نگاهي به پديده پيچيده نويسي در دهه شصت با مرور مجموعه داستان «عرصه هاي كسالت»، نوشته بيژن بيجاري
پيمان برادري دهه ها
زير ذره بين
خواننده مجموعه عرصه هاي كسالت شايد براي اولين بار بود كه در اواخر دهه شصت با داستانهايي از اين دست روبه رو بود. داستانهايي كه به سختي سنگ اند ولي به مرور زمان انعطافي لذت بخش به خود مي گيرند و به برون افكني هر چه بيشتر فضاهاي اسرارآميز خود مي رسند.
|
|
رسول آباديان
وقتي از ادبيات داستاني دهه شصت و هفتاد حرف مي زنيم ناخودآگاه با فضاها و موقعيت هايي روبه رو مي شويم كه تا حدودي مي توان ادعا كرد حاصل همان زمانه اند. يعني تجربه دو دهه پربار گذشته و عزم رسيدن به آينده اي پربارتر در آثار اكثر نويسندگان مشهود است. اگر ادبيات دهه چهل را به عنوان نقطه عطفي در تاريخ ادبيات معاصر قبول داشته باشيم، حتماً ادبيات دهه شصت را به عنوان تكمله اي بر آن خواهيم پذيرفت. دهه چهل و پنجاه دهه ظهور چهره ها با گرايش هاي متفاوت بود و دهه شصت تكثير تجربه پذيري و سرعت بخشيدن به روند ادبيات داستاني. اين رشته از ادبيات در دهه يادشده به دنبال ثباتي بيش از پيش بود تا هرچه بيشتر در تاروپود خود ريشه بدواند. چهره ها و آثار ماندگار آن دوره كه حق بسياري بر گردن نويسندگان سالهاي بعد داشته و دارند آن گونه كه بايد شناخته و خوانده نشدند؛ زيرا آثار مربوط به آن سالها يا با تيراژ بسيار اندك به دست مخاطبان اصلي نرسيدند و يا با حجم فراوان مدعيان نقد روبه رو شده و به دلايل گوناگون رخصت ظهور نيافتند. با نگاهي سرسري به نقدهاي آن دوران درخواهيم يافت كه نويسنده بايد علاوه بر رنج نوشتن رنج شيرفهم كردن منتقد را هم به دوش مي كشيده وگرنه تريبون هاي گوناگون با ژست هاي منتقدمآبانه فقط به دليل عقب ماندن خود از قافله ادبيات با اثر چنان مي كرده اند كه با فرزندي ناخلف.
آثاري كه مي مانند
مي توان ادعا كرد كه عقب ماندن منتقد از اثر، ريشه در ادبيات دهه شصت دارد، چون تراكم آثار منتشره از اوايل اين دهه تا به آخر نشان از نوسان هايي دارد كه جزء لاينفك ادبيات است. كلمه نوسان از اين جهت به كار مي رود كه حجم آثار كم ارزش به لحاظ ادبي و آثاري كه مي توان در آينده به عنوان جاي پا بر ردهاي ماندگار به آنها نگاه كرد، دوش به دوش هم منتشر مي شده اند كه البته تعداد مورد اول بيش از دوم است. بسياري از آثار دهه شصت رگه هايي در خود دارند كه با يك بررسي ساده مي توان به كنه آن پي برد. پيشنهادهاي نو در نگاه، فرم و تلاش براي ديدن واژگونه از زاويه هايي ديگر به عناصر داستان تا حدودي ريشه در آثار آن دهه دارند. گرچه بسياري از آثار ارزشمندان دوران به دلايل مورد اشاره پيشين ديده و شناخته نشدند اما محافل دلسوز ادبي در حد توان سعي كردند كه نظر مخاطبان جدي اين رشته را به نوشته هاي ياد شده هدايت كنند كه البته زياد هم ناموفق نبودند. مي توان به دهها مورد از تأثيرات ادبيات داستاني دهه شصت اشاره كرد كه مختص همان دهه اند، به عنوان مثال پديده «پيچيده نويسي» كه بعد از منتشر شدن بعضي از آثار از جانب بسياري عرضه شد حاصل همان سالهاست. بسياري از اهالي ادبيات آثار اين چنيني را ژست هاي مدرن قلمداد مي كردند و نوشته هايي از اين دست را معجوني مي ناميدند