زنده ياد احمد محمود
پيش روشان بنايي بود با برج ها و باروها و درها و پنجره ها و... رنگ ها كه گاه چشم را مي زد و مي آزرد و گاه ملايم بود به رنگ سفيد چوب كه چشم را نمي زد و نمي آزرد و باز گاه بي رنگي بود. مرد و زن و كودك رو به روي «بنا» نشسته بودند و نگاهشان به «بنا» بود و سايه هاشان زير پاهاشان بود و زن كه سقز مي جويد، چانه اش به گردش بود و دود سيگار مرد كه هرگز از لبش جدايي نداشته، پرده آبيگوني مي شد جلو ديد گاه شان كه «بنا» بود با برج ها و باروها و درها و پنجره ها. نگاه كودك به مرد بود و به زن بود و به دست ها و لب هاي زن و مرد. و مرد، حالا با سيگاري كه ميان لب هاش نشسته بود، حرف مي زد و حرف كه مي زد، انگار نجوا مي كرد.
- زن اونجا رو نيگا كن، از زمين تا كف پنجره اول رو ميگم... انگار كه ورم كرده.
- و زن كه آرواره اش از گردش باز نمي ماند، حرف مرد را به مرد بر مي گرداند.
- آره مرد ... تا كف چارچوب پنجره اول...
كه ديواري ساروجي رنگ، از زمين تا كف چارچوب پنجره اول ورم كرده بود.
مرد باز حرف زد و حرف كه مي زد، سيگار به لب نشسته اش مي رقصيد و رقص سيگار براي كودك، انگار كه تفنن بود و دل خوشكنك بود...
- تا كف چارچوب پنجره اول
زن حرف مرد را بر مي گرداند
- تا كف چارچوب پنجره اول
مرد گفت:
- زن... تو به چشمات اطمينون داري؟ ... يعني واقعاً داره ورم مي كنه؟
زن گفت:
- خودت كه مي بيني... خودت كه گفتي!
مرد گفت:
- يعني واقعاً داره خراب مي شه؟
زن گفت:
- اگه بازم ورم كنه، اگه مثل دمل سر باز كنه، اگه زير بنا درهم بريزه ... خب واقعاً خراب مي شه.
سقز زن به سقش چسبيده بود و حالا زبانش مثل مار آبي سرمازده و بي خطري تو دهانش مي گشت و به سقش كشيده مي شد كه سقز را جدا كند و همراه گردش زبان حرف زد كه جويده بود و دباغي شده بود.
- خب آره... بگيم كه داره خراب مي شه
مرد گفت:
- چون اگه خراب بشه...
زن گفت:
- نبايد بذاريم كه بشه
مرد گفت:
- من يه چيزايي احساس مي كنم. انگار يه حرفايي به بند دلم قلاب شده، يه حرفايي به بند دلم چنگ انداخته و آويزان شده، انگار كه دلم سنگين شده...
و باز سيگار مرد رقصيد و كودك خنده زد كه نگاهش به آرواره پرگردش زن بود و رقص دمادم سيگار مرد و... زن بود كه حالا مي گفت:
- خب هميناس. همينارو بايد از بند دلت جدا كني كه دلت سبك بشه.
ديوار شكم داده بود، از زمين تا كف پنجره اول، مثل حيواني كه سقط شده باشد و ورم كرده باشد.
مرد گفت:
- بگيم!
زن گفت:
- بگيم!
و پشت سرشان بيابان برهوت نبود و سايه بود در سايه و رقص سيگار به لب نشسته سايه ها
مرد پرسيد:
- به چشمام اطمينون كنم؟ حالا واقعاً داره خراب مي شه؟
مرد پرسيد
- تو چي؟... چشماتو مي گم
زن گفت:
- دارم مي بينم، از كف پنجره اول هم بالا كشيده. حالا از كتيبه چارچوب پنجره اولم گذشته
مرد گفت:
- خب؟
زن گفت:
- دلم مي خواد اطمينون كنم، دلم مي خواد بگم... به كف پنجره دوم رسيده و انگار كه «بنا» داره مي لرزه، نمي دونم، شايدم، اين لرزش پرده آبيگون دود سيگار تو باشه.
پشت سرشان بيابان برهوت نبود. سايه بود در سايه با گردش آواره هاي سايه ها و حالا سيگار مرد بود كه باز مي رقصيد
- فقط «گفتن»؟
سقز زن از سقش جدا شده بود و حالا همراه كلمات تو دهانش مي گشت
- گفتن هم عمل كردنه
مرد گفت:
- پس بگيم!
زن گفت:
- بايد بگيم!
مرد گفت:
- پس چرا نمي گيم؟
رنگ تيره ساروجي پنجه مي كشيد و بالا مي رفت و «بنا» با برج ها و باروها و درها و پنجره ها انگار كه استوار بود و محكم و پا برجا نشسته بود و زيربنا مثل گاوميش سياه سقط شده اي كه مار نيشش زده باشد و تمام زهرش ر ا تو تنش چكانده باشد و تا استخوان مسمومش كرده باشد، ورم كرده بود.
- اگه بگيم...
مرد بود كه حرف مي زد و سيگار مرد بود كه مي رقصيد و نگاه كودك بود كه حالا از رقص دم به دم سيگار خسته شده بود...
- اگه بگيم؟... اگه در اطمينونمون اشتباه كرده باشيم؟
و زن بود كه تكرار مي كرد
- اگه در اطمينونمون اشتباه كرده باشيم؟
- چشمامون!
- يعني مي شه اعتماد كرد؟
- يعني مي شه گفت؟
صداي درهم ريختن چيزي بود، صداي خراب شدن چيزي و درهم شكستن چيزي.
زن گفت:
- شنيدي؟
مرد گفت:
- شنيدم
و كودك ديده بود كه از زمين تا كف چارچوب پنجره اول لرزيده بود و نگاه كودك كه حالا از رقص دم به دم سيگار مرد و گردش پي در پي آرواره زن خسته شده بود به «بنا» كشيده شده بود و ديده بود كه زيربناي شكم داده عمارت پيش روي شان لرزيده بود و مثل جانور عظيمي كه مسموم شده باشد، ريزه ريزه وارفته بود و اين بود كه كودك داد كشيده بود و زن شنيده بود و مرد شنيده بود و بعد، زن بود كه گفته بود «شنيدي؟» و مرد بود كه گفته بود «شنيدم» و حالا صداي فروريختن بود و آوار شدن بود و مرد بود كه باز مي پرسيد
- يعني مي شه به گوشامون اطمينون كنيم؟
و زن بود كه حرف مرد را باز مي گرداند
- يعني مي شه؟
و مرد حالا، انگار كه تو خودش بود و نگاهش همراه پنجه هاي خزنده ساروجي رنگ بود و سيگار تمام نشدنيش بود كه باز مي رقصيد
- دلم مي خواد، خيلي دلم مي خواد كه به گوشام اطمينون كنم
- پس اطمينون كنيم!
- اگه در اطمينونمون اشتباه كرده باشيم؟
- اگه اشتباه كرده باشيم؟
كودك، از زن و مرد جدا شده بود و انگار كه قد كشيده بود و رسته بود و نگاهش نه به رقص دما دم سيگار بود و نه به جنبش چانه زن كه به تيرگي جسد «بنا» بود و گلوي كودك انگار كه آماس كرده بود و نشنيده بود كه زن، باز گفته بود «حرف بزنيم» و مرد كه پرسيده بود «تنها - حرف؟» و زن كه پاسخ داده بود «حرف زدن هم عمل كردنه» و گلوي كودك كه آماس كرده بود و دهانش و جسم و جانش همه فرياد شده بود و فرياد كشيده بود و مرد بي آنكه تكان خورده باشد، سيگارش را به رقص درآورده بود.
- زن، شنيدي؟
و زبان زن كه مثل مار آبي سرمازده اي به دنبال سقز مي گشت، يك لحظه سقز را رها كرده بود.
- شنيدم
- اطمينون داري كه شنيدي؟
- دلم مي خواد... خيلي دلم مي خواد...
- اگه اشتباه كرده باشيم؟
- اگه اشتباه كرده باشيم؟
حالا جسم و جان كودك - كه از زن و مرد رسته بود و قد كشيده بود همه فرياد شده بود - و پنجه هاي خزنده ساروجي رنگ، تا خرند بام آخرين طبقه «بنا» بالا رفته بود و شكم زيربنا به لرزه افتاده بود و صداي درهم ريختن چيزي بود و آوار شدن چيزي و باز مرد بود كه آرام مي پرسيد
- يعني مي شه اطمينون كرد؟
و زن بود كه حرف مرد را باز مي گرداند
- يعني مي شه؟... يعني مي شه؟!