اشاره: آيا فلسفه قادر است به برخي از پرسش هايي كه رخداد ۱۱ سپتامبر پيش روي ما قرار داده است پاسخ گويد؟ يورگن هابرماس بر آن است تا رابطه دولت و دين، ايمان و دانش را به گونه اي تعريف كند تا از هر دو احقاق حق شود. نهادي كه مرز ميان اين دو را مشخص مي سازد، عقل سليم است. عقل سليم كه خود ميراث دار اديان است، قادر به جايگزيني كامل اديان نيست. هابرماس با اشاره به تكنيك ژنتيك نشان مي دهد كه چرا ميان ايمان و دانش بايد به تعادلي دست يافت.
يورگن هابرماس، زاده در سال ۱۹۲۹، يكي از مهمترين فيلسوفان و جامعه شناسان آلمان است. وي سال هاي طولاني استاد فلسفه در دانشگاه فرانكفورت بود و هم اكنون در آمريكا مشغول تدريس است. متن زير مربوط به سخنراني هابرماس به مناسبت دريافت جايزه صلح از طرف اتحاديه ناشران آلمان است كه توسط شهرام اسلامي ترجمه شده است.
زماني كه ا هميت رخدادهاي نگران كننده روز امكان گزينش موضوع را از دست ما مي ربايد، بديهي است كه وسوسه اي بزرگ ما را برمي انگيزد تا با روشنفكران جان وين مآبي كه در ميان ما يافت مي شوند بر سر هفت تير كشيدن سريعتر به رقابت بپردازيم.
همين چندي پيش اذهان بر سر موضوعي ديگر اختلاف داشتند، بر سر اين مسئله كه آيا و تا چه حد خويش را بايد تابع خود ابزاري فني- ژنتيكي سازيم و يا حتي اين كه ، آيا بايد هدف بهينه سازي خود را دنبال كنيم. پيرامون گامهاي آغازين در اين راه، ميان طرفداران علم سيستماتيك ( سازمند) و كليسا، نبردي ميان نيروهاي معتقد سربرآورد. از سويي در هراس از تاريك انديشي بود و از پاسداري بقاياي احساسي كهن كه به علم شك مي ورزيد، هراسناك بود؛ و از سوي ديگر، مخالف پيشرفت باوري علم زده همراه با طبيعت گرايي عرياني بود، كه اخلاق را ناديده مي گرفت. اما در ۱۱ سپتامبر تنش ميان جامعه سكولار و دين به گونه اي ديگر منفجر شد.
قائلين مصمم به خودكشي، با تبديل هواپيماهاي خطوط مسافربري به توپهاي زنده، آنها را به سوي برجهاي سرمايه داري تمدن غرب هدايت كردند؛ آن چنان كه از وصيت نامه عطا مي دانيم و سپس از دهان خود اسامه بن لادن شنيديم، آنان برانگيخته از اعتقادات ديني بودند. براي آنان، اين بنا- نمادهاي مدرنيته جهاني شده، تجسم شيطان بزرگ اند.
اما براي ما، اين شاهدان جهاني واقعه «آخر زماني» در برابر صفحه تلويزيون، تماشاي مكرر، لذت آور و خودآزارانه فروريزش برجهاي دوقلوي مانهاتان تصاوير كتاب مقدس را پيش رو مي آورند. زبان انتقام تورات طنين يافت و هم با اين زبان بود، كه رئيس جمهور آمريكا، ناباورانه واكنش نشان داد. انگار كه اين ترور كوركننده در درون جامعه سكولار تارهاي ديني را مرتعش ساخته باشد، در همه جا كنيسه ها، كليساها و مساجد پر شدند.