كه فقط خود نويسنده مي تواند سربكشد. اما به هر حال آن نوشته ها ماندند و لزوم نگارش خود را به اثبات رساندند. اگر نويسنده اي در آن كشاكش خطر مي كرد و به راه خود ادامه مي داد، ديگر راه خود را پيدا كرده بود و نويسندگاني كه تحت تأثير جو حاكم ادبي عطاي نوشتن را به لقايش مي بخشيدند يا در نوع نوشتن خود تجديد نظر مي كردند هر دو به يك اندازه سهم خود را از كنار نيامدن ديگران تحمل مي كردند. با نگاهي گذرا به حجم آثار دهه شصت درمي يابيم كه بسياري از قلمزنان حوزه نقد يا تلاش كرده اند از كاه كوه بسازند و يا با اتهام جلوه هاي گوناگون سعي در تبرئه شخص خود از درك نويسندگان هم دوره خود داشته اند كه نگاه از بالا و قرار دادن داستانهايي با ضعف و قوت فراوان در كنار همديگر با نيت كتابسازي از لابه لاي آثار منتشره مؤيد اين ادعاست.
ضرورت نقد نقدهاي دهه شصت
به نظر مي رسد كه مخاطبان جدي ادبيات امروز براي فهم هر چه بيشتر آثار «امروز» ادبيات بايد سري به آثار و نقدهاي گوناگون دهه شصت بزنند. زيرا به گفته حضرت ميرفندرسكي «صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي» . صورت بالايي ادبيات امروز بنايي است كه بر صورت زيرين دهه هاي گذشته بخصوص دهه شصت استوار است. اگر لعن و نفرين هايي به نام نقد را در آن دوران بر آثار «پيچيده» نگاه كنيم و سپس سري به خود اثر بزنيم درمي يابيم كه امروزه آن اثر نه تنها در زمره آثار پيچيده و سخت قرار نمي گيرد بلكه اثري كاملاً معمولي با معيارهاي داستاني متداول است. لذتي كه از اين كشف مي بريم همان لذتي است كه گذشتگان ما قرن ها از عنصر ادبيات برده اند. سپس شناختي كه نويسنده پيچيده نويس از عمق ادبيات داشته او را به خلق اثري تحول انگيز واداشته، اگر او چنين نمي كرد نگاه هاي حاكم فرسوده دورانش را نمي توانست به كناري بگذارد. امروزه اگر بخواهيم چند اثر از دهه شصت را نام ببريم ناگزيريم به همان آثاري پناه بياوريم كه در دوران خود با توطئه سكوت و نفهميده شدن مواجه بوده اند. همان آثار «پيچيده» حالا ديگر به عنوان تابلوهاي راهنماي چند سال از ادبيات معاصرند . بدون آن كه بخواهند سايه اثري ديگر را بر سر داشته باشند و يا سايه اي بر سر اثري بيندازند. بسياري از آثار خلاقه دهه شصت همواره با برچسب هايي مثل «كپي برداري»، «ادا و اصول» و پيچيده بودن نوازش شده اند. القاي اين حس كه ادبيات سالهاي ياد شده از درون خود چيزي ندارد بلكه با نگاههايي به آثار ادبي ممالك راقيه نوشته شده اند و سعي در كپي كردن نوع نگارش آن سويه دارند حسي است كه جسته و گريخته از زبان و قلم منتقدان مدعي شنيده يا نوشته شده است. آنچه كه امروزه براي مخاطب امروز ادبيات داستاني لازم به نظر مي رسد نگاهي منتقدانه به بعضي نقدهاي دهه شصت است. ادبيات داستاني ما با تمام خيزهاي خيره كننده اش در جاهايي در جا زده است. آناني كه امروزه بسياري از آثار را با همان انگ هاي دهه شصت آلوده مي كنند متأسفانه خود را سردمدار اصلي داستان مي دانند و در اتاق هايي در بسته به دنبال صدور ادبيات به دنيا هستند! به گفته مرحوم فروغ اين هم خودش يكي از گرفتاريهاي ادبيات است كه هر كس خودش را وكيل و وصي اش مي داند وخدا مي داند كه آن كس چيزي در توبره دارد يا نه.
