پرتو جان
مهدي اخوان ثالث (م.اميد)
شهريارا تو همان دلبر و دلدار عزيزي
نازنينا، تو همان پاك ترين پرتو جاني
اي براي تو بميرم، كه تو تب كرده عشقي
اي بلاي تو بجانم، كه تو جاني و جهاني
در چندم امرداد ۱۳۶۷، در تهران، شهريار عزيز را از تبريز آورده در بيمارستان مهر (خيابان زرتشت، نزديك خانه ما) بستري كرده بودند، دختر برادرش- لاله خانم- (زن دكتر حميد مصدق دوستم) به من خبر داد، با دسته گلي به زيارتش رفتم و اين دو بيت.
بعد از نيما
هـ .ا.سايه
تهران بهمن ۱۳۳۸
با من بي كس تنها شده يارا تو بمان
همه رفتند از اين خانه خدا را تو بمان
من بي برگ خزان ديده دگر رفتني ام
تو همه بار و بري تازه بهارا تو بمان
داغ و دردست همه نقش و نگار دل من
بنگر اين نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
زين بيابان گذري نيست سواران را، ليك
دل ما خوش به فريبي است غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق پريشاني رفت
به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان
شهريارا تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا، يارا، اندوهگسارا تو بمان
سايه در پاي تو چون موج چه خوش زار گريست
كه سرسبز تو خوش باد، كنارا تو بمان
شهريار
نيمايوشيج
يوش ۱۳۳۶
رازي ست كه آن نگار مي داند چيست
رنجي ست كه روزگار مي داند چيست
آني كه چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و شهريار مي داند چيست
سرمنزل خورشيد
دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
(م. سرشك)
در راه سفر به تبريز و نخستين ديدار با شهريار، سفري كه با «سايه» همراه بوديم.
از بيم گذشتيم و به اميد رسيديم
با سايه به سر منزل خورشيد رسيديم
با توشه اي از تشنگي و شوق درين راه
رفتيم و بدان كعبه اميد رسيديم
اين شبنم و آن سايه در آيينه خورشيد
محويم كه از شرك به توحيد رسيديم
آن سوي بيابان طلب مطلب ما بود
در حضرت سيمرغ به تجريد رسيديم
در فر و فروغ گهري ناب كه نامش
در حوصله بحر نگنجيد رسيديم
تا مشرق آن شمس حقايق كه دگر بار
از مطلع تبريز بتابيد رسيديم
نك بر در ميخانه رندي كه همه عمر
مي جز ز خم خواجه ننوشيد رسيديم
در حضرت آن پير كه پشمينه حافظ
بر قامت جز او نبرازيد رسيديم
از چاه شب تيره در اعماق مصائب
اين لحظه به بام سحر عيد رسيديم
در محضر آن يار كه اعجاز كلامش
از حضرت حق يافته تأييد رسيديم
***
اي كعبه مقصود و زيارتگه رندان
ما سوي تو با صد سحر اميد رسيديم
ديديم ترا دستگه سلطنت فقر
وز جرعه جام تو به جمشيد رسيديم
اين برگ خزان پيش بهار تو چه سنجد
اكنون كه بدان گلشن جاويد رسيديم