بنيادگرايي عليرغم زبان ديني اش سراسر پديده اي مدرن است. ناهمزماني ميان انگيزه ها و ابزارها، نزد اين عاملان اسلامي بي درنگ به چشم مي خورد. اين امر انعكاس يك ناهمزماني ميان فرهنگ و جامعه در كشورهاي آنان است، كه در واقع شكل گيري اين ناهمزماني پيامد مدرن سازي شتاب آلود و عميقاً بنيان برانداز است. آنچه كه به هر حال تحت شرايط بهتري توانست نزد ما به مثابه روند فروپاشي خلاق، تجربه گردد، در آنجا نه چشم اندازي براي جبران اين روند وجود داشت و نه دردهاي متلاشي شدن صور زندگي سنتي التيامي محسوس يافت، در اين ميان چشم انداز بهبود زندگي مادي يكي از آنها به شمار مي رود. دگرگوني ذهني كه بيان سياسي آن جدايي دين از دولت است به بن بست رسيد و نكته مهم، احساس تحقير ناشي از اين بن بست بود. همچنان كه تاريخ اروپا از سده هاي پيشين، براي يافتن موضعي مناسب نسبت به «يانوس» ( خداي با يك سر و رو چهره ) گواهي مي دهد، «سكولاريسم» هم هنوز، همان گونه كه مشاجره بر سر فن آوري ژنتيك نشان مي دهد با احساسات دوگانه اي همراه است.
راست كيشي سخت گيرانه در غرب و هم در شرق دور و نزديك، ميان مسيحيان، يهوديان و مسلمانان وجود دارد. كسي كه خواهان اجتناب از جنگ فرهنگ هاست، بايد كه ديالكتيك ناتمام روند سكولاريسم غربي خود را به خاطر آورد. «جنگ عليه تروريسم» جنگ نيست، تروريسم همچنين تلاقي ناگوار و بي زبان دنياهايي است، كه بايد فراسوي قهر گنگ تروريست ها و موشك ها، زباني مشترك را فراهم آورند. اين واقعيت كه جهاني شدن در بازارهاي بدون مرز خود را تثبيت مي كند، كساني از ميان ما را اميدوار چرخش سياست در شكلي ديگر كرده است، نه در شكل نخستين هابزي دولت امن جهاني، يعني نه در حوزه پليس، سازمان هاي امنيتي و ارتش، بلكه به مثابه قدرتي سازنده، تمدن ساز و جهان شمول. هم اكنون براي ما چيزي بيش از اميدي بيرمق به نيرنگ خرد و اندكي هم تعمق در خود بر جاي نمانده است. زيرا كه اين شكاف بي زباني، خانه خود را نيز ويران مي كند. ما تنها زماني با خطرات سكولاريسم لجام گسيخته در جاهاي ديگر به نحوي مناسب رويارو خواهيم شد، كه بدانيم سكولاريسم در جوامع پساسكولار ما چه معنايي دارد. بدين منظور، موضوع قديمي «ايمان و دانش» را اختيار مي كنم. بنابر اين انتظار «موعظه » نداشته باشيد، كه جمع را دو قطبي كند، كه عده اي از جاي كنده و عده اي ديگر بر جاي ميخكوب شوند. واژه «سكولاريسم» نخست معنايي حقوقي در رابطه با واگذاري اجباري دارايي كليسا به قدرت دولت سكولار داشت. اين معنا با پيدايش مدرنيته فرهنگي و اجتماعي در مجموع بدان انتقال يافت. بنابر اين كه ما مهار موفقيت آميز اقتدار كليسا از طريق قدرت دنيوي و يا اين كه عمل تصرف غيرقانوني را مبنا قرار دهيم، از آن به بعد با «سكولاريسم» ارزشگذاري هاي متضادي به هم پيوند خوردند. بنا به يك قرائت، شيوه تفكر و زندگي ديني از طريق