يكشنبه ۱ تير ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۸۴- June, 22, 2003
اين صداي توپ بود يا صداي قلب من
016390.jpg
ديويد تامسن
ترجمه: فرناز اشراقي
در روزهاي آغازين نوامبر ،۱۹۴۲ نيروهاي انگليسي موفق شدند «رومل» را در «العلمين» مصر شكست دهند. چندي بعد در دوران «دوايت آيزنهاور» گروه هاي متحدين و آمريكايي هايي كه با كشتي به شمال غرب آفريقا منتقل شده بودند، در منطقه «كازابلانكا» و نواحي اطراف آن مستقر شدند و با سقوط اين شهر مراكشي، نيروهاي متحدين بر سر دوراهي دشواري قرار گرفتند.
هنگامي كه مسئولان استوديو فيلمسازي براي ساخت فيلم كازابلانكا اقدام به بازسازي اين شهر در «بربانك» آمريكا كردند، به زحمت مي توانستند موفقيت عظيم آن را پيش بيني كنند. حتي عده بسياري به كارآيي طرح اوليه كه با نام «همه به كافه ريك مي آيند» تهيه شده بود، شك داشتند.
كار با مشكلات جدي هم در فيلمنامه و هم در ميزان دلبستگي بازيگران اصلي نسبت به نقش هايشان مواجه بود. مردم از خود مي پرسيدند: «آيا اين يك داستان جنگي است يا عاشقانه؟ پايان آن چگونه بايد شكل بگيرد؟ اين گزينه يا آن يكي؟ و تمام اين پرسش ها پاسخ مناسب خود را در زمان مناسب خود دريافت كردند.در آخرين روزهاي پيش از پخش فيلم، در استوديو «وارنر» گفت وگوهاي زيادي بر سر امكان گنجاندن يك صحنه پاياني براي نمايش شكست كامل نيروهاي آلماني به دست آمريكايي ها انجام گرفت و در نهايت «جك وارنر» با اعتماد به غريزه حرفه اي اش چنين نتيجه گيري كرد: «هيچ گونه تغييري در روند اين فيلم و در داستان اصلي كه روايت مي كند، امكان پذير نيست. » او در يكي از يادداشت هايش چنين مي نويسد: «صنعت فيلمسازي دنيا به خاطر در دست داشتن فيلمي باعنوان «كازابلانكا» به ما غبطه مي خورد و بدون شك بايد از مزاياي اين موفقيت عظيم تا حد امكان استفاده كنيم. »
اما اين تازه شروع ماجرا بود و موفقيت هاي افسانه اي فيلم تا مدت ها ادامه يافت. كازابلانكا براي اولين بار در روز «شكرگزاري» در نيويورك (اواخر نوامبر ۱۹۴۲) به روي صحنه رفت و در بيست و سه ژانويه ،۱۹۴۳ همزمان با اخبار برگزاري كنفرانسي محرمانه با حضور «وينستون چرچيل»، «روزولت» و رهبر فرانسه آزاد «شارل دوگل» در كازابلانكا، نمايش بين المللي اش را آغاز كرد. حقايق كنفرانس تنها پس از آنكه رهبران سياسي شركت كننده، شهر را ترك گفتند منتشر شد. اما امروز كمتر كسي آن قدر ساده و خوش باور است كه بپذيرد هيچ گونه ارتباط و همكاري پنهان بين برادران وارنر و رهبران دنياي آزاد وجود نداشته است. به ويژه آنكه همه شواهد از وقوع پيوندي آسماني خبر مي دهد: همسويي اغراق آميز يك جنگ بي ريا با سينماي متعهد و روشنگر. و با اين حال شما مي توانيد از كازابلانكا به خاطر موفق بودن و يا حتي دروغگويي اش منتفر باشيد. در سال هاي ۴۳ - ۱۹۴۲ برخي افكار ساده انگارانه، ايده جنگ بي ريا را همراهي مي كردند. جنگي كه مي توانست جاي زخمي ساختگي بر چهره جذاب و بيشتر مغرور «هنريد» باقي بگذارد و بگويد: «نگاه كنيد «ويكتور لازيو» مدتي را در اردوي تمركز گذرانده است. » من «هنريد» را كه تنها يك بازيگر بود سرزنش نمي كنم. حداقل مي دانيم كه او در تريسته متولد شده است و پسر يك ويني ثروتمند است و بدون شك لهجه اصيلي دارد و زيبايي واژه «اصيل» را تنها هنگامي درمي يابيد كه آن رابا لهجه «راينر» در نقش كاپيتان رنو مقايسه كنيد كه بيشتر شبيه مردان با شخصيت كلوپي در لندن صحبت مي كند تا آدم هاي طوطي آبي يا «كافه ريك». در سال هاي ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳ جنگ هنوز از نوعي حقانيت برخوردار بود كه مي توانست بازيگران سينماي سراسر دنيا را مجاب كند.
