ميراث دن كيشوت
گذرنامه اي براي ويليام باروز - ويكتور بوكيز
|
|
ترجمه: فرشاد فر نيا
وقتي ۸ سالم بود كاملاً مطمئن بودم كه مي خواهم نويسنده شوم. چيزي هم نوشتم به اسم «كارل كرانبوري» كه هيچ وقت معروف نشد... كارل كرانبوري آنجا، يخ كرده بود و بر كاغذها به پشت افتاده بود و دستش يك اينچ با اسلحه اتوماتيك آبي رنگش فاصله داشت. در اين مجموعه من چند وسترن، چند داستان گنگستري و چند داستان خانه ارواح هم نوشتم. كاملاً مطمئن بودم كه مي خواهم نويسنده شوم.
باروز در ۵ فوريه ۱۹۱۴ به دنيا آمد. كودكي اش را در يك خانه آجري سه طبقه قرص و محكم در سنت لوييس سپري كرد، در جايي كه بعدها آن را «يك جامعه مادرسالار خبيث» توصيف كرد. او نوه مخترع ماشين حساب بود و والدينش، آقا و خانم مورتيمور باروز زندگي آسوده اي داشتند. «پدرم مالك و مدير يك مركز پخش شيشه بود.» او برادري هم داشت، مورتيمور باروز كوچك.
« سايه هراس يك كابوس شبانه بر اولين خاطرات من افتاده است. از تنهايي مي ترسيدم، از تاريكي مي ترسيدم و به خاطر كابوس ماوراءالطبيعي اي كه انگار هميشه در آستانه شكل گرفتن بود، از خوابيدن هم مي ترسيدم.
وقتي كه بچه بودم دستخوش توهمات بودم. يك بار از خواب بيدار شدم و در نور سحرگاهي آدم كوچولوهايي را ديدم كه در خانه اسباب بازي كه درست كرده بودم بازي مي كردند. هيچ نترسيدم. تنها حسي از سكون و اعجاز داشتم. يك توهم و كابوس هميشگي ديگر مربوط مي شد به «حيوانات روي ديوار» كه اول بار در هذيان تب ناشناخته عجيبي كه در ۴-۵ سالگي دچار شده بودم، به سراغم آمده بود.
بزدل بودم و از درگيري فيزيكي مي ترسيدم. يك دختر كوچولو خشن بود كه هر وقت من را مي ديد موهام را مي كشيد. همين الان اگر اينجا بود دوست داشتم بزنم تو صورتش، اما سالها پيش از پشت اسب افتاد و گردنش شكست.»
وقتي ويليام ۱۲ ساله بود، والدينش تصميم گرفتند كه به خانه اي در حومه با ۵ هكتار زمين دركنار «Price road» نقل مكان كنند. «والدينم تصميم گرفتند كه از مردم فرار كنند. خانه اي بزرگ با زمين و درخت و يك بركه ماهي خريدند كه توش به جاي موش سنجاب بود. آنها آنجا راحت با باغچه اي زيبا زندگي مي كردند و تماس شان را با زندگي شهر قطع كرده بودند.» او در دبيرستان خصوصي جان باروز (ارتباطي به خانواده باروز ندارد) به تحصيلش پرداخت. « نقطه ضعف يا نقطه قوت خاصي در ورزش نداشتم. اما در هر چيزي كه به مسائل مكانيكي مربوط مي شد نقطه ضعف داشتم. از بازيهاي مسابقه اي هيچ وقت خوشم نمي آمد و تا آنجا كه مي توانستم از داخل شدن به چنين بازيهايي اجتناب مي كردم. تمارض كار قهاري شده بودم. ماهيگيري، شكار و پياده روي را اما دوست داشتم.» او همچنين آثار وايلد، آناتول فرانس، بودلر و ژيد را مي خواند.