برابرهاي عقلاني و به هر حال كارآمد جايگزين مي شوند و بنا به قرائتي ديگر همچون اموالي كه به طور غيرقانوني به يغما رفته اند، شيوه تفكر و زندگي مدرن بي اعتبار شده اند. الگوي طرد تبييني، خوشباورانه از پيشرفت مدرنيته افسون زدايي شده را به دست مي دهد، و الگوي مصادره، تبييني تئوريك از فروپاشي ناشي از مدرنيته بي سرپناه را پيش مي كشد. هر دو قرائت اشتباهي يكسان مي كنند. آنها سكولاريسم را نوعي برد و باخت يكطرفه ميان نيروهاي بازدارنده دين و كليسا از سوي ديگر مي بينند، برد يكي به قيمت باخت ديگري است آن هم بنا به قواعد بازي ليبرالي، كه همسو با جامعه پساسكولار نيست، كه خود را براي حضور مداوم جمعيت هاي ديني، در محيطي در حال عرفي شدن دائمي، آماده مي كند. نقش متمدنانه عقل سليم دموكرات و روشن بين در اينجا محو مي شود. عقل سليمي كه همزمان در جنجال نبرد فرهنگي همچون نيروي سوم ميان علم و دين راه خود را هموار مي كند. مسلماً از ديد دولت ليبرال، تنها جمعيت هاي ديني سزاوار صفت «عقلاني» اند، كه به واسطه نظرگاهي كه از درون خود آنان برخاسته است، از تحميل قهر آميز حقايق ايماني خود به ديگران، از اجبار عقيدتي به طور شبه نظامي به اعضاي خود و بيش از همه از تأثيرگذاري منفي براي ترورهاي انتحاري دست بردارند. اين نظرگاه در گرو تأملي سه گانه از جانب مؤمنان به جايگاه خود در جامعه كثرت گرا است. نخست آگاهي ديني بايد خود را درگير برخوردي معرفتي و متفاوت با مذاهب و اديان ديگر كند. دوم اين كه آگاهي ديني بايد مرجعيت علومي را بپذيرد، كه انحصار اجتماعي درباره دانش از جهان را دارا هستند. سرانجام، اين آگاهي ديني بايد در انطباق با شرايط دولت قانونگرايي باشد، كه خود براساس اخلاق دنيوي استوار است. همين كه مسأله اي اساساً مهم در دستور سياسي قرار مي گيرد، شهروندان، مؤمن و يا غيرمؤمن، با اعتقاداتي كه در حفاظ جهان بيني اند، با يكديگر تصادم مي يابند و هم اين كه به ناهمخواني هاي متنوع در نظرات گوناگون همگاني مي پردازند، همزمان اين شهروندان در تجربه خود، به واقعيت كثرت گرايي جهان بينانه پي مي برند. زماني كه آنان با اين واقعيت در آگاهي خود ياد مي گيرند، كه با خطاكاري خويش بدون خشونت، يعني بدون اين كه پيوند يك واحد سياسي را بگسلند درگير شوند، مي فهمند كه مباني تصميم گيري سكولار مدون در قانون اساسي، چه معنايي در جامعه پساسكولار مي دهند. دولتي كه به لحاظ جهان بيني بي طرف است، در مشاجره ميان ادعاهاي دانش و ايمان، تصميم هاي سياسي به نفع يك طرف اتخاذ نمي كند. از آنجايي كه خرد متكثر جمعيت شهروند تنها از يك ديناميزم سكولار تبعيت مي كند در نتيجه اين خرد نيازمند فاصله گيري يكساني از سنن قوي و محتواهاي جهان بينانه است. اما اين خرد بي آن كه استقلال خود را از دست دهد، آماده يادگيري است و همچون پوسته نازك غشايي با هر دو سو در ارتباط است.