همچنان كه در موسيقي زمينه ساخت آثاري متعالي چون زماني كه مي گذرد را فراهم كرد. با تاملي گذرا بر گذشته حقيقتاً خدا را شكر مي كنيم كه تشكيلات نظامي «رونالد ريگان» را از فيلم حذف و «هنريد» را انتخاب كرد. بازي «ريگان» در نقش «ويكتور لازيو» به معناي طولاني كردن همه چيز است و با اينكه بازي «همفري بوگارت» قوي تر از «هنريد» است اما هر دو در نقش هايشان قابل قبول و تحسين برانگيز ظاهر شده اند. رفتار «بوگي» و شيوه برخورد او كه نوعي سرسختي و مردانگي را به نمايش مي گذارد مثل برگ برنده اي تضمين كننده موفقيت اش در جايگاه يك آمريكايي جدي و كم حرف است.
«رونالد ريگان» هم يونيفورم نظامي اش را پوشيده و روانه «فورت ماسون» در سان فرانسيسكو، شد تا در يك مسئوليت بي دردسر براي ساخت مستندهايي درباره شهامت و تعهدپذيري آمريكايي هاي نظامي كمك كند. ريگان سال ها بعد در حالي كه بازيگري را كنار گذاشته و به مسيرها و مشاغلي كه هرگز فكرش را نمي كرد، كشيده شد برخي از اين حكايات و داستان هاي جالب را تعريف مي كرد. گاهي چنان از آنها ياد مي كرد كه گويي همگي حقيقت محض هستند و گاهي هم چنان با چشمان گرد و بهت زده تعريف مي كرد كه گويي همه اين اتفاقات براي خودش پيش آمده است و به راستي چطور مي توان فهميد كه مرز بين «فراموشكاري» او و خيال پردازي هايي كه جايگزين واقعيت كرده بود، كجاست؟
من نمي خواهم كازابلانكا را (بهترين فيلم در ميان فيلم هاي منتخب آكادمي) انكار كنم. اما لحظاتي هست كه چشمانتان به روي واقعيت ها باز مي شود و مي بينيم كه يگانگي حيرت انگيز «تبليغات» و «تاريخ» چگونه مي تواند شيوه نگرش و برخورد مردم را تحت تاثير قرار دهد. فيلم در عين حال كنايات خاص خودش را دارد. مثل راهي كه «كنراد ويد» (و بسياري افراد گشتاپوي هاليوودي) در ۱۹۳۳ برمي گزينند تا سرزمين اجدادي اش را به دليل يهودي بودن همسرش ترك كند و با كمي دقت درمي يابيد كه «استراسر» دردرآورترين چهره اي است كه در فيلم به تصوير كشيده شده است.