در ۱۵ سالگي ويلي به خاطر وضعيت سلامت جساني اش به مدرسه «لوس آللموس رانچ» در مكزيكوسيتي منتقل شد. سينوس هاش در وضعيت بدي بودند. در آن زمان، باروز كتابي خوانده بود به نام «نمي تواني ببري» يا «تو بازنده اي». نوشته «جك بلك» كه خود زندگي نوشت يك دزد شبرو بود. «در مقايسه با محيط كسل كننده يك حومه غربي كه تمامي دريچه هاش به روي زندگي بسته بود، چيز جالب توجهي بود». او و دوستش يك كارخانه متروكه پيدا كردند، شيشه هايش را شكستند و يك اسكنه دزديدند. آنها را گرفتند و پدران شان مجبور شدند به خاطر خساراتي كه به بار آورده بودند جريمه بپردازند. « بعد از آن دوستم من را ول كرد چرا كه روابط ما به موقعيتش در گروه لطمه مي زد، ديدم كه امكان توافقي با گروه، ديگران، وجود ندارد و فهميدم كه تنها هستم. به ماجراجويي هاي تك نفره كشيده شدم. اعمال جنايتكارانه من نمايشي و بي حاصل بودند و اغلب مجازاتي به دنبال نداشتند. درها و پنجره ها را مي شكستم وارد خانه ها مي شدم و بدون اينكه چيزي بردارم همانجا پرسه مي زدم. بعضي وقتها هم اطراف روستا ماشين مي راندم و با يك كاليبر ۲۲ به مرغ و خروسها شليك مي كردم. با رانندگي بي ملاحظه ام جاده ها را ناامن كرده بودم، تا وقتي كه يك تصادف- كه از آن به طرز معجزه آسا و متكبرانه اي بدون حتي يك خراش، جان سالم به در بردم- باعث شد كه بترسم و به روال محتاطانه معمول برگردم.»
باروز به هاروارد رفت، نخست در «آدامزهال» و سپس در «كلاورلي هال» ساكن شد. «از آنجا كه به هيچ موضوع ديگري علاقه نداشتم، ادبيات انگليسي را انتخاب كردم. از دانشگاه و از شهري كه دانشگاه در آن بود متنفر بودم. هاروارد يك تشكيلات بدلي انگليسي بود كه يك عده فارغ التحصيل مدارس عمومي بدلي انگليسي تسخيرش كرده بودند. من تنها بودم و حلقه بسته از ما بهتران با اكراه غريبه ها را مي پذيرفت. هيچ كس در هاروارد از من نخواست كه به باشگاهي ملحق بشوم آنها از نگاههاي من خوششان نمي آمد و وقتي تلاش كردم كه با توصيه نامه اي از طرف عمويم به OSS كه تحت نظر پيل دوناوان بود ملحق شوم، از طرف مسئول تصميم گيرنده- پروفسوري كه رياست واحدي را كه در آن ساكن بودم به عهده داشت و بخصوص از نگاههاي من خوشش نمي آمد به مانع برخوردم و بعدها كه تلاش كردم به «سرويس حوزه عمومي» ملحق شوم، يكي از آن كراوات زن هاي جوان و ازخود راضي مدارس انگليسي اين طور بهم گفت: «آ، آ، خيلي خب باروز، در هاروارد عضو كدام باشگاه بودي؟ هيچ باشگاهي؟» چنان قيافه احمقانه و رنگ پريده اي پيدا كرده بود كه انگار قورباغه وسط اتاق ديده باشد. «و در چه واحدي بودي؟» يكي از آن واحدهاي از مد افتاده را گفتم. «درخواست شما را بررسي مي كنيم...»
و معاينه پزشكي ام وقتي كه از نيروي دريايي تقاضاي معافيت كرده بودم... دكتر مسئول با بي اعتنايي گفت: «پاهاش صافه، ديد چشمش بده، بنويس كه مورد به لحاظ جسماني بسيار ضعيف است» و بعد سفت و سخت تو پرانتز گفت: «اگه يه كم وزن كم كني، معافي را گرفته اي» احتياجي به گفتن نبود، وزني نداشتم كه بخواهم كم كنم، تازه وزن هم لازم داشتم، ... و دست و پا زدنم در جرم و جنايت اين طوري شروع شد.»
|