است؟
بله؛ سربازان چنين روحيه اي را پذيرا مي شوند: آنها مي توانند بدون احساس تأسف و رنج آدم بكشند. آنها ترسي را كه در ديگران پديد مي آورند، احساس نمي كنند. با توجه دادن سربازان به اينكه آنها مأموريتي مقدس را انجام مي دهند، بي احساس بودن پررنگ تر مي شود. اين دقيقاً همان چيزي است كه دولت آمريكا سعي بر آن دارد. ملت بي احساس مي شود و روزبه روز رنج ها و نيازهاي ملل ديگر را كمتر جدي مي گيرد. در اين حالت به راحتي مي توان مردم را به خشونت ترغيب كرد. لذا من مي گويم كه نگران روح كشورم هستم.