«ايت مايل» و «كرتيس هنسن»
زندگي فقط يك لحظه است
نگار جواهريان
... «ايت مايل» هم يكي از فيلم هاي پر سروصداي اين مدت محسوب مي شود. «كرتيس هنسن» كه مي خواهد فيلمي راجع به يك ستاره رپ بسازد (كه اتفاقاً نقش پيچيده اي هم هست و حضور يك بازيگر با استعداد و حرفه اي را مي طلبد كه كارش را خوب بداند و البته با قابليت شناخت اين ژانر موسيقي) به سراغ يك استعداد درخشان و محبوب در عرصه موسيقي رپ مي رود. «امينم» كه تا به حال به عنوان آهنگساز، شاعر و خواننده توانايي ذاتي اش را به اثبات رسانده، اين بار پشت دوربين «هنسن» به عنوان بازيگر نقش اصلي فيلم ظاهر مي شود و گذشته از اينكه نام «هنسن» و فيلم هايي كه در پرونده اش ثبت شده اند، بي شك ما را ترغيب به ديدن «ايت مايل» مي كند. بايد گفت حضور «امينم» در فيلم تنها دوستدارانش را مشتاق ديدار فيلم نمي كند، بلكه هر كس با نام او (كه در عرصه «رپ» البته بسيار مشهور است) آشنا باشد كنجكاو ديدن بازي او در فيلم است. بازي او در نقشي كه از خيلي جهات خودش است درواقع «جيمي اسميت» فيلم (كه باني ربيت لقب داده شده است) خود «امينم» است با همان سرنوشت البته با كمي تغيير. كسي كه مي كوشد كليشه هاي موجود را برهم بزند. مبارزه با كليشه هايي كه در روابط نژادي و اجتماعي جا افتاده اند هميشه سخت بوده و هست.
016405.jpg

جاده «ايت مايل» حكايت تمثيلي عجيبي دارد. جاده اي مرزي ميان شهر ديترويت (كه فيلم هاي زيادي در آن ساخته شد) و حومه آن. جاده اي مرزي كه سياه پوستان و سفيد پوستان را از هم جدا مي كند. سياه پوستاني كه دنياي موسيقي رپ را در دست گرفته و آن سوي مرز سفيدپوستان كه دور از اين دغدغه و رقابت هاي داغ به آرامي مشغول كار و زندگي اند. موفقيت سياه پوستان در عرصه رپ يكي از آن نُرم هاي نژادي، اجتماعي را به وجود آورد كه شايد فقط و فقط استعدادي مثل «امينم» مي توانست آن را برهم زند.
بازيگر بودن «امينم» قبل از «ايت مايل» در ويديوهايش كشف شده بود. عموماً خواننده هاي «رپ» فقط خواننده نيستند، اما در مورد «امينم» و كارهايش، اين قضيه چندين برابر شده است. اين شايد برمي گردد به صداقت غريبي كه در آثار «امينم» وجود دارد. اين صداقت گذشته از خلاقيت و شناخت موسيقايي او از ديگران به شدت متمايزش مي كند و مي گويد كه يك اتفاق نو به وقوع پيوسته. بازيگري او در اين فيلم جاي صحبت بسيار دارد اما شايد بتوان با اشارت بالا به همين بسنده كرد كه همين صداقت اش روحيه اي در او به وجود آورده است كه «كرتيس هنسن» براي قهرمان اش به دنبال اش مي گشته است. معصوميتي كه گويي يك خشونت پنهان را دربردارد و آرامشي كه هر لحظه ممكن است تبديل به يك توفان ويرانگر شود. كنترل خودآگاه يا ناخودآگاه روي ميميك در به وجود آوردن يك چهره سرد، همه و همه باعث شده اند بازي قابل قبولي از «امينم» ببينيم. «هنسن» در فيلم هاي قبلي اش بازيگراني را وارد عرصه سينما كرده كه بعدها هر يك تبديل به يك چهره شده اند و اما در مورد «امينم» بايد صبر كرد و ديد. موفقيت «هنسن» در سكانس هاي داخلي خانه «ربيت» (امينم) و به تصوير كشيدن وضعيت دلخراش خانوادگي اش تحسين برانگيز است كه البته بايد به بازي «كيم بسينگر» در نقش مادر «ربيت» اشاره كرد.
«هنسن» در كل فيلم در بازسازي محيط موفق بوده و توانسته فيلمنامه «اسكات سيلور» را با احياي تمام فضاهاي اجتماعي نابسامان ديترويت به تصوير بكشد.