طبيعتاً عقل سليم، كه درباره جهان توهمات فراواني دارد،بايد بدون شرط، امكان يادگيري از علوم را داشته باشد. اما نفوذ تئوري هاي علمي در زيست جهان، چارچوب آگاهي روزمره ما را كه به طور بديهي با شخص ناطق و عامل پيوند خورده است، در اساس دست نخورده مي گذارد. زماني كه ما در باره جهان و درباره خودمان به عنوان موجود زنده، مسائل نويني را مي آموزيم، محتواي خودفهمي ما تغيير مي يابد. كپرنيك و داروين تصوير زمين مركزي و انسان مركزي از جهان را دگرگون ساختند. در اين ميان فروپاشي توهم اخترشناسانه پيرامون گردش ستارگان، در زيست جهان، تأثير كمتري از توهم زدايي زيست شناسانه در باره جايگاه انسان، در تاريخ طبيعت، به جا گذاشته است. ظاهراً حوزه دانستنيهاي علمي هر چه به بدن ما نزديكتر مي شوند، خودفهمي ما را دچار اختلال بيشتر مي كنند. پژوهش مغزي به ما درباره فيزيولوژي آگاهي مي آموزد. اما آيا اين كار باعث تغيير آگاهي شهودي ما از خودبنياني و مسئوليتي مي شود كه در تمام فعاليت ها ما را همراهي مي كند؟
اگر ما نگاه خود را، همراه ماكس وبر، به آغازه هاي «افسون زدايي از جهان» معطوف كنيم، مي بينيم كه موضوع بر سر چيست. به همان اندازه كه راه مشاهده عيني و توضيح علمي در طبيعت فراهم مي شود، همانگونه نيز از آن تشخص زدايي مي شود. طبيعتي كه مورد پژوهش علمي قرار گرفته است، از سيستم ارتباطي اشخاص تجربه گر، عامل و در حال گفت وگو خارج مي شود، اشخاصي كه متقابلاً به يكديگر مقاصد و انگيزه هايي را نسبت مي دهند. بر سر اين اشخاص، زماني كه هر چه بيشتر خود را در انقياد توضيحات علمي -تجربي در آورند، چه خواهد آمد؟ آيا عقل سليم تنها آموزش از دانش ضد شهودي علوم را مجاز مي شمارد و يا اين كه سرانجام با تمام وجود، مصرف كننده آن مي شود؟ وينفريد سلرز فيلسوف، اين پرسش را در سال ۱۹۶۰ (در سخنراني مشهور خود درباره «فلسفه و انگاره علمي از انسان» مطرح ساخت و با سناريو براي جامعه اي بدان پاسخ گفت كه در آن بازي هاي زباني روزمره كهنه ما، به نفع تعاريف عيني گرا از روندهاي آگاهي، بي اعتبار مي شوند.
|
|
گريزگاه اين طبيعي شدن روح، طرحي علمي از انسان در فهمي گسترده از فيزيك، فيزيولوژي اعصاب يا نظريه تكامل است، اين طرح، خودفهمي ما را نيز كاملاً غيراجتماعي مي كند. در واقع اين امر، زماني مي تواند حاصل شود، كه رويكرد آگاهي انساني و هنجاري بودن عمل ما با يك چنين خودتوصيفي تماماً به انتها رسد. نظريه هاي مطلوب، به طور مثال بايد توضيح دهند، كه چگونه اشخاص مي توانند از قواعد (دستور زباني مفهومي و يا اخلاقي) تبعيت كنند و يا آنها را نقض نمايند. شاگردان سلرز، آزمون فكري و بدون رهيافت استاد خود را بد فهميدند. قصد مدرن سازي علمي-تجربي از روانشناسي روزمره ما، حتي منجر به كوشش در جهت معناشناسي شد، كه مي خواست محتواي فكر را زيست شناسانه توضيح دهد. اما اين آغازهاي رفيع نيز ظاهراً در جايي به شكست مي انجامند، چرا كه مفهوم غايتمندي كه ما آن را در بازي زباني دارويني، نظير جهش و تطبيق، انتخاب و بقا به كار مي بريم، ناتوان تر از آن است، كه به تفاوت ميان هستي و بايستن رسد. اين تفاوت، زماني مطرح مي شود، كه ما قواعد را خدشه دار كنيم، يا محمولي را اشتباه به كار بنديم و يا امري اخلاقي را نقض كنيم.
ادامه دارد