نفس عميق كسالت كش
در فضاي تهي و كسالت بار شهر كوچك جنوبي و در جمع بي جان چند علاقه مند به داستان به ناگهان خبري از پچ پچ به پژواك رسيد. خبر درباره چاپ يك مجموعه داستان بود با نويسنده ناشناس و گمنامش. يكي از بچه ها گفت كه مندني پور گفته حتماً اين كار را بخوانيد. چون نگاه نويسنده نگاه متفاوتي است. بخوانيد و با دقت هم بخوانيد. دوباره پول روي هم گذاشتن ها، انتظار براي خواندن كار جديد و قرعه كشي براي رفتن يك نفر به شيراز براي خريدن كتاب معرفي شد و كتابهاي ديگر. بالاخره بعد از چند روز كتاب رسيد و خوانديم و دوباره خوانديم و باز هم و سه باره و چهار باره و بعد دسته جمعي و بالاخره هم نتوانستيم چند كارش را بفهميم. بالاخره يكي از بچه ها در آمد كه: «اين بابا يا نويسنده نيست يا خيلي نويسنده است» و اين بهترين تعبيري بود كه هميشه با خواندن آثار بيژن بيجاري به يادش مي افتم. در آن دوران تجربه و گذار مجموعه عرصه هاي كسالت واقعاً لج خواننده را در مي آورد و من بعدها فهميدم كه ارزيابي و داوري ما در آن شهر بي كتاب درست شبيه داوري اهل كتاب در پايتخت بوده است. در آن دوره سراسر شور اصلاً تصور نمي كردم كه لعنت تهران نشيني در سرنوشتم نوشته شده باشد اما ناخودآگاه نويسنده عرصه هاي كسالت را دوست داشتم. بعدها با خودم فكر كردم اي كاش بيجاري با اين مجموعه شروع نمي كرد و حالا كه شروع كرده بايد كه عرصه كسالت بار داوري هاي گوناگون را هم به جان بخرد. گرچه اين كار در همان دوره هم شاهكار به حساب نمي آمد اما دغدغه جست وجو گريش درست مانند يك نفس عميق كسالت كش بود. نمي شود ادعا كرد كه تمامي كارهاي نويسنده در اين مجموعه خالي از عيب و نقص اند، چون اثري كه در آن زمان نگاهي از نوع ديگر داشت حتماً هم بايد امروز در كانون توجه خواننده قرار داشته باشد. موفقيت يك اثر خلاقه در اين است كه مخاطبش را مجبور به چند بارخواني كند. حالا اگر اين مخاطب در روند خواندن هاي متعدد متوجه بعضي نقايص شد چه باك، چون غائله را به حضرت نويسنده باخته و اگر يك عيب كشف كرد، دهها حسن را هم به تحميل نويسنده پذيرفته است.
عرصه هاي كسالت شامل پنج داستان است كه در خوانش اول فقط با فرم سروكار داريم. يعني فضاي پيچيده و مبهم داستانها اين اجازه را به خواننده نمي دهد كه كليه موارد موازي را درك كند. پس خواننده مجبور است كه در هر خوانش با يك عنصر از عناصر همراهي كند. در آن سالها جابه جايي موقعيت ها، نحوه شخصيت پردازي دوار، بازي با عنصر زمان و زاويه ديد كاري بود كه نويسندگاني با تبعيت از چند نويسنده دهه چهل ليكن به قصد باروري هر چه بيشتر داستان مرتكب مي شدند و تك تك داستانهاي مجموعه يادشده هم از اين امر مستثني نيستند. خواننده مجموعه عرصه هاي كسالت شايد براي اولين بار بود كه در اواخر دهه شصت با داستانهايي از اين دست روبه رو بود. داستانهايي كه به سختي سنگ اند ولي به مرور زمان انعطافي لذت بخش به خود مي گيرند و به برون افكني هر چه بيشتر فضاهاي اسرارآميز خود مي رسند. نگاه بيجاري در داستان ها نگاهي پيچيده در واقعيت و توهم است. نگاهي كه براي آن سالها نگاهي نو به حساب مي آمد. متفكري در جايي گفته است كه ما نظريه هاي آخر در هر زمينه را از آن جهت پذيرفته ايم كه نظريه ديگري آن را كمرنگ نكرده است و اين گفته درباره داستانهاي مجموعه حاضر صدق پيدا مي كند. درست است كه عرصه هاي كسالت در زمانه انتشارش كاري سخت و ديريابي بود، اما بايد پرسيد كه اين حس ديريابي و سخت نويسي هنوز هم بر اين كتاب حاكم است يا خير؟ حتماً جواب منفي است، چون بيجاري با تمام توان مشعل را به دست نويسندگاني ديگر سپرده كه درست پانزده سال بعد از انتشار كتاب خودش وزنه اي مافوق تصور مخاطب امروز را بالا برده است. شكي نيست كه آثار غيرقابل هضم امروز هم مانند بيجاري و اثرش درست پانزده سال ديگر آثاري معمولي و بدون هيچ پيچيدگي در نوشتن محسوب شوند به شرط آن كه خوانندگان حرفه اي و غيرحرفه اي شرافت خواننده بودن را رعايت كنند و براساس شنيده ها نه نقد كنند و نه داوري.
حس قبل از وقوع
حالا كه مجموعه عرصه هاي كسالت را وجه المصالحه خودمان يا منتقدان آن دوران و اين دوران قرار داديم بهتر است كه سري به گل سرسبدش هم بزنيم و مروري بر داستان زيباي «دستور صحنه» داشته باشيم. اين داستان ازجمله كارهايي است كه بايد به عنوان شاهكارهاي ادبيات داستاني به آن اشاره شود. تعليق بي پايان و اندوه و وحشت نهفته در لابه لاي كلمات مشخص مي كند كه اين داستان ظاهراً بارها عرق نويسنده اش را در آورده باشد. موضوع بكر، پرداخت منحصر به فرد و پايان اپيزوديك داستان همواره از نكاتي بودند كه دوستان اهل داستان به آنها اشاره مي كردند. توصيف هاي نمايشي اين داستان با تمام توان ذهنيتي تصويري به اثر بخشيده اند. به طوري كه در جاي جاي داستان عنصر كلمه به كلي جايش را به تصوير صرف مي دهد و مخاطب لحظه اي بيخود از خويش حس مي كند كه صحنه هاي داستان را مي بيند. اين تصويرسازي در قالب كلمات همان شيوه اي است كه در فن نمايشنامه نويسي از آن استفاده مي شود و استفاده بجاي بيجاري از اين شيوه به آن دليل است كه «مشير» يعني شخصيت اول داستان دستي در دنياي نمايش دارد. آدمي با آرزوهاي فراوان و احساسي عميق و انساني كه دست تقدير درست مانند آثار تراژدي او را از دنياي ذهني اش كنده و به كار گله داري گمارده است. تقدير مشير درست همان تقدير «اتللو» يا «مكبث» سقوطي از اوج به سطح، بدون هيچ دخالتي از جانب خود. آنچه در اين داستان نمود بارزي دارد نحوه جابه جايي عناصر داستاني به لحاظ زماني است. اين بازي با عنصر زمان هرگز به بافت كلي اثر لطمه نمي زند. بلكه پازلي است كه با هر نوع چيده شدن هماني مي شود كه هست.
مشير در سالهاي تحصيل در زمينه نمايش مقاله اي تحت عنوان «حس قبل از وقوع در تراژدي» نوشته كه نگاه غالب بر آن مقاله به زيبايي در سطر سطر داستان مي توان يافت. صحنه زيبا و تأثيرگذار شكار يوزپلنگ و بعدها كاه اندودكردن آن و نگاهداري اش در اتاق و محافظت از آن در مقابل حمله كلاغ ها و جمع و جور كردن و باورپذيري آن زحمتي است كه بيجاري كشيده و موفق هم بوده، به صحنه آخر داستان كه درست پايان بندي يك اثر تراژيك را دارد توجه كنيد: «مشير، سرگردان در اتاق چشم مي گرداند: سمت چپ گنجه، دو قاب عكس با چوب كهور، قرينه هم از ديوار آويخته است: يكي بياباني را مي نماياند با پنج بته كتيرا كه باد در آنها وزيده است و آن سوي ترك. در ته همان عكس، سه آهو سر در پي هم دارند و به هوا پريده اند و در زير ساق هاي سپيدشان خطي از غبار ادامه دارد. غبار و ساقها، همرنگ اند. آنطور كه انگار حتي از يك جنس اند يا كه ساق ها از غبار روئيده اند. و در آن قاب ديگر مشير با لباس شكار ديده مي شود: هر چند با رديف دندانهاي درشت و سفيدش مي خندد؛ اما كبودي زير چشمها كه دماغ بزرگ او را از دو سوي در برگرفته است تا بالاي سبيلهاي تنك و بور او ادامه دارد، چهره اش را اندوهگين نشان مي دهد: «ما چقدر شبيه بوده ايم.» و بعد مشير انگشت شصت پاي راستش را بر ماشه خواهد فشرد. ظاهر داستان اين گونه نشان مي دهد كه ما با شخص خود مشير طرفيم ولي با توجه به فضاي نمايشي كار در مي يابيم كه مشيري ديگري در نقش مشير و يا خود مشير در نقش مشيري ديگر قصد ايفاي نقش دارد. بازيگر نقش مشير از شباهت خود با مشير اصلي متحير است. اما آنچه كه به تعليق بيشتر داستان كمك مي كند همان استفاده از فعل آينده «... خواهد ...... است.» اين استفاده تيزهوشانه حاكي از اين است كه ما فقط با يك صحنه نمايشي روبه روييم اما اين عين واقعه نيست. چون اين نمايش بر اثر اتفاقي واقعي ساخته شده است. مشير خود را مي كشد. مشير بزرگترين شكار زندگي اش را كرده و بعد از آن شكار كشتن چند كلاغ را كسر شأن خود مي داند. او حس قبل از وقوع در ترژادي را به خوبي دريافته است و آن گونه كه نويسنده با دخالت خود روشن مي كند اين است كه: «امروز مشير، در تنگ كلاغپر سومين جمعه پس از آخرين شكارش، درست در ساعت پنج و سي و دو دقيقه و لحظاتي پس از غروب آفتاب، با پنج تيرپران خوش دست و مورد علاقه اش خود را مي كشد...» يا: «صندلي را روبه روي سه گوش ديوار و كنار پنجره مي گذارد و از زير چشم، به سطح ايوان و حوض و بعد لاي شاخسار درخت ها و شمشادها نگاه مي كند و جاجا، كلاغ هاي زخمي را در ذهن مي شمارد. هنگامي كه آينه در سه گوش ديوار و برابرش گذاشته است، مي داند براي تماشاگران عامي و كساني همچون پاسبانها، كارآگاهها، داوود و احتمالاً همسايگاني كه همان اول، اتاقش و او را در آن وضعيت ببينند، علي الاصول جابه جايي يك آينه، نمي تواند آنقدرها با اهميت باشد.»...
و از همه مهمتر اين كه شايد هم اين قضايا نمايش باشد. از كجا معلوم؟... و موفقيت اين داستان هم همين است.
|