فيلم كه در مورد موسيقي هم است و موسيقي در آن ركن اساسي محسوب مي شود از موسيقي همراه بهره مي برد.
فيلم از لحاظ شخصيت پردازي از فيلمنامه اي قوي برخوردار است كه به خوبي توانسته پروسه اي را كه هر يك از شخصيت هاي فيلم طي مي كنند به تصوير بكشد و به نگاهي انتزاعي نسبت به اجتماعي غمزده كه در حال ويران شدن است، دست يابد.
شخصيت ها غير قابل پيش بيني هستند، درست مانند اتفاق ها كه جايي رخ مي دهند كه اصلاً نمي توان حدس زد. براي رويدادها و درگيري ها زمينه چيني نمي شود. دقيقاً مخاطب همان طور كه شخصيت هاي فيلم از مواجهه با اتفاقات غافلگير مي شوند، عقب مي كشد و دچار هيجان مي شود. اينها همان نكاتي هستند كه در همه فيلم هاي «هنسن» وجود دارند.
«ايت مايل» تصوير فرسوده شهري است پر از اصوات و درگيري و رقابت ها. شهري كه پر از استعداد است اما در حال ويران شدن. در چنين شهري جواني مي خواهد جايگاه و مسير خود را پيدا كند و در برابر واقعيتي كه برايش رقم خورده است بجنگد. به هر حال تصويري كه «هنسن» از ديترويت ارائه كرده است متفاوت با تمام فيلم هايي است كه ديترويت را به تصوير كشيده اند...

برش هاي كوتاه
سرعت من او
احمد غلامي
فيلم «سرعت شخصي» (Personal velocity) ساخته ربكا ميلر دختر آرتور ميلر محصول سال ۲۰۰۲ يك فيلم كاملاً زنانه است. يعني به بيان تغيير احساس و وضعيت زن ها در شرايط گوناگون مي پردازد. نمي دانم اگر بگوييم سرعت شخصي فيلمي فمينيستي است كه گرفتار ناهنجاري نمي شود درست گفته ايم يا نه؟ فيلم به دنبال عقده گشايي هاي زنانه و رفتارهاي مردستيزانه نيست. فيلم به دنبال مفهوم يا احساس فراموش شده اي است كه زنان در طول زندگي با گرفتاري هاي روزمره يا در سيطره قدرت مردها آن را از ياد برده اند. اين فيلم سه اپيزودي، اقتباس از يك مجموعه داستان است.
جيمز براردينلي در نقد خود اشاره زيبايي دارد به عنوان اين فيلم. او مي گويد: «سرعت شخصي، مفهوم جالب توجهي است، اين مفهوم به اين نكته اشاره مي كند كه هركس با آهنگ و با سرعت خاص خودش زندگي مي كند و زوج هايي كه با سرعتي يكسان زندگي مي كنند، مي توانند اميدوار باشند كه با هم بمانند. »
«سرعت شخصي» از داستان هاي جداگانه اي كه زمان همه آنها ۳۰ دقيقه است شكل گرفته است. اگرچه به ظاهر هريك مستقل هستند و به يكديگر ربطي ندارند اما درونمايه آنان يا گرايش كارگردان به احساس زنانه به طور نامحسوس اين فيلم ها را به يكديگر پيونده زده است و در شكلي كاملاً محسوس ربكا ميلر در هر سه اپيزود اخبار تصادفي را از يك شبكه تلويزيوني نشان مي دهد.
016400.jpg

در اپيزود اول «دليا» (كيراسدويك) دچار يك سكون و انزوا شده است. دليا ايام تجردش يا زماني كه دختر بوده شخصيت پرقدرت و بانفوذي داشته است. او نه تنها به خودش مسلط بوده بلكه ديگران را نيز مي توانسته تحت سيطره خود درآورد. اما زندگي زناشويي و سه فرزند او را گرفتار سكون كرده و او از شخصيت اصلي خودش كه آدمي با سرعت تند است دورافتاده. دليا ناگزير است توهين، تندي و كتك هاي شوهرش را تحمل كند. شوهر او نماد پدرش است. پدرش نيز آدمي خشن و عصبي بوده. اما «دليا» نمي تواند اين شخصيت جديد را كه شرايط برايش به ارمغان آورده تحمل كند.
او در پي آخرين كتكي كه از شوهرش مي خورد، فرزندانش را برمي دارد و از خانه فرار مي كند.
كار در يك رستوران و اداره فرزندانش او را به سرعت شخصي و اقتدار خود بازمي گرداند و اوج اين قدرت زماني است كه با پسر جواني روبه رو مي شود و در يك موضع كاملاً برتر خواسته او را برآورده مي كند، و به خانه و پيش فرزندانش بازمي گردد. اپيزود اول نوعي بازگشت به قدرت است، قدرت دروني آدم هايي كه از بين نمي رود. فقط روي آنها سرپوش گذاشته مي شود و اين سرپوش بالاخره در شرايطي برداشته خواهند شد. طغيان همين است. دليا نيز محافظه كاري را كنار مي گذارد و به اصل خود بازمي گردد. اين طغيان سرانجام مثبتي دارد، حتي اگر سرانجام مثبتي هم نداشت يا پسنديده بود. اگر اين طغيان بروز نمي كرد، هرگز از بين نمي رفت فقط در شكل هاي مختلفي خودش را نشان مي داد و مسائل او را پيچيده تر مي كرد.
اپيزود دوم داستان گرتا (پاركر بوزي) است. زن ويراستار كتاب هاي آشپزي در نشري در نيويورك است. او احساس خوشبختي مي كند. رابطه يكنواختي با همسرش دارد و نگران اين نيست كه شوهرش او را تنها بگذارد. شوهرش همواره سرگرم كار است و شايد كمتر نيز به او مي رسد. از اين رو زن گاه به مردان ديگر نيز توجه دارد. اما آن اتفاقي كه سرعت شخصي گرتا را افزايش مي دهد، موفقيت روزافزون او در حرفه اش است. او پس از به دست آوردن موفقيت در حرفه اش احساس مي كند يا به اين نتيجه غم انگيز مي رسد كه عاقبت بايد از شوهرش جدا شود. چون ديگر هيچ تناسب و هماهنگي در سرعت زندگي آنان وجود ندارد. اينجا ديگر عشق كفايت نمي كند. با اينكه عشق وجود دارد اما در اين نيز انكارناپذير است. حتي اگر آنها با يكديگر زندگي كنند، چيزي به نام سرعت شخصي يا قدرت شخصيت آنها را از يكديگر جدا خواهد كرد. با اينكه گرتا هنوز عاشق شوهرش است اين واقعيت تلخ نيز گوشه ذهنش جا خوش كرده و از اين رو است كه اشكش بر روي گونه اش مي غلتد، اين نما از خاتمه يك رابطه خبر مي دهد.
داستان سوم داستان «پائولا» (فيروزا بالك) است. او از حادثه مرگباري فرار كرده است. در حادثه تصادف دوست تازه يافته اش را از دست داده. اين حادثه مي توانست براي او اتفاق بيفتد. اما دوستش جايش را با او عوض مي كند و كشته مي شود. «پائولا» به اين نتيجه مي رسد، كه انگار نشانه هايي در زندگي وجود دارد كه او را راهنمايي مي كند. اين زن تنها كه از حادثه مرگباري گريخته و از خانواده اش نيز دل كنده است در يك روز باراني پسر نوجواني را سوار بر ماشين خود مي كند. نوجواني كه سخت تنبيه يا مورد آزار قرار گرفته. پائولا به او عشق مي ورزد، مرهمي بر زخم هايش مي گذارد، در هتلي اقامت مي گيرد تا او استراحت كند. اما پسر نوجوان در يك لحظه غافلگيركننده ماشينش را مي دزدد و فرار مي كند. پائولا ناراحت مي شود.
اما اين ناراحتي ديري نمي پايد و خنده رضايتي روي لب هايش مي نشيند. او پي مي برد اين نوجوان نيز نشانه اي از عشق مادري است به كودكي كه او در شكم خود دارد و او در تلاش بود از شرش خلاص شود. اپيزود سوم «پائولا» به احساس كاملاً زنانه مي پردازد. احساسي كه از دسترس مردان كاملاً دور است. احساسي كه مي تواند تمام خطرها و مصلحت انديشي ها را در ذهن زن كنار بزند و آن احساسي نيست جز احساس مادري. حتي اگر اين فرزند، فرزند ميهماني ناخوانده باشد. فيلم «سرعت شخصي» در مفهومي كه مي خواهد ارائه دهد كاملاً موفق است.

حاشيه هنر
016395.jpg
• داستان از اين قرار است
يك سال پيش، «وودي الن» نابغه كمدي سينماي آمريكا، زماني كه با فيلم آخرش «پايان هاليوودي» در كن حاضر شده بود، در يك كنفرانس مطبوعاتي، حرف هايي زد كه آن موقع فقط خنده حاضران را در پي داشت. «وودي الن» گفته بود فرانسوي ها به دو دليل فكر مي كنند كه او روشنفكر است، اول به خاطر اينكه عينك به چشم مي زند و دوم به خاطر اينكه كسي فيلم هاي او را نمي فهمد. اما حالا بعد از گذشت يك سال، حرف هاي «الن» يك جورهايي تعبير شده است. داستان از اين قرار است كه «وودي الن» احتمالاً سفير آشتي فرانسه و آمريكا مي شود و بايد كاري كند كه رابطه اين دو كشور بعد از يك دعواي سياسي دوباره به روال سابق برگردد. موقعي كه «بوش» و سياستمداران آمريكايي گفتند كه قصد حمله به عراق را دارند و هر كس به آنها كمك نكند دشمن آمريكاست، فرانسوي ها اعتراض كردند و گفتند كار آمريكايي ها خيلي احمقانه است. اين جوري بود كه رابطه شان كم كم تاريك شد و حالا معلوم نيست چه جوري «وودي الن» پايش به اين ماجرا باز شده است. خود «الن» در يكي از آخرين گفت وگوهايش راجع به اين قضيه گفته: «مي دانيد، ما مردم آمريكا وامدار اروپايي ها هستيم، آنها خيلي مودبانه به همه چيز دست پيدا كردند و ما كه ديديم داريم عقب مي مانيم، حمله كرديم و گفتيم بايد سهم مان را بگيريم. واقعيت اين است كه سهمي در كار نبود اما ما آمريكايي ها كه اين حرف ها را نمي فهميديم. مي دانيد، ما آدم هاي لجبازي هستيم و فقط در صورتي معامله مي كنيم كه چيز به درد بخوري گيرمان بيايد. » اين «الن» هم چه حرف هايي مي زند!

• يك آمريكايي مرموز
فيلم تازه «ايست وود» به اسم «رودخانه مرموز» در جشنواره كن امسال به نمايش در آمد و خيلي ها از ديدنش كيف كردند و برايش كف زدند. آنها كه فيلم را ديده اند مي گويند بهترين كار «ايست وود» است خيلي جلوتر از «نابخشوده» مي ايستد. يك روز بعد از اعلام جوايز جشنواره كن «ايست وود» گفت وگويي انجام داده بود. حرف هايي زده بود كه خواندن شان خالي از لطف نيست: «حضور در كن خيلي خوب است. آدم دوستاني را مي بيند كه ممكن است در طول سال ديگر آنها را نبيند. مي دانيد، كن يك مهماني بزرگ است، يك جشن باشكوه سينمايي با مهمان هايي خاص. واقعيت اش را بخواهيد همين كه در كن حضور داشتم خودش كلي است و اينكه برنده هيچ جايزه اي نشده ام، هيچ ايرادي ندارد. » درست مي گوييد آقاي «ايست وود»!

هنر